#پارت۶۹۷
-اینطور نیست افرا جان ؟
افرا در زیر چشمان مخمورش احساس خفگی میکرد پس نگاه عصبیش را به مسیح دوخت
وسکوت کرد .مسیح
که در نگاه عسلی افرا کلافگی را حس می کرد رو به بهار گفت :
- بهار نمی بینی حال افرا اصلا خوب نیست !
بهتره سوالاتت و بذاری برا یه وقت دیگه
چقدر گرم وصمیمی با هم رفتار می کردند ،انگار که سالها در کنار هم زندگی کرده وبارها رفتار
همدیگر را کنترل
کرده بودند و از زیر وبم اخلاق هم خبر داشتند
نگاهی با حسرت به سر تا پای بهار انداخت
زیباتر از آن چیزی بود که همیشه تصور می
کرد ،دختری خوش برخورد که گرما وحرارت را از رفتارش به خوبی
حس میکرد با خود اندیشید اینهمه انرژی در کنار مسیح قطعا به تحلیل می رود
چشمان عسلیش همرنگ چشم او بود و او از این تشابه اصلا شادمان نشد چرا که به تنها چیزی که همیشه
دلخوش بود همین بود که مسیح رنگ چشمانش را دوست دارد و حالا دلیل اصلی اش را می فهمید
نگاهش روی بینی کشیده اش سر خورد اصلا مشخص نبود عملی است یا واقعی ، حتی اگر عملی هم بود خوب با
صورتش مچ شده بود
روی لبهای گوشتی خوش فرمش رژ جیقی مالیده بود که با پوست روشنش هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود ،پس
چرا مسیح برایش جبهه نمی گرفت که رنگ رِژش راعوض کند، ویا چرا از این رنگ رژ استفاده کرده است .آهی از
سر حسرت کشید چرا که مسیح گفته بود
رفتارش با او فرق می کند و چقدر هم رفتارش با او در تضاد بود
دستهای سفید وظریفش بیشتر از هرچیزی
توجهش را جلب کرد .انگشتان کشیده ومانیکور شده اش چنگ به
دلش می انداخت
کاملا مشخص بود اصلا به کارهای خانه عادت ندارد این را مسیح قبلا به او گفته بود
در برابر اینهمه زیبایی بهار احساس حقارت می کرد این دختر پر شور وحرارت از هر لحاظ از او سرتر بود پس
مسیح حق داشت او وزندگیش را فدای این دختر طناز کند ،اما او که با این قضیه کنار آمده بود
ومی خواست خود
و احساساتش را فدای خوشبختی مسیح کند پس
چرا مسیح او را در گردباد غرورش نیست ونابود کرده بود
مسیح وبهار سرگرم گفتگو بودند.درجه حرارت
بدنش لحظه به لحظه بالا تر میرفت و احساس تهوع وسرگیجه می
کرد
حس می کرد حالش زیر و رو شده و حس حسادتی عمیقی وجودش را در کوره ای از آتش میگداخت
#پارت۶۹۸
ثانیه ای قادر به تحمل بهار در کنار مسیح نبود اما باید خویشتن داری خودش را حفظ می کرد و در مقابل بهار
ضعف نشان نمی داد نمی خواست بهار بفهمد که
او و مسیح چه به روزش آورده اند غرورش این اجازه را به او نمی
داد پس برای کنترل خشم درونش چشمانش را برهم فشرد وآهی از عمق وجود کشید
چقدر دلش میخواست همه اتاقش را ترك کنند تا او ساعتی با غم درونش تنها باشد ودر تنهایی وعزلت به
بدبختی خودش اشک بریزد
بهار که حس می کرد افرا از دیدارش خشنود وراضی نیست بار دیگر به رویش خم شد و گونه اش را بوسید و
گفت :
-دلم می خواست بیشتر پیشت بمونم اما حس
می کنم به استراحت بیشتر از هرچیزی نیاز داری پس مزاحمت
نمی شم و برات آرزوی سلامتی می کنم
سپس لبخندی زد و ادامه داد
-سعی کن زودتر خوب بشی وگرنه مجبوری این چهره عبوس واز خود راضی و تمام ساعت روز
تحمل کنی
با اشاره به مسیح به روی قلب افرا خراش عمیقی انداخت،کاش می فهمید چقدر با حرکاتش اورا می آزارد
-بهتر که شدی بیشتر بهت سر می زنم باید بهم یاد بدی با چه ترفندی تونستی تو قلب این دیوار یخی نفوذ کنی
واونو از هم بپاشی
پس او هم مسیح را دیوار یخی می نامید چه وجه تشابهی بینشان حاکم بود
به خودش فشار آورد تا که قفل سکوتش را
بشکند و چیزی بگوید آرام وبا زور با لحن خفه ای نجوا کرد
-لطف کردین تشریف اوردین
بهار خوشحال با لبخند زیبایی گفت :
-خواهش می کنم ،دیدارتو برام سعادتی بود
از اینهمه اظهار محبت حالش بهم می خورد دلش می خواست فریاد می کشید
از اینجا برو وبذار به درد خودم بمیرم
اما فقط با نگاهی سرد که تا مویرگهای قلب بهار نفوذ میکرد به او نگریست بهار رو به مسیح با کمی دلخوری گفت :
-خوب من دیگه می رم
#پارت۶۹۹
مسیح تنها به لبخندی اکتفا کرد وبرای بدرقه اش حتی تکانی هم به خود نداد .افرا در بهت ملاقات بهار مانده بود
.اصلا چرا آمده بود؟ و از این ملاقات چه هدفی داشت !........چرا مسیح اینهمه بی ملاحظه با او گرم وصمیمی رفتار
می کرد ؟.........
از رفتار چندش آور مسیح حالش منقلب شده بود هرگز تصور نمی کرد تا این حد نامرد وعوضی
باشد که بخواهد
با احساسات پاك او اینگونه بازی کند
بعد از رفتن بهار مسیح دسته گل بهار را به دست نازنین داد وگفت :
-خواهش می کنم یه گلدون براش پیدا کن
از این حرف مسیح پراز خشم شد، چرا خودش دسته گل ارجمند را با آنهمه غرور ونفرت در جوب آب پرت کرده
بود و حالا می خواست دسته گل دوست دختر عزیزش را آیینه دق او کند
دهان باز کرد اعتراض کند که نازنین که به خوبی میدانست مسیح اورا پی نخود سیاه فرستاده با دسته گل بهار از
اتاق خارج شد
مسیح کنارش روی لبه تخت نشست ومهربان پرسید:
-نمی خوای بهم بگی چی شده! وچه چیزی تو رو به این روز انداخته؟
نگاهش را از او گرفت ودوباره به پنجره کناریش زل زد وآرام نجوا کرد
-یعنی خودت نمی دونی چی شده !
با دو انگشت چانه اش را گرفت ونرم سرش را به طرف خودش برگرداند وگفت :
-باید از کجا بفهمم !
نفسش را پراز غصه بیرون داد وهمراه با پوزخند غلیظی اضافه کرد
-یعنی با من بودن اینهمه برات سخت بوده که باعث شده به این روز بیفتی !
پراز خشم و به تندی گفت :
-تو منو فریب دادی ،بهم گفتی دوستم داری ومی خوای تا همیشه کنارم بمونی
آشفته وعصبی گفت :
-مگه دروغ گفتم !........کدوم یک از این حرفهام دروغ بوده ؟
لب وچانه اش همزمان لرزیندند وبغض الود نالید
#پارت۷۰۰
-همه حرفهات !.............همه حرفهات دروغ بود مسیح !یه دروغ بزرگ وکثیف!....چرا که اگه دروغ نبود امروز
دوست دختر نازنینتو نمی اوردی من ببینم
چشمان درشتش از حیرت گشاده شدند وبا نگاهی مبهم ومات زمزمه کرد :
-دوست دخترم ؟!
-آره بهار !درست همونیه که همیشه می گفتی ،ظریف وشکننده
گیج وسردرگم در عمق چشمان غمگینش زل زد وگفت :
-تو از چی حرف می زنی !
بغضش ترکید و با هق هق گریه گفت :
-خیلی بی ملاحظه ای مسیح !.. خیلی.....!.لااقل
می ذاشتی یه مدت بگذره بعد اونو بهم معرفی می کردی
کلافه چنگی به موهایش زد وگفت :
-تو داری اشتباه می کنی افرا ،اون...........
غضبناك میان حرفش پرید و گفت :
-من اشتباه نمی کنم مسیح ،خودتم اینو می فهمی!
دیگر گریه نمیکرد شاید قصد داشت به مسیح بفهماند قویتراز آن چیزیست که نشان میدهد
مسیح نفس عمیقی کشید وبا آرامشی ساختگی آرام پرسید
-چرا فکر می کنی بهار دوست دختر منه ؟
با قاطعیت وسماجت گفت :
- فکر نمی کنم بلکه مطمئنم !
-می تونی بهم بگی چه چیزی باعث اینهمه اطمینان شده؟
-تو خودت همیشه ازش حرف می زدی فراموش
کردی از روز اول آشنایمون هرگز وجود اونو تو زندگیت انکار
نکردی
آشفته و کلافه بازهم نفسش را سریع وعمیق فوت کرد وبا لحنی مهربان درمانده گفت :
-افرا عزیزم ! باور کن من همه اون حرفها رو می
زدم که تو بهم عادت نکنی ،..... باور کن هیچ زنی به غیر از تو
توی زندگی من نبوده ونیست
#پارت۷۰۱
از زور خشم وغضب لبش را به دندان گزید وگفت :
-توچهارماه تمام با من زندگی می کردی در حالی که اون توی ذهنت بود چطور می تونی اینو منکر بشی
- من همه اون چهار ماه رو اشتباه کردم چون از لحظه های خشم وغضب تو لذت می بردم
بازهم این بغض لعنتی به گلویش چنگ انداخت با صدایی گرفته از بغض نالید
-بازم داری دروغ می گی ،درست مثل همه
حرفهای دیشبت ،اما مطمئن باش دیگه نمی تونی با حرفهای قشنگت
گولم بزنی
-افرا !باور کن تو دوچار سوء تفاهم شدی !....بهار خواهر بهراده،همون دوست صمیمیم که گفتم فوت شده ،یادت
که میاد نوه دکتر صادقیان رو می گم ،اون تازه از آمریکا برگشته
بغضش شکست وباران اشک آرام شروع به باریدن گرفت
-پس سابقه دوستیتون از خیلی وقته ،چقدر من احمق بودم که باهات زندگی کردم واینو نفهمیدم
مسیح جدی وبی احساس گفت :
-آره بهار برامن یه دوست قدیمیه ،ولی نه اون دوستی که توی تصور تونقش بسته
با گریه گفت :
-پس داری اقرار می کنی که اون دوستته
-آره چون خیلی وقته که میشناسمش ،درست از وقتی که هشت سالش بوده ،حتی بهراد هم موقع مرگش ازم
خواست همیشه مواظبش باشم چون خیلی تنهاست
-پس چرا وقتی دختری مثل اون توی زندگیت بود اومدی سراغ من
با محبت آرام گفت :
-چون سرنوشت من از اول تو بودی نه اون !
در میان هق هق گریه فریاد کشید :
-ازت متنفرم مسیح ، متنفر !
صورتش از خشم قرمزوگلگون شد ولی به روی خودش نیاورد و گفت :
-اما دیشب چیز دیگه ای بهم گفتی ،اگر می
فهمیدم اینهمه ازم متنفری هرگز بهت نزدیک نمی شدم
-تو هم حرفهای زیادی زدی که هیچ کدومشون واقعیت نداشت
#پارت۷۰۲
نفس عمیقی کشید وگفت :
-باشه هر چه تو بگی ،چون تو لجباز تر ازاینی که من بتونم چیز و خلاف عقیده وباورت ثابت کنم
آب دهانش را قورت داد وبینی اش را بالا کشید وبا نیشخندی گفت :
-تو همه چیزوبهم ثابت کردی مسیح ،تو ثابت
کردی که حتی ارزش یک دوست داشتن ساده رو هم ندارم
خسته کلافه دستی میان موهای پر پشتش کشید وگفت :
-حال تو اصلا خوب نیست ومن نمی خوام با
بحث بیهوده حالتو از اینی که هست بدتر کنم ،بهتره استراحت کنی
بعدا سر فرصت در این مورد با هم حرف میزنیم
از جا برخاست اتاق را ترك کند که افرا با بغض گفت :
-دیگه نمی خوام ببینمت؛ از زندگیم برو بیرون
ودیگه هیچ وقت برنگرد ،چون تو بزرگترین عذابی که تاحالا تو
زندگیم کشیدم
جمله آخر افرا مثل پتک بر سرش فرود آمدوهمه
وجودش را لرزاند هرگز نمی توانست اینهمه تنفر افرا را درك
کند
با شدت شروع به گریستن کرد
به طرفش برگشت دلش می خواست او را بغل بگیرد وبرای آرام کردنش لحظه ای نوازشش کند اما به خوبی می
دانست چقدر لجباز و یکدنده است و امکان ندارد در این شرایط اجازه دهدبه او نزدیک شود به همین دلیل با
درماندگی و پاهای سست شده ولرزان اتاق را ترك کرد
نازنین با گلدان گل پشت در به انتظار ایستاده بود نگاه غمگینش روی گلهای در دست نازنین
افتاد ،گلها را ازمیان
گلدان بیرون کشید و گفت :
-با حالی که اون داره این گلها حالشو بدتر میکنه !
نازنین آرام نجواکرد :
-حتما همینطوره !
آشفته وپریشان با لحنی اندوهگین گفت :
-خواهش می کنم ! افرا رو آروم کنید اون خیلی بهم ریخته است
بغضی که در کلامش نهفته بود نازنین را تحت
تاثیر خود قرار داد وبی اختیار با لحنی غمبار گفت :
#پارت۷۰۳
-چشم !همه تلاشم رو می کنم که اونو از این حالت بیرون بیارم
و قبل از اینکه او چیزی بگوید وارد اتاق افرا شد ودر را پشت سرش بست
با حالتی عصبی و متشنج دسته گل را در سطل آشغال کنار اتاق افرا انداخت و با بی حالی خودش را روی صندلی
پرت کرد هنوز جمله آخر افرا در گوشش زنگ می
خورد)تو بزرگترین عذابی که در زندگیم کشیدم (حق را به
افرا می داد، او دختری بود که در آرامش و
خوشبختی، در کنار خانواده ای شاد ومهربان رشد کرده بود ،پدر
ومادری که همه چیزشان خلاصه میشدفقط
درتربیت و راحتی دخترانشان ، به خوبی می فهمید که اگر حاج علی از
زندگی توافقی آنها بویی میبرد حتی ثانیه ای هم
اجازه نمی داد افرا در کنارش بماند. اما او افرا را دوست
داشت، این دختر مغرور ولجباز همه زندگیش
شده بود ،همه هستی اش ....... ولی دیگر نمی خواست افرا را با
اجباردر کنار خودش نگه دارد ،او عشق افرا را می
خواست همان عشقی که تا قبل از وارد شدن افرا به زندگیش
اصلا به آن اعتقادی نداشت ،همان عشقی که با مرهمش روح زخم خورده اش التیام پیدا کرده بود
خسته سرش را به دیوار تکیه داد ولحظه ای چشمانش را برهم فشرد .افرا حق داشت این تصور را در مورد بهار
داشته باشد. خودش هم به اشتباهش معترف بود
ونمی دانست چگونه باید به افرا ثابت کند که اشتباه کرده است
مگر نه این او بود که از روز اول هرگز وجود زن دیگری رادر زندگیش انکار نکرده بود
با صدای زنگ تلفن همراهش رشته افکارش از هم گسیخت با اکراه گوشی اش را برداشت ونیم نگاهی به صفحه
اش انداخت ساغر بود دکمه وصل تماس را زد اما هنوز چیزی نگفته بود که صدای گریان ساغر در گوشی پیچید
-مسیح ........تو رو خدا زودی بیا ، بابا حالش بهم خورده
آشفته حرکتی به کمرش داد و راست نشست و پرسید
-حالا کجاست ؟
با هق هق گریه گفت :
-توی بیمارستان،تحت مراقبتهای ویژه
است ....مسیح بابام ......بابا توی کما رفته ودکتر .......
شدت گریه امکان راحت صحبت کردن را به او نمی داد مسیح با لحن آرام بخشی گفت :
-خواهش می کنم ساغر آروم باش!
-نتونستم با افرا تماس بگیرم ،گوشی رو جواب نمی ده ......خواهش می کنم بهش خبر بده و زودتر بیاید
بیمارستان .....