eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
579 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ناجی 🌷 به یاد «شهید جلال اسدی» ناجی زائران کربلا از آتش ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍀🍁🍀 کاش در دهکده‌ی عشق، فراوانی بود توی بازار صداقت، کمی ارزانی بود کاش اگر گاه کمی لطف به هم می‌کردیم مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود کاش به حرمت دل‌های مسافر، هر شب روی شفاف‌ترین خاطره، مهمانی بود کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد قرض می داد به ما هر چه پریشانی بود کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود مثل حافظ که پر از معجزه و الهام است کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود چه قدَر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود کاش سهراب نمی رفت به این زودی‌ها دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود کاش دل ها پر افسانه‌ی نیما می شد و به یادش همه شب ماه، چراغانی بود کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود کاش دنیای دل ما شبی از این شب‌ها غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود دل اگر رفت شبی، کاش دعایی بکنیم راز این شعر، همین مصرع پایانی بود «مریم حیدرزاده» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🍝 از آداب خوردن 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
به خودت حق بده گاهی خسته بشی، دلت بگیره، شکایت کنی، بهانه بگیری، گریه کنی، دور باشی از همه و.... آره حق داری؛ ولی بدون که حق نداری توی حال بدت بمونی و متوقف بشی. یک نفس بگیر و سرحال‌تر ادامه بده. زندگی همینه! اگر بالا و پایین نشه باید تعجب کرد. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「📿」 خدایا! آینده پنهان است اما مهم نیست! همین كافی است که تو راه را می‌بینی و من تو را. 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن، زندگی، آزادی به سبک غربی ! ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌊 دریاچه اوان (وان پر از آب) / قزوین / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۵: مردم یکی یکی می‌آمدند جلو و می‌گفتند: «فرنگیس، بیا پایین. بگذار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۶: آمبولانسی به سمت آوه‌زین می‌آمد. به سرعت می‌آمد. می‌دانستیم حتمی خبری دارد. از جا بلند شدیم و با دلهره به آمبولانس نگاه کردیم که هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. وقتی رسید ایستاد و راننده‌اش پیاده شد. گرد و خاک همه جا را گرفت. مرد راننده، سر و صورتش خاکی بود. به نظر می‌آمد قیافه‌اش درهم و دمغ است. وقتی قیافه‌اش را دیدم، نفس در سینه‌ام حبس شد. جلو دویدم و سلام علیک کردم. مرد فقط سری تکان داد. دایی دیگرم حشمت جلو آمد و گفت: «بگو چه شده مرد؟ تو بی خود این طرف‌ها نیامده‌ای؟ بگو زودتر و خلاصمان کن.» راننده آمبولانس با ناراحتی گفت: «خبر بدی دارم!» وقتی این را شنیدم، پاهایم سست شد. همه با دلهره به راننده نگاه می‌کردیم. راننده ادامه داد: «شنیدم یک عده از شما رفته بودند دنبال جوان‌های ده...» مرد سکوت کرد. دایی حشمتم تندی گفت: «ها، رفته بودند. همه منتظرشان هستیم. ولی هنوز خبری ازشان نرسیده.» مرد چشم دوخت توی تخم چشم‌های دایی حشمت و این بار آرام‌تر از قبل ادامه داد: «همه ی آن ها که رفته بودند... به ماشینشان که به طرف خسروی می‌رفته، بمب خورده و همگی توی ماشین شهید شده‌اند.» هنوز حرفش تمام نشده بود که شیون و واویلا برپا شد. دنیا دور سرم چرخید. مردم حالشان از من هم بدتر بود. خاک ده به آسمان بلند شد. هر کس مشتی خاک برداشته بود و به سر می‌ریخت. زن‌ها با صدای بلند فریاد می‌زدند: «هی وا... هی وا...» مردها دست‌هایشان را جلوی صورت‌ها گرفته بودند و یکی یکی روی زمین می‌نشستند. زن‌ها رو به روی هم ایستاده بودیم و توی صورتمان می‌زدیم و شیون می‌کردیم. «هی وا... هی وا...» هشت نفر از ده ما رفته بودند و حالا توی آن تنگ غروب، شیون بود و واویلا. شیونی به راه افتاد که سابقه نداشت. مردها و زن‌ها صورتهایشان را می‌خراشیدند. موها را می‌کندند و دور دست‌ها حلقه می‌کردند. از صورت همه‌ی زن‌ها خون به راه افتاده بود. صورت بچه‌ها هم خیس اشک بود. تمام مردم روستا، کنار چشمه، مثل ابر بهار گریه می‌کردند. شانه‌های پدرم را گرفتم و کنار دیوار خانه نشاندم. دست‌های مادرم را گرفتم و گفتم: «مادر به قربانت... مادر به فدای قلب مجروحت... خالوی عزیزم.» صورتم را چنگ می‌انداختم. به سینه می‌کوبیدم و حسین حسین می‌گفتم. انگار شب عاشورا بود. مردم روستا کم کم به خود آمدند و بلند شدند. کدخدا رو به بقیه کرد و گفت: «باید برویم و جنازه‌هایشان را بیاوریم.» کدخدا اسمش مشهدی الهی مرجانی بود. مردم روستا خیلی قبولش داشتند. از صبح تا شب صدای قرآن خواندنش از خانه بلند بود. همیشه سعی می‌کرد با وضو باشد. برادرش هم بین مردهایی بود که رفته بودند. یکی از مردهای ده گفت: «هر کس برود، کشته می‌شود...» هنوز حرف از دهانش خارج نشده بود که دایی ام حشمت، با ناراحتی بر سرش فریاد کشید: «اگر همه‌مان را هم بکشند، باید جنازه‌هایشان را برگردانیم.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 💚 زنده‌دل 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
هدایت شده از رو به راه... 👣
خط خودکاری 🏡 خانه ی هنر / «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 واقعیت این است که ما نمی‌خواهیم خوشبخت باشیم، می‌خواهیم به روش دیگران از آن‌ها خوشبخت‌تر باشیم! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۶: آمبولانسی به سمت آوه‌زین می‌آمد. به سرعت می‌آمد. می‌دانستیم حتمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۷: عده‌ای از عزیزانمان توی جبهه بودند و ما از آن‌ها بی‌خبر بودیم. عده‌ای از پاره‌های تنمان کشته شده بودند و قرار بود عده ی دیگری بروند تا جنازه‌هایشان را بیاورند. خدایا، این چه مصیبتی بود که گرفتارش شده بودیم. روستای ما یک باره داغدار شده بود. انگار دشمن آمده بود تا فقط آوه‌زین و گور سفید را نابود کند. خواب به چشم کسی نمی‌آمد. شب، مردم ده جمع شده بودند کنار هم. هیچ کس آن شب غذا نخورد. همه در رفت و آمد بودند. وسیله ی زیادی نبود. فقط گاهی ماشین‌های عبوری بودند، یا تراکتور. مردم نمی‌دانستند باید چه کار کنند. مردها دوباره شور گرفتند. گروه اول که رفته بودند بجنگند، گروه دوم هم که کشته شده بودند و حالا گروه سوم هم می‌خواست برود. بعضی از مردها می‌گفتند: «تا حالا جنازه‌ها دست دشمن افتاده، چون دشمن پیشروی کرده، چه طور می‌شود جنازه‌ها را آورد؟ بگذاریم شاید نیروهای خودی، جنازه‌ها را آوردند.» اما دایی ام حشمت و چند نفر دیگر می‌گفتند باید برویم دنبال جنازه‌ها، یا مثل آن ها می‌میریم یا با جنازه‌ی آن ها برمی‌گردیم. دایی ام می‌گفت: «می‌روم و جنازه‌ها را می‌آورم. برای ما ننگ است جنازه ی عزیزانمان روی زمین بماند و دشمن به ما بخندد. برای ما بد است. خواب شب، خجالتی روز است.» حرف‌های کدخدا و دایی حشمت اثر خودش را کرد. چند مرد، با یک تراکتور راه افتادند. پشت سرشان، صدای صلوات و دعای مردم توی دل شب بلند شد. دل داغدارمان دوباره منتظر شد. همه ی مردم کنار خانه‌ها به انتظار نشستند. همه جا تاریک بود. یک مدت سر و صدای بچه‌ها بلند بود، اما کم کم صدای آنها هم خوابید. بچه‌ها همان جا روی زمین کنار دیوارها به خواب رفتند. در میان سکوت، باز هم گاه گاهی، صدای روله، روله و شیون و واویلا بلند می‌شد و انگار مردم دوباره یادشان افتاده باشد که چه بلایی سرشان آمده، همه شروع به شیون و زاری می‌کردند. خاطرات دایی ام محمد خان، راننده ی روستا فرمان، همان کسی که اولین بار با او به چم امام حسن رفتیم و بقیه، یک لحظه رهایم نمی‌کرد. از یک طرف شیون و عزاداری می‌کردیم و از طرفی باید خانه را برای مراسم آماده می‌کردیم. از طرفی هم انتظار می‌کشیدیم. پدرم اشک می‌ریخت و به من نگاه می‌کرد. مادرم حال خوبی نداشت. مثل سایه شده بود. به یک گوشه خیره می‌شد، اشک می‌ریخت و زیر لب اسم برادرش محمدخان را صدا می‌زد. وسایل مراسم را آماده کردیم. چندتا از زن‌ها، توی دل تاریکی مور (نوعی خواندن شعر کردی که از غم و درد می گوید) می‌خواندند. در وصف عزیزانمان با صدای غمگین ناله می‌کردند و شعر می‌خواندند. آسمانِ آن شب آن قدر سیاه و غمگین بود که هیچ وقت آن را این طوری ندیده بودم. کنار چم نشستم. به آرامی شیون می‌کردم. یاد دایی ام محمد خان و دعوای آخرمان اذیتم می‌کرد. انگار می‌دانست قرار است کشته شود و می‌خواست من زنده بمانم. هی خالو، هی خالو... پدرم توی تاریکی دست روی شانه ام گذاشت و بلندم کرد. نگذاشت به حال خودم باشم. برگشتم خانه که از دور تراکتور پیدا شد و شیون و واویلا هوا رفت. کِل می‌کشیدیم و فریاد می‌زدیم انگار می‌خواستیم به دشمن بگوییم ببینید، عزیزانمان را آوردیم. ببینید نگذاشتیم عزیزانمان روی خاک بمانند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄