#پارت۴۳۰
فعلا نظر دکتر اینه که اینجا بستری باشه چون
برای وضعیت پدرتون بهتره-
از سر ناچاری دوباره گفت:
-دکتر امیدی به بهبودیشون دارند
امید همه ما به خداست اونه که اگه بخواد
پدرتون صد سال دیگه هم باشماست -
افرا دوباره شروع به گریستن کرد و پرستار برای
آرام کردنش با مهربانی دست روی شانه اش نهاد و گفت:
-اگه قراره شما اینهمه درب و داغون باشید پس
کی می خواد به پدرتون روحیه بده
افرا دست پدرش را بوسید و با گریه گفت:
من عاشق پدرم هستم ،تحمل یک لحظه بیماری و
درد کشیدنش و ندارم-
پرستار آهی کشید و گفت:
-توی این بخش خیلی ها هستند که عاشق همند و
برای یک لحظه بیشتر باهم بودن شب را تابه
صبح دعا می
کنند؛ فقط کافیه به تک تک این اتاقها سربزنی
اونوقته که متوجه میشی پدرت با داشتن
تو ،تازه ازهمه اونها
خوشبخت تره ،ببین اوناها ! پسربچه پنج ساله
ایه که هنوز طعم ومزه این زندگی رو درست و
حسابی نچشیده
،هنوز مدرسه نرفته ،
#پارت۴۳۱
اون داره درد بیماری رو تحمل میکنه که اصلا نمی
دونه چرا سهمش از این زندگی شده
،بینشون پسر۱۸ساله ایه که تازه هدف زندگیشو
پیدا کرده جزءدورقمی های کنکور امسال بوده ودختر یکی
یکدونه ای که همه زندگی پدر و مادرشه
آهی کشید وادامه داد
-کم نیستند از این نمونه هایی که ناخواسته اسیر
این بیماری شدن ،هیچ کدومشون حقشون این درد و رنج
نیست ولی این چیزیه که توی سرنوشتشون رقم خورده .
افرا تحت تاثیر حرفهای پرستار با غصه و اندوه گفت:
-شما شغل پر ازغصه و دردی دارید زندگی کردن
با این همه درد آدم و افسرده می کنه
-یک پرستار همه زندگیش شغلشه ،ما با مرگ
هرمریضی می میریم و با شفای هر کدومشون عمر دوباره ای
میگیریم
نفس عمیقی کشید و دوباره گفت:
-شیفت من تمومه و باید برم ولی امید وارم توی
شیفت بعدیم پدرت مرخص شده باشه
#پارت۴۳۲
پرستار با گفتن این حرف اتاق را ترك کرد حرفهای
پرستار همه ی ذهنش را مشغول خودش کرده
بود چقدر دلش
برای پسرك 5 ساله می سوخت او در این دو سال
بارها ناظر زجر کشیدن پدرش بود و هر بار دور
از چشم پدرش
ساعتها از زجر کشیدنش گریسته بود پدرش در
این سن و سالش بیشتر اوقات تحمل این درد
جانکاه را نداشت
حال چطور یک طفل معصوم این درد را تحمل
می کرد
با یاد آوری مادرش و اینکه هنوز منتظر اوست
صورت پدرش رابوسید و گفت:
بابا می رم مامان و مجبور کنم بره خونه و کمی
استراحت کنه-
باگفتن این حرف دستی روی موهای نرم پدرش
کشید و اتاق را ترك کرد بیرون بخش خانم و آقای محتشم کنار
مادرش و مسیح ایستاده بودند مهری با دیدنش
او را به آغوش کشید و بوسید آقای محتشم هم با بوسیدن پیشانی
اش مهربان گفت:
#پارت۴۳۳
دخترم حال پدرت چطور بود ؟
-پرستار که از وضعیتش راضیه ،اما هنوز زیر
چادر اکسیژنه که پرستار میگه به خاطر تنگی نفسه
-خوب خدا رو شکر ، تونستی باهاش حرف بزنی
-فعلا "نه! خوابیده ،...... اثرات داروها خیلی قویند
آقای محتشم آهی کشید و گفت:
بیچاره حاج علی ! فکر میکنی به من اجازه میدن یک لحظه ببینمشون -
-آره فکر کنم !چون من اومدم بیرون وبابا بدون همراست
مسیح به همراه پدرش به طرف نگهبان رفت و
افرا با اشاره به صندلی های انتظار روبه مهری گفت:
-بفرمایید راحت باشید
ناهید و مهری روی صندلی کنارهم نشستند و افرا
روبرویشان نشست و با مخاطب قرار دادن مهری گفت:
-لطف کردین تشریف آوردید
مهری با لبخند تلخی گفت:
-عزیزم تو باید دیروز ما رو در جریان می
ذاشتی ،ما جزءخانواده تو هستیم
-شرمنده این کوتاهی منو ببخشید
ایراد نداره عزیزم ،مسیح گفت خیلی ترسیده
بودی ،به هر حال خدا روشکر که خطر رفع شده
#پارت۴۳۴
مسیح کنار افرا نشست و افرا روبه مادرش گفت:
-مامان ! بهتره شما برگردید خونه و استراحت
کنید ،من اینجا پیش بابامی مونم
-نه دخترم تو برو ،من اینجا راحترم
- شما 24 ساعته که یک لحظه هم استراحت
نکردید ممکنه خدایی نخواسته مریض
بشید ،خواهش میکنم
-من توی خونه دلم اصلا آروم وقرار نداره
مهری میان حرفش آمد و گفت:
-ناهید جون بهتره به حرف افرا گوش بدی و چند
ساعتی و استراحت کنی با این روند تو هم از پا می افتی و
انوقت کی می خواد از حاج علی مراقبت کنه
استراحت می کنم ولی همینجا توی
نمازخونه ،دلم راضی نمیشه برم خونه-
مسیح که تا آن لحظه سکوت کرده بود روبه ناهید گفت:
اما نمازخونه آلوده است و ممکنه بیماری بگیرید -
- افرا هم درس داره ،حالا فصل امتحاناتشه
افرا از جا برخاست و کنار مادرش نشست و با
مهربانی گفت:
#پارت۴۳۵
همه زندگی من فدای یک تار موی شما و
بابا ،چطور می تونم برم درس بخونم وقتی بابا با این حالش روی تخت
بیمارستان افتاده ،توی این شرایط چطور فکرمو
متمرکز درس کنم
ناهید به طرفش برگشت که دوباره اعتراض کند
اما بادیدن کبودی صورتش با دلواپسی پرسید
-ببینم صورتت چی شده ؟
نگاه مهری و مسیح در هم گره خورد ،چیزی را که
در آن لحظه فراموش کرده بود کنجکاوی مادرش بود ،ناهید
دوباره گفت:
سپافرا با توام چرا صورتت کبود شده-
از سر ناچاری با لبخندی زورکی گفت:
-روی پله ها لیز خوردم وبا صورت پرت شدم پایین
ناهید در حالیکه صورتش را وارسی می کرد با
لحنی سرزنش آمیز گفت
-واه واه دختره دست و پا چلفتی چه به روز
خودش اورده ، حالا حالت خوبه ؟
#پارت۴۳۶
-آره مامان خوبم ،میبینی که سرو مرو گنده
پیشت نشستم
- آره میبینم چقد سالمی ،اگه خدایی نخواسته
سرت به جایی میخورد من باید چیکارمیکردم
-حالا که نخورده
ناهید نگاهش را به مسیح دوخت و گفت:
پسرم! تو که این دختر بی دست و پا رو می
شناسی خواهش میکنم توی خونه بیشتر
مراقبش باش-
مسیح با شرمساری نگاهی به افرا انداخت
وسکوت کرد اما نگاه شماتت بار مهری همچنان آزارش میداد
افرا روبه مادرش گفت:
-مامان خواهش می کنم دیگه دست از سرزنش
من بردار ،من که بچه نیستم یه اتفاقی بود که به خیر گذشت
-چی چی رو به خیر گذشت ،نصف صورتت سیاه و کبوده
-مامان لطفا این بحث و تمومش کن و حاضر شو با مسیح برگرد خونه
با نگاه به مسیح اشاره کرد او چیزی بگوید
#پارت۴۳۷
مسیح با صدای آرامی گفت :
-مادر جون افرا راس میگه اینجا موندن شما با
این خستگی اصلا به نفع عمو نیست
ناهید در نهایت تسلیم خواسته افرا و دامادش شد و گفت:
-بسیار خوب هر چه شما بگید
به همراه ناهید و خانم و آقای محتشم از بخش
بیرون آمد و به طرف درب خروجی رهسپار
شدند کنار درب
خروجی در حالیکه صورت مادرش را می بوسید
گفت:
-مامان نگران بابا نباش و به خوبی استراحت کن
ناهید لبخندی آرامش بخش به رویش زد و گفت:
-می دونم که به خوبی ازش مراقبت می کنی
و سپس به همراه آقا و خانم محتشم بیمارستان
را ترك کرد با رفتنشان افرا آهی کشید و به طرف آسانسور رفت
و با انتخاب دکمه 3 دوباره به بخش بیماران سرطانی برگشت
مسیح به ملاقات پدرش رفته بود و او اجازه
ورود به بخش را نداشت همانجا به انتظارش
نشست ،پس از لحظه ای
از بخش خارج شد و کنارش ایستاد و گفت:
-می خوای منم اینجا بمونم شاید بهم احتیاج داشتی
#پارت۴۳۸
نه تو برو ،امروز کلاس داری
-پس اگه مشکلی پیش اومد سریع بهم خبر بده
-چشم حتما
-زخم بازوت اذیتت نمی کنه
-نه ،حالم خوبه
-ظهر که برگشتم باهم می ریم پانسمانشو عوض کن
-فکر نکنم نیازی باشه
-به هر حال باید دکتر ببینه ،ممکنه یه وقت
عفونت کنه
لبخند شیرینی زد و گفت:
-اینهمه بزرگش نکن ،این قفط یه زخم ساده است
-متاسفم که مجبور شدی به مادرت دروغ بگی!
-مامانم عادت داره همه چیز و شلوغ کنه
-چون تو را دوست داره و نگرانته
در عمق چشمانش خیره شد وبا لبخند دلنشینی گفت :
-می دونم !حالا برو تا کلاست دیر نشده
-مواظب خودت باش پدرت هیچ وقت راضی
نیست ،تو به خاطر اون اذیت بشی
-باشه ،مراقبم
#پارت۴۳۹
مسیح که رفت او هم وارد بخش شد وروی
صندلی کنار پدرش نشست و در حالیکه دستهای
استخوانی اش را در
دست می گرفت با بغض آرام شروع به صحبت کرد
-بابا من خیلی خسته ام ،بهم ریخته ام ،درب و
داغونم ،شاید چون عاشق شدم ،عاشق
مسیح ،یعنی از اول هم
عاشقش بودم ،چیزی وکه هرگز نمی خواستم
باورش کنم
آهی پر از حسرت کشید و ادامه داد
-اما من عاشقش بودم ،نمی دونم به خاطر شما
بود یاخودم که حاضر شدم پا روی غرورم بذارم و زنش بشم ،حالا
هم نمی دونم واقعا"اون سرنوشتم بوده یا اینکه
دارم امتحان می شم
#پارت۴۴۰
بغضش شکسست وآرام شروع به گریستن کرد
-بابا اون خیلی عجیبه ،یه روز تلخه یه روز
شیرین ،یه روز از بودن باهاش لذت می برم و یه روزبا رفتارش دنیام و
سیاه می کنه ،بابا اون یه مشکلی داره ،یه مشکل
بزرگ ! دیدگاهش نسبت به همه منفیه ، خیلی
شکاکه، من حتی
نمی دونم چقدر با من و زندگیم رو راسته ، اون
همیشه گیجم میکنه ،رفتارش یه وقتایی مثل یه عاشقه بیقراره و
بعضی وقتا جوریه که انگار ازم متنفره و من
دشمن خونیشم
بابا !خواهش می کنم زودتر خوب شو و راه
درست و بهم نشون بده ،بهم بگو با احساساتم
چه کنم اصلا نمی دونم
باید چیکار کنم ،باید بمونم و با او زجر بکشم و یا
برگردم و در نبودش تلخی زندگی و تحمل کنم
بابا !حساس می کنم احساساتم مثل یه پازله که
نمی تونم کنار هم بچینمشون ،نمی دونم باید با
خودم صادق باشم و
یا با مسیح
#پارت۴۴۱
گریه ی آرامش به هق هق تبدیل شده بود و با
تمام وجود می گریست نمی فهمید برای پدرش گریه می کند یا
برای تنهایی و بی کسی خودش
خوب میفهمید که اگر پدرش بیدار بود وصدایش
را میشنید جرات اعتراف این حرفها را نداشت
اما او به این
درد دلی نیاز داشت .در حالی که دست گرم پدرش
در دستش بود آرام برای سلامتی اش شروع به بخواندن دعا کرد
ساعتی بعد با فشاری که پدرش به دستش وارد
کرد نگاهی مبهوت به او دوخت وفریادی ازسر
ذوق کشید .حاج
علی با ضعف گفت:
-خوبی عزیزم !
-من خوبم شما چطورید
-منم خوبم !...حتما بازم کلی نگرانتون کردم
دست پدرش را بوسید و گفت:
-مردم و زنده شدم
-خدا نکنه دخترم ، تو که می دونی من تحمل
ناراحتی تو رو ندارم
بغض الود گفت :
-دست خودم نیست بابا
-ساغر و مامانت کجان
-مامان رو با زور فرستادم خونه ،ساغر هم فصل
امتحاناتشه
#پارت۴۴۲
تو کلاس نداشتی
-چطور می تونم وقتی تو اینجایی سر کلاس باشم
-آخرش که چی ،خودت می دونی که من یه روز رفتنیم
انگشتش را به علامت سکوت روی لب پدرش گذاشت و گفت: -
-نمی خوام در مورد ش حرفی بزنی ؛نمی خوام
حتی بهش فکر کنم
پرستار میانسالی وارد اتاق شد و با لبخندی گفت:
-به به آقای ستوده بالاخره بیدارشدید
در حالیکه سرمش را عوض میکرد با لبخند دوباره گفت :
-قدر دختر خوشگلت وبدون ،از صبح تا حالا یه
ثانیه هم دستتون و از تو دستش بیرون نیورده
حاجعلی به سختی گفت :
-افرا همه زندگی منه
پرستار پس از چکاب دستگاه ها وثبت در چک
لیست با لبخندی اتاق را ترك کرد
#پارت۴۴۳
افرا حس می کرد پدرش به ماننده قبل راحت
نمی تواند نفس بکشد وحرف بزند به همین دلیل ترجیح داد کمتر
با او صحبت کند پس در حالی که موههای نرمش
را نوازش می کرد او دوباره به خواب رفت
****
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت نزدیک به دو
بود از جا برخاست و پشت پنجره ایستاد .از
اینکه حال پدرش
بهتر شده بود خوشحال و راضی بود این
را ساعتی قبل پزشک معالجش گفته بود اما به
خوبی می دانست
منظور دکتر از بهتر بودن آن چیزی نیست که او
وخانواده اش آرزویش را داشتند یک خوب شدن
مقطعی و
زودگذر
با صدای آلارم اس ام اس گوشی همراهش نفس
عمیقی کشید ودست درجیب مانتواش کرد وبا
بیرون آوردنش
نگاهی به صفحه اش انداخت یک پیام از مسیح
بود که از او خواسته بود به نگهبانی برود به
طرف پدرش برگشت و
دستگاهها را چک کرد و با خیال راحت از اتاق
خارج شد . از بخش که خارج شد مسیح را
درکنارساغر دید ساغر
به طرفش آمد و نگران گفت:
-افرا حال بابا چطوره؟
- فعلا که خوابه
#پارت۴۴۴
از جا برخاست وبه همراه مسیح از قسمت
انتظارات بخش خارج شده و وارد محوطه
بیمارستان شدند ،مسیح برای
برداشتن ظرف غذا به طرف ماشینش رفت و او
به طرف محوطه پر از گل و گیاه بیمارستان رفت
هوای روزهای آخر پاییز سرد و استخوان سوز بود
اما او هوس کرده بود همانجا روی چمنها بنشیند
و هوای پاك را
با همه وجود استنشاق کند پس در حالیکه پاهای
خسته اش را روی چمنها دراز می کرد با شور
وشعف به
اطرافش نظر انداخت
مسیح به طرفش آمد و اعتراض آمیز گفت:
-چرا توی سرما اینجا نشسته ای؟
شال گردنش را به دور گردنش محکم کرد و گفت
-از هوای بیمارستان حالت تهوع گرفته م،حال
میده همین جا زیر این آفتاب کم جون غذا
بخوری
مسیح ظرف غذا را به طرفش گرفت وبا
سرخوشی گفت:
-خانم مهندس این چه طرز حرف زدنه!
#پارت۴۴۵
ظرف غذا را از دستش گرفت و درحالیکه با
حرکاتی عجولانه درب ظرف را میگشود گفت:
-فعلا از گرسنگیه زیاد مغزم برای درست حرف زدن هنگ کرده
روی نیمکت کنارش نشست و با لبخند گفت :
-ای کاش بعضی وقتا زبونتم مثل مغزت هنگ میکرد
سرش را زیر انداخته وتند تند و با ولع خاصی
شروع به خوردن کرد مسیح که حرکاتش را زیر
نظر داشت با خنده
گفت:
-مگه دنبالت کردن ،آرومتر ،غذا تو گلوت میپره
- تو که نمی دونی چقدر گشنمه
بطری آب را به طرفش پرت کرد وآرام گفت:
-میدونی افرا ،تو خیلی عجیبی !
سرش را بلند کرد ولحظه ای خیره در چشمانش
نگریست ،سپس لقمه در دهانش را با زور قورت
داد وپرسید
-چرا
-آخه هیچ چیزت نرمال نیست
#پارت۴۴۶
نگاهش رنگ تحیر به خود گرفت یک تای ابرویش
را بالا داد وبا تعجب گفت :
-یعنی عقب مونده م ؟
از این حالت افرا ،چهره اش با خنده ای زیبا
شکوفا شد گفت :
- منظورم خوردنته ،یا اصلا نمی خوری یا عینهو
قحطی زدها میخوری
-من نزدیک 48 ساعته که به غیر از آب هیچ
چیزی نخوردم
با تعجب گفت:
-چرا !مگه دهنت و بسته بودن !
-نه دیروز دیرم شده بود وبدون صبحونه با عجله
رفتم دانشگاه اونجا هم که بهم خبر دادن بابام
حالش بهم خورده
و آوردنش بیمارستان تاشب که اینجا بودم و فقط
یک لیوان قهوه و یه آبمیموه خوردم بعد هم که
اومدم خونه و تو
اون قشقرق و به پا کردی ،امروز صبح هم که
صبحونه نخورده زدیم بیرون
#پارت۴۴۷
پس با این حساب تو رو باید تحویل ناسا
بدن ،چون کلا سیستم بدنی تو با ما فرق داره و
احتمالا اصلا زمینی
نباشی
چشمکی زد وبا لبخند شیرینی اضافه کرد
-چقدر هم بهت میاد
افرا بطری آب معدنی رابه طرفش پرت کرد و با
دلخوری گفت:
-تو رو هم با این اخلاق گندت باید تحویل موزه
لور پاریس بدن، چونکه خیلی عتیقه ای
لبخندش مرموز شد وبا شیطنت گفت :
-این که خیلی عالیه ،چونکه اونجا بودن خیلی
بهتر از پیش توهه،اونجا با احترام ازم مواظبت
میکنن ومراقبن حتی
یه خش بهم نیفته ،اما تو چی که حتی بین زمینی
ها هم جایی نداری
چقدر مسیح با لبخند شیرینش جذاب می شد با
خودش اندیشید) چرا این چهره مهربان و دوست
داشتنی پشت
نگاهی سرد و مغرور پنهان شده(
مسیح با لبخند به او خیره شده بود واو تحمل
این نگاه شیرین را نداشت چقدر این مرد دو
شخصیتی را دوست
داشت ودلش میخواست این را با همه توانش
فریاد زند اما حیف که جرات ابراز احساساتش را در خودش نمی دید
آهی کشید و برای تغییر مسیر صحبت پرسید: