#پارت۴۲۱
-اگه باند پیچی بشه چند روزه زخمش خوب می شه
با حساسیت خاصی شروع به بستن زخمش کرد
حرکاتش آرام و یکنواخت بود ،هرم نفس های
گرمش به صورت
افرا می پاشید و افرا باز هم از دوگانگی
شخصیتش کلافه و عصبی بود ،بازهم قلبش
داشت ازقفسه سینه اش
بیرون می زد واو قادر به کنترلش نبود بی اختیار
نگاهش را به سمت سالن به هم ریخته انداخت
رفتار چند لحظه
پیش استاد مغرور و دیر جوشش اصلا برایش
قابل درك نبود .باورش نمیشد این رفتار
وحشیانه و چندش آور از
شخصیتی سر زده باشد که اینهمه قابل احترام
برای همه است خودش هم نمی دانست که در نگاه و رفتار مسیح
چه سری نهفته است که بعد از اینهمه توهین
وتحقیر به این راحتی او را بخشیده ودر کنارش
با این آرامش نشسته
تا که زخمهایی که خود مسببش بوده را ببندد
مسیح دست زیر چانه اش برد و سرش را به
طرف خودش چرخاند و گفت:
-قول بده دیگه هرگز پاروی غیرتم نمی ذاری
تحت تاثیر نگاه گیرای مسیح با لکنت گفت:
-من .....من ......هرگز چنین قصدی نداشتم
نفس عمیقی کشید و آهسته زمزمه کرد
-هر قدر هم مقصر باشی دست آخر این تویی که
برنده ای و منم همیشه بازنده
#پارت۴۲۲
در چشمان درشت و سیاه مسیح خیره شد بازهم
نگاه آتشین مسیح او را مفتون خودش کرده بود
و او زیر این نگاه
بی قرار داشت بیچاره می شد تحمل این نگاه
ملتهب را اصلا نداشت ،شرمگین نگاهش را به
زیر انداخت و آرام
گفت:
-برنده واقعی تویی ، اینو نمی دونستی ؟!
نجوا کرد:
من باخته ام افرا !،خیلی وقته که زیر نگاه عسلیت باختم -
با بهت به او خیره شد بازهم مسیح او را گیج
کرده بود ،نمی خواست حرفش را باور کند ، نمی خواست دوباره به
خودش امید واهی دهد مگر نه همین شب قبل
بود گفته بود سرنوشت آنها از هم جداست ،پس
نمی تواند
منظورش این باشد که او را دوست دارد !..می
ترسید، از همه چیز این زندگی می ترسید ،دلش
می خواست با
حرف مسیح هزاران کاخ رویا برای خودش
بسازد ،اما نمی توانست ،اعتراف مسیح برایش
مثل یک حباب روی آب
بود که ارزش ماندگاری نداشت
#پارت۴۲۳
پس از جا برخاست و دستپاچه گفت:
-باید سالن ومرتب کنم
مسیح دستش را محکم گرفت و مهربان گفت:
-تو خسته ای! برو استراحت کن ،خودم اینجا رو
مرتب میکنم
از پیشنهاد مسیح لبخند تلخی زد و گفت:
-پس شب بخیر
آهنگ رفتن کرده بود ولی هنوز دستش در دست
مسیح بود به طرفش برگشت و به او خیره شد
به وضوح مشخص
بود که چقدر مشوش و به هم ریخته است مسیح
که متوجه نگاه متعجب او شده بود سریع
دستش را رها کرد و با
لحن آشفته ای گفت:
-چند لحظه پیش عمه ارشام سراغت و
میگرفت ،بهش گفتم خونه نیستی
مات نگاهش کرد وآهسته گفت :
-ایراد نداره ،فردا بهش زنگ میزنم ومیگم
بیمارستان بودم
-فردا زود بیدار شو با هم میریم بیمارستان
- باشه
#پارت۴۲۴
در حالیکه مبهوت رفتار مسیح شده بود به اتاقش
رفت اما تا ساعتها نتوانست از فکرو خیال مسیح چشم برهم
بگذارد نهایتا عروسک شاسخینیش را در آغوش
کشید و سعی کرد همه اتفاقات امروز را فراموش
کند و بخوابد
بین خواب و بیداری بود که مسیح وارد اتاقش
شد ، کنارش روی لبه تخت نشست و موههای
ریخته شده در
پیشانی اش را کنار زد و آرام موهایش را نوازش
کرد ،سپس دستان لغزانش روی صورتش پایین
آمد وقسمت گر
گرفته صورتش را لمس کرد و آهسته نجوا کرد
-بابت همه چیز امشب معذرت می خوام
خم شد و بوسه ای نرم روی پیشانی اش نهاد ودر
حالیکه آرام شاسخین را از آغوشش بیرون می کشید آن را
کنارش گذاشت وخیلی نرم و آرام اتاق را ترك کرد
حس میکرد در رویا ست و چه رویای شیرین و
باورنکردنی ،اما جای بوسه گرم و شیرین مسیح بر روی پیشانی اش
واقعی بودن این رویا را به او می فهماند
#پارت۴۲۵
یک طرف صورتش سیاه و کبود بود ،می دانست
که مادرش در نگاه اول متوجه کبودی صورتش خواهد شد اصلا
حوصله گیرهای مادرش را نداشت اما نمی
توانست به این دلیل هم به بیمارستان و نزد
پدرش نرود پس ناگزیر بود
خودش را برای سوالات احتمالی مادرش آماده
کند
با کرم پودر سعی کرد تا حدودی کبودی صورتش
را پنهان کند و برای ناپدید شدن لب شکاف
خورده اش به رژلب
متوسل شد .
با برداشتن کیفش اتاق را ترك کرد و پشت در اتاق
مسیح ایستاد و آرام صدایش زد
***
در کنار هم وارد بخش مراقبتهای ویژه شدند، با
نگاهی کاوشگر اطرافش را دید زد ولی از مادرش
خبری نبود با
ترس و دلهره نگاه نگرانش را به مسیح
دوخت ،مسیح که از نگاه مضطربش حال درونیش را درك می کرد از
پرستار بخش سراغ آقای ستوده را گرفت پرستار
نگاهی به او انداخت و پرسید
-شما چکاره آقای ستوده هستید
: هیجان زده قبل از مسیح گفت
-من دخترشون هستم
پرستار با لبخندی گفت:
-نگران نباش حال پدرتون خوبه ،ایشون به بخش منتقل شدن
مضطرب پرسید
#پارت۴۲۶
-چه بخشی ؟
-بیماران سرطانی ،طبقه سوم
به همراه مسیح به طبقه سوم رفت،اما نگهبان
بخش که مردی بدعنق و عصبی بود به آنها اجازه ورود به بخش را
نمی داد هر چه افرا اصرار و خواهش می کرد
اصلا در دل سنگ این بشر اثر نمیکرد و تنها
حرفش یک کلام بود
مسیح که تحمل چهره نگران افرا را نداشت با
احترام از نگهبان خواهش کرد اجازه دهد تنها
یک لحظه کوتاه
افرا وارد بخش شود و از حال پدرش باخبرشود
ولی نگهبان بی توجه به خواهشهای او گفت:
-بیماران این بخش بیشتر از هر بیماری نیاز به
آرامش و استراحت دارند پس خواهش می کنم
برای رعایت حال
بیماران مقررات بخش و رعایت کنید
افرا کلافه و عصبی نگاهی به تابلو اعلام زمان
ملاقات انداخت و با ناراحتی همانجا نشست و گفت:
-پس من تاساعت ملاقات همینجا می شینم
مسیح که اصرار را بی فایده دید با لحنی محکم و
آمرانه ای روبه نگهبان گفت:
#پارت۴۲۷
سوپروایزر بخش و صدا بزنید ،باید با ایشون صحبت کنم
نگهبان بهت زده به او خیره شد و سپس تحت
تاثیر لحن محکم و قاطع و چهره مقتدرانه اش
تسلیم خواسته اش
شد و با نرمش گفت:
-خواهش می کنم چند لحظه منتظر بمانید
سپس از طریق درب شیشه ای بخش سوپروایزر
را صدا زد پس از چند لحظه پرستاری با چهره
خسته وچشمانی
قرمز که نشان می داد هنوز شیفتش عوض نشده
از در خارج شد و با چهره ای پرسشگر مقابل آنها
قرار گرفت
افرا سریع از جا برخاست و کنار مسیح ایستاد
مسیح با احترام با پرستار سلام کرد و سپس گفت:
-ببخشید که مزاحم وقتتون شدم ،می خواستم از
حال مریضمون آقای ستوده باخبر بشم
-شما پسرشون هستین
-نه من دامادشون هستم و با اشاره به افرا اضافه کرد
-همسرم هستند
افرا میان حرف مسیح پرید و با نگرانی گفت:
-خانم پرستار ،خواهش میکنم به من بگید حال
پدرم چطوره ؟
#پارت۴۲۸
پرستار با مهربانی لبخندی زد و گفت:
حال پدرتون خوبه ،فعلا که بحران رفع شده و
ایشون در حال استراحت هستن و جای هیچ
نگرانی نیست- -می
تونم اونو ببینم
-چراکه نه ،فقط باید صبر کنی مادرتون و صدا
بزنم تا جاشو با شما عوض کنن ،اون بیچاره هم از دیشب تا حالا
هیچ استراحتی نکرده
افرا با خوشحالی گفت:
- محبتتون و فراموش نمی کنم
پرستار با لبخند گفت:
-خواهش می کنم عزیزم ،همین جا باش تا
مادرتون وصدا بزنم
پس از لحظه ای ناهید با چهره ای خسته و گرفته
از بخش بیرون آمد افرا با بوسیدن صورتش
پرسید
-مامان ،بابا حالش خوبه
#پارت۴۲۹
فعلا که خدا را شکر خوبه عزیزم ،بهتره بری
ببینیش من اینجا پیش مسیح می مونم
وارد بخش شد و با راهنمایی پرستار اتاق پدرش
را یافت و به طرفش رفت
پدرش در زیر چادر اکسیژن از همیشه نحیف تر به
نظر می رسید کنارش نشست و در حالیکه دست
استخوانی و
ضعیفش را در دست می گرفت ،با غصه شروع به
گریستن کرد
-پدر نازم ،..پدر خوبم ...چرا اینجا بی جون افتاده
ای ،تو که همیشه ازیه جا بودن متنفر بودی
صدای آرامش با صدای هق هق گریه اش ادغام
شده بود پرستاری برای چک کردن دستگاهها
وارد شد و در حالی
که یک به یک آنها را بررسی می کرد با مهربانی رو به او گفت:
-عزیزم پدرت فقط خوابیده اثر داروها خیلی قویند
با بغض نالید:
-پس چرا هنوز زیر اکسیژنه
-همه بیماران سرطانی دچار تنگی نفسند ،پدر شما
هم به خاطر اینکه سنی ازش گذشته بیشتر در معرض این
عارضه هست
خانم پرستار پدرم کی مرخص میشه
#پارت۴۳۰
فعلا نظر دکتر اینه که اینجا بستری باشه چون
برای وضعیت پدرتون بهتره-
از سر ناچاری دوباره گفت:
-دکتر امیدی به بهبودیشون دارند
امید همه ما به خداست اونه که اگه بخواد
پدرتون صد سال دیگه هم باشماست -
افرا دوباره شروع به گریستن کرد و پرستار برای
آرام کردنش با مهربانی دست روی شانه اش نهاد و گفت:
-اگه قراره شما اینهمه درب و داغون باشید پس
کی می خواد به پدرتون روحیه بده
افرا دست پدرش را بوسید و با گریه گفت:
من عاشق پدرم هستم ،تحمل یک لحظه بیماری و
درد کشیدنش و ندارم-
پرستار آهی کشید و گفت:
-توی این بخش خیلی ها هستند که عاشق همند و
برای یک لحظه بیشتر باهم بودن شب را تابه
صبح دعا می
کنند؛ فقط کافیه به تک تک این اتاقها سربزنی
اونوقته که متوجه میشی پدرت با داشتن
تو ،تازه ازهمه اونها
خوشبخت تره ،ببین اوناها ! پسربچه پنج ساله
ایه که هنوز طعم ومزه این زندگی رو درست و
حسابی نچشیده
،هنوز مدرسه نرفته ،
#پارت۴۳۱
اون داره درد بیماری رو تحمل میکنه که اصلا نمی
دونه چرا سهمش از این زندگی شده
،بینشون پسر۱۸ساله ایه که تازه هدف زندگیشو
پیدا کرده جزءدورقمی های کنکور امسال بوده ودختر یکی
یکدونه ای که همه زندگی پدر و مادرشه
آهی کشید وادامه داد
-کم نیستند از این نمونه هایی که ناخواسته اسیر
این بیماری شدن ،هیچ کدومشون حقشون این درد و رنج
نیست ولی این چیزیه که توی سرنوشتشون رقم خورده .
افرا تحت تاثیر حرفهای پرستار با غصه و اندوه گفت:
-شما شغل پر ازغصه و دردی دارید زندگی کردن
با این همه درد آدم و افسرده می کنه
-یک پرستار همه زندگیش شغلشه ،ما با مرگ
هرمریضی می میریم و با شفای هر کدومشون عمر دوباره ای
میگیریم
نفس عمیقی کشید و دوباره گفت:
-شیفت من تمومه و باید برم ولی امید وارم توی
شیفت بعدیم پدرت مرخص شده باشه
#پارت۴۳۲
پرستار با گفتن این حرف اتاق را ترك کرد حرفهای
پرستار همه ی ذهنش را مشغول خودش کرده
بود چقدر دلش
برای پسرك 5 ساله می سوخت او در این دو سال
بارها ناظر زجر کشیدن پدرش بود و هر بار دور
از چشم پدرش
ساعتها از زجر کشیدنش گریسته بود پدرش در
این سن و سالش بیشتر اوقات تحمل این درد
جانکاه را نداشت
حال چطور یک طفل معصوم این درد را تحمل
می کرد
با یاد آوری مادرش و اینکه هنوز منتظر اوست
صورت پدرش رابوسید و گفت:
بابا می رم مامان و مجبور کنم بره خونه و کمی
استراحت کنه-
باگفتن این حرف دستی روی موهای نرم پدرش
کشید و اتاق را ترك کرد بیرون بخش خانم و آقای محتشم کنار
مادرش و مسیح ایستاده بودند مهری با دیدنش
او را به آغوش کشید و بوسید آقای محتشم هم با بوسیدن پیشانی
اش مهربان گفت:
#پارت۴۳۳
دخترم حال پدرت چطور بود ؟
-پرستار که از وضعیتش راضیه ،اما هنوز زیر
چادر اکسیژنه که پرستار میگه به خاطر تنگی نفسه
-خوب خدا رو شکر ، تونستی باهاش حرف بزنی
-فعلا "نه! خوابیده ،...... اثرات داروها خیلی قویند
آقای محتشم آهی کشید و گفت:
بیچاره حاج علی ! فکر میکنی به من اجازه میدن یک لحظه ببینمشون -
-آره فکر کنم !چون من اومدم بیرون وبابا بدون همراست
مسیح به همراه پدرش به طرف نگهبان رفت و
افرا با اشاره به صندلی های انتظار روبه مهری گفت:
-بفرمایید راحت باشید
ناهید و مهری روی صندلی کنارهم نشستند و افرا
روبرویشان نشست و با مخاطب قرار دادن مهری گفت:
-لطف کردین تشریف آوردید
مهری با لبخند تلخی گفت:
-عزیزم تو باید دیروز ما رو در جریان می
ذاشتی ،ما جزءخانواده تو هستیم
-شرمنده این کوتاهی منو ببخشید
ایراد نداره عزیزم ،مسیح گفت خیلی ترسیده
بودی ،به هر حال خدا روشکر که خطر رفع شده
#پارت۴۳۴
مسیح کنار افرا نشست و افرا روبه مادرش گفت:
-مامان ! بهتره شما برگردید خونه و استراحت
کنید ،من اینجا پیش بابامی مونم
-نه دخترم تو برو ،من اینجا راحترم
- شما 24 ساعته که یک لحظه هم استراحت
نکردید ممکنه خدایی نخواسته مریض
بشید ،خواهش میکنم
-من توی خونه دلم اصلا آروم وقرار نداره
مهری میان حرفش آمد و گفت:
-ناهید جون بهتره به حرف افرا گوش بدی و چند
ساعتی و استراحت کنی با این روند تو هم از پا می افتی و
انوقت کی می خواد از حاج علی مراقبت کنه
استراحت می کنم ولی همینجا توی
نمازخونه ،دلم راضی نمیشه برم خونه-
مسیح که تا آن لحظه سکوت کرده بود روبه ناهید گفت:
اما نمازخونه آلوده است و ممکنه بیماری بگیرید -
- افرا هم درس داره ،حالا فصل امتحاناتشه
افرا از جا برخاست و کنار مادرش نشست و با
مهربانی گفت:
#پارت۴۳۵
همه زندگی من فدای یک تار موی شما و
بابا ،چطور می تونم برم درس بخونم وقتی بابا با این حالش روی تخت
بیمارستان افتاده ،توی این شرایط چطور فکرمو
متمرکز درس کنم
ناهید به طرفش برگشت که دوباره اعتراض کند
اما بادیدن کبودی صورتش با دلواپسی پرسید
-ببینم صورتت چی شده ؟
نگاه مهری و مسیح در هم گره خورد ،چیزی را که
در آن لحظه فراموش کرده بود کنجکاوی مادرش بود ،ناهید
دوباره گفت:
سپافرا با توام چرا صورتت کبود شده-
از سر ناچاری با لبخندی زورکی گفت:
-روی پله ها لیز خوردم وبا صورت پرت شدم پایین
ناهید در حالیکه صورتش را وارسی می کرد با
لحنی سرزنش آمیز گفت
-واه واه دختره دست و پا چلفتی چه به روز
خودش اورده ، حالا حالت خوبه ؟
#پارت۴۳۶
-آره مامان خوبم ،میبینی که سرو مرو گنده
پیشت نشستم
- آره میبینم چقد سالمی ،اگه خدایی نخواسته
سرت به جایی میخورد من باید چیکارمیکردم
-حالا که نخورده
ناهید نگاهش را به مسیح دوخت و گفت:
پسرم! تو که این دختر بی دست و پا رو می
شناسی خواهش میکنم توی خونه بیشتر
مراقبش باش-
مسیح با شرمساری نگاهی به افرا انداخت
وسکوت کرد اما نگاه شماتت بار مهری همچنان آزارش میداد
افرا روبه مادرش گفت:
-مامان خواهش می کنم دیگه دست از سرزنش
من بردار ،من که بچه نیستم یه اتفاقی بود که به خیر گذشت
-چی چی رو به خیر گذشت ،نصف صورتت سیاه و کبوده
-مامان لطفا این بحث و تمومش کن و حاضر شو با مسیح برگرد خونه
با نگاه به مسیح اشاره کرد او چیزی بگوید
#پارت۴۳۷
مسیح با صدای آرامی گفت :
-مادر جون افرا راس میگه اینجا موندن شما با
این خستگی اصلا به نفع عمو نیست
ناهید در نهایت تسلیم خواسته افرا و دامادش شد و گفت:
-بسیار خوب هر چه شما بگید
به همراه ناهید و خانم و آقای محتشم از بخش
بیرون آمد و به طرف درب خروجی رهسپار
شدند کنار درب
خروجی در حالیکه صورت مادرش را می بوسید
گفت:
-مامان نگران بابا نباش و به خوبی استراحت کن
ناهید لبخندی آرامش بخش به رویش زد و گفت:
-می دونم که به خوبی ازش مراقبت می کنی
و سپس به همراه آقا و خانم محتشم بیمارستان
را ترك کرد با رفتنشان افرا آهی کشید و به طرف آسانسور رفت
و با انتخاب دکمه 3 دوباره به بخش بیماران سرطانی برگشت
مسیح به ملاقات پدرش رفته بود و او اجازه
ورود به بخش را نداشت همانجا به انتظارش
نشست ،پس از لحظه ای
از بخش خارج شد و کنارش ایستاد و گفت:
-می خوای منم اینجا بمونم شاید بهم احتیاج داشتی
#پارت۴۳۸
نه تو برو ،امروز کلاس داری
-پس اگه مشکلی پیش اومد سریع بهم خبر بده
-چشم حتما
-زخم بازوت اذیتت نمی کنه
-نه ،حالم خوبه
-ظهر که برگشتم باهم می ریم پانسمانشو عوض کن
-فکر نکنم نیازی باشه
-به هر حال باید دکتر ببینه ،ممکنه یه وقت
عفونت کنه
لبخند شیرینی زد و گفت:
-اینهمه بزرگش نکن ،این قفط یه زخم ساده است
-متاسفم که مجبور شدی به مادرت دروغ بگی!
-مامانم عادت داره همه چیز و شلوغ کنه
-چون تو را دوست داره و نگرانته
در عمق چشمانش خیره شد وبا لبخند دلنشینی گفت :
-می دونم !حالا برو تا کلاست دیر نشده
-مواظب خودت باش پدرت هیچ وقت راضی
نیست ،تو به خاطر اون اذیت بشی
-باشه ،مراقبم