eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
682 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌨 برف در تالش / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
11.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 رسالت زینبی پس از رسالت حسینی 🎙 صدای بهشتیِ سیدِ شهید ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔹 کجای کاری؟! 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 💕 دلخوش 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 یک اشتباه بزرگ در زندگی مشترک / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
هدایت شده از رو به راه... 👣
▪️۸ اسفند سالگشت وفات یک هنرمند انقلابی بود، «فرج‌الله سلحشور»
بازیگر
، چهره‌پرداز، نویسنده و کارگردان خوش‌نام ایرانی! خواهرش جایی درباره‌اش گفته بود: «ایشان ۲۵ سال نماز اول وقت و خواندن نماز شب را به توصیه ی آیت الله حق شناس ترک نکرده بودند. به طوری که نماز اول وقتش، هرگز ترک نمی شد؛ حتی اگر مجبور می شدند ماشین را نگه دارند و وسط میدان یا بلوار نماز اول وقت را اقامه کنند، این کار را می کردند.» 💠 هنرڪده‌ی «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 ❇️ شکوه ناوگان دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی‌ در خلیج همیشه فارس 🌊 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔹 مدارا 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۴: _ شب‌ها می‌برنشون توی گورهای دسته‌جمعی خاکشون م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۵: غصه‌ام می‌شود. باز باید چند ساعت بروم توی سرما منتظر آمدن نفت بشوم. همه نقشه‌هایی که برای خوابیدن زیر کرسی داشتم، به باد می‌رود‌. چشمانم را که می‌سوزد، می‌مالم و چند بار پلک می‌زنم. شروع می‌کنم به غر زدن: _ من حال ندارم، خسته‌ام. می‌خوام برم بخوابم. مامان نگاه گله‌مندی می‌کند: _ نه که تا حالا سر زمین بودی بیل می‌زدی، دیگه خسته شدی! صبح تا حالا داری دور خودت ول می‌چرخی، از بیکاری خسته شدی؟ در ثانی، نفتمون هم تموم شده. بدو تا دیر نشده! می‌دانم کلنجار رفتن فایده‌ای ندارد. خم می‌شوم و یک سیب زمینی پوست کنده شده از کاسه‌ی جلوی دست مامان برمی‌دارم و گاز می‌زنم: _ بابا کجاست؟ مامان سیب زمینی‌ها را می‌ریزد توی ظرف سفالی آبی و با گوشت‌کوب می‌افتد به جانشان: _ عزیز دوباره حالش بد شده. عمو جوادت اومد دنبال بابات، رفتن مریض خونه. پیتِ نفت را برمی‌دارم و به طرف در راهرو می‌روم. صدای مامان پشت سرم بلند می‌شود: «لباس بپوش! هوا سرده.» می‌روم توی اتاق تا کت و کلاهم را بردارم. اتاق تاریک است و خبری از بهناز نیست. یعنی کجا رفته؟ کتم را از سر جارختی برمی‌دارم و با عجله به طرف حیاط می‌روم. تنها جای ممکن، زیرزمین است. چراغ زیرزمین روشن است. پاورچین پاورچین از پله‌ها پایین می‌روم. می‌خواهم غافلگیرش کنم. حتماً باز دارد رادیو گوش می‌کند. باید مچش را بگیرم. چفت در را از داخل انداخته. سرم را جلو می‌برم و یک چشمی از لای در نگاه می‌کنم. نشسته روی زمین و خم شده روی چیزی‌. آرنجش را روی زمین ستون کرده و دستش تند تند، تکان می‌خورد. انگار چیزی می‌نویسد. اگر صف نفت غلغله نمی‌شد، آن‌قدر می‌ایستادم تا سر از کارش در بیاورم. اما فعلاً وقت ندارم. پیت‌ها را برمی‌دارم و به طرف کوچه می‌دوم. در راه با خودم فکر می‌کنم تازگی‌ها رفتار همه عجیب و مشکوک شده، حتی بهناز. صف نفت تا مغازه‌ی نانوایی اوس حیدر، پدر سعید، کشیده شده است. سعید هم توی نانوایی است و دارد به شاگرد مغازه‌شان کمک می‌کند. پشت آخرین نفرِ صف می‌ایستم و به سعید نگاه می‌کنم که با مهارت یک نانوا، دارد خمیرها را چانه می‌کند. بلند می‌گوید: «اووی! گفتم از این موتوره این‌ورتر نیاین. با صف نونوایی قاطی می‌شین.» ... و به موتور گازی پدرش که با زنجیر به درخت بسته شده، اشاره می‌کند. چانه توی دستش را می‌اندازد روی تخته‌ی آرد پاشی شده، سرش را بلند می‌کند و مرا که می‌بیند صورتش باز می‌شود: «تویی بهزاد؟» می‌پرسم: «نوبت گرفتی؟» می‌آید جلو و به اول صف اشاره می‌کند: _ آره! پیت‌های ما اون‌جاست. خوش به حالش! به خاطر این‌که نانواییشان دم نفتی دریانی است، همیشه جزو نفرات اول صف است. تازه، مثل بقیه هم توی سرما نمی‌ایستد و همیشه پای تنور است. همه با پالتو و شال‌ گردن توی صف ایستاده‌اند. با این‌ که هوا مثل سال‌های قبل سرد نشده و به قول بابا پاییزش جان ندارد، اما شب‌ها سوز بدی دارد. مخصوصاً اگر مجبور باشی ساعت‌ها یک‌جا بایستی. سعید پنهانی از پدرش، اشاره می‌کند که بروم توی نانوایی‌. وقت‌هایی که قرار است نفت بیاید، اوس‌حیدر از شلوغی دم در مغازه‌اش کلافه می‌شود. همیشه هم می‌گوید که یا او باید نانوایی‌اش را ببرد جای دیگر یا نفتی دریانی. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
دیر گاهی است که افتاده‌ام از خویش به دور شاید این عیـــد، به دیـدارِ خــودم هم بــروم ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔸 آز آرزو 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba