eitaa logo
سبـ🏺ـوے ؏شــ♡ـق ٌ
212 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
19 ویدیو
166 فایل
کانال جملات مثبت ، داستان های جذاب و واقعی . فال صوتی روزانه و مناسبتی ایدی جهت ارتباط با مدیر @hasti_zh ایدی کانال. @saboeeshghzh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۹۹ افسرده و غمگین وارد دانشگاه شد ،سرش به اندازه یک کوه بر گردنش سنگینی میکرد ،تمام شب را به مرگ آرزوهایش گریسته وصبح با سردرد شدیدی بیدار شده بود . می خواست وارد کلاس شود که نازنین صدایش زد برگشت و به چهره غم گرفته نازنین خیره شد پس از لحظه ای با لحن محزونی گفت: -نازنین اتفاقی افتاده ؟ نازنین با غصه نگاهش کرد وگفت: -نگران نشو ولی پدرت ،....پدرت دیشب حالش بهم خورد و مامانت همراه نیما بردنش بیمارستان وحشت زده بازوی نازنین را چنگ زد و گفت: -چی میگی... نازی ...بابام !.... .... گریه امانش را برید و میان هق هق گریه اش گفت: -نازی تو روخدا بگو حالا حالش چطوره ؟ نازنین برای آرام کردنش دستش را در دست گرفت وگفت: -فعلا توی بیمارستان بستریه ،نیما منتظره که ما رو ببره بیمارستان سراسیمه به طرف درب دانشگاه دوید ونیما درون ماشینش انتظارشان را میکشید ،هراسان در را گشود و در حالی که سوار می شد ملتمسانه گفت: -آقا نیما ....خواهش می کنم ،خواهش میکنم سریع برید......،باید بابام و ببینم در تمام طول راه اشک می ریخت ،در دلش هزار بار به خدا رو زد ، خدایا پدرم و از تو می خوام ،خدایا بهم کمک کن اونو مثل همیشه ببینم ... خدا یا !! .... برای چندمین بار از نیما پرسید -نیما دکتر در مورد وضعیت بابام چی گفت : نازنین عصبی داد زد -افرا خواهش می کنم یه لحظه آروم باش ،نیما صد بار بهت گفت ،دکتر چی گفته دیگه! ساغر و مادرش در راهروی بخش مراقبتهای ویژه ایستاده بودند خودش را در آغوش مادرش انداخت و مثل یک بچه بی پناه گریه سر داد . مادرش در حالی که سرش را نوازش می کرد با محبت گفت: -آروم باش دخترم ،آروم با ش
۴۰۰ از آغوشش بیرون آمد وپرسید -بابام چطوره مامان ،اون چطوره!؟ -حالش تعریفی نداره ، فعلا که زیر اکسیژن -دکتر چی گفت؟ ناهید با دستمال در دستش اشکهاش روی صورتش را پاك کرد وگفت : -چی میخواد بگه عزیزم ، همه ما می دونیم اون فقط داره زجر میکشه -تو رو خدا اینجوری نگومامان ، من حتی یک روز هم بدون بابا نمی تونم تحمل کنم -عزیز باید امیدمون فقط به خدا باشه! دوباره خود را در آغوش مادرش انداخت وهر دو گریستند *** خسته به دیوار بخش مراقبتهای ویژه تکیه داده بود. نگاهش را به ساعت دیواری انداخت. ساعت ازهفت شب گذشته بود ،در طول روز آنقدر گریه کرده بود که چشمانش متورم شده وتار میدید ناهید کنارش ایستاد و لیوان قهوه را به دستش داد و گفت: -اینو بخور ،از بس گریه کردی گلوت خشک شده! لیوان را از دست مادرش گرفت و جرعه ای نوشید مادر آهی کشید و گفت: -به مسیح خبر دادی اینجاهستیم؟ -نه ،موبایلمو خونه جا گذاشتم -بیا با گوشی من زنگ بزن ،ممکنه نگرانت بشه مردد نگاهی به گوشی مادرش انداخت ،دستش را دراز کرد گوشی را از ناهید بگیرد که درشیشه ای ای سی یو باز شد وپرستاری از دربیرون آمد ،دست ناهید را پس زد و سراسیمه به طرف پرستار دوید وگفت: -خانم پرستار ،حال پدرم چطوره؟ پرستاربا لبخندی مهربانانه گفت -خدا رو شکر ،ایشون بهوش اومدن و وضعشون هم ثابت شده
۴۰۱ ناهید آرام زمزمه کرد: -خدا رو شکر! -خانم پرستار می تونم پدرم و ببینم -نه هنوز حالش خوب نیست و ممکنه شما رو که ببینه هیجانی بشه و دوباره حالش بد بشه -خواهش می کنم فقط بهم بگید خطر رفع شده یانه -عزیزم من که دکتر نیستم ،اینو دکتر باید تشخیص بده ،حالا هم اگه اجازه بدی می رم وضعیت بیمارو بهشون گزارش بدم پرستارکه از او دورشد ؛برگشت و دوباره به پنجره تمام شیشه ای ،ای سی یو خیره شد پس از لحظه ای پرستار به همراه دکتر برگشت و او بی هیج سوالی اجازه داد هر دو وارد شوند ،وقتی دکتر خارج شد به طرفش رفت و گفت: -دکتر خواهش میکنم ،بهم بگید خطر رفع شده -خدا رو شکر خطرموقتا رفع شده -یعنی فعلا جای هیچ نگرانی نیست - امیدتون به خدا باشه ! اما تنفس و فشارشون نرماله نفس آسوده ای کشید ورو به دکتر گفت: -دکتر می تونم بابام و ببینم -فعلا نه بذارید بیمار استراحت کنه احساس می کرد دوباره خون در رگهایش به جریان افتاده و می تواند راحت نفس بکشد با خوشحالی خودش را در آغوش مادرش انداخت و زیر لب زمزمه کرد -خدا رو شکر ،تو چقدر خوب و مهربونی خدا ،به خاطر همه این محبتها ازت ممنونم مادر او را از آغوشش جدا کرد وگفت: -عزیزم حالاکه از حال پدرت مطمئن شدی ،دیگه برو خونه ات ،ممکنه شوهرت نگرانت شده باشه ،تمام روز رو که اینجا نشستی و اشک ریختی ،حتی یه زنگ هم بهش نزدی ؛منم که اینقدر نگران بودم یادم رفت به مهری خبر بدم -باشه مامان همین حالا بهش زنگ می زنم ،ولی خونه نمیرم چون می خوام امشب پیش بابا بمونم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۰۲ نه دخترم ،تو خسته ای بروخونه استراحت کن - -تو که از من خسته تری ،دیشب تا حالا یه لحظه هم استراحت نکردی -تو نگران من نباش عزیزم ، من به این بی خوابی ها عادت دارم ،تازه بابات به من احتیاج داره و باید کنارش باشم ،نیما خیلی وقته منتظرته ، برو تا بیشتر از این علاف نشه نگاهی به اطرافش انداخت وپرسید -پس ساغر کو؟ -اون بیچاره از دیشب پلک رو هم نذاشته بود عصر دیدم دیگه نا ایستادن نداره و داره ازحال میره از مامان نیما خواستم همراه خودش اونو ببره -مامان اون توی اون خونه درندشت تنهاست ،بهتر نیست شما برید تا که تنها نباشه -نازنین امشب کنارش می مونه -می خوای منم شب رو برم پیششون تنها نباشن -نه عزیزم ،تو برو خونه خودت، شوهرت تنهاست ،زن باید شب کنار شوهرش باشه -پوزخندی ازحرف ناهید رو لبش نشست ودر دل نالید : -چه دل خجسته ای داری مامان جون ،شوهر کیلو چند -بسیار خوب مامان ،ولی منو در جریان حال بابا بذار، من تا صبح نگران باباهستم مادر صورتش را بوسید و گفت: برو عزیزم حال پدرت خوبه ،نگران اون نباش از قسمت پذیرش ،کارت تلفن بیمارستان را گرفت و همراه نیما از بیمارستان خارج شد قسمتی از راه هر دو سکوت کرده و در افکار خودشان غوطه ور بودند . درونش پر ازغصه و درد بود مایوس وناامید آهی عمیق کشید و به خیابان خیره شد، نیما از ناراحتی و سکوتش طاقت نیاورد و گفت: -امروز وقتی بی قرار و آشفته فقط اشک می ریختی ،قلبم داشت از جا کنده می شد ، می خواستم همه بیمارستان و به هم بریزم تا یه نفر جواب درست و حسابی بهت بده لبخند تلخی زد و با لحن محزونی گفت:
۴۰۳ -نیما !تو برادر خوبی هستی ،همیشه در سخت ترین موقعیت کنار من و خانواده ام بودی ،ازت ممنونم -من برای تو وخانواده ات خیلی ارزش قائلم ،خودت می دونی همه شما چقدر برام عزیزیید -می دونم ،تو همیشه اینو ثابت کردی نیما نیم نگاهی به او انداخت وآرام گفت : -افرت می دونم حالا وقتش نیست ،ولی راستش خیلی وقته یه چیزی ذهن منو به خودش مشغول کرده! -چه چیزی ؟ -اینکه چرا تو از من فرار می کنی ؟راستشو بگو اینو اون عوضی ازت خواسته از لفظی که نیما به کار برده بود دلش گرفت و با خود اندیشید چرا این دو مرد مدام همدیگر را با این لفظ صدا میزنند پس با دلخوری گفت: نیما ،اون که تو بهش میگی عوضی شوهر منه - چهره اش گرفته شد وعصبی زمزمه کرد : -یک شوهر تحمیلی و قلابی بی حوصله با نگاهی مغموم و لحنی درد آلود گفت : -همه ی زندگی ما تحمیلیه !.........چه چیزی توی این سرای دو روزه به خواست خودت بوده ؟.... نه لحظه تولدت نه ساعت مرگت؟.....هر چیزیه همش اجباره ،.هیچ چیزی تو این زندگی به دلخواه خودت نیست ،سرنوشت هر کسی صفحه ای که قبل از تولدش رقم خورده واون مجبور به قبولشه ،ما در این دنیا هیچ راهی جزء پذیرش این سرنوشت تحمیلی نداریم ،کار ما توی این دنیا فقط داشتن آرزوهای محال و غصه خوردن برای نرسیدن به این آرزوهای محاله نیما مضطرب و نگران به او نگاه میکرد وقتی نطقش در مورد دنیا به اتمام رسید نیما آرام گفت: -افرا تو چت شده چرا اینقدر ناامید و افسرده ای! بی اختیار بغضش ترکید و باران گریه پهنای صورتش را گرفت و میان هق هق گریه اش نیما شنید که می گفت: -دیگه بریدم!...به خدادیگه تحمل اینهمه غصه و درد و ندارم هر وقت فکر میکنم به او نزدیکم در واقعه اینقدر دورم که حس میکنم هیچ جوری بهش نمی رسم ،نیما دارم زیر فشار این احساس لعنتی نابود می شم نیما ناباورانه به او خیره شد و با چشمانی حیران بی قرار گفت:
۴۰۴ -افرا منظورت چیه ؟! ولی جوابی به جزء هق هق گریه نشنید کنار یک سوپری نگه داشت و سریع پیاده شد و به همراه بسته ای پر از خوراکی برگشت و کنار افرا نشست یکی از آبمیوه ها را برداشت ودر حالیکه نی را درونش فشار میداد به دست افرا داد و گفت: -بیا بخور از صبح هیچی نخوردی ،فکر کنم فشارت افتاده باشه افرا آبمیوه را از دستش گرفت و جرعه ای از آن را نوشید و در حالیکه نگاهی به ساعتش می انداخت گفت: -نیما خواهش می کنم منو سریعتر به خونه برسون ،اینقدر نگران بابا بودم که یادم رفت به مسیح خبر بدم ،گوشیم وهم تو خونه جا گذاشتم و ممکنه نگران بشه نیما با خشم گوشی اش رابه طرفش گرفت وگفت: -بیا اگه اینهمه نگرانشی می تونی با گوشی من بهش خبر بدی -نه نه اینقدر مهم نیست ،فکر نکنم تا حالا برگشته باشه خونه با گفتن هر جور راحتی حرکت کرد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۰۵ لحظه ای بعد مقابل برج ماشین را نگه داشت افرا قبل از پیاده شدن به طرفش برگشت وگفت: برای همه چیز ممنونم ،تو امروز حسابی منو شرمنده خودت کردی - لبخندی زد وگفت: -هر کاری کردم همه اش وظیفه ام بوده ،خانواده تو جزئی از خانواده خودم هستن پیاده میشد زمزمه کرد درحالیکه -تو همیشه به من وخانواده ام لطف داشتی نیما هم پیاده شد و و کنارش ایستاد وگفت: -اگه حالت خوب نیست ،می خوای تا بالا همراهیت کنم نه خوبم! - - فردا صبح بیام دنبالت بریم بیمارستان؟ -نه خودم میرم ،دیگه بیشتر ازاین مزاحمت نمی شم نیما با لحنی محزون و گرفته ای گفت:
۴۰۶ افرا در مورد حرفهای امشب...... فردا باهم حرف می زنیم !،باشه؟ به طرفش برگشت و گفت: -نگران اون حرفها نباش ،من فقط به خاطر وضعیت بابا یکم آشفته و عصبی هستم -افرا من خوب می فهمم که بریدن تو از زندگی ربطی به حال پدرت نداره ،ولی حالا که دوست نداری در موردش حرفی بزنی منم اصرار نمی کنم ،فردا میبینمت ،با اجازه همانجا ایستاد و به رفتن نیما خیره شد دلش نمی خواست به خانه برود اما با ناپدید شدن اتومبیل نیما ناگزیر به طرف برج گام برداشت هنوز کلید را در قفل نچرخانده بود که در روی پاشنه چرخید وقامت بلند وکشیده مسیح روبه رویش ظاهر شد با چهره ای درهم و عصبی از مقابل در کنار رفت تا او وارد شود در را پشت سرش بست وبا لحنی عتاب آمیزی پرسید: -تا حالا کجا بودی ؟
۴۰۷ با آرامش وسایل در دستش را روی اوپن آشپزخانه قرار داد و وارد آشپز خانه شد .آنقدر خسته و کلافه بود که حتی نای حرف زدن نداشت در حالیکه لیوانی پر از آب می کرد آرام نجوا کرد -این طریقه جدید سلام کردنه! پر ازخشم گفت : -تازگیها معلم ادب شدی! بدون اینکه جوابش را بدهد جرعه ای از آب نوشید رفتار سرد و آرامش مسیح را به سرحد جنون رسانده بود دهان باز کرد چیزی بگوید که با فریاد مسیح ساکت شد -گفتم تا این وقت شب چه گورستونی بودی ؟ لحن زننده کلامش آنقدر توهین آمیز بود که ترجیح داد به جای هر حرفی فقط سکوت کند پس لیوان را روی میز گذاشت و بی هیچ حرفی از آشپزخانه خارج شد مسیح که از خونسردی او به حالت انفجار رسیده بود به دنبالش از آشپزخانه خارج شد وروی اولین پله با خشونت دستش را محکم گرفت و پایین کشید و فریاد زد -زبون منو نمی فهمی یا مشکل شنوائی پیدا کردی !پرسیدم....... به طرفش برگشت و داد زد