🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: دوم حرفش انگار آب سردی بود که روی تنم ریخت. وقتی قیافه و چشمهای ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش: سوم
چم امام حسن، جای قشنگ و آبادی بود. پر بود از درخت خرزهره که گلهای صورتی داشت و چشمهای پرآب و قشنگ. دور تا دور چم و قدمگاه هم کوه بود. قدمگاه کنار چشمه بود. تا از ماشین پیاده شدیم، خودمان را به آب چشمه زدیم یک رودخانه ی کوچک بود که ته آن سنگ چهای قشنگی داشت و آبش زلال بود؛ مثل اشک چشم.
وسایل را از ماشین پایین آوردیم و توی سایه ی درختها نشستیم. آن جا درخت نخل هم زیاد داشت. خیلی بلند بودند. هوا خنک بود. انگار به بهشت آمده بودیم. باورم نمیشد جایی این قدر قشنگ نزدیک ما بوده باشد. زنها وقتی وسایل را روی زمین چیدند، جمع شدیم و رفتیم زیارت. زیارتگاه گنبد قشنگی داشت برای اولین بار بود جایی برای زیارت میرفتم. زنها به ما میگفتند توی قدمگاه نباید بازیگوشی کنیم باید حرمت این جا را نگه داریم و...
زن داییام گوهر گفت:
«حاجتتان را بخواهید. امام حاجت شما را برآورده می کند.»
هزار تا آرزو داشتم. هول شدم کدامشان را از اول بگویم! شروع کردم به آرزو کردن. تند تند میگفتم و با انگشتهایم یکی یکی میشمردم تا چیزی از یادم نرود. اول برای پدرم دعا کردم هی میگفتم:
«خدایا همه آرزوهای باوگهام (پدر جانم) را برآورده کن.»
بعد رفتم سراغ آرزوهای مادرم و دیگران. آرزوهایم زیاد بود. توی قدمگاه آینهکاری بود هی این ور و آن ور میرفتم و عکس خودم را توی آینهها میدیدم و خوشم میآمد. زن دایی گوهر که دید دارم بازیگوشی میکنم آرام گفت:
«فرنگ بیا این جا میخواهم چیزی نشانت بدهم. جلو رفتم روی قسمتی از دیوار یک سکه چسبانده بودند.
پرسیدم:
«این چیه؟»
گفت:
«اگر آرزویی داری این سکه را به دیوار بچسبان. اگر نیفتاد. آرزویت برآورده میشود.»
سکه را چسباندم نیفتاد از خوشحالی داشتم پر در میآوردم فکر کردم همه آرزوهایم برآورده میشود. بعد دختر داییهایم یکی یکی سکههایشان را روی دیوار چسباندند. وقتی سکهای میچسبید همه خوشحال میشدیم.
تا از قدمگاه بیرون آمدیم با داد و جیغ و فریاد پریدم توی چم. همدیگر را خیس میکردیم و با سنگ قورباغهها را میزدیم آن جا یک عالمه قورباغه داشت که صدای قورقورشان بلند بود. خوشحال بودم. چم امام حسن جای زیبایی بود. هیچ وقت این طور جایی را ندیده بودم.
بعد زن داییم گفت چنگیر جمع کنیم. چنگیر چیزی شبیه صدف بود، در میان شنهای ته آب. زن داییهایم میگفتند:
«توی آب چنگ بیندازید اگر چنگیر دستتان آمد حتماً آرزویتان برآورده میشود.»
آستین لباس کردی ام را بالا زدم و توی آب رفتم. چشمهایم را بستم و چنگ انداختم. چیزی شبیه چنگیر توی دستم آمد مشتم را طرف زن دایم دراز کردم و نشانش دادم. پرسیدم:
«چنگیر همین است؟»
گفت:
«نه! دوباره دستت را توی آب بکن و بگو:
پری پری دالگمی... (فرشته! تو مثل مادرمی) فرشته کمک میکند و چنگیر به دستت میآید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔻 #نکته:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
❌ چه تلاش بدی!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
امام خامنه ای (سایهی بلندشان پایدار):
«یکی از مصادیق قوّت را امروز دنیای اسلام دارد مشاهده میکند و آن، راهپیمایی اربعین است؛ وَ اَعِدّوا لَهُم مَا استَطَعتُم مِن قُوَّة. راهپیمایی اربعین قوّت اسلام است، قوّت حقیقت است، قوّت جبههی مقاومت اسلامی است که این جور اجتماع عظیم میلیونی راه میافتند به سمت کربلا، به سمت حسین، به سمت قلّه و اوج افتخار فداکاری و شهادت که همهی آزادگان عالم باید از او درس بگیرند.»
[۱۳۹۸/۰۷/۲۱]
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
هدایت شده از ارج
«محمد جواد ظریف» در کتاب «پایاب شکیبایی» نوشته است که بین سالهای ۹۲ تا ۱۴۰۰ که وزیر امور خارجه ی دولت حسن روحانی بوده، پنج بار استعفا کرده است
و این بار در دولت مسعود پزشکیان، استعفای ششم او از سال ۱۳۹۲ تا کنون به حساب میآید.
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
💠 اینها نشان افتخار است،
نشانی از جنسِ خون جگر و داغِ دل!
🔹 آقای «حسنعلی ضرغام پور» پدر ۵ شهید که عکس فرزندانش را همچون نشان افتخار به سینه چسبانده است.
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌙
زندگی کوزهی آبی خنک و رنگین است
آب این کوزه گهی تلخ و گهی شور و گهی شیرین است
زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است
تا در آن مهر نباشد، همه درها بسته است
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🏛 بزرگترین کاخ جهان نه تو انگلیسه نه آمریکا.
تو همین مهرشهر کرج خودمونه که متعلق به «شمس پهلوی» دختر «رضا شاه» و خواهر «محمدرضا شاه پهلوی» بوده که ۱۰ برابر ورزشگاه آزادی وسعت داره و اون زمان یک میلیون دلار هزینه داشته؛ به الآن یعنی حدود ۱۴۰۰ میلیارد یعنی قیمت نصف ویلاهای لواسان.
حالا چرا بهش میگن کاخ مروارید؟
چون طراحی این کاخ شبیه سفره ماهیه و ساختمان داخلش رو شبیه صدف طراحی کردند.
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌳🍃🐦⬛️🍃🌲
منقار شمشیری، تنها گونهی پرندهای که طول منقارش بلندتر از بدنش است.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: سوم چم امام حسن، جای قشنگ و آبادی بود. پر بود از درخت خرزهره که گل
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش: چهارم
چنگ توی آب انداختم و گفتم:
«پری پری دالگمی.»
دستم را که جلوی زن دایی ام باز کردم، گفت:
«خودش است.»
به بچهها نشان دادم و گفتم ببینید من چه قدر چنگیر جمع کردهام! باورشان نمیشد این همه داشته باشم. دستم پر از چنگیر بود. مرتب میخواندم:
«پری پری دالگمی.»
بچهها میخندیدند و میگفتند:
«قبول نیست دست فرنگیس بزرگ است، دست ما کوچک است.»
می خندیدم و با شادی جواب می دادم:
«خب، می خواستید دست شما هم بزرگ باشد! ببینید من چه قدر جمع کرده ام!»
با بچه ها توی چشمه شروع به بالا و پایین پریدن کردیم. دایی ام مرتب سفارش می کرد که مواظب باشیم من هی می گفتم:
«خالو، تماشا کن!»
دوست داشتم دایی ام ما را نگاه کند و ببیند چه قدر خوشحالیم. میخندیدیم و جیغ میکشیدیم. آن روز، مثل این بود که توی بهشت باشم. وقتی وسایل را جمع کردیم که برگردیم، دلم گرفت. وسایل را توی ماشین گذاشتیم و سوار شدیم، به شیشه ی عقب جیپ چسبیدم و به چم امام حسن نگاه کردم. انگار خوابی بود و رفته بود.
توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم. وقتی چشم باز کردم، همه جا تاریک بود و به آوه زین رسیده بودیم. پدرم تا مرا دید بوسید. دست به صورتم کشید و با همان دست به صورت خودش کشید صلواتی داد و گفت:
«روله (فرزند عزیزم) زیارت قبول!»
اشک از روی ریشهای بلندش تا پایین ریخت. یک لحظه دلم سوخت. با خودم گفتم:
«کاش کاکه (پدر) هم همراهمان آمده بود.»
آن روز بهترین روز زندگیم بود.
...............
۱۰ ساله بودم. توی خانه مشغول کار بودم که صدای پدرم آمد. یا الله میگفت. فهمیدم مهمان داریم. زود به مادرم خبر دادم. مادرم سربندش را مرتب کرد و آمد توی حیاط. دو تا مرد، با پدرم وارد خانه شدند. تا آن موقع ندیده بودمشان. غریبه بودند. یواشکی از پدرم پرسیدم:
«اینها کی هستند؟»
دستش را دراز کرد طرف دورها و جواب داد:
«از عراق آمدهاند.»
نمیدانم چرا آن روز پدرم موقع حرف زدن با من، مرتب لبخند میزد. شب، مادرم مرغ سر برید و غذا درست کرد. دو تا مرد مهمان تا آخر شب با پدرم مشغول صحبت بودند. یواشکی صحبت میکردند و گاهی زیر چشمی نگاه به من میانداختند. صبح که بلند شدم مادرم داشت کره و شیر و پنیر روی سفره میگذاشت. وقتی پای سماور نشسته بود و چای میریخت دیدم اشک روی صورتش قل خورد و چکید پشت دستش. با نگرانی پرسیدم:
«دالگه (مادر) چیزی شده؟»
چه اتفاقی افتاده بود که مادرم بی صدا گریه میکرد. وقتی رو ازم برگرداند و جوابم را نداد دوباره پرسیدم:
«چی شده؟»
بدون این که حتی نگاهم کند فقط گفت:
«روله چیزی نیست، فقط دعا کن.»
مرتب استکانها را توی کاسهای که جلوی دستش بود میچرخاند و آبکشی می کرد. آن هم نه یک بار و دوبار. تعجب کرده بودم. بعد یک دفعه رو برگرداند طرفم، بغلم کرد و بنا کرد به اشک ریختن و های های گریه کردن.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔻 #نکته:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ به وقت دلتنگی
#امام_رضای_دلها
💠 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
با خدا باش و در مقابل تقـــــدیر او به سان کودکی یک ساله رفتار کن.
وقتی او را به هوا می اندازند، می خندد!
چون ایمـــــان دارد که دوباره او را خـــــواهند گرفت.
🍀 «زندگی زیباست»
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇨🇦 «مونترال کانادا» پس از یک روز بارانی، حسابی دیدن داره!
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
سقف بسیار زیبای حمام چهارفصل
/ اراک
💠 #معماری_اسلامی_ایرانی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
💠 نخستین ایرانی مسلمان
🗓 به فراخور روز بزرگداشت جناب سلمان فارسی
#قله ⛰
/ نامداران راهدان
╭─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╮ @sad_dar_sad_ziba .
╰─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╯
هدایت شده از رو به راه... 👣
#نقاشی_خط
از پس شب برون بیا تا که ببینمت دمی
ای مه چهارده شبم درد مرا تو مرهمی
🔹 هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 یک نشان طلای دیگر برای ایران
نام نمای ایرانی (برند ایرانی) «مِروژ» بر تن قهرمانان المپیک از بسیاری از کشورها
🔹 مجید ساعدی فر، کارآفرین و مالک تولیدی لباس ورزشی مروژ (مجید) در برنامهی «میدون ملاقات» شبکه سه:
۸۰ درصد دوبندههای کشتی جهان را بچههای اندیمشک تولید میکنند!
ما از «نایک» و «آسیکس» عبور کرده ایم.
💠 سال «جهش تولید با مشارکت مردم»
#دسترنج
/ ساخت ایران 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
به حباب نگران لب یک رود، قسم
و به کوتاهی آن لحظهی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظهها عریانند
به تن لحظهی خود جامهی اندوه مپوشان هرگز
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
💢 فرار کنید!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از طعنه های عالم و آدم غمت مباد!
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
🍁 بازم اشتباه کردی!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 شهید عبدالله میثمی:
«توان ما به اندازهی امکانات در دست ما نیست، توان ما به میزان اتصال ما با خداست.»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: چهارم چنگ توی آب انداختم و گفتم: «پری پری دالگمی.» دستم را که ج
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش: پنجم
تا آن روز مادرم را آن طور ندیده بودم. اصلاً کمتر پیش میآمد مرا بغل کند. از ته دل ترسیدم. میدانستم اتفاق بدی دارد میافتد. پدرم و دو تا مردی که از عراق آمده بودند و تازه فهمیده بودم اسمشان اکبر و منصور است، با هم حرف میزدند. پدرم میگفت:
«من این دختر را به اندازهی چشمانم دوست دارم.»
یکی از مردها جواب داد:
«خیالت راحت باشد ما که فامیل هستیم حواسمان به او هست، بگذارید دخترتان خوشبخت شود.»
پدرم گفت:
«نمیدانم چه کار کنم. باید فکر کنم. این جا هم میتوانم شوهرش بدهم.»
مرد سرفهای کرد و گفت:
«میتوانی. اما دخترت باید همیشه در حال کارگری باشد و برای این و آن کار کند. بگذار دخترت خانم خانهی خودش باشد.»
سکوت شد و مرد ادامه داد:
«کسی که میخواهیم فرنگیس را به او بدهیم جوان خوبی است. از عراق و ایران ندارد. مهم این است که آدم خوبی باشد. به خاطر خوشبختی دخترت، قبول کن.»
پدرم مرتب بهانه میآورد. همان جا که ایستاده بود خشکم زده بود. نمیدانستم باید چه کار کنم؛ خوشحال باشم یا ناراحت. عروسیها را دیده بودم، اما این که خودم عروس شوم...
با بچهها هم گاهی عروس بازی کرده بودیم. نمیدانستم این حرفهایشان چه معنایی میدهد. هزار تا فکر به سرم آمد. تازه فهمیدم مادرم چرا ناراحت بود و گریه میکرد. بیچاره مادرم!
بعد از آن پدر و مادرم بنا کردند به بحث و حرف .جرئت نداشتم خودم را نشان بدهم. منتظر بودم آن دو تا به نتیجهای برسند. در آن سن و سال، توی مردم ما، دخترها هیچ نقشی در ازدواجشان نداشتند. حتی تا وقت ازدواج، شوهرشان را نمیدیدند. فقط وقتی عقد میشدند، میفهمیدند شوهرشان کیست.
بیرون خانه با بچهها مشغول بازی بودم که پدرم صدایم زد تا رفتم گفت:
«فرنگیس باید آماده شوی. میخواهیم برویم سفر.»
با نگرانی پرسیدم:
«کجا؟»
سرفه ای کرد و گفت:
«عراق! می خواهم تو را آن جا شوهر بدهم. وسایلت را جمع و جور کن، فردا باید حرکت کنیم.»
یک دفعه صدای هق هق مادرم بلند شد. پدرم رفت. خشکم زده بود. پدرم با این حرفهایش، میخواست به مادرم بگوید تصمیمش را گرفته. نمیدانستم باید چه کار کنم. چهقدر زود!
میخواستم به پدرم بگویم هنوز بازیمان با بچهها تمام نشده. فردا قرار بود عروسکهایمان را کنار خانهی ما بچینیم و بازی کنیم. اسم عروسک من دختر بود. تازه، بعد از آن قرار بود با پسرها مسابقه ی دو بدهیم. اما هیچ کدام از این حرفها از گلویم در نیامد.
آن شب عروسکم دختر را کنار خودم خواباندم و آن قدر نگاهش کردم تا خوابم برد. ولی هر وقت از خواب پریدم، مادرم چشمهایش باز بود و می گفت:
«روله (عزیزم) بخواب»
آن قدر غمگین بود که من هم گریهام گرفته بود. با گوشه ی سربندش، اشکهایش را پاک میکرد و چشم از من برنمیداشت. خواهرها و برادرهایم آرام خوابیده بودند. وقتی نگاهشان میکردم همهاش از خودم میپرسیدند:
«یعنی دیگر آنها را نمیبینم؟»
صبح، اول قیافه ی مادرم را دیدم که موهایش از زیر سربندش زده بود بیرون و پریشان بود. صورتش سرخ بود. با گریه گفت:
«بلند شو فرنگیس! بیچاره به خودم، بلند شو!»
بقچهی کوچکی کنار دست خودش گذاشته بود و تویش وسایل میگذاشت. با ناراحتی گفتم:
«دالگه (مادر)! من نمیروم عراق.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔻 #نکته:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄