#پارت۳۸۹
-ایشششش تحفه !.........
افرا که از این بحث حوصله اش سر رفته بود نگاهش را به نازنین دوخت وگفت :
-نازی حالا وقت گیر آوردی ،بذار بنده خدا حرفشو بزنه
امید رو به نازنین گفت :
-خواهش می کنم اشتباه برداشت نکنید من منظوری نداشتم
افرا برای کوتاه کردن بحث روبه امید گفت :
-خواهش می کنم بفرمایید ما منتظر صحبتهاتون هستیم
امید با خجالت در حالی که سرش را به زیر انداخته بود در ذهنش به دنبال جمله ای برای شروع صحبتهایش
میگشت ودر آخر با حالتی آشفته گفت :
-راستش من مدتیه که می خوام مساله ای و با شما در میون بذارم
نگاهش روی پنجره پشت سرافرا خیره مانده بود و انگار داشت با خودش حرف می زد پس از کشیدن نفسی
عمیق ادامه داد
-نمی دونم شما هم متوجه شدید یا نه ، من از سال اول که برای اولین بار خانم ستوده رو دیدم و شناختم جذب
شخصیت و رفتارشون شدم ،اما طی این چند سال هرگز جرات نزدیک شدن به ایشون و نداشتم ،همیشه دور می
ایستادم و فقط نظاره گر اومد و رفتنشون میشدم .
لحظه ای مکث کرد و سپس با لبخندی تلخ ادامه داد
وقتی می خندیدن منم شاد میشدم وهر وقت غصه دار بودن ،منم ناخوداگاه غصه می خوردم ،کلاسها رو همیشه با
ایشون می گرفتم ،می ذاشتم اول ایشون انتخاب واحدشون و انجام بدن و بعد می رفتم برای انتخاب واحد....
افرا عصبی میان حرفش پرید وگفت
-جناب مرادی من اصلا متوجه منظور شما نمی شم
امید نگاهش را به افرا دوخت وگفت :
-من از همون ترم اول به شما علاقمند شده بودم ،می دونم که شما هیچ حسی به من ندارید ولی مطمئن باشید که
من برای خوشبخت کردن شما هر کاری حاضرم انجام بدم
افرا نگاه متعجب و بهت زده اش را به نازنین دوخت ،او هم از حرفهای امید شوکه شده بود
#پارت۳۹۰
امید آرام ادامه داد
-من در مورد شما شایعات زیادی شنیدم خیلی از بچه ها می گن شما با برادر خانم ایزدی نامزد شدید اما تحقیق
کردم و فهمیدم که این فقط یک شایعه است ،پس امروز به خودم این جسارت و دادم که تادیر نشده این مساله رو
با خود شما در میون بذارم
نازنین با ناراحتی گفت :
-اما دیگه دیر شده ،اتفاقا خیلی هم دیر!
افرا برای ساکت کردن نازنین دستش را روی دست نازنین گذاشت وگفت :
-ولی آقای مرادی من فعلا" قصد ازدواج ندارم ،همه تلاش من اینه که بعد از اتمام تحصیلات برای ادامه تحصیل
برم فرانسه
امید با ذوق زده گفت :
- اگه این تصمیم شماست که خیلی عالیه چون منم می تونم توی این راه همراهیتون کنم
افرا حیرت زده گفت :
-چی !
-خوب خانواده منم اصرار دارند که برای تکمیل تحصیلاتم برم فرانسه اما من تا به امروز زیر بار نمی رفتم
نازنین نگاهی شمانت بار به افرا انداخت وبا حرص زمزمه کرد
-پس چرا راستشو بهشون نمی گی
نمی توانست واقعیت را افشا کند ،چطورمی توانست بگوید ،همسرش دکتر محتشم است در حالیکه مسیح او را از
اینکار منع کرده بود .کلافه نفس عمیقی
کشید .باید به هر نحوی بود امید را از سرخودش وا می کرد به همین
دلیل از سر ناچاری گفت :
-خوب واقعیت اینه که من چند ماهه که نامزد کردم و قرار بعد از اتمام درسم در اینجا ، همراه نامزدم به فرانسه
برم
لرزشی خفیف همه وجود امید را لرزاند که از چشمان تیزبین نازنین دور نماند . افرا از اینکه اینهمه بی ملاحظه
این حرف رابه او زده است از دست خودش عصبی بود نازنین لیوان آب روی میز را به طرف امید گرفت و گفت :
-آقای مرادی حال شما خوبه
امید جرعه ای آب نوشید و سپس با لحنی لرزان گفت :
#پارت۳۹۱
-من متاسفم !...... من نمی دونستم شما نامزد دارید ،بچه ها چیزهایی می گفتند اما من باور نمی کردم
زمزمه وار جواب داد
-من هم متاسفم !
حس می کرد امید از درون شکسته و خرد شده پس برای تسکین دردش اضافه کرد
-آقای مرادی شما پسر خوب وبا شخصیتی هستید که خیلی از دخترای دانشگاه آرزوی حتی صحبت کردن با
شمارو دارن ،نگاهی به اطرافتون بندازید دخترای خوب کم نیستن
-اما هیچ کدومشون به پای شما نمی رسن
نازنین با لودگی گفت :
-به این صورت معصوم و خوشگلش نگاه نکنید یه اخلاقی داره که سگ نداره
-امید بی اراده گفت :
-نفرمایید خانم ایزدی ،ایشون از یک گل هم پاکتر و ظریفتر ند ،نا سلامتی من چهارساله که با ایشون همکلاسم
-خوب یک عمرم دوست جون جونی منه و منم به شما می گم ،همچین گل بی خاری هم نیست
افرا که به خوبی می فهمید اگر نازنین را به حال خودش بگذارد می خواهد تا فردا با امید بحث کند برای پایان
دادن به این بحث بلند شد ورو به نازنین گفت :
-نازی فراموش کردی باید به کتابخونه بریم
نازنین هم از جا برخاست و گفت
-ببخشید آقای مرادی ولی ما دیرمون شد
امید هم به تبعیت از آندو سریع از جا برخاست وهیجان زده گفت :
-می تونم یه خواهشی ازتون داشته باشم
هردو با تعجب به اونگاه کردند و گفتند
-بفرمایید
-میخواهم خواهش کنم من توی گروه شما باشم ،می خوام این تحقیق و به عنوان آخرین کار گروهی از شما بیاد
داشته باشم
افرا با متانت گفت :
#پارت۳۹۲
-به شرطی که حرفهای امروز برای همیشه فراموش بشه
- بله حتما "!
وقتی هردو از کافی شاپ خارج میشدند نازنین غرغر کنان گفت :
-دیونه شدی ،چرا قبول کردی تو گروه ما باشه ،تو که از اخلاق مسیح خبر داری
به سردی گفت :
-تو که از خدات بود تو گروه ما باشه
-آره ،اما این مال قبل از این بود که بدونم اون چه احساسی به تو داره
-اون قول داده حرفهای امروزش رو فراموش کنه
-آره اون قول داده اما جون عمه اش که بتونه
-نازی !من می خوام هر طور شده سر از زندگی مسیح در بیارم ،باید بدونم چرا وقتی خودش دوست دختر داره
،اینهمه روی من و اطرافیانم حساسیت داره
- تو تا حالا دوست دخترشو دیدی ،دیدی که باهاش حرف بزنه
-اون تمام روز بیرونه ،من چی میدونم بیرون داره چه کار می کنه و اصلا باکیه
-ولی من خیلی نگران این موضوعم
-اما باید من از یه جائی شروع کنم ،باید بدونم مشکل اون چیه و اینهمه حساسیت از چی نشات میگیره
با بی خیالی شانه بالا انداخت وگفت :
-خود دانی
مسیح خسته و کلافه وارد آپارتمان شد چند
وقتی بود که بخاطر پروژه اصفهان حسابی سرش شلوغ شده بود و
در این یک هفته فقط افرا را سر کلاسش دیده بود .او مجبور بود بخاطر تعهدی که به افرا داشت با پرواز صبح
زود به اصفهان برود و با پرواز شب برگردد.به خاطر وجود نیما در همسایگی خانه پدرش نمی توانست خودش را
راضی کند که افرا شب را آنجا بماند ونه
میتوانست اورا شب در این خانه تک وتنها رها کند .
افرا پشت میز غذا خوری در حالی که کتابهایش در اطرافش پراکنده بود، معصوم و عمیق به خواب فرو رفته بود
،از این طرز خوابیدنش لبخندی روی لبش نشست ،او افرا را در حالتهای مختلف خواب دیده بود اما لبهای
وسوسه انگیزش را آن شب درون ماشین هرگز نمی توانست از یاد ببرد
#پارت۳۹۳
با سرانگشت نرم و ملایم تکانش داد وآرام صدایش زد . با وحشت سرش را از روی کتابهایش برداشت و با چشمانی
نیمه باز هراسان گفت :
-چیه ! ..........چیزی شده؟
لبخند روی لبهای مسیح ماسید و مضطرب ونگران پرسید
-افرا چرا صورتت خونیه ؟
نگاهی به کتاب زیر صورتش که خونی بود انداخت ودر حالیکه دستش را به بینی خونی اش می مالید از جا
برخاست وگفت :
-چیزی نیست ،چند وقتیه که بی دلیل خون دماغ میشم
مسیح با چشمانی مبهوت وپرسشگر گفت :
-چند وقته ؟! ............. و تو هیچی به من نگفتی ؟
در حالیکه وارد دستشویی می شد گفت:
-آخه فکر نمیکردم چیزمهمی باشه !
به دنبالش راه افتاد و پشت در دستشویی ایستاد وگفت
-فکر نمیکردی چیز مهمی باشه ؟!.........همین ؟!........، دختر تو چرانسبت به خودت اینهمه بی خیالی
با حوله صورتش را خشک کرد از دستشویی بیرون آمد و گفت :
-از خستگی و فشار درسی ،هر وقت حجم درسهام زیاد می شه اینجوری می شم
نگران پرسید
-قبلا "هم سابقه داشته؟
با بی تفاوتی گفت :
-نه چند وقته که اینجوری شدم
-پس حاضر شو باید باهم بریم پیش دکتر
با تعجب نگاهی به ساعت دیواری انداخت ،ساعت نیمه شب را نشان میداد ،پوزخندی زد و گفت
-حالا؟ تواین ساعت چه مطبی بازه!
#پارت۳۹۴
-میریم بیمارستان
-اما تو خسته ای ، تازه از راه رسیدی
-نمی خواد نگران من باشی ،سریعتربرو حاضر شو
با لبخندی دوباره پشت میز و مقابل کتابهایش نشست گفت :
-خواهش میکنم اینهمه شلوغش نکن ،من که بیمار اورژانسی نیستم ،یه خون دماغ ساده است
-اگه بخوای اینجوری خون دماغ بشی که تا آخر ترم خونی دیگه برات باقی نمی مونه
-همیشه که اینجوری نیست فقط وقتایی که استرس دارم ،اینجوری میشم
نفس عمیقی کشید وگفت :
-به هر حال فرداشب ،زود میام که باهم بریم یه چکاب کامل انجام بدی استرس و خستگی دلیل موجهی برای
خون دماغی نیست ،حالا هم بهتره بری توی اتاق خودت درس بخونی ،اینجا سرده و ممکنه سرما بخوری
لامپهای لوستر اتاقم سوخته و دستم بهش نمی رسید که عوضشون کنم . بقیه لامپها هم رنگشون زرده و چشمام و
اذیت می کنن
-چرا زودتر بهم نگفتی که سوختن
آهی کشید و با غصه گفت :
-کی میگفتم ؟.....تو که همیشه نیستی!
لبخند شیرینی زد و گفت :
-حالا که هستم ،بلند شو وسایلت و جمع کن بیا بالا ،خودم برات عوضشون میکنم
وسایلش را برداشت وبه دنبال مسیح وارد اتاقش شد مسیح پس از تعویض لامپها ازروی صندلی پایین آمد و کلید
برق را زد و پرسید
-حالا خوب شد ؟
با نگاه تشکر آمیزی جواب داد
-عالی شد
-چند وقته سوخته
-دقیقا "نمی دونم !هرشب هی نورش کمتر میشد تا اینکه چند شب پیش دیگه اصلا روشن نشد
#پارت۳۹۵
- باید زودتر بهم میگفتی
با لبخند گفت :
-از بس نور اتاق کم بود که چشام رینگ میزدند
با حالتی خاص به او خیره شد و آرام گفت
-حیف این چشمها نیست که اذیت بشن
از این حرفش دلش غنج رفت .چقدر مسیح خوب و دوست داشتنی شده بود . قلبش پر از عشق به این مرد بهاری
بود
مسیح در حالیکه روی لبه تختش می نشست یکی از کتابهایش را برداشت وپرسید :
-فردا میان ترم داری؟
-آره اصول زلزله
- این کتاب چه ربطی به زلزله داره ؟
با فاصله کنارش نشست وگفت :
-این برای پایان نامه مونه
-تنها روش کار می کنی
-نه نازنین و امید مرادی هم هستند
مسیح کتاب در دستش را بست و گفت :
-امید مرادی !....اون دیگه چرا؟
-اوهم همین موضوع را ارائه داده بود که استاد شریفی ازش خواسته با هم روش کار کنیم
عصبی از جا برخاست ودر حالیکه کتاب را روی تخت پرت می کرد گفت :
-استاد شریفی بگه ،شما نباید قبول می کردید
-خودت می دونی که درست نیست دو نفر یک موضوع پایان نامه رو ارائه بدن
-تو می تونی موضوع دیگه ای رو برای پایان نامه ات انتخاب کنی
-اما من کلی در مورد این موضوع تحقیق کردم
#پارت۳۹۶
-پس به مرادی بگو که نباید تو تیم شما باشه
-چرا ما به اون احتیاج داریم ،کارای ماکت
سازیمون کلی وقت میگیره که می خوایم اون روش کار کنه
-هر کاری که قراره مرادی انجام بده رو من انجام میدم ،اما به شرطی که اون تو تیمتون نباشه
-این خود خواهی تو رو می رسونه ،این یه کار گروهیه
-من همه رو انجام می دم هم تحقیق و هم ماکت سازی و
پوزخندی غلیظی گفت : با
-خیلی مسخره است ،استادی که داره خودش راه تقلب و به شاگردش یاد می ده ،واقعا که نوبره
-من فقط می خوام کمکت کنم
-ولی من به کمک تو احتیاجی ندارم ،این جزء درسهای منه و خودم باید حاضرش کنم
کلافه دستی میان موهایش کشید و گفت :
-پس حالا که اینجور شد خودم بهش میگم که........
دستپاچه وبی اراده گفت :
-نه نه ممکنه متوجه بشه
بانگاهی شکاك چشمانش را تنگ کرد پرسید
-چی رو متوجه بشه ؟
-اینکه یک رابطه ای بین ماهست
به طرفش چند قدم برداشت و با حالتی مشکوك گفت :
-صبر کن ببینم اصلا"چه رابطه ای بین تو این پسره هست ؟
-بس کن مسیح ،میخوای دوباره شروع کنی
-من می گم رفتار این پسره یکم عجیب می زنه ،بهم بگو اون روز سر کلاس کنار تو چی می خواست ؟
-محکمه راه انداختی
-جوابمو بده
-اون روز یه مشکل درسی داشت که از من خواست براش حلش کنم
#پارت۳۹۷
یک تای ابرویش را بالا داد وبا لحنی تمسخر آمیز گفت :
-امید مرادی شاگرد اول دانشگاه از تو خواسته براش رفع ایراد کنی ؟! خودت فکر نمی کنی این خیلی مسخره
است؟!
-ولی منم شاگرد تنبلی نیستم
به تندی گفت :
-نیستی ،اما در حد مرادی هم نیستی ،حتما" یه دلیل دیگه داشته که از تو خواسته براش رفع ایراد کنی
داد زد
-نصف شبی مجرم گرفتی ،چرا تو به همه مشکوکی
-من به کسی مشکوك نیستم ولی واقعا چرا هر جا میرم همیشه یکی باید باشه که هی دور تو بچرخه
-امید همکلاسی منه ،طبیعیه که ما باهم رفع اشکال میکنیم
-پس چرا می ترسی ، که از رابطه ما بویی ببره
-چون خودت گفتی نباید کسی بویی ببره
مسیح نفس عمیقی کشید و دوباره روی لبه تخت نشست و گفت
-توی نگاه این پسره یه چیزی هست که اصلا" از اون خوشم نمیاد
-تو اشتباه می کنی مسیح من و اون چهار ساله که باهم همکلاسی هستیم و تقریبا"همه واحدهامون و با هم پاس کردیم
طبیعیه که اون با من راحتتر از بقیه باشه
با لحن ملایمی گفت:
-و به همین دلیل نمی خوام که با اون تو یه تیم باشی ،فکرشو بکن،اگه قرار شد یه جلسه بذارید ،کجا باید جلسه
بذارید ،مجبوری یا تو بری خونه اون و یا اون بیاد اینجا و این چیزیه که من اصلا" موافقش نیستم
-اما ما تو تیممون نفر سومی هم داریم ،که اونم نازنینه ، می تونیم جلسه هامون و خونه اونا بذاریم
-عذر بدتر از گناه
محکم و عصبی گفت :
#پارت۳۹۸
-مشکل تو نیما و مرادی نیست ، مشکل تو منم که می خوای زندانی عقاید مسخره ات باشم ،ولی قبلا" هم بهت
گفتم من تا حدی بهت اجازه دخالت توی زندگیم و می دم که ضربه ای به درس و دانشگاهم نزنه پس مطمئن باش
که دیگه نیستم
از جا برخاست و روبرویش ایستاد و با ملایمت گفت:
-چرا این پسره اینهمه برات مهمه که حاضری بخاطرش بامن بحث کنی؟
تحت تاثیر نگاه پر از محبت مسیح آرام گفت :
-چرا وقتی هیچ حسی بین ما نیست !آدمهای دور وبر من اینهمه برات مهمند!؟
دستهای قدرتمندش را روی شانه اش گذاشت و او را به طرف خودش کشید ،نگاه خیره اش را به عمق چشمان
زیبایش انداخت و آرام نجوا کرد:
-چون تو زیبائی ،خیلی هم زیبا ،اینقدر زیبا که من تحمل وجود گرگهای انسان نمائی که به دنبال بره های زیبا و
معصومی مثل تواند و ندارم
صورت مسیح مماس با صورتش بود . نگاه ملتهب و آتشینش قلبش را با ریتمی تند به تپش انداخته بود و گرمای
نفسش همراه با عطر تنش افرا را بی قرار می کرد، نفسش در سینه حبس شد و بی اختیار چشمهایش را بست ،
خودش هم نمی دانست چرا اینکار را کرده است ،شاید نمی خواست نگاه بی قرار مسیح را ببیند یاکه می اندیشید
مسیح قصد دارد اورا.......
با حسی شیرین منتظر عکس العمل مسیح بود که دستهای مسیح از روی شانه اش کنار رفت و چند قدم به عقب
برداشت از این حرکت مسیح جا خورد و با سرخوردگی چشمانش را گشود و به خیره شد
مسیح آرام نجوا کرد
-به هر حال سرنوشت ما از هم جداست ،پس می تونی هر کاری که دوست داشتی و انجام بدی
وسریع اتاقش را ترك کرد
نمیتوانست دو گانگی رفتار مسیح را درك کند ،چرا وقتی فکر می کرد دوستش دارد کاری می کرد که همه کاخ
آرزوهایش درهم خرد و نابود شوند ،همانجا روی لبه تخت نشست و به مرگ آرزو هایش گریست چقدر احمق بود
که لحظه ای اندیشیده بود مسیح به او علاقه دارد چرا اینهمه زود باور و ساده بود..............
#پارت۳۹۹
افسرده و غمگین وارد دانشگاه شد ،سرش به اندازه یک کوه بر گردنش سنگینی میکرد ،تمام شب را به مرگ
آرزوهایش گریسته وصبح با سردرد شدیدی بیدار شده بود . می خواست وارد کلاس شود که نازنین صدایش زد
برگشت و به چهره غم گرفته نازنین خیره شد پس از لحظه ای با لحن محزونی گفت:
-نازنین اتفاقی افتاده ؟
نازنین با غصه نگاهش کرد وگفت:
-نگران نشو ولی پدرت ،....پدرت دیشب حالش بهم خورد و مامانت همراه نیما بردنش بیمارستان
وحشت زده بازوی نازنین را چنگ زد و گفت:
-چی میگی... نازی ...بابام !.... ....
گریه امانش را برید و میان هق هق گریه اش گفت:
-نازی تو روخدا بگو حالا حالش چطوره ؟
نازنین برای آرام کردنش دستش را در دست گرفت وگفت:
-فعلا توی بیمارستان بستریه ،نیما منتظره که ما رو ببره بیمارستان
سراسیمه به طرف درب دانشگاه دوید ونیما درون ماشینش انتظارشان را میکشید ،هراسان در را گشود و در حالی
که سوار می شد ملتمسانه گفت:
-آقا نیما ....خواهش می کنم ،خواهش میکنم سریع برید......،باید بابام و ببینم
در تمام طول راه اشک می ریخت ،در دلش هزار بار به خدا رو زد ،
خدایا پدرم و از تو می خوام ،خدایا بهم کمک کن اونو مثل همیشه ببینم ... خدا یا !! ....
برای چندمین بار از نیما پرسید
-نیما دکتر در مورد وضعیت بابام چی گفت :
نازنین عصبی داد زد
-افرا خواهش می کنم یه لحظه آروم باش ،نیما صد بار بهت گفت ،دکتر چی گفته دیگه!
ساغر و مادرش در راهروی بخش مراقبتهای ویژه ایستاده بودند خودش را در آغوش مادرش انداخت و مثل یک
بچه بی پناه گریه سر داد . مادرش در حالی که سرش را نوازش می کرد با محبت گفت:
-آروم باش دخترم ،آروم با ش
#پارت۴۰۰
از آغوشش بیرون آمد وپرسید
-بابام چطوره مامان ،اون چطوره!؟
-حالش تعریفی نداره ، فعلا که زیر اکسیژن
-دکتر چی گفت؟
ناهید با دستمال در دستش اشکهاش روی صورتش را پاك کرد وگفت :
-چی میخواد بگه عزیزم ، همه ما می دونیم اون فقط داره زجر میکشه
-تو رو خدا اینجوری نگومامان ، من حتی یک روز هم بدون بابا نمی تونم تحمل کنم
-عزیز باید امیدمون فقط به خدا باشه!
دوباره خود را در آغوش مادرش انداخت وهر دو گریستند
***
خسته به دیوار بخش مراقبتهای ویژه تکیه داده بود. نگاهش را به ساعت دیواری انداخت. ساعت ازهفت شب
گذشته بود ،در طول روز آنقدر گریه کرده بود که چشمانش متورم شده وتار میدید
ناهید کنارش ایستاد و لیوان قهوه را به دستش داد و گفت:
-اینو بخور ،از بس گریه کردی گلوت خشک شده!
لیوان را از دست مادرش گرفت و جرعه ای
نوشید مادر آهی کشید و گفت:
-به مسیح خبر دادی اینجاهستیم؟
-نه ،موبایلمو خونه جا گذاشتم
-بیا با گوشی من زنگ بزن ،ممکنه نگرانت بشه
مردد نگاهی به گوشی مادرش انداخت ،دستش را دراز کرد گوشی را از ناهید بگیرد که درشیشه ای ای سی یو باز
شد وپرستاری از دربیرون آمد ،دست ناهید را پس زد و سراسیمه به طرف پرستار دوید وگفت:
-خانم پرستار ،حال پدرم چطوره؟
پرستاربا لبخندی مهربانانه گفت
-خدا رو شکر ،ایشون بهوش اومدن و وضعشون هم ثابت شده
#پارت۴۰۱
ناهید آرام زمزمه کرد:
-خدا رو شکر!
-خانم پرستار می تونم پدرم و ببینم
-نه هنوز حالش خوب نیست و ممکنه شما رو که ببینه هیجانی بشه و دوباره حالش بد بشه
-خواهش می کنم فقط بهم بگید خطر رفع شده یانه
-عزیزم من که دکتر نیستم ،اینو دکتر باید تشخیص بده ،حالا هم اگه اجازه بدی می رم وضعیت بیمارو بهشون
گزارش بدم
پرستارکه از او دورشد ؛برگشت و دوباره به پنجره تمام شیشه ای ،ای سی یو خیره شد پس از لحظه ای پرستار به
همراه دکتر برگشت و او بی هیج سوالی اجازه داد هر دو وارد شوند ،وقتی دکتر خارج شد به طرفش رفت و گفت:
-دکتر خواهش میکنم ،بهم بگید خطر رفع شده
-خدا رو شکر خطرموقتا رفع شده
-یعنی فعلا جای هیچ نگرانی نیست
- امیدتون به خدا باشه ! اما تنفس و فشارشون نرماله
نفس آسوده ای کشید ورو به دکتر گفت:
-دکتر می تونم بابام و ببینم
-فعلا نه بذارید بیمار استراحت کنه
احساس می کرد دوباره خون در رگهایش به جریان افتاده و می تواند راحت نفس بکشد
با خوشحالی خودش را در آغوش مادرش انداخت و زیر لب زمزمه کرد
-خدا رو شکر ،تو چقدر خوب و مهربونی خدا ،به خاطر همه این محبتها ازت ممنونم
مادر او را از آغوشش جدا کرد وگفت:
-عزیزم حالاکه از حال پدرت مطمئن شدی ،دیگه برو خونه ات ،ممکنه شوهرت نگرانت شده
باشه ،تمام روز رو که
اینجا نشستی و اشک ریختی ،حتی یه زنگ هم بهش نزدی ؛منم که اینقدر نگران بودم یادم رفت به مهری خبر
بدم
-باشه مامان همین حالا بهش زنگ می زنم ،ولی خونه نمیرم چون می خوام امشب پیش بابا بمونم
#پارت۴۰۲
نه دخترم ،تو خسته ای بروخونه استراحت کن -
-تو که از من خسته تری ،دیشب تا حالا یه لحظه هم استراحت نکردی
-تو نگران من نباش عزیزم ، من به این بی خوابی ها عادت دارم ،تازه بابات به من احتیاج داره و باید کنارش باشم
،نیما خیلی وقته منتظرته ، برو تا بیشتر از این علاف نشه
نگاهی به اطرافش انداخت وپرسید
-پس ساغر کو؟
-اون بیچاره از دیشب پلک رو هم نذاشته بود عصر دیدم دیگه نا ایستادن نداره و داره ازحال میره از مامان نیما
خواستم همراه خودش اونو ببره
-مامان اون توی اون خونه درندشت
تنهاست ،بهتر نیست شما برید تا که تنها نباشه
-نازنین امشب کنارش می مونه
-می خوای منم شب رو برم پیششون تنها نباشن
-نه عزیزم ،تو برو خونه خودت، شوهرت
تنهاست ،زن باید شب کنار شوهرش باشه
-پوزخندی ازحرف ناهید رو لبش نشست ودر دل نالید :
-چه دل خجسته ای داری مامان جون ،شوهر کیلو چند
-بسیار خوب مامان ،ولی منو در جریان حال بابا بذار، من تا صبح نگران باباهستم
مادر صورتش را بوسید و گفت:
برو عزیزم حال پدرت خوبه ،نگران اون نباش
از قسمت پذیرش ،کارت تلفن بیمارستان را گرفت و همراه نیما از بیمارستان خارج شد قسمتی از راه هر دو
سکوت کرده و در افکار خودشان غوطه ور بودند .
درونش پر ازغصه و درد بود مایوس وناامید آهی عمیق کشید و به خیابان خیره شد، نیما از ناراحتی و سکوتش
طاقت نیاورد و گفت:
-امروز وقتی بی قرار و آشفته فقط اشک می ریختی ،قلبم داشت از جا کنده می شد ، می خواستم همه
بیمارستان و به هم بریزم تا یه نفر جواب درست و حسابی بهت بده
لبخند تلخی زد و با لحن محزونی گفت:
#پارت۴۰۳
-نیما !تو برادر خوبی هستی ،همیشه در سخت ترین موقعیت کنار من و خانواده ام بودی ،ازت ممنونم
-من برای تو وخانواده ات خیلی ارزش قائلم ،خودت می دونی همه شما چقدر برام عزیزیید
-می دونم ،تو همیشه اینو ثابت کردی
نیما نیم نگاهی به او انداخت وآرام گفت :
-افرت می دونم حالا وقتش نیست ،ولی راستش خیلی وقته یه چیزی ذهن منو به خودش مشغول کرده!
-چه چیزی ؟
-اینکه چرا تو از من فرار می کنی ؟راستشو بگو اینو اون عوضی ازت خواسته
از لفظی که نیما به کار برده بود دلش گرفت و با خود اندیشید چرا این دو مرد مدام همدیگر را با این لفظ صدا
میزنند پس با دلخوری گفت:
نیما ،اون که تو بهش میگی عوضی شوهر منه -
چهره اش گرفته شد وعصبی زمزمه کرد :
-یک شوهر تحمیلی و قلابی
بی حوصله با نگاهی مغموم و لحنی درد آلود گفت :
-همه ی زندگی ما تحمیلیه !.........چه چیزی توی این سرای دو روزه به خواست خودت بوده ؟.... نه لحظه تولدت
نه ساعت مرگت؟.....هر چیزیه همش
اجباره ،.هیچ چیزی تو این زندگی به دلخواه خودت نیست ،سرنوشت هر
کسی صفحه ای که قبل از تولدش رقم خورده واون مجبور به قبولشه ،ما در این دنیا هیچ راهی جزء پذیرش این
سرنوشت تحمیلی نداریم ،کار ما توی این دنیا فقط داشتن آرزوهای محال و غصه خوردن برای نرسیدن به این
آرزوهای محاله
نیما مضطرب و نگران به او نگاه میکرد وقتی
نطقش در مورد دنیا به اتمام رسید نیما آرام گفت:
-افرا تو چت شده چرا اینقدر ناامید و افسرده ای!
بی اختیار بغضش ترکید و باران گریه پهنای صورتش را گرفت و میان هق هق گریه اش نیما شنید که می گفت:
-دیگه بریدم!...به خدادیگه تحمل اینهمه غصه و درد و ندارم هر وقت فکر میکنم به او نزدیکم در واقعه اینقدر
دورم که حس میکنم هیچ جوری بهش نمی
رسم ،نیما دارم زیر فشار این احساس لعنتی نابود می شم
نیما ناباورانه به او خیره شد و با چشمانی حیران بی قرار گفت:
#پارت۴۰۴
-افرا منظورت چیه ؟!
ولی جوابی به جزء هق هق گریه نشنید
کنار یک سوپری نگه داشت و سریع پیاده شد و به همراه بسته ای پر از خوراکی برگشت و کنار افرا نشست یکی
از آبمیوه ها را برداشت ودر حالیکه نی را درونش فشار میداد به دست افرا داد و گفت:
-بیا بخور از صبح هیچی نخوردی ،فکر کنم فشارت افتاده باشه
افرا آبمیوه را از دستش گرفت و جرعه ای از آن را نوشید و در حالیکه نگاهی به ساعتش می
انداخت گفت:
-نیما خواهش می کنم منو سریعتر به خونه
برسون ،اینقدر نگران بابا بودم که یادم رفت به مسیح خبر بدم
،گوشیم وهم تو خونه جا گذاشتم و ممکنه نگران بشه
نیما با خشم گوشی اش رابه طرفش گرفت وگفت:
-بیا اگه اینهمه نگرانشی می تونی با گوشی من بهش خبر بدی
-نه نه اینقدر مهم نیست ،فکر نکنم تا حالا برگشته باشه خونه
با گفتن هر جور راحتی حرکت کرد .