eitaa logo
سبـ🏺ـوے ؏شــ♡ـق ٌ
212 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
19 ویدیو
166 فایل
کانال جملات مثبت ، داستان های جذاب و واقعی . فال صوتی روزانه و مناسبتی ایدی جهت ارتباط با مدیر @hasti_zh ایدی کانال. @saboeeshghzh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۰۲ نه دخترم ،تو خسته ای بروخونه استراحت کن - -تو که از من خسته تری ،دیشب تا حالا یه لحظه هم استراحت نکردی -تو نگران من نباش عزیزم ، من به این بی خوابی ها عادت دارم ،تازه بابات به من احتیاج داره و باید کنارش باشم ،نیما خیلی وقته منتظرته ، برو تا بیشتر از این علاف نشه نگاهی به اطرافش انداخت وپرسید -پس ساغر کو؟ -اون بیچاره از دیشب پلک رو هم نذاشته بود عصر دیدم دیگه نا ایستادن نداره و داره ازحال میره از مامان نیما خواستم همراه خودش اونو ببره -مامان اون توی اون خونه درندشت تنهاست ،بهتر نیست شما برید تا که تنها نباشه -نازنین امشب کنارش می مونه -می خوای منم شب رو برم پیششون تنها نباشن -نه عزیزم ،تو برو خونه خودت، شوهرت تنهاست ،زن باید شب کنار شوهرش باشه -پوزخندی ازحرف ناهید رو لبش نشست ودر دل نالید : -چه دل خجسته ای داری مامان جون ،شوهر کیلو چند -بسیار خوب مامان ،ولی منو در جریان حال بابا بذار، من تا صبح نگران باباهستم مادر صورتش را بوسید و گفت: برو عزیزم حال پدرت خوبه ،نگران اون نباش از قسمت پذیرش ،کارت تلفن بیمارستان را گرفت و همراه نیما از بیمارستان خارج شد قسمتی از راه هر دو سکوت کرده و در افکار خودشان غوطه ور بودند . درونش پر ازغصه و درد بود مایوس وناامید آهی عمیق کشید و به خیابان خیره شد، نیما از ناراحتی و سکوتش طاقت نیاورد و گفت: -امروز وقتی بی قرار و آشفته فقط اشک می ریختی ،قلبم داشت از جا کنده می شد ، می خواستم همه بیمارستان و به هم بریزم تا یه نفر جواب درست و حسابی بهت بده لبخند تلخی زد و با لحن محزونی گفت:
۴۰۳ -نیما !تو برادر خوبی هستی ،همیشه در سخت ترین موقعیت کنار من و خانواده ام بودی ،ازت ممنونم -من برای تو وخانواده ات خیلی ارزش قائلم ،خودت می دونی همه شما چقدر برام عزیزیید -می دونم ،تو همیشه اینو ثابت کردی نیما نیم نگاهی به او انداخت وآرام گفت : -افرت می دونم حالا وقتش نیست ،ولی راستش خیلی وقته یه چیزی ذهن منو به خودش مشغول کرده! -چه چیزی ؟ -اینکه چرا تو از من فرار می کنی ؟راستشو بگو اینو اون عوضی ازت خواسته از لفظی که نیما به کار برده بود دلش گرفت و با خود اندیشید چرا این دو مرد مدام همدیگر را با این لفظ صدا میزنند پس با دلخوری گفت: نیما ،اون که تو بهش میگی عوضی شوهر منه - چهره اش گرفته شد وعصبی زمزمه کرد : -یک شوهر تحمیلی و قلابی بی حوصله با نگاهی مغموم و لحنی درد آلود گفت : -همه ی زندگی ما تحمیلیه !.........چه چیزی توی این سرای دو روزه به خواست خودت بوده ؟.... نه لحظه تولدت نه ساعت مرگت؟.....هر چیزیه همش اجباره ،.هیچ چیزی تو این زندگی به دلخواه خودت نیست ،سرنوشت هر کسی صفحه ای که قبل از تولدش رقم خورده واون مجبور به قبولشه ،ما در این دنیا هیچ راهی جزء پذیرش این سرنوشت تحمیلی نداریم ،کار ما توی این دنیا فقط داشتن آرزوهای محال و غصه خوردن برای نرسیدن به این آرزوهای محاله نیما مضطرب و نگران به او نگاه میکرد وقتی نطقش در مورد دنیا به اتمام رسید نیما آرام گفت: -افرا تو چت شده چرا اینقدر ناامید و افسرده ای! بی اختیار بغضش ترکید و باران گریه پهنای صورتش را گرفت و میان هق هق گریه اش نیما شنید که می گفت: -دیگه بریدم!...به خدادیگه تحمل اینهمه غصه و درد و ندارم هر وقت فکر میکنم به او نزدیکم در واقعه اینقدر دورم که حس میکنم هیچ جوری بهش نمی رسم ،نیما دارم زیر فشار این احساس لعنتی نابود می شم نیما ناباورانه به او خیره شد و با چشمانی حیران بی قرار گفت:
۴۰۴ -افرا منظورت چیه ؟! ولی جوابی به جزء هق هق گریه نشنید کنار یک سوپری نگه داشت و سریع پیاده شد و به همراه بسته ای پر از خوراکی برگشت و کنار افرا نشست یکی از آبمیوه ها را برداشت ودر حالیکه نی را درونش فشار میداد به دست افرا داد و گفت: -بیا بخور از صبح هیچی نخوردی ،فکر کنم فشارت افتاده باشه افرا آبمیوه را از دستش گرفت و جرعه ای از آن را نوشید و در حالیکه نگاهی به ساعتش می انداخت گفت: -نیما خواهش می کنم منو سریعتر به خونه برسون ،اینقدر نگران بابا بودم که یادم رفت به مسیح خبر بدم ،گوشیم وهم تو خونه جا گذاشتم و ممکنه نگران بشه نیما با خشم گوشی اش رابه طرفش گرفت وگفت: -بیا اگه اینهمه نگرانشی می تونی با گوشی من بهش خبر بدی -نه نه اینقدر مهم نیست ،فکر نکنم تا حالا برگشته باشه خونه با گفتن هر جور راحتی حرکت کرد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۰۵ لحظه ای بعد مقابل برج ماشین را نگه داشت افرا قبل از پیاده شدن به طرفش برگشت وگفت: برای همه چیز ممنونم ،تو امروز حسابی منو شرمنده خودت کردی - لبخندی زد وگفت: -هر کاری کردم همه اش وظیفه ام بوده ،خانواده تو جزئی از خانواده خودم هستن پیاده میشد زمزمه کرد درحالیکه -تو همیشه به من وخانواده ام لطف داشتی نیما هم پیاده شد و و کنارش ایستاد وگفت: -اگه حالت خوب نیست ،می خوای تا بالا همراهیت کنم نه خوبم! - - فردا صبح بیام دنبالت بریم بیمارستان؟ -نه خودم میرم ،دیگه بیشتر ازاین مزاحمت نمی شم نیما با لحنی محزون و گرفته ای گفت:
۴۰۶ افرا در مورد حرفهای امشب...... فردا باهم حرف می زنیم !،باشه؟ به طرفش برگشت و گفت: -نگران اون حرفها نباش ،من فقط به خاطر وضعیت بابا یکم آشفته و عصبی هستم -افرا من خوب می فهمم که بریدن تو از زندگی ربطی به حال پدرت نداره ،ولی حالا که دوست نداری در موردش حرفی بزنی منم اصرار نمی کنم ،فردا میبینمت ،با اجازه همانجا ایستاد و به رفتن نیما خیره شد دلش نمی خواست به خانه برود اما با ناپدید شدن اتومبیل نیما ناگزیر به طرف برج گام برداشت هنوز کلید را در قفل نچرخانده بود که در روی پاشنه چرخید وقامت بلند وکشیده مسیح روبه رویش ظاهر شد با چهره ای درهم و عصبی از مقابل در کنار رفت تا او وارد شود در را پشت سرش بست وبا لحنی عتاب آمیزی پرسید: -تا حالا کجا بودی ؟
۴۰۷ با آرامش وسایل در دستش را روی اوپن آشپزخانه قرار داد و وارد آشپز خانه شد .آنقدر خسته و کلافه بود که حتی نای حرف زدن نداشت در حالیکه لیوانی پر از آب می کرد آرام نجوا کرد -این طریقه جدید سلام کردنه! پر ازخشم گفت : -تازگیها معلم ادب شدی! بدون اینکه جوابش را بدهد جرعه ای از آب نوشید رفتار سرد و آرامش مسیح را به سرحد جنون رسانده بود دهان باز کرد چیزی بگوید که با فریاد مسیح ساکت شد -گفتم تا این وقت شب چه گورستونی بودی ؟ لحن زننده کلامش آنقدر توهین آمیز بود که ترجیح داد به جای هر حرفی فقط سکوت کند پس لیوان را روی میز گذاشت و بی هیچ حرفی از آشپزخانه خارج شد مسیح که از خونسردی او به حالت انفجار رسیده بود به دنبالش از آشپزخانه خارج شد وروی اولین پله با خشونت دستش را محکم گرفت و پایین کشید و فریاد زد -زبون منو نمی فهمی یا مشکل شنوائی پیدا کردی !پرسیدم....... به طرفش برگشت و داد زد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۰۸ چیه ! باز رگ غیرتت باده کرده و احساس مردی می کنی.....! ازاین جمله مثل آتشفشان منفجر شد ؛دستش بی اختیار بالا رفت و روی صورت ظریف افرا پایین آمد ،برق از چشمانش پرید . کنترلش را از دست داد ومثل یک توپ بادی با شدت روی صندلی میز غذا خوری پرت شد، پایه فلزی صندلی به پهلویش اصابت کرد وبی اراده جیغی از درد کشید ،مسیح بی توجه به زخمی شدنش با عصبانیتی غیرقابل کنترل دستش را گرفت و با یک حرکت سریع و خشونت آمیز بلندش کرد و وحشیانه موهای پریشانش را به چنگ گرفت و غرید -رگ غیرت من !.....،رگ غیرت من ؟........ دختره خیره سر؟ چهره اش از خشم برافروخته بود و از عصبانیت می لرزید دوباره با صدایی دلهره آمیز فریاد کشید -بگو تا این وقت شب با این تن لش چه خراب شده ای بودی؟
۴۰۹ از رفتار بی رحمانه مسیح هم عصبانی بود و هم متعجب ،نیمی از صورتش می سوخت و طعم شور خون را روی لبش حس می کرد .با لحنی نفرت انگیز گفت : -بهت نمی گم تاکه تو خماری بمیری ،مگه خودت نگفتی هر کاری دلم خواست می تونم انجام بدم ،.....هان .....پس دیگه چرا ناراحتی! در حالیکه به موهای در دستش فشار بیشتری وارد می کرد گفت: -یعنی تو اینقدر بی جنبه و کم ظرفیتی که به خاطریه حرف ،تا این وقت شب با این الدنگ عوضی بیرون موندی در حالیکه تقلا می کرد خودش را از دستش رها کند فریاد کشید -اون الدنگ عوضی از تو خیلی مردتره، لااقل یه جو غیرت توی وجودش هست که دست روی یه زن بلند نکنه این حرف افرا به همه وجودش آتش کشید با حالتی آشفته ودیوانه وار او را به روی مبل پرت کرد ،او که تعادلش را از دست داده بود به روی گل میز پرت شد و گلدان روی میز در یک لحظه زیر بازویش خورد وخاکشیر شد بی اختیار از درد فریادی از عمق وجود کشید ، مسیح بی رحمانه یقه مانتو اش را گرفت و از جا بلندش کرد و در حالی که به دیوار می چسباندش دستهای قدرتمندش را زیر گلو یش گذاشت و با خشم غرید - جرات داری یه بار دیگه بگو چی گفتی عضلات صورتش سخت ومنقبض شده بود و قفسه سینه اش نا منظم بالا و پایین می رفت .چشمان سیاه و درشتش به خون نشسته بود وجرقه های خشم ونفرت از آن متصاعد میشد . افرا تا بحال هرگز او را اینچنین وحشی ندیده بود. با خشم سرش را به صورت افرا نزدیک کرد و در حالی که نفس نفس میزد زمزمه کرد
۴۱۰ -بگو تا نکشتمت از ترس بی اختیار به خود میلرزید فشار دستهای مسیح برروی گلویش هر لحظه بیشتر می شد ،احساس خفگی و مرگ می کرد مستاصل و ناامید به اطرافش نظر انداخت هیچ چیزی نبود که بتواند به کمکش از دست مسیح رهائی یابد؛ مسیح با لبخند وقیحانه ای آرام گفت: -تو برخلاف چهره معصومت اینقدر هم پاك نیستی که ادعا میکنی و همزمان فشار بیشتری بر گلویش وارد کرد ،حس کرد دیگر قادر به نفس کشیدن نیست ،هرقدر تقلا میکرد مسیح رهایش کند او عصبانی تر میشد وحلقه دستش را بر گلویش محکتر میکرد . چشمانش را بر هم نهاد و با همه وجود دست به دامن خدا شد -خدایا !فقط خودت میدونی که من چقد بیگناهم پس به فریادم برس با اعتماد به نفس چشمانش را گشود و با همه قدرت و یک حرکت سریع با نوك پا ،محکم به ساق پای مسیح کوبید این ضربه را چنان محکم و ماهرانه زد که دستهای مسیح بی اختیار از روی گلویش کنار رفت و او را آزاد کرد