eitaa logo
سبـ🏺ـوے ؏شــ♡ـق ٌ
212 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
19 ویدیو
166 فایل
کانال جملات مثبت ، داستان های جذاب و واقعی . فال صوتی روزانه و مناسبتی ایدی جهت ارتباط با مدیر @hasti_zh ایدی کانال. @saboeeshghzh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷۱۲ مسیح با لرزش گوشی همراهش که کنار سرش روی تخت گذاشته بود بیدار شد ودر حالی که سرش را بلند می کرد با دیدن افرا با محبت گفت : - بیدار شدی عزیزم ! و همزمان نگاهی به صفحه مانیتور گوشی اش انداخت مهری بود دلش گواهی خبر بدی را می داد نیم نگاهی پر از اضطراب به افرا انداخت ودکمه وصل تماس را زد صدای مهری گرفته وغصه دار بود نا خوداگاه از جایش برخاست و با لحنی هراسان نالید -این امکان نداره ! افرا نگاهی به چهره رنگ پریده وپریشانش انداخت او هرگز مسیح را اینهمه مشوش ندیده بودپس با لحن نگرانی پرسید -اتفاقی افتاده؟ مسیح نگاهی مهربان به او انداخت وگفت : -نه عزیزم ،.........فقط کاری برام پیش اومده ،سریع برمی گردم ودر میان بهت وحیرت افرا هراسان از اتاق خارج شد ** - مامان ،حالا من چه جوری این خبرو به افرا بدم ،آخه چرا یه دفعه همه چیز اینجوری بهم ریخت -عزیزم من که بهت گفتم بهش بگو کلافه با مشت به دیوار مقابلش کوبید وگفت : -نمی تونستم ،حال اون این اجازه رو بهم نمی داد،...... حالا شما بیمارستانید ؟ -آره ،وقتی ناهید زنگ زد و گفت حاج علی تموم کرده همون موقع سریع اومدیم بیمارستان گوشی را در دستش جابجا کرد وپرسید: -سراغ من و افرا رو نگرفتن ؟ -چرا دیشب مجبور شدم به ناهید بگم افرا بستریه و مسیح کنارشه ،البته نگفتم دُچار شوك عصبی شده ،توهم چیزی بهش نگو بیچاره غصه اش کم نیست که اینم بهش اضاف بشه نفس عمیقی کشید وگفت :
-من میرم دکتر و راضی کنم افرا رو مرخص کنه ،امروز حالش یکم بهتره با اصرار فراوان دکتر را راضی کرد برگه مرخصی افرا را امضاء کند خبر فوت حاج علی او را آشفته وبهم ریخته کرده بود اما نمی خواست بیشتر ازاین افرا را فریب دهد نمی توانست یک عمر مقصر حسرت خوردن دیدار آخر افرا با پدرش باشد چقدر نیاز به یک همدرد داشت ، کسی که درکش کند و بدون تهمت و افترا نگرانش باشد هنوز واژه واژه حرفهای مهدی عذابش میداد . همه تنها او را مقصر درد کشیدن افرا می دانستند، حتی مادرش که به ظاهر همیشه نگرانش بود خسته بود واین خستگی را با همه وجود حس می کرد تازه داشت در کنار افرا به آرامش می رسید که این گردباد در زندگیش افتاده بود میدانست که چقدر افرا وابسته پدرش است ومی فهمید که خبرازدست دادنش حتما او را از پا در خواهد آورد و اینکه افرا چنین دردی را هرگزتحمل نخواهد کرد ، عذابش میداد . نگاه افرا در چشمان قرمز ومتورمش گره خورده بود ، نمی فهمید چه چیزی این مرد مغروررا به چنین حالی انداخته که او اینهمه بهم ریخته است. با لحنی آرام وبیمار گونه گفت : -می خوام خانوادمو ببینم ، یه زنگ به ساغر بزن بیاد اینجا با دست سرد و لرزانش دست افرا را گرفت وگفت : -نیازی نیست . از اینجا یکراست می ریم پیششون نگران پرسید : -تو حالت خوبه ؟چرا اینهمه آشفته ای ؟! چیزی شده ؟ لبخند تلخی زد و گفت : -من خوبم ،تو چی ، امروز بهتری ؟ -منم خوبم ! ساك لباسش را از کمد برداشت وروی تخت گذاشت وگفت : -دکتر مرخصت کرده . گفت حالت بهتره ، باید لباستو عوض کنی سعی کرد نیم خیز شود ولی بدنش سست تر از آن بود که تحمل وزنش را داشته باشد ،مسیح به کمکش آمد و دست پشت کمرش گذاشت و او را از جا بلند کرد،پرستار با دقت و وسواس سوزن انژوکت را از دستش بیرون کشید و در سطل انداخت و از اتاق خارج شد.
۷۱۴ برای اینکه زودتر بیمارستان را ترك کند در مقابل رفتار مسیح هیچ اعتراضی نمی کرد واجازه می داد در سکوت کارش را انجام دهد مسیح دست برد تا لباس بیمارستان را از تنش بیرون بیاورد که با شدت دستش را پس زد و پراز خشم با لحن تندی گفت : -برو بیرون ،خودم می تونم لباسمو عوض کنم سعی کرد بر خودش مسلط باشد وهمچنان با مهربانی گفت : -عزیزم تو داری با کی لجبازی می کنی ! فریاد کشید : -چند بار بگم من عزیزم تو نیستم ،پس دیگه منو عزیزم صدا نزن و برو بیرون تنهام بذار از اینهمه نفرت افرا دلش گرفت آهی از عمق وجود کشید ودر حالیکه لباسهایش را کنارش می گذاشت با لحنی آرام وگرفته گفت : -باشه بیرون منتظرم ،مشکلی داشتی صدام بزن آشفته وپریشان با قدمهایی بلند اتاق را ترك کرد نازنین بیرون وپشت در ایستاده بود با بیرون آمدن مسیح به طرفش رفت وهراسان گفت: -خبرو شنیدین ؟ نفس عمیقی کشید واندوهگین گفت : -آره صبح اول وقت شنیدم -به افرا گفتین ؟ -نه هنوز !......خواهش می کنم بهش کمک کنید لباسهاشو عوض کنه -مگه مرخص میشه ؟ سرش را به حالت تائید سخن نازنین تکان داد وگفت : -بله!.............. نازنین با گفتن چشم از کنارش دور شد و وارد اتاق افرا شد به کمک نازنین آماده رفتن بود مسیح برای پایین آمدنش از تخت به کمکش شتافت که دوباره با لجبازی او را پس زد وخشگین گفت :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-من به کمک تو احتیاجی ندارم پس از سر راهم برو کنار اما همین که از تخت پایین آمد سرش گیج رفت ونزدیک بود روی زمین پرت شود ؛ مسیح سریع بغلش کرد و دوباره به روی تخت برگرداندش ودر حالی که سعی می کرد بر خشمش فائق آید با لحن تندی گفت : -همین جا باش تا یه ویلچر بیارم با ویلچر تا کنار اتومبیل مسیح رفت و اینبار اجازه داد مسیح بغلش کند وروی صندلی بگذارد مسیح به رویش خم شد تا کمربندش را ببندد .قلبش درسینه پرپرمیزد ودرجه حرارت بدنش بالا وبالاتر میرفت کاش میتونست این قلب سرکش را درسینه اش خفه کند لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد حال مسیح هم دستکمی از حال او نداشت با دلخوری سریع نگاهش را از او گرفت وسرش را به عقب برگرداند لحن تند مسیح باعث شده بود لجبازی را کنار بگذارد و در مقابلش مطیع وسر به راه باشد ولی دلش هنوز انباشته از کینه ونفرت بود نازنین که سوار شد مسیح هم حرکت کرد فضای اتومبیل در سکوت فرو رفته بود .هر سه در افکار خود سیرمیکردند و هیچ کدام رغبتی برای شکستن سکوت از خود نشان نمی داد حتی نازنین هم که لحظه ای آرام وقرار نداشت هیچ نمی گفت ،این سکوت خفقان آور داشت خفه اش می کرد سرش گیج می رفت واحساس ضعف وسستی داشت اثرات داروها کم کم بر او مستولی شد ورخوت چشمانش را برهم نهاد ولحظه ای بعد به خواب رفت با توقف اتومبیل چشمانش را گشود و با تعجب نگاهش را به اطرافش چرخاند ومحوطه سرسبز بیمارستانی که همیشه پدرش در آن بستری میشد را شناخت وبا ناباوری به مسیح خیره شد ووحشت زده گفت : -اینجا کجاست ؟من....من....حالم خوبه ،نمی بینی!........ مسیح مستاصل گفت : -می دونم.......... با خشم میان حرفش پرید وگفت : -پس چرا منو اوردی اینجا ؟........ که دوباره بستریم کنی ! کالفه وپریشان گفت : -نه !ولی پدرت...... به تندی گفت :
۷۱۶ -پدرم چی ؟ چرا حرفتو می خوری مسیح در برابرش سکوت کرد و او دوباره گفت : -پدرم چی ؟..........نکنه دوباره حالش بهم خورده ؟ -آره !ولی............... دستگیره را گرفت ودر حالی که درب را می گشود گفت : -باید ببینمش ،حتما اونم نگران منه! -خواهش می کنم افرا ! یه لحظه صبر کن بی توجه به حرف مسیح با پاهای سست ولرزان پیاده شد وسراسیمه به طرف درب شیشه ای ورودی دوید درآن لحظه بیماری و ضعف خود را فراموش کرده بود وتنها به پدرش می اندیشید نازنین و مسیح هراسان پیاده شدندو به دنبالش دویدند ناهید وساغر در سالن انتظار گریان وپریشان ایستاده بودند به طرفشان دوید و هیجان زده پرسید -مامان .... حال بابا چطوره ؟ ناهید اورا به آغوش کشید و با گریه گفت : -تموم شد دخترم !.......برا همیشه از اونهمه درد راحت شد مادرش چه می گفت ،چه چیزی تمام شده بود ،حتما داشت شوخی میکرد وچه شوخی بی مزه ای -مامان...!مامان تو رو خدا با من شوخی نکن،تو که می دونی من چقد بی جنبه ام وحوصله شوخی و ندارم ناهید او را به خودش فشرد و با هق هق گریه گفت : -شوخی نمی کنم عزیزم ،بابات برا همیشه ما رو ترك کرده ،اون ما رو تنها گذاشت و رفت با خشم خودش را از آغوش مادرش بیرون کشید و به طرف ساغر رفت وگفت : -ساغر مامان چی میگه ؟ ساغر به جای اینکه جوابش را بدهد خودش را در آغوش عمه اش انداخت و با همه وجود گریست با تردید نگاهش را به اطرافش چرخاند ،مهری و محتشم حتی نیما و مهدی ،همه عمه ها با شوهر وبچه هایشان همه با چشمان خیس اشک ونگاهی ترحم آمیز به او خیره شده بودند قلبش فرو ریخت.امکان نداشت پدرش ،......نه دروغ بود ......فریاد کشید
- چرا هیچ کس جواب منو نمی ده؟.... چرا همه لالمونی گرفتین ؟ تنها صدای زجه مادر وعمه هایش را شنید -پدرم !......پدر سرحال ومهربونم نمی تونه منو تنها رها کنه وبره ، اون می دونه من بهش احتیاج دارم ،اون می دونه من چقدر دلشکسته وتنهام ........نه بابام اینقدر نامهربون نیست سرش به دوران افتاده بود با نگاه بی رمقش به دنبال مسیح می گشت او باید جواب این بی رحمیش را می داد چطور اجازه داده بود پدرش بدون خداحافظی از او برود ،تنها مسیح مقصر بود ،او بود که پدرش را از او گرفته بود با خشم به طرف مسیح برگشت و فریاد کشید -چرا ؟......چرا بهم نگفتی اون داره می میره ،......چرا نگفتی اون داره ترکم میکنه،... مشتهای محکمی بود که برسینه مسیح فرود می آمد و او همچون کوهی محکم و استوار ایستاده بود تا که با صبر واستقامت سپر خشم فرو خورده عزیزش باشد افرا باشدت گریه می کرد وهمه درد درونش را با مشت برسینه او خالی می کرد دیگر نای ایستادن نداشت حتی مشتهایش هم درد گرفته بودند مسیح آرام او را بغل گرفت دقایقی در حصار آغوش مسیح با همه وجود گریست.قلب مسیح از صدای هق هق گریه اش تیر می کشید برای آرام کردنش در گوشش آرام نجواکرد -متاسفم عزیزم! ........متاسفم سرش را محکم به سینه اش فشرد واو را تنگ تر در آغوش گرفت وهر دو با هم لحظه ای گریستند کمی آرام که شد از آغوش مسیح بیرون آمد و به طرف مادرش قدم برداشت اما در میانه راه سرش گیج رفت ودنیا در نظرش تیره وتارشد با ضعف به دیوار چنگ انداخت .مسیح هراسان به طرفش دوید ولی قبل از اینکه به او برسد نقش زمین شد و........... &&&&&&& نگاهش روی قطرات سرم که قطره قطره می چکید ثابت مانده ،به مغزش فشار آورد که بفهمد کجاست افکاری گنگ ومبهم به ذهنش هجوم آوردند اما هنوز نمی دانست چرا انجاست -خوبی عزیزم ! به سختی سرش را به جانب منبع صدا برگرداند پرستاری سفید پوش با لبخندی ملیح پذیرای حضورش بود با دیدنش همه چیز را به خاطر آورد