eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
975 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👧🏻 خوش کلامی و رجزخوانی دختربچه‌ی فلسطینی برای آمریکا و اسرائیل و دیگر حرامیان جهان. ⛰ «زندگی زیباست»@sad_dar_sad_ziba
☘ یکی از تفاوت‌های روزهای خوب و بد زندگی اینه که روزهای بد رو همون موقع درک می‌کنی که روزای بدی هستند، اما روزهای خوب رو شاید در زمان خودش درک نکنی و بعدها که گذشت و خاطره شد می فهمی روزهای خوبی بوده‌ن. 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 به نظر شما در هنگامه‌ی حمله‌ی متفقین به ایران دغدغه‌ی شاه ایران چه بود؟ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 〰 ریـــشه‌دار 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۱۴: صدای بلندگوی جیپ، خیابان را برداشته است. کسی دا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۱۵: بابا دستم را می‌کشد و پشت یک گاری چوبی که با زنجیر به چراغ برق بسته شده است، می‌خواباند کف زمین. صدای شلیک گلوله از تیرباری که روی کامیون نظامی است، بلند می‌شود و به دنبالش ناله‌ی چند نفر به هوا می‌رود. قلبم دارد از جا درمی‌آید. هر تیری شلیک می‌شود، تمام هیکل بابا که کنارم روی زمین درازکش شده و انگشتان یخ زده‌ام را در دست گرفته، تکان می‌خورد. ماشین‌ها که دور می‌شوند، بابا جرأت می‌کند و سرش را بلند می‌کند. صدای ناله از گوشه و کنار خیابان بلند است. دستم را می‌کشد و بلندم می‌کند. تمام تنم می‌لرزد. نگاه می‌کنم. چند نفری افتاده‌اند کف خیابان و خون از سر و رویشان جاری است. در چند قدمیمان، درست کمی آن طرف‌تر از تیغ چراغ برق، پسری درست هم سن و سال من، غرق در خون روی زمین افتاده و ناله می‌کند. چشمانش که از شدت درد به سختی باز نگه داشته، خیره مانده به من. دستش را که سرخ سرخ است، به طرفمان دراز می‌کند و کمک می‌خواهد بی‌اختیار یک قدم به طرفش برمی‌دارم که ناگهان دستم کشیده می‌شود و تعادلم به هم می‌خورد. بابا راه می‌افتد و دوباره مرا دنبال خود می‌کشد. توی کوچه‌ی دریانی که می‌پیچیم، دیگر صداها دور و به همهمه‌ای مبهم تبدیل شده است. فقط صدای شلیک تیر و آژیر آمبولانس‌ها به گوش می‌رسد. به کوچه‌ی خودمان که می‌رسیم، بالأخره بابا نفس‌زنان و عرق‌ریزان، می‌ایستد و دستم را رها می‌کند. سینه‌ام به شدت بالا و پایین می‌رود. خم می‌شوم تا از درد و سوزش سینه‌ام کم شود. ناگهان نگاهم به دیوار خانه‌ی استوار رحمتی می‌افتد. کسی روی رنگ سفید دیوار، به خط درشت نوشته: «ننگ با رنگ پاک نمی‌شود.» 〰〰〰〰〰 شامم را، خورده و نخورده، از سفره، می‌کشم کنار. از اول هم اشتها نداشتم و فقط از ترس قیل و قال بابا نشستم سر سفره. سکوت سنگینی توی اتاق پیچیده. مامان و بهناز هم با غذایشان بازی می‌کنند. گوشه‌ی اتاق، کنار پرده‌ی صندوق‌خانه، می‌نشینم کنار دفتر و کتابم که ساعت‌ها است همین طوری باز مانده. زیر چشمی به بابا نگاه می‌کنم که هنوز از سر سفره نرفته کنار، جاسیگاری‌اش را از پشت بالشش می‌کشد بیرون و سیگار دیگری روشن می‌کند. بوی تلخ سیگار می‌پیچد توی اتاق. فکر کنم از عصر تا به حال یک بسته را کامل کشیده باشد. مامان هم جرأت نمی‌کند سینه‌ی خراب و قلب ضعیفش را به او یادآوری کند. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔴 دشمن‌تراشی 🌌 / نهج البلاغه   ‌       @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
✌️🏼 زنــدگی، معمولاً فرصت دومـی بهمون مــی‌ده که بهــش می گیم: فــردا. امــروز هــمون فــردای دیــروزه. قــدرش رو بــدونیــم و خــدا رو شــکر کنــیم! 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌤 «تقصیر ماست این که بیابان نشین شدی محروم مانده ایم ز درک حضور یار ما از چه نیستیم شب و روز یاد تو وقتی که هست افضلِ اعمال، انتظار؟» ✋🏽 «اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba   🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۱۵: بابا دستم را می‌کشد و پشت یک گاری چوبی که با زن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۱۶: به خانه که رسیدیم، بابا اول از همه سراغ بهروز را گرفت. وقتی مامان با ترس و لرز گفت که ظهر از دانشگاه آمده و حالا هم رفته بیرون بابا حالش خراب شد. فکر کنم فشارش رفت بالا که چشمانش هم سیاهی رفت. کلی داد و بیداد راه انداخت و به زمین و زمان ناسزا گفت که چنین پسر کله شق و بی‌فکر و احمقی نصیبش شده است. بعد که هی رفت توی حیاط و با شنیدن صدای شلیک تیر،دستپاچه برگشت توی اتاق و از بهروز هم خبری نشد، با غروری زخم خورده گفت که اصلاً بهروز برود به جهنم و اگر با گلوله سوراخ سوراخ هم بشود، دیگر دلش نمی‌سوزد و تهدید کرد که قلم پایش را خرد می‌کند اگر پا توی خانه بگذارد. بعد هم، روزه سکوت گرفت و کُنج اتاق چسبید به رادیو و خودش را بست به سیگار. غروب بود که بهروز آمد، خسته، تکیده، خاک‌آلود و با لباسی پاره و خونی که اول همه‌مان را به وحشت انداخت، اما بعد فهمیدیم خون مجروحانی بوده است که به آن ها کمک کرده. بهروز که کنار حوضه وارفت، برای یک لحظه سایه‌ی بابا را پشت پرده‌ی توری پنجره‌ی اتاق دیدم که یواشکی بهروز را نگاه می‌کرد. اما خیلی زود کنار رفت. مامان که می‌ترسید یک وقت بابا از شدت عصبانیت با بهروز درگیر شود، از او خواست که تا وقت خواب بالا نیاید. طفلک بهروز هم که نای حرف زدن نداشت، سر و صورتش را آبی زد و وضویی گرفت و به زیرزمین رفت. حالا هم حتماً دل تو دل مامان و بهناز نیست که بابا زودتر بخوابد تا بهروز را از سرما و گرسنگی نجات دهند. بهناز می‌پرد کنار بساط سماور و چای خوش‌رنگی می‌ریزد و می‌گذارد جلوی بابا. بابا چایش را همان طور داغ، با جرعه‌های کوچک می‌دهد پایین. نگاهم می‌افتد به مامان که دزدکی و به دور از چشم بابا تکه‌ای کوکو می گذارد لای نان. بعد سفره را می‌پیچد و می‌خواهد به بهانه تکاندنش به حیات برود که مثل قرقی از جا می‌پرم و لقمه و سفره را از دستش می‌گیرم و از اتاق می‌زنم بیرون. از کنار حوض که رد می‌شوم، سکوتِ حیات را صدای ممتد جیرجیرکی شکسته است. سفره را نامرتب تا می‌کنم و می‌چپانم لای نرده‌های ایوان. توی تاریکی می‌رون به طرف پله‌های زیرزمین که گوشه حیات است،. از پله‌های زیرزمین که پایین می‌روم، سردم می‌شود. از در و دیوارش بوی نم می‌آید. بهروز کنار صندوقچه‌ی قدیمی، روی گلیم کهنه نماز می‌خواند. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄