#پارت۷۰۹
یک قدم جلو تر رفت و در حالی که یقه پیراهن مهدی را می گرفت با نگاهی نافذ وعمیق در چشمان گستاخش
خیره شد و با لحنی مقتدر و محکم گفت :
-فکر نکنم تو این اختیار و داشته باشی که بهم بگی باید چکار کنم ،پس اینو تو گوشت فرو کن که افرا زن منه و
منم بیشتر از این بهت اجازه نمی دم که بااین
نگرانی های بیخودت اونو ازم دور کنی
مهری وحشت زده میان آندو قرار گرفت ومنتظر عکس العمل مهدی ماند .مسیح یقه پیراهن مهدی را رها کرد و رو
به مادرش گفت :
-من می رم پیش افرا ،پیش اون بودن بهتر از اینجا موندن وحرفهای مزخرف شنیدنه ،هر خبری شد منو در
جریان بذارید
هنوز قدمی برنداشته بود که مهدی بازویش را گرفت ودرحالی که انگشت اشاره اش را به
طرفش نشانه می رفت با
تحکم گفت :
-منم بهت اخطار میکنم !! اگه یه بار دیگه،فقط یه باره دیگه؛اشک افرا به خاطر تو دربیاد ، میرم وهمه چیزو
بهش می گم
انگشت اشاره مهدی را با خشم پایین اورد وبدون
هیچ حرفی با سرعت و گامهای بلند وعصبی از بیمارستان خارج
شد
**
به روی میز دکتر خم شد و با لحنی محکم وآمرانه گفت :
-چرا متوجه نیستید ! حال پدرش وخیمه وتوی کماست ؛من هر طور شده باید اونو ببرم پدرشو ببینه
دکتر خودکار در دستش را به روی کتاب قطور روی میزش پرت کرد وگفت :
- همسرتون اصلا در شرایط روحی مناسبی نیست که من بتونم مرخصش کنم
این جمله تکراری را از صبح تا به حال هزار بار
شنیده بود .نفس عمیقی کشید و لحن صحبتش را ملایمتر کرد
وگفت :
-اما شما می دونید که من این اختیار و دارم که همسرمو بدون اجازه شما هم از این بیمارستان ببرم پس خواهش
می کنم منو مجبور به این کار نکنید
-بله شما این اختیار رو دارین اما فراموش نکنید که همه عواقب اون به گردن خودتونه
دوباره عصبی شد وبه تندی گفت :
#پارت۷۱۰
-چه عواقبی بد تراز این خطریه که داره زندگی منو تهدید می کنه
دکتر با شگفتی گفت :
-شما به جای اینکه به فکر حال همسرتون باشید فکر زندگی خودتونید
کلافه ومستاصل گفت :
-آقای دکتر همسرمن خیلی وابسته پدرشه ،اگه خدایی نخواسته برای پدرش اتفاقی بیفته اون همه عمر منو
سرزنش میکنه و هرگز نمی بخشه
-دکتر با لحنی آرام بخش گفت :
-من وظیفه دارم مراقب حال بیمارم باشم واز هر چیزی که وضعیت اونو تهدید میکنه دورش کنم ،همسر شما حال
روحی مناسبی نداره اگه با یک شوك به این روز افتاده ممکنه با شوك بدی حالش از اینی که هست
بدتر بشه و
حتی شاید به کما بره ،شما که اینو نمی خواید ؟!!
آهی کشید وآرام زمزمه کرد
-اون همه زندگی منه !
-پس اجازه بدید از این حالت بیرون بیاد
-این حالت چقدر طول می کشه
-به خودش بستگی داره ،بذارید امشب اینجا بمونه فردا جوابتون و میدم
از جا برخاست اتاق را ترك کند که دکتردوباره گفت :
-جناب محتشم اگه واقعا همسرتون و تا این حد دوست دارین که نگران آینده زندگیتون با اونید
باید سلامتی اون
از هرچیزی براتون ارزشمند تر باشه چرا که اگه اون آسیب ببینه این زندگی دیگه هیچ ارزشی نداره
آرام نجواکرد
-حق با شماست
**
چشمانش را گشود مسیح در حالیکه سرش را روی لبه تخت در کنارش گذاشته بود معصومانه به خواب عمیقی
فرو رفته بود . از دیدن این صحنه دلش بی اختیار لرزید ،دستش را از میان دست مسیح بیرون کشید وبه سمت
موههایش جلوبرد اما در آخرین لحظه دودل شد
ودستش در هوا معلق ماند ،چقدر دلش می خواست موههای
#پارت۷۱۱
نرمش را نوازش کند اما با یاد آوری بهار منصرف شد وحلقه اشک در چشمانش نشست وبی اختیار از گوشه
چشمانش سرازیر شد
مسیح مردی نبود که استحقاق عشق پاك وخالصانه او را داشته باشد
دلش بد جوری شکسته بود و کوهی از غصه
بردلش سنگینی می کرد دستش را پایین آورد وبا نگاهی غمگینو به
حسرت نشسته به او خیره شد
- معلومه خیلی دوستت داره !
به طرف منبع صدا برگشت همان پرستار مهربان دیروز بود که احتمالا شیفت شب هم بوده لبخند بی روحی به
رویش زد
-امروزه مردهای عاشقی که با همه وجود دوستت
داشته باشن کم پیدا میشن اما همسر شما با اینکه خیلی
خشک و مغرور بنظر میان ولی کاملا از رفتارشون مشخصه که چقدر دوستتون دارن
چقدردلش می خواست می توانست بگوید این حس وظیفه شناسیست که او را مجبور کرده در کنارش بماند نه
چیزدیگر،باضعف پرسید :
-شب رو اینجا بوده ؟
در حالی که به سرنگ در دستش با نوك انگشت تلنگر می زد گفت :
-تمام شبو در حالی که دستت محکم توی دستش بود چشم ازت برنمی داشت ،تعجب میکنم چطور حالا خوابش
برده ،خواهش میکنم دستتو بده آمپولتو سریع تزریق کنم که اگه بیدار شد باهاش مکافات دارم
-چرا؟
با شیطنت لبخند شیرینی زد و گفت :
-چون هر آمپولی به تو می زنم دردشو اون
میکشه اینقدر دستپاچه ام میکنه که نمی دونم باید چه کار کنم
-کی مرخص میشم ؟
-اگه دست شوهر عاشقت بود که تا حالا خونه بودی ،ولی هنوز دکتر اجازه مرخصیتو
نداده ،........جائیت هم در
داره ؟
-نه فقط احساس ضعف وسرگیجه دارم
-این طبیعیه عزیزم !
#پارت۷۱۲
مسیح با لرزش گوشی همراهش که کنار سرش روی
تخت گذاشته بود بیدار شد ودر حالی که سرش را بلند می
کرد با دیدن افرا با محبت گفت :
- بیدار شدی عزیزم !
و همزمان نگاهی به صفحه مانیتور گوشی اش
انداخت مهری بود دلش گواهی خبر بدی را می داد نیم نگاهی پر از
اضطراب به افرا انداخت ودکمه وصل تماس را زد
صدای مهری گرفته وغصه دار بود نا خوداگاه از جایش برخاست
و با لحنی هراسان نالید
-این امکان نداره !
افرا نگاهی به چهره رنگ پریده وپریشانش
انداخت او هرگز مسیح را اینهمه مشوش ندیده بودپس با لحن نگرانی
پرسید
-اتفاقی افتاده؟
مسیح نگاهی مهربان به او انداخت وگفت :
-نه عزیزم ،.........فقط کاری برام پیش
اومده ،سریع برمی گردم
ودر میان بهت وحیرت افرا هراسان از اتاق خارج شد
**
- مامان ،حالا من چه جوری این خبرو به افرا بدم ،آخه چرا یه دفعه همه چیز اینجوری بهم ریخت
-عزیزم من که بهت گفتم بهش بگو
کلافه با مشت به دیوار مقابلش کوبید وگفت :
-نمی تونستم ،حال اون این اجازه رو بهم نمی داد،...... حالا شما بیمارستانید ؟
-آره ،وقتی ناهید زنگ زد و گفت حاج علی تموم کرده همون موقع سریع اومدیم بیمارستان
گوشی را در دستش جابجا کرد وپرسید:
-سراغ من و افرا رو نگرفتن ؟
-چرا دیشب مجبور شدم به ناهید بگم افرا
بستریه و مسیح کنارشه ،البته نگفتم دُچار شوك عصبی شده ،توهم
چیزی بهش نگو بیچاره غصه اش کم نیست که اینم بهش اضاف بشه
نفس عمیقی کشید وگفت :
#پارت۷۱۳
-من میرم دکتر و راضی کنم افرا رو مرخص کنه ،امروز حالش یکم بهتره
با اصرار فراوان دکتر را راضی کرد برگه مرخصی افرا را امضاء کند خبر فوت حاج علی او را آشفته وبهم ریخته
کرده بود اما نمی خواست بیشتر ازاین افرا را فریب دهد نمی توانست یک عمر مقصر حسرت خوردن دیدار آخر
افرا با پدرش باشد
چقدر نیاز به یک همدرد داشت ، کسی که درکش کند و بدون تهمت و افترا نگرانش باشد هنوز واژه واژه حرفهای
مهدی عذابش میداد . همه تنها او را مقصر درد کشیدن افرا می دانستند، حتی مادرش که به ظاهر همیشه
نگرانش بود
خسته بود واین خستگی را با همه وجود حس
می کرد تازه داشت در کنار افرا به آرامش می رسید که این گردباد
در زندگیش افتاده بود میدانست که چقدر افرا
وابسته پدرش است ومی فهمید که خبرازدست دادنش حتما او را
از پا در خواهد آورد و اینکه افرا چنین دردی را هرگزتحمل نخواهد کرد ، عذابش میداد .
نگاه افرا در چشمان قرمز ومتورمش گره خورده
بود ، نمی فهمید چه چیزی این مرد مغروررا به چنین حالی
انداخته که او اینهمه بهم ریخته است. با لحنی آرام وبیمار گونه گفت :
-می خوام خانوادمو ببینم ، یه زنگ به ساغر بزن بیاد اینجا
با دست سرد و لرزانش دست افرا را گرفت وگفت :
-نیازی نیست . از اینجا یکراست می ریم پیششون
نگران پرسید :
-تو حالت خوبه ؟چرا اینهمه آشفته ای ؟! چیزی شده ؟
لبخند تلخی زد و گفت :
-من خوبم ،تو چی ، امروز بهتری ؟
-منم خوبم !
ساك لباسش را از کمد برداشت وروی تخت گذاشت وگفت :
-دکتر مرخصت کرده . گفت حالت بهتره ، باید لباستو عوض کنی
سعی کرد نیم خیز شود ولی بدنش سست تر از آن بود که تحمل وزنش را داشته باشد ،مسیح به کمکش آمد و
دست پشت کمرش گذاشت و
او را از جا بلند کرد،پرستار با دقت و وسواس سوزن انژوکت را از دستش بیرون کشید
و در سطل انداخت و از اتاق خارج شد.
#پارت۷۱۴
برای اینکه زودتر بیمارستان را ترك کند در مقابل
رفتار مسیح هیچ اعتراضی نمی کرد واجازه می داد در سکوت
کارش را انجام دهد مسیح دست برد تا لباس بیمارستان را از تنش بیرون بیاورد که با شدت دستش را پس زد و
پراز خشم با لحن تندی گفت :
-برو بیرون ،خودم می تونم لباسمو عوض کنم
سعی کرد بر خودش مسلط باشد وهمچنان با مهربانی گفت :
-عزیزم تو داری با کی لجبازی می کنی !
فریاد کشید :
-چند بار بگم من عزیزم تو نیستم ،پس دیگه منو
عزیزم صدا نزن و برو بیرون تنهام بذار
از اینهمه نفرت افرا دلش گرفت آهی از عمق وجود کشید ودر حالیکه لباسهایش را کنارش می گذاشت با لحنی
آرام وگرفته گفت :
-باشه بیرون منتظرم ،مشکلی داشتی صدام بزن
آشفته وپریشان با قدمهایی بلند اتاق را ترك کرد
نازنین بیرون وپشت در ایستاده بود با بیرون
آمدن مسیح به طرفش رفت وهراسان گفت:
-خبرو شنیدین ؟
نفس عمیقی کشید واندوهگین گفت :
-آره صبح اول وقت شنیدم
-به افرا گفتین ؟
-نه هنوز !......خواهش می کنم بهش کمک کنید لباسهاشو عوض کنه
-مگه مرخص میشه ؟
سرش را به حالت تائید سخن نازنین تکان داد وگفت :
-بله!..............
نازنین با گفتن چشم از کنارش دور شد و وارد اتاق افرا شد
به کمک نازنین آماده رفتن بود مسیح برای پایین آمدنش از تخت به کمکش شتافت که دوباره با لجبازی او را پس
زد وخشگین گفت :