┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌱 همین امروز...
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بعد از مدتی صاحب فرزند دو قلو شده بودند، پدر رفته بود دیرالبلاح در نوار غزهی مرکزی تا برای دو فرزندش شناسنامه بگیرد؛ وقتی برمی گردد جنازهی خانم و دو قلوهایش را می بیند و این واقعیت دردآلود هر روز فلسطین و غزهی گرفتار در چنگال خونآشامان صهیونیست است.
#فلسطین
#غزه
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 عاقبت دین فروشی
گریه های «عمرو عاص» در بستر مرگ
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🌙
غمناکم و از کوی تو با غم نروم
جز شاد و امیدوار و خرم نروم
از درگه همچو تو کریمی هرگز
نومید کسی نرفت و من هم نروم
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ پابهپای پیادهها
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
هدایت شده از ارج
◼️ اگر غربی ها مصرف کنند رفاه است!
◼️ اگر ایرانی ها مصرف کنند سیاه است!
◼️ اگر غربیها مصرف نکنند، صرفه جویی و نشانهی بافرهنگ بودن است.
◼️ اگر ایرانیها مصرف نکنند نشانه ی فقر و فلک زدگی است.
💀 #بیماری_غربزدگی
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌱 اندیشهی زیبا، آغاز آفرینش بهترینها و زیباییهاست.
🌳 پس همیشه به بهترینها بیندیشید.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
پيروزی آن نيست كه هرگز زمين نخوری،
آن است كه بعد از هر زمين خوردنی
برخيــــزی و ادامه بدهی.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 کاخ نشینان بر صدر انقلاب پابرهنگان
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
💠 راهدان کاردان
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ چه خوب!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
هیچ پرنده ای با یک بال نمی تواند
پرواز کند.
انسان نیز برای پرواز باید از دو بال
«اندیشه و احساس» یا «عقل و قلب»
استفاده کند.
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
⁉️ وقتی فرزندتان مُدام با گوشی و... بازی می کند چه گونه بدون دردسر و بهانهگیری، او را از این وسائل جدا کنیم؟
🔹 خودمون کمتر توی فضای مجازی باشیم و فقط در حد نیاز سراغ گوشی و ... برویم.
🔹 با بچهها بیشتر بازی کنیم و وقتشون رو با بازیهای مفید پر کنیم.
🔹 به این که بچهمون خیلی باهوشه و کار با گوشی رو حرفهای بلده، افتخار نکنیم.
🔹 برای بچهها گوشی اختصاصی نخریم.
🔹 بازیها و برنامه های خیلی محدودی روی گوشیمون داشته باشیم و فقط گاهی اجازه استفاده از اونا رو به بچهمون بدیم.
🔹 برای ساکت کردن یا آروم کردن بچه از گوشی استفاده نکنیم و در نهایت، مثل همه ی وسایل زندگی، در استفاده از این وسایل هم، میانه روی رو از دست ندیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
✋🏽 «ما نسل به نسل در پناهت هستیم»
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: یازدهم پدرم گوشه ی دیگری اتاق نشست. و سرش را پایین انداخت. گرگین
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۲
نمیدانستم چه طوری خبردار شده که من را بردهاند خانقین تا عروس کنند. بالأخره خودش به حرف آمد و گفت: «مادرت به خانهی ما آمد و از من خواست تو را برگردانم بیچاره مادرت داشت از غصه دیوانه میشد آن قدر قسمم داد که غیرتم قبول نکرد راه نیفتم.»
هوا روشن شده بود که اسب را نگه داشت کمی استراحت کنیم. رو به من کرد و گفت: «خسته که نیستی عمو؟ میخواهی یک ساعتی اینجا بمانیم؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «نه برویم. خسته نیستم.»
دلم نمیخواست حتی یک لحظه هم معطل کنیم. توی راه، همه اش ترس داشتم که نکند دنبالمان کنند و مرا برگردانند خانقین. دائم چشمم به پشت سر بود. فقط میخواستم از آن خاک فرار کنم. راهی را که با پا پیاده رفته بودیم، با اسب برگشتیم. هیچ جا معطل نکرد. فقط وسط راه، از زنان یکی از روستاهای بین راه، نان گرفت و به من داد. یک جا هم گفت: «این جا خطرناک است اگر نظامیهای عراق ما را ببینند، میگیرند.»
از آن جا که رد شدیم ایستادیم. گرگین خان لبخندی زد و گفت: «این جا دیگر خاک خودمان است خیالت راحت باشد فرنگیس. دیگر هیچ کس نمیتواند جلویمان را بگیرد.»
بعضی جاها آن قدر تند میراند که میترسیدم. راهی که دو روز طول کشیده بود، با گرگین خان یک روزه برگشتیم. توی راه، یادم افتاد گلونیهایم را جا گذاشتهام. اولش ناراحت شدم، اما وقتی دیدم داریم به روستا برمیگردیم و تنها چیزی که آن جا جا گذاشتهام، گلونیهایم است خوشحال شدم. باورم نمیشد دوباره دوستانم و روستا را می بینم. وقتی چغالوند را دیدم و بعد روستای آوهزین را، فکر کردم به بهشت وارد شدهام.
زنهای ده، از دور که ما را دیدند، فریاد زدند: «فرنگ... فرنگ برگشت.»
زنها و مردها و بچهها از دور برایم دست تکان میدادند. همه به سمت ما میدویدند. مادرم را دیدم که هراسان از خانه بیرون آمد. خواهرها و برادرهایم دوره اش کرده بودند. مادرم دستها را باز کرده بود و رو به آسمان گرفته بود. از شادی داد میزد و اشک میریخت. چند قدم جلو آمد و به هم که رسیدیم روی خاک افتاد و سجده کرد. گرگین خان از اسب پایین آمد و مرا بلند کرد و روی زمین گذاشت. مادرم همچنان میگریست. گرگین خان فاتحانه رو به مادرم گفت: «بیا این هم دخترت!»
مادرم از روی خاک بلند شد و دست گرگین خان را بوسید. بعد در آغوشم گرفت. مادرم هیچ وقت این طور محکم بغلم نکرده بود. گریه میکرد و روله روله (عزیزم) میگفت.
مردم هم گریه میکردند و هم میخندیدند. گرگین خان با تشر رو به جماعتی که دور ما جمع شده بودند گفت: «بس است دیگر، گریه نکنید. عوض خوشحالی، اشک میریزید؟!» خوشحالی کنید فرنگیس برگشته و دیگر جایی نمیرود. اگر این بار کسی بخواهد فرنگیس را به عراق ببرد، به خداوندی خدا خودم میکشمش.»
همراه با مادرم و همه مردم ده، به داخل خانه رفتیم. مادرم شروع به پذیرایی از مردم کرد. خانهمان شلوغ بود مردم میآمدند و میرفتند. دوستانم دوره ام کرده بودند و با شادی میپرسیدند: «فرنگیس، عروسی نکردی؟»
من هم با خنده جواب میدادم:
«نه، آمدهام توی ایران عروسی کنم!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌙
آهسته قدم بزن، خدا میداند
جا مانده دلی به زیر پایت زائر
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🌳 طبيعت رويايى و جنگل هاى انبوه «جادهی اسالم به خلخال» است كه دلنوازى شمال ايران را به تصوير میکشد.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
واحد اندازه گیری مطالعه در هر روز کار، تعداد صفحه یا دقیقه نیست، بلکه میزان تغییری است که در شیوهی زندگی، شناخت هویت خودمان و یا ماهیت جهان اطرافمان در ما ایجاد می کند.
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
💫 شکر امروز، فراوانی فردا
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️ اعتراضات نمادین ضد اسرائیلی در نروژ
🎭 «نمایش خیابانی»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
🌳 به درخت نگاه کن!
🌕 پیش از آن که شاخههایش زیبایی نور را لمس کنند، ریشه هایش تاریکی را لمس کردهاند! 🌑
🌕 گاه برای رسیدن به نور،
بایـــــــــد از تاریکی ها گذر کرد. 🌑
🌳 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
میگه:
توی این قرعهکشی که ۲۰۰ میلیون تومن جایزشه ثبت نام کنیم؟
احتمالش ۱ در ۵۰۰ میلیونه.
گفتم:
ولش کن اگه بخت و اقبالی داشتیم که وضعمون این نبود تو زندگی.
میگه:
تو رو نمیدونم ولی من قبلا بخت ۱ در ۸ میلیارد رو بردهم.
میگم:
چی؟
میگه:
تو!
😍
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
33.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘 مرد پولادین
🗓 به فراخور گذر از سالگشت شهادت «شهید سید اسدالله لاجوردی» به دست گروهک منافقین
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 راهکارهایی برای درمان بیماری چاقی
🍏 #سلامت
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۲ نمیدانستم چه طوری خبردار شده که من را بردهاند خانقین تا عروس ک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش: ۱۳
گرگین خان که قیافه ی زار مادرم را دید مرتب میگفت:
«دیگر غم و غصه نخور. بچهات برگشته. شاد باش.»
بالأخره مادرم خندید و گفت:
«شرط باشد به اولین کسی که از راه بیاید و خواستگار فرنگیس باشد نه نگویم. حتی اگر یک چوپان فقیر باشد. هیچ چیز هم از او نخواهم و به شکرانه ی این که بچهام نزدیک من است هیچ سخت گیری نکنم.»
گرگین خان هم با خنده گفت:
«خوش به حال آن اولین نفر که از او شیربها مهریه و این چیزها نمیگیری.»
مادرم دائم بغلم میکرد و میبوسید هی میپرسید:
«فرنگیس، چی شد؟ چی کار کردی؟ پدرت چی گفت؟»
همه ی ماجرای سفر را برایش تعریف کردم. مادرم میگفت:
«در این چند روز لب به غذا نزده و همهاش گریه میکرده است. لازم به گفتن نبود از چشمهایش میشد فهمید در آن چند روز، کارش فقط گریه بوده و بس.
گرگین خان یکی دو روز خانه ی ما ماند. به مادرم و فامیل گفته بود میمانم تا پسر عمو برگردد و با او حرف بزنم. مادرم میترسید پدرم برگردد و عصبانی باشد و دعوایشان شود. بعد از یکی دو روز پدرم هم برگشت. بچهها با داد و فریاد خبر آمدنش را دادند. وقتی پای پدرم به خانه رسید گرگین خان دوباره با پدرم دعوا کرد و با هم گلاویز شدند. پدرم کمی غُر غُر کرد و بعد به اتاق دیگر رفت. مادرم برای پدرم آب و غذا برد و مدتی با او حرف زد. مادرم گفته بود به خدا فرنگیس این جا خوشبختتر میشود. به خدا نذر کردم اگر فرنگیس برگردد، به اولین نفری که به خواستگاریش بیاید، نه نگویم. هر کس که میخواهد باشد، فقط ایرانی باشد و نزدیک خودمان.
شب پدرم آرامتر شده بود. مردم روستا به خانهمان آمدند و دور پدرم نشستند. هر کس چیزی میگفت. همه میخواستند او را آرام کنند. صبح گرگین خان چای و نانش را که خورد، رو به مادر و پدرم کرد و گفت:
«بچههایم منتظر هستند. خیلی وقت است خانه نبودم. من میروم، شما هم مواظب خودتان و فرنگیس باشید.»
پدرم در حالی که سرش را پایین انداخته بود، افسار اسب گرگین خان را گرفت و آرام گفت:
«به خدا خودم هم راضی نبودم. ممنون که فرنگیس را برگرداندی. هر چه به من بگویی، حق است. من گناهکارم. چه کار خوبی کردی که با من دعوا کردی و فرنگیس را برگرداندی. خدا خیرت بدهد که مرا زدی.»
بعد به گریه افتاد. گرگین خان که گریه پدرم را دید، او را بغل کرد و سرش را به سر پدرم چسباند و گفت:
«ببخش اگر جسارت کردم. تو پسر عموی عزیز منی.»
همه ی مردمی که برای بدرقه ی گرگین خان آمده بودند به گریه افتادند. بعد به پدرم گفت:
«مرد، فرنگیس دختر ماست. باید توی مملکت خودش باشد. خودت مواظبش باش.»
گرگین خان سوار اسبش شد، از ما خداحافظی کرد و رفت. همه برایش دست تکان دادند. ما بچهها دنبالش دویدیم. نزدیک جاده ایستاد تا به او رسیدم. همان طور که روی اسب نشسته بود گفت:
«فرنگیس خدا نگهدارت! مواظب خودت باش!»
روی جاده ایستادم تا از ما دور شد. گرگین خان رفت و من او را مانند فرشتهای میدیدم که از غم نجاتم داد. سوار بر اسبی که مثل باد میرفت.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔺 پس از اظهار ضعف و عجز و خودکمبینی «هادی ساعی» برای برگشتن «کیمیا علیزاده» به ایران، این تکواندوکار بلغارستانی که با پشت کردن به مردم و کشورش و پس از توهینها و اهانتهای مکرر به ایران و ایرانی تبعه ی بلغارستان شده است پاسخ سخنان و اظهارات نسنجیدهی هادی ساعی را داد.
❗️ آقای ساعی، اندکی تأمل!
❇️#غیرت_ایرانی
👌🏽 #تلنگر
💢 @sad_dar_sad_ziba