🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: سوم چم امام حسن، جای قشنگ و آبادی بود. پر بود از درخت خرزهره که گل
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش: چهارم
چنگ توی آب انداختم و گفتم:
«پری پری دالگمی.»
دستم را که جلوی زن دایی ام باز کردم، گفت:
«خودش است.»
به بچهها نشان دادم و گفتم ببینید من چه قدر چنگیر جمع کردهام! باورشان نمیشد این همه داشته باشم. دستم پر از چنگیر بود. مرتب میخواندم:
«پری پری دالگمی.»
بچهها میخندیدند و میگفتند:
«قبول نیست دست فرنگیس بزرگ است، دست ما کوچک است.»
می خندیدم و با شادی جواب می دادم:
«خب، می خواستید دست شما هم بزرگ باشد! ببینید من چه قدر جمع کرده ام!»
با بچه ها توی چشمه شروع به بالا و پایین پریدن کردیم. دایی ام مرتب سفارش می کرد که مواظب باشیم من هی می گفتم:
«خالو، تماشا کن!»
دوست داشتم دایی ام ما را نگاه کند و ببیند چه قدر خوشحالیم. میخندیدیم و جیغ میکشیدیم. آن روز، مثل این بود که توی بهشت باشم. وقتی وسایل را جمع کردیم که برگردیم، دلم گرفت. وسایل را توی ماشین گذاشتیم و سوار شدیم، به شیشه ی عقب جیپ چسبیدم و به چم امام حسن نگاه کردم. انگار خوابی بود و رفته بود.
توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم. وقتی چشم باز کردم، همه جا تاریک بود و به آوه زین رسیده بودیم. پدرم تا مرا دید بوسید. دست به صورتم کشید و با همان دست به صورت خودش کشید صلواتی داد و گفت:
«روله (فرزند عزیزم) زیارت قبول!»
اشک از روی ریشهای بلندش تا پایین ریخت. یک لحظه دلم سوخت. با خودم گفتم:
«کاش کاکه (پدر) هم همراهمان آمده بود.»
آن روز بهترین روز زندگیم بود.
...............
۱۰ ساله بودم. توی خانه مشغول کار بودم که صدای پدرم آمد. یا الله میگفت. فهمیدم مهمان داریم. زود به مادرم خبر دادم. مادرم سربندش را مرتب کرد و آمد توی حیاط. دو تا مرد، با پدرم وارد خانه شدند. تا آن موقع ندیده بودمشان. غریبه بودند. یواشکی از پدرم پرسیدم:
«اینها کی هستند؟»
دستش را دراز کرد طرف دورها و جواب داد:
«از عراق آمدهاند.»
نمیدانم چرا آن روز پدرم موقع حرف زدن با من، مرتب لبخند میزد. شب، مادرم مرغ سر برید و غذا درست کرد. دو تا مرد مهمان تا آخر شب با پدرم مشغول صحبت بودند. یواشکی صحبت میکردند و گاهی زیر چشمی نگاه به من میانداختند. صبح که بلند شدم مادرم داشت کره و شیر و پنیر روی سفره میگذاشت. وقتی پای سماور نشسته بود و چای میریخت دیدم اشک روی صورتش قل خورد و چکید پشت دستش. با نگرانی پرسیدم:
«دالگه (مادر) چیزی شده؟»
چه اتفاقی افتاده بود که مادرم بی صدا گریه میکرد. وقتی رو ازم برگرداند و جوابم را نداد دوباره پرسیدم:
«چی شده؟»
بدون این که حتی نگاهم کند فقط گفت:
«روله چیزی نیست، فقط دعا کن.»
مرتب استکانها را توی کاسهای که جلوی دستش بود میچرخاند و آبکشی می کرد. آن هم نه یک بار و دوبار. تعجب کرده بودم. بعد یک دفعه رو برگرداند طرفم، بغلم کرد و بنا کرد به اشک ریختن و های های گریه کردن.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔻 #نکته:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ به وقت دلتنگی
#امام_رضای_دلها
💠 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
با خدا باش و در مقابل تقـــــدیر او به سان کودکی یک ساله رفتار کن.
وقتی او را به هوا می اندازند، می خندد!
چون ایمـــــان دارد که دوباره او را خـــــواهند گرفت.
🍀 «زندگی زیباست»
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇨🇦 «مونترال کانادا» پس از یک روز بارانی، حسابی دیدن داره!
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
سقف بسیار زیبای حمام چهارفصل
/ اراک
💠 #معماری_اسلامی_ایرانی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
💠 نخستین ایرانی مسلمان
🗓 به فراخور روز بزرگداشت جناب سلمان فارسی
#قله ⛰
/ نامداران راهدان
╭─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╮ @sad_dar_sad_ziba .
╰─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╯
هدایت شده از رو به راه... 👣
#نقاشی_خط
از پس شب برون بیا تا که ببینمت دمی
ای مه چهارده شبم درد مرا تو مرهمی
🔹 هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 یک نشان طلای دیگر برای ایران
نام نمای ایرانی (برند ایرانی) «مِروژ» بر تن قهرمانان المپیک از بسیاری از کشورها
🔹 مجید ساعدی فر، کارآفرین و مالک تولیدی لباس ورزشی مروژ (مجید) در برنامهی «میدون ملاقات» شبکه سه:
۸۰ درصد دوبندههای کشتی جهان را بچههای اندیمشک تولید میکنند!
ما از «نایک» و «آسیکس» عبور کرده ایم.
💠 سال «جهش تولید با مشارکت مردم»
#دسترنج
/ ساخت ایران 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
به حباب نگران لب یک رود، قسم
و به کوتاهی آن لحظهی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظهها عریانند
به تن لحظهی خود جامهی اندوه مپوشان هرگز
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
💢 فرار کنید!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از طعنه های عالم و آدم غمت مباد!
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
🍁 بازم اشتباه کردی!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 شهید عبدالله میثمی:
«توان ما به اندازهی امکانات در دست ما نیست، توان ما به میزان اتصال ما با خداست.»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: چهارم چنگ توی آب انداختم و گفتم: «پری پری دالگمی.» دستم را که ج
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش: پنجم
تا آن روز مادرم را آن طور ندیده بودم. اصلاً کمتر پیش میآمد مرا بغل کند. از ته دل ترسیدم. میدانستم اتفاق بدی دارد میافتد. پدرم و دو تا مردی که از عراق آمده بودند و تازه فهمیده بودم اسمشان اکبر و منصور است، با هم حرف میزدند. پدرم میگفت:
«من این دختر را به اندازهی چشمانم دوست دارم.»
یکی از مردها جواب داد:
«خیالت راحت باشد ما که فامیل هستیم حواسمان به او هست، بگذارید دخترتان خوشبخت شود.»
پدرم گفت:
«نمیدانم چه کار کنم. باید فکر کنم. این جا هم میتوانم شوهرش بدهم.»
مرد سرفهای کرد و گفت:
«میتوانی. اما دخترت باید همیشه در حال کارگری باشد و برای این و آن کار کند. بگذار دخترت خانم خانهی خودش باشد.»
سکوت شد و مرد ادامه داد:
«کسی که میخواهیم فرنگیس را به او بدهیم جوان خوبی است. از عراق و ایران ندارد. مهم این است که آدم خوبی باشد. به خاطر خوشبختی دخترت، قبول کن.»
پدرم مرتب بهانه میآورد. همان جا که ایستاده بود خشکم زده بود. نمیدانستم باید چه کار کنم؛ خوشحال باشم یا ناراحت. عروسیها را دیده بودم، اما این که خودم عروس شوم...
با بچهها هم گاهی عروس بازی کرده بودیم. نمیدانستم این حرفهایشان چه معنایی میدهد. هزار تا فکر به سرم آمد. تازه فهمیدم مادرم چرا ناراحت بود و گریه میکرد. بیچاره مادرم!
بعد از آن پدر و مادرم بنا کردند به بحث و حرف .جرئت نداشتم خودم را نشان بدهم. منتظر بودم آن دو تا به نتیجهای برسند. در آن سن و سال، توی مردم ما، دخترها هیچ نقشی در ازدواجشان نداشتند. حتی تا وقت ازدواج، شوهرشان را نمیدیدند. فقط وقتی عقد میشدند، میفهمیدند شوهرشان کیست.
بیرون خانه با بچهها مشغول بازی بودم که پدرم صدایم زد تا رفتم گفت:
«فرنگیس باید آماده شوی. میخواهیم برویم سفر.»
با نگرانی پرسیدم:
«کجا؟»
سرفه ای کرد و گفت:
«عراق! می خواهم تو را آن جا شوهر بدهم. وسایلت را جمع و جور کن، فردا باید حرکت کنیم.»
یک دفعه صدای هق هق مادرم بلند شد. پدرم رفت. خشکم زده بود. پدرم با این حرفهایش، میخواست به مادرم بگوید تصمیمش را گرفته. نمیدانستم باید چه کار کنم. چهقدر زود!
میخواستم به پدرم بگویم هنوز بازیمان با بچهها تمام نشده. فردا قرار بود عروسکهایمان را کنار خانهی ما بچینیم و بازی کنیم. اسم عروسک من دختر بود. تازه، بعد از آن قرار بود با پسرها مسابقه ی دو بدهیم. اما هیچ کدام از این حرفها از گلویم در نیامد.
آن شب عروسکم دختر را کنار خودم خواباندم و آن قدر نگاهش کردم تا خوابم برد. ولی هر وقت از خواب پریدم، مادرم چشمهایش باز بود و می گفت:
«روله (عزیزم) بخواب»
آن قدر غمگین بود که من هم گریهام گرفته بود. با گوشه ی سربندش، اشکهایش را پاک میکرد و چشم از من برنمیداشت. خواهرها و برادرهایم آرام خوابیده بودند. وقتی نگاهشان میکردم همهاش از خودم میپرسیدند:
«یعنی دیگر آنها را نمیبینم؟»
صبح، اول قیافه ی مادرم را دیدم که موهایش از زیر سربندش زده بود بیرون و پریشان بود. صورتش سرخ بود. با گریه گفت:
«بلند شو فرنگیس! بیچاره به خودم، بلند شو!»
بقچهی کوچکی کنار دست خودش گذاشته بود و تویش وسایل میگذاشت. با ناراحتی گفتم:
«دالگه (مادر)! من نمیروم عراق.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔻 #نکته:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تجمع بیخانمانهای پاریس در اعتراض به اخراج از شهر
🇫🇷 بیخانمانهای عروس اروپا، پاریس که بهخاطر برگزاری المپیک و حفظ آبروی فرانسه از شهر اخراج شده بودند، در میدان باستیل چادر برپا کردند.
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🔹 نخستین سد شهری
جالب است بدانید که مهاباد نخستین شهرى در جهان است كه سدی در دل خود دارد!
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳🍃🦋🍃🌲
🦋 «شبح کهربایی» ، زبیا ترین پروانه
این پروانه های زیبا که با نامهای دیگری چون «روح کهربایی» نیز شناخته میشوند به دلیل پرهای شفافشان مشهورند.
شبح کهربایی در جنگلهای بارانی زندگی میکند و هنگام تابش نور خورشید به سختی قابل مشاهده است.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ ابزاری که اگر مراقب نباشیم روابط ما را سرد و بی روح، چشمهی عواطف را خشک و زندگی را جهنم می کند!
📹 #فیلم_کوتاه
🔷 #سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌺 خوشبختی اون چیزی نیست
ڪه آدم از بیرون میبینه
خوشبختی، توی دل آدمهاست.
🌿 «زندگی زیباست»
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😉 تا آخر میمونی دیگه؟!
به فراخور کنارهگیری محمدجواد ظریف از همراهی با دولت پزشکیان
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
「🍃「🌹」🍃」
آدمها
شبیه نقاشی هستند...
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔘 تنبل نباش!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba