#پارت۷۰۶
-بهتره فعلا به هیچی فکر نکنی وفقط استراحت کنی
**
مهری خودش را روی صندلی کناریش انداخت و با لحنی که در آن نگرانی موج می زد گفت :
-تو باید به افرا می گفتی که حال پدرش اصلا خوب نیست وبه کما رفته !
کلافه سرش را به دیوار تکیه داد ودر حالی که
چشمانش را برهم می نهاد با خستگی گفت :
-فکر می کنید با حالی که اون داشت می تونستم اینو بهش بگم
مهری مهربان گفت :
-ولی پسرم آخرش که چی ،تو که می دونی اون چقد وابسته پدرشه
همچنان با چشمان بسته گفت :
- اون تو شرایط روحی مناسبی نیست که بشه همچین خبری و بهش داد تازه اگه منم بخوام این کارو کنم دکترش
این اجازه رو بهم نمی ده
روی صندلی جابجا شد و آرامتر از قبل گفت :
-اما من نگرانم !........ اگه خدایی نخواسته
اتفاقی برا حاج علی بیفته چه جوابی داری که بهش بدی
از این فکروجودش لرزید وبی اختیار چشمانش را گشود ،نگاهش در نگاه خشمگین مهدی که رو برویش به دیوار
تکیه زده بود گره خورد. سرش را به طرف مهری چرخاند و با لحن غمگینی گفت :
- نمی دونم! ،بیشترم به همین دلیل عصبی کلافه ام
مهدی با لحنی تند پرسید
-دکترش نگفت چرا یهویی این جوری شده ؟
روی صندلی نیم خیز شد وبا نیم نگاهی به مهدی آرام گفت :
-دُچار شوك عصبی شده !
چشمان مهری گرد شده و وحشت زده نالید :
-شوك!.......خدای من چه شوکی !......افرا که دختر سرحالی بود
مهدی چند قدم به طرفشان برداشت وبا اخمهای گره کرده ، عصبی گفت :
#پارت۷۰۷
-بود !!........البته تا قبل از اینکه با این اقا ازدواج کنه
مهری بی توجه به کنایه مهدی رو به مسیح پرسید :
-دکتر نگفت دلیلش چیه ؟
با صدای خفه ای نجوا کرد
-شوکی بهش وارد شده که براش قابل تحمل نبوده !
مهری بهت زده پرسید :
-آخه چرا ؟؟
مسیح کلافه از سوالات پی درپی مادرش جواب داد :
- منم نمی دونم ، به طور کلی هنگ کردم و فکرم اصلا کار نمی کنه
مهدی با پوزخند غلیظی گفت :
-می خوای باور کنیم که واقعا از وضعیت افرا ناراحتی ؟!
نگاه غضبناك وعتاب انگیزی به مهدی
انداخت .مهری قبل از او رو به مهدی گفت :
-چرند نگو ..........
مهدی روبه روی هر دو ایستاد وبه تندی گفت :
-آره همه حرفهای من چرنده !......اما رفتار اون چی ؟ ...چرند نیست ؟........دختر بیچاره رو تا سر حد مرگ عذاب
داده حالا ادعا می کنه خیلی ناراحته !......
نگاهش را در عمق چشمان پرازخشم مسیح انداخت واضافه کرد
-چیه !نکنه بالاخره وجدان درد گرفتی ؟
مهری بانگاه شماتت باری به مهدی پرید :
-مهدی لطفا ساکت شو !
خشمگین به طرف مادرش برگشت وگفت :
-چرا ؟.....چرا همیشه فقط من باید خفه خون بگیرم وهیچی نگم؟.اما یه بارهم ازاین عزیز
دردونت نمی پرسی که
داره چه غلطی میکنه !
#پارت۷۰۸
مهری از این تندی رفتار پسرش اخم ظریفی به ابروهایش انداخت ومحکم گفت :
-زندگی مسیح به منو تو مربوط نمیشه بهتره
خودتو درگیر زندگی خصوصی برادرت نکنی
وقبل از اینکه به مهدی اجازه دهد چیزی بگوید
سریع برای آرام کردن جو موجود رو به مسیح با لحنی نگران
گفت:
-اگه ناهید پرسید برای دخترش چه اتفاقی
افتاده ، چی باید بهش بگیم ؟
حرفهای مهدی به تنهایی برایش سخت وگران بود پس کلافه با لحنی تند وعصبی رو به مادرش گفت :
-من هیچی نمی دونم مامان !......خواهش می کنم شما دیگه بیشتر از این آزارم ندین
مهدی دوباره خودش را وسط انداخت و گفت :
-اونی که داره آزارت میده منو مامان نیستیم اون وجدان خفتته که داره کم کم بیدار میشه
با چهره ای برافروخته و لحنی عصبی گفت :
-دیگه داری خیلی زیاده روی می کنی مهدی !!
-من زیاده روی می کنم یا تو؟!........ نکنه فراموش کردی که به خاطر حماقت تو افرا افتاده رو تخت بیمارستان ،یا
شایدم می خوای اونو راهی قبرستون کنی تا
حالیت بشه چه به روزش اوردی
مهری بازهم مداخله کرد و به مهدی با لحن تندی گفت :
-مهدی لطفا خفه شو!... انگارفراموش کردین اینجا بیمارستانه ها !!
مهدی پراز خشم به طرف مهری برگشت و با لحنی اندوهیگین گفت :
-فقط شما مقصرید مامان ،.........شما که با
خودخواهی خودتون زندگی این دختر معصوم وبیگناه و نابود کردین
.شما مقصرید و باید تاوان همه زجرهایی که اون در طول این چهار ماه کشیده رو بدید
مسیح آشفته وعصبی مثل فنر از جا جست وروبرویش ایستاد گفت :
-بهتره حد و حدود خودتو بفهمی والا......
-والا چی .......
برای کنترل خشمش نفسش را عصبی فوت کرد وبا آرامشی نسبی ادامه داد
- بهتره زودتر افرا رو طلاق بدی وبیشتر از این
اونو اسیر بیماری مالیخولیایی نکنی ،چون از بیمارستان که
مرخص شد این منم که زندگی و برای تو جهنم می کنم
#پارت۷۰۹
یک قدم جلو تر رفت و در حالی که یقه پیراهن مهدی را می گرفت با نگاهی نافذ وعمیق در چشمان گستاخش
خیره شد و با لحنی مقتدر و محکم گفت :
-فکر نکنم تو این اختیار و داشته باشی که بهم بگی باید چکار کنم ،پس اینو تو گوشت فرو کن که افرا زن منه و
منم بیشتر از این بهت اجازه نمی دم که بااین
نگرانی های بیخودت اونو ازم دور کنی
مهری وحشت زده میان آندو قرار گرفت ومنتظر عکس العمل مهدی ماند .مسیح یقه پیراهن مهدی را رها کرد و رو
به مادرش گفت :
-من می رم پیش افرا ،پیش اون بودن بهتر از اینجا موندن وحرفهای مزخرف شنیدنه ،هر خبری شد منو در
جریان بذارید
هنوز قدمی برنداشته بود که مهدی بازویش را گرفت ودرحالی که انگشت اشاره اش را به
طرفش نشانه می رفت با
تحکم گفت :
-منم بهت اخطار میکنم !! اگه یه بار دیگه،فقط یه باره دیگه؛اشک افرا به خاطر تو دربیاد ، میرم وهمه چیزو
بهش می گم
انگشت اشاره مهدی را با خشم پایین اورد وبدون
هیچ حرفی با سرعت و گامهای بلند وعصبی از بیمارستان خارج
شد
**
به روی میز دکتر خم شد و با لحنی محکم وآمرانه گفت :
-چرا متوجه نیستید ! حال پدرش وخیمه وتوی کماست ؛من هر طور شده باید اونو ببرم پدرشو ببینه
دکتر خودکار در دستش را به روی کتاب قطور روی میزش پرت کرد وگفت :
- همسرتون اصلا در شرایط روحی مناسبی نیست که من بتونم مرخصش کنم
این جمله تکراری را از صبح تا به حال هزار بار
شنیده بود .نفس عمیقی کشید و لحن صحبتش را ملایمتر کرد
وگفت :
-اما شما می دونید که من این اختیار و دارم که همسرمو بدون اجازه شما هم از این بیمارستان ببرم پس خواهش
می کنم منو مجبور به این کار نکنید
-بله شما این اختیار رو دارین اما فراموش نکنید که همه عواقب اون به گردن خودتونه
دوباره عصبی شد وبه تندی گفت :
#پارت۷۱۰
-چه عواقبی بد تراز این خطریه که داره زندگی منو تهدید می کنه
دکتر با شگفتی گفت :
-شما به جای اینکه به فکر حال همسرتون باشید فکر زندگی خودتونید
کلافه ومستاصل گفت :
-آقای دکتر همسرمن خیلی وابسته پدرشه ،اگه خدایی نخواسته برای پدرش اتفاقی بیفته اون همه عمر منو
سرزنش میکنه و هرگز نمی بخشه
-دکتر با لحنی آرام بخش گفت :
-من وظیفه دارم مراقب حال بیمارم باشم واز هر چیزی که وضعیت اونو تهدید میکنه دورش کنم ،همسر شما حال
روحی مناسبی نداره اگه با یک شوك به این روز افتاده ممکنه با شوك بدی حالش از اینی که هست
بدتر بشه و
حتی شاید به کما بره ،شما که اینو نمی خواید ؟!!
آهی کشید وآرام زمزمه کرد
-اون همه زندگی منه !
-پس اجازه بدید از این حالت بیرون بیاد
-این حالت چقدر طول می کشه
-به خودش بستگی داره ،بذارید امشب اینجا بمونه فردا جوابتون و میدم
از جا برخاست اتاق را ترك کند که دکتردوباره گفت :
-جناب محتشم اگه واقعا همسرتون و تا این حد دوست دارین که نگران آینده زندگیتون با اونید
باید سلامتی اون
از هرچیزی براتون ارزشمند تر باشه چرا که اگه اون آسیب ببینه این زندگی دیگه هیچ ارزشی نداره
آرام نجواکرد
-حق با شماست
**
چشمانش را گشود مسیح در حالیکه سرش را روی لبه تخت در کنارش گذاشته بود معصومانه به خواب عمیقی
فرو رفته بود . از دیدن این صحنه دلش بی اختیار لرزید ،دستش را از میان دست مسیح بیرون کشید وبه سمت
موههایش جلوبرد اما در آخرین لحظه دودل شد
ودستش در هوا معلق ماند ،چقدر دلش می خواست موههای
#پارت۷۱۱
نرمش را نوازش کند اما با یاد آوری بهار منصرف شد وحلقه اشک در چشمانش نشست وبی اختیار از گوشه
چشمانش سرازیر شد
مسیح مردی نبود که استحقاق عشق پاك وخالصانه او را داشته باشد
دلش بد جوری شکسته بود و کوهی از غصه
بردلش سنگینی می کرد دستش را پایین آورد وبا نگاهی غمگینو به
حسرت نشسته به او خیره شد
- معلومه خیلی دوستت داره !
به طرف منبع صدا برگشت همان پرستار مهربان دیروز بود که احتمالا شیفت شب هم بوده لبخند بی روحی به
رویش زد
-امروزه مردهای عاشقی که با همه وجود دوستت
داشته باشن کم پیدا میشن اما همسر شما با اینکه خیلی
خشک و مغرور بنظر میان ولی کاملا از رفتارشون مشخصه که چقدر دوستتون دارن
چقدردلش می خواست می توانست بگوید این حس وظیفه شناسیست که او را مجبور کرده در کنارش بماند نه
چیزدیگر،باضعف پرسید :
-شب رو اینجا بوده ؟
در حالی که به سرنگ در دستش با نوك انگشت تلنگر می زد گفت :
-تمام شبو در حالی که دستت محکم توی دستش بود چشم ازت برنمی داشت ،تعجب میکنم چطور حالا خوابش
برده ،خواهش میکنم دستتو بده آمپولتو سریع تزریق کنم که اگه بیدار شد باهاش مکافات دارم
-چرا؟
با شیطنت لبخند شیرینی زد و گفت :
-چون هر آمپولی به تو می زنم دردشو اون
میکشه اینقدر دستپاچه ام میکنه که نمی دونم باید چه کار کنم
-کی مرخص میشم ؟
-اگه دست شوهر عاشقت بود که تا حالا خونه بودی ،ولی هنوز دکتر اجازه مرخصیتو
نداده ،........جائیت هم در
داره ؟
-نه فقط احساس ضعف وسرگیجه دارم
-این طبیعیه عزیزم !
#پارت۷۱۲
مسیح با لرزش گوشی همراهش که کنار سرش روی
تخت گذاشته بود بیدار شد ودر حالی که سرش را بلند می
کرد با دیدن افرا با محبت گفت :
- بیدار شدی عزیزم !
و همزمان نگاهی به صفحه مانیتور گوشی اش
انداخت مهری بود دلش گواهی خبر بدی را می داد نیم نگاهی پر از
اضطراب به افرا انداخت ودکمه وصل تماس را زد
صدای مهری گرفته وغصه دار بود نا خوداگاه از جایش برخاست
و با لحنی هراسان نالید
-این امکان نداره !
افرا نگاهی به چهره رنگ پریده وپریشانش
انداخت او هرگز مسیح را اینهمه مشوش ندیده بودپس با لحن نگرانی
پرسید
-اتفاقی افتاده؟
مسیح نگاهی مهربان به او انداخت وگفت :
-نه عزیزم ،.........فقط کاری برام پیش
اومده ،سریع برمی گردم
ودر میان بهت وحیرت افرا هراسان از اتاق خارج شد
**
- مامان ،حالا من چه جوری این خبرو به افرا بدم ،آخه چرا یه دفعه همه چیز اینجوری بهم ریخت
-عزیزم من که بهت گفتم بهش بگو
کلافه با مشت به دیوار مقابلش کوبید وگفت :
-نمی تونستم ،حال اون این اجازه رو بهم نمی داد،...... حالا شما بیمارستانید ؟
-آره ،وقتی ناهید زنگ زد و گفت حاج علی تموم کرده همون موقع سریع اومدیم بیمارستان
گوشی را در دستش جابجا کرد وپرسید:
-سراغ من و افرا رو نگرفتن ؟
-چرا دیشب مجبور شدم به ناهید بگم افرا
بستریه و مسیح کنارشه ،البته نگفتم دُچار شوك عصبی شده ،توهم
چیزی بهش نگو بیچاره غصه اش کم نیست که اینم بهش اضاف بشه
نفس عمیقی کشید وگفت :
#پارت۷۱۳
-من میرم دکتر و راضی کنم افرا رو مرخص کنه ،امروز حالش یکم بهتره
با اصرار فراوان دکتر را راضی کرد برگه مرخصی افرا را امضاء کند خبر فوت حاج علی او را آشفته وبهم ریخته
کرده بود اما نمی خواست بیشتر ازاین افرا را فریب دهد نمی توانست یک عمر مقصر حسرت خوردن دیدار آخر
افرا با پدرش باشد
چقدر نیاز به یک همدرد داشت ، کسی که درکش کند و بدون تهمت و افترا نگرانش باشد هنوز واژه واژه حرفهای
مهدی عذابش میداد . همه تنها او را مقصر درد کشیدن افرا می دانستند، حتی مادرش که به ظاهر همیشه
نگرانش بود
خسته بود واین خستگی را با همه وجود حس
می کرد تازه داشت در کنار افرا به آرامش می رسید که این گردباد
در زندگیش افتاده بود میدانست که چقدر افرا
وابسته پدرش است ومی فهمید که خبرازدست دادنش حتما او را
از پا در خواهد آورد و اینکه افرا چنین دردی را هرگزتحمل نخواهد کرد ، عذابش میداد .
نگاه افرا در چشمان قرمز ومتورمش گره خورده
بود ، نمی فهمید چه چیزی این مرد مغروررا به چنین حالی
انداخته که او اینهمه بهم ریخته است. با لحنی آرام وبیمار گونه گفت :
-می خوام خانوادمو ببینم ، یه زنگ به ساغر بزن بیاد اینجا
با دست سرد و لرزانش دست افرا را گرفت وگفت :
-نیازی نیست . از اینجا یکراست می ریم پیششون
نگران پرسید :
-تو حالت خوبه ؟چرا اینهمه آشفته ای ؟! چیزی شده ؟
لبخند تلخی زد و گفت :
-من خوبم ،تو چی ، امروز بهتری ؟
-منم خوبم !
ساك لباسش را از کمد برداشت وروی تخت گذاشت وگفت :
-دکتر مرخصت کرده . گفت حالت بهتره ، باید لباستو عوض کنی
سعی کرد نیم خیز شود ولی بدنش سست تر از آن بود که تحمل وزنش را داشته باشد ،مسیح به کمکش آمد و
دست پشت کمرش گذاشت و
او را از جا بلند کرد،پرستار با دقت و وسواس سوزن انژوکت را از دستش بیرون کشید
و در سطل انداخت و از اتاق خارج شد.
#پارت۷۱۴
برای اینکه زودتر بیمارستان را ترك کند در مقابل
رفتار مسیح هیچ اعتراضی نمی کرد واجازه می داد در سکوت
کارش را انجام دهد مسیح دست برد تا لباس بیمارستان را از تنش بیرون بیاورد که با شدت دستش را پس زد و
پراز خشم با لحن تندی گفت :
-برو بیرون ،خودم می تونم لباسمو عوض کنم
سعی کرد بر خودش مسلط باشد وهمچنان با مهربانی گفت :
-عزیزم تو داری با کی لجبازی می کنی !
فریاد کشید :
-چند بار بگم من عزیزم تو نیستم ،پس دیگه منو
عزیزم صدا نزن و برو بیرون تنهام بذار
از اینهمه نفرت افرا دلش گرفت آهی از عمق وجود کشید ودر حالیکه لباسهایش را کنارش می گذاشت با لحنی
آرام وگرفته گفت :
-باشه بیرون منتظرم ،مشکلی داشتی صدام بزن
آشفته وپریشان با قدمهایی بلند اتاق را ترك کرد
نازنین بیرون وپشت در ایستاده بود با بیرون
آمدن مسیح به طرفش رفت وهراسان گفت:
-خبرو شنیدین ؟
نفس عمیقی کشید واندوهگین گفت :
-آره صبح اول وقت شنیدم
-به افرا گفتین ؟
-نه هنوز !......خواهش می کنم بهش کمک کنید لباسهاشو عوض کنه
-مگه مرخص میشه ؟
سرش را به حالت تائید سخن نازنین تکان داد وگفت :
-بله!..............
نازنین با گفتن چشم از کنارش دور شد و وارد اتاق افرا شد
به کمک نازنین آماده رفتن بود مسیح برای پایین آمدنش از تخت به کمکش شتافت که دوباره با لجبازی او را پس
زد وخشگین گفت :
#پارت۷۱۵
-من به کمک تو احتیاجی ندارم پس از سر راهم برو کنار
اما همین که از تخت پایین آمد سرش گیج رفت ونزدیک بود روی زمین پرت شود ؛ مسیح سریع بغلش کرد و
دوباره به روی تخت برگرداندش ودر حالی که
سعی می کرد بر خشمش فائق آید با لحن تندی گفت :
-همین جا باش تا یه ویلچر بیارم
با ویلچر تا کنار اتومبیل مسیح رفت و اینبار اجازه داد مسیح بغلش کند وروی صندلی بگذارد مسیح به رویش خم
شد تا کمربندش را ببندد .قلبش درسینه پرپرمیزد
ودرجه حرارت بدنش بالا وبالاتر میرفت کاش میتونست این
قلب سرکش را درسینه اش خفه کند
لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد حال مسیح هم دستکمی از حال او نداشت با دلخوری سریع نگاهش را از او
گرفت وسرش را به عقب برگرداند لحن تند مسیح باعث شده بود لجبازی را کنار بگذارد و در مقابلش مطیع وسر
به راه باشد ولی دلش هنوز انباشته از کینه ونفرت بود
نازنین که سوار شد مسیح هم حرکت کرد فضای اتومبیل در سکوت فرو رفته بود .هر سه در افکار خود
سیرمیکردند و هیچ کدام رغبتی برای شکستن سکوت از خود نشان نمی داد
حتی نازنین هم که لحظه ای آرام وقرار نداشت هیچ نمی گفت ،این سکوت خفقان آور داشت
خفه اش می کرد
سرش گیج می رفت واحساس ضعف وسستی داشت اثرات داروها کم کم بر او مستولی شد ورخوت چشمانش را
برهم نهاد ولحظه ای بعد به خواب رفت
با توقف اتومبیل چشمانش را گشود و با تعجب نگاهش را به اطرافش چرخاند ومحوطه سرسبز بیمارستانی که
همیشه پدرش در آن بستری میشد را شناخت وبا
ناباوری به مسیح خیره شد ووحشت زده گفت :
-اینجا کجاست ؟من....من....حالم خوبه ،نمی بینی!........
مسیح مستاصل گفت :
-می دونم..........
با خشم میان حرفش پرید وگفت :
-پس چرا منو اوردی اینجا ؟........ که دوباره بستریم کنی !
کالفه وپریشان گفت :
-نه !ولی پدرت......
به تندی گفت :
#پارت۷۱۶
-پدرم چی ؟ چرا حرفتو می خوری
مسیح در برابرش سکوت کرد و او دوباره گفت :
-پدرم چی ؟..........نکنه دوباره حالش بهم خورده ؟
-آره !ولی...............
دستگیره را گرفت ودر حالی که درب را می گشود گفت :
-باید ببینمش ،حتما اونم نگران منه!
-خواهش می کنم افرا ! یه لحظه صبر کن
بی توجه به حرف مسیح با پاهای سست ولرزان پیاده شد وسراسیمه به طرف درب شیشه ای ورودی دوید درآن
لحظه بیماری و ضعف خود را فراموش کرده بود وتنها به پدرش می اندیشید
نازنین و مسیح هراسان پیاده شدندو به دنبالش دویدند
ناهید وساغر در سالن انتظار گریان وپریشان
ایستاده بودند به طرفشان دوید و هیجان زده پرسید
-مامان .... حال بابا چطوره ؟
ناهید اورا به آغوش کشید و با گریه گفت :
-تموم شد دخترم !.......برا همیشه از اونهمه درد راحت شد
مادرش چه می گفت ،چه چیزی تمام شده
بود ،حتما داشت شوخی میکرد وچه شوخی بی مزه ای
-مامان...!مامان تو رو خدا با من شوخی نکن،تو
که می دونی من چقد بی جنبه ام وحوصله شوخی و ندارم
ناهید او را به خودش فشرد و با هق هق گریه گفت :
-شوخی نمی کنم عزیزم ،بابات برا همیشه ما رو ترك کرده ،اون ما رو تنها گذاشت و رفت
با خشم خودش را از آغوش مادرش بیرون کشید و به طرف ساغر رفت وگفت :
-ساغر مامان چی میگه ؟
ساغر به جای اینکه جوابش را بدهد خودش را در آغوش عمه اش انداخت و با همه وجود گریست
با تردید نگاهش را به اطرافش چرخاند ،مهری و محتشم حتی نیما و مهدی ،همه عمه ها با شوهر وبچه هایشان همه
با چشمان خیس اشک ونگاهی ترحم آمیز به او
خیره شده بودند قلبش فرو ریخت.امکان نداشت پدرش ،......نه
دروغ بود ......فریاد کشید
#پارت۷۱۷
- چرا هیچ کس جواب منو نمی ده؟.... چرا همه لالمونی گرفتین ؟
تنها صدای زجه مادر وعمه هایش را شنید
-پدرم !......پدر سرحال ومهربونم نمی تونه منو تنها رها کنه وبره ، اون می دونه من بهش احتیاج دارم ،اون می
دونه من چقدر دلشکسته وتنهام ........نه بابام اینقدر نامهربون نیست
سرش به دوران افتاده بود با نگاه بی رمقش به دنبال مسیح می گشت او باید جواب این بی رحمیش را می داد
چطور اجازه داده بود پدرش بدون خداحافظی از او برود ،تنها مسیح مقصر بود ،او بود که پدرش را از او گرفته بود
با خشم به طرف مسیح برگشت و فریاد کشید
-چرا ؟......چرا بهم نگفتی اون داره می
میره ،......چرا نگفتی اون داره ترکم میکنه،...
مشتهای محکمی بود که برسینه مسیح فرود می آمد و او همچون کوهی محکم و استوار ایستاده بود تا که با صبر
واستقامت سپر خشم فرو خورده عزیزش باشد افرا باشدت گریه می کرد وهمه درد درونش را با مشت برسینه او
خالی می کرد
دیگر نای ایستادن نداشت حتی مشتهایش هم درد گرفته بودند مسیح آرام او را بغل گرفت دقایقی در حصار
آغوش مسیح با همه وجود گریست.قلب مسیح از صدای هق هق گریه اش تیر می کشید برای آرام کردنش در
گوشش آرام نجواکرد
-متاسفم عزیزم! ........متاسفم
سرش را محکم به سینه اش فشرد واو را تنگ تر در آغوش گرفت وهر دو با هم لحظه ای گریستند
کمی آرام که شد از آغوش مسیح بیرون آمد و به
طرف مادرش قدم برداشت اما در میانه راه سرش گیج رفت ودنیا
در نظرش تیره وتارشد با ضعف به دیوار چنگ
انداخت .مسیح هراسان به طرفش دوید ولی قبل از اینکه به او
برسد نقش زمین شد و...........
&&&&&&&
نگاهش روی قطرات سرم که قطره قطره می چکید ثابت مانده ،به مغزش فشار آورد که بفهمد کجاست افکاری
گنگ ومبهم به ذهنش هجوم آوردند اما هنوز نمی دانست چرا انجاست
-خوبی عزیزم !
به سختی سرش را به جانب منبع صدا برگرداند پرستاری سفید پوش با لبخندی ملیح پذیرای حضورش بود با
دیدنش همه چیز را به خاطر آورد