eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
682 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ نسخه‌ی طب برای ماه رمضان 🍏 🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎 ┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۵: غصه‌ام می‌شود. باز باید چند ساعت بروم توی سرما
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۶: خیلی دلم می‌خواهد بروم آن پشت پای تنور. اما می‌ترسم که سعید در مورد سیزده آبان حرفی بزند و من چیزی برای گفتن نداشته باشم. با اشاره، می‌گویم که جایم خوب است و فعلاً سردم نیست. در حالی که خمیر دیگری را چانه می‌کند، شانه بالا می‌اندازد و می‌رود سر کارش. جلویی‌های من، آرام با هم پچ پچ می‌کنند. برای این‌ که حوصله‌ام سر نرود و وقت زود بگذرد، می‌روم جلوتر و گوش می‌کنم. دارند درباره‌ی اعتصاب کارکنان شرکت نفت حرف می‌زنند یکی می‌گوید که فامیلشان از کارمندهای شرکت نفت است و او این خبر را به آن‌ها داده‌. دیگری می‌گوید که شنیده کارخانه‌های آب‌جو و مشروب سازی را آتش زده‌اند. جوانی که کلاه بافتنی سفیدی به سر دارد هم می‌گوید که دیروز عصر خودش با دوتا چشم‌های خودش دیده که کافه‌ای را در خیابان روزولت آتش زده‌اند. همه با خوشحالی و هیجان در مورد این اخبار حرف می‌زنند و نظر می‌دهند. هوا دیگر کاملاً تاریک شده است. ناگهان سعید هیس هیس کنان، همه را متوجه خود می‌کند. همه برمی‌گردند و سرک می‌کشند. بعد سکوت می‌کنند و بی هیچ حرف دیگری می‌ایستند. پشت سرم را که نگاه می‌کنم، دوزاری‌ام می‌افتد. پژمان، پسر استوار رحمتی است که پیت به دست، به طرف صف می‌آید. با این‌که تازه کلاس نهم است، اما هیکلش اندازه‌ی یک جوان بیست ساله نشان می‌دهد. با این همه لباس و کاپشنی هم که پوشیده، مثل یک غول راه می‌رود. پژمان مثل همیشه، بی آن که حتی نگاهی به ته صف بیاندازد، از من رد می‌شود و صاف می‌رود جلوی صف. سعید تندی از نانوایی می‌دود بیرون و داد می‌زند: «آی! اول صف من جا گرفتم‌ها؟» تا پژمان برمی‌گردد که جواب سعید را بدهد، برای اولین بار صدای همه در می‌آید: «مگه جا گرفته بودی؟ صف رو نمی‌بینی؟ برو ته صف! دیر اومدی، زودم می‌خوای بری؟» پژمان که از اعتراض ناگهانیِ همه جا خورده، خودش را گم می‌کند و به تِتِه پِته می‌افتد. سرش را پایین می‌اندازد و مثل موش به طرف خانه‌شان می‌رود. یکی از میان جمع می‌گوید: «وای! خدا به دادمون برسه. سر و کارمون با استوار رحمتیه.» همان جوان کلاه‌به‌سر با خنده می‌گوید: «استوار کیلویی چنده؟! تیمسارش هم دیگه عددی نیست.» سعید هم به نانوایی برمی‌گردد، بلند می‌گوید: «رو که نیست، سنگ پای قزوینه.» کم کم دارد از جسارت و شجاعت سعید خوشم می‌آید. خوب بلد است که چه‌طور از حق خودش و دیگران دفاع کند. اوس‌حیدر هم همین‌طور است. اجازه نمی‌دهد کسی حقش را پایمال کند‌ درست بر عکس بابای من که همیشه در برابر همه کوتاه می‌آید تا به قول خودش شر به پا نشود. ناگهان گرمای دستی را روی شانه‌ام حس می‌کنم. تا به عقب برگردم، صدای سعید را می‌شنوم: _ سلام آقا بهروز! مخلصیم. داداشی دستی برای سعید تکان می‌دهد و به رویم لبخند می‌زند: _ بریم خونه، امروز نفت نمی‌آد‌. قبل از من، جلویی‌ام برمی‌گردد و با تعجب می‌پرسد: «چرا؟» بهروز بلند می‌گوید که به دلیل اعتصاب کارمندان شرکت نفت، دولت هم از روی لجبازی جلوی پخش نفت را گرفته تا این‌طوری مردم را تحت فشار بگذارد. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💚 سوگند به نامت که تو آرام منی! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 پایان زیبا ⛰ / نامداران راهدان ╭─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╮    @sad_dar_sad_ziba ╰─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╯
🌹 چه گونه؟! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔸 نادان 🌌 / نهج البلاغه @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌤 سعی کردم به تو مشغول شوم حیف شد مشغله پیدا کردم / ولایت و انتظار 🌸    @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🌸 خوشبختی 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست»     @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۶: خیلی دلم می‌خواهد بروم آن پشت پای تنور. اما می‌
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۷: همهمه‌ی جمعیت بلند می‌شود. بعضی‌ها هنوز مطمئن نیستند. اما بهروز با اطمینان، پیت‌ها را برمی‌دارد و راه می‌افتد. سعید نان به دست، دنبالمان می‌دود: _ آقابهروز! بفرما نون داغ. می‌گویم: «ما که نون نخواستیم.» سعید بی‌اعتنا به حرف من، جلو می‌رود و نان را به طرف بهروز می‌گیرد. بهروز یکی از پیت‌ها را به من می‌دهد و نان را از سعید می‌گیرد و تشکر می‌کند. به سعید خیره می‌شوم. همه‌ی صورتش شده یک لبخند بزرگ‌. اصلاً هر وقت بهروز را می‌بیند، گل از گلش می‌شکفد. یاد حرفش می‌افتم که چند وقت قبل گفته بود: «کاش من هم برادری مثل بهروز داشتم.» بهروز تکه نانی در دهان می‌گذارد: _ خیلی گشنه‌م بود‌ دستت درد نکنه. سعید آرام زیر گوش بهروز چیزی می‌گوید. بهروز سر تکان می‌دهد و جواب می‌دهد: «وقتی آماده شده‌ن خبرتون می‌کنم.» سعید به من چشمکی می‌زند و به طرف نانوایی می‌دود. بهروز راه می‌افتد، من هم دنبالش. دلم می‌خواهد یک‌طوری خودم را در دل بهروز جا کنم. دلم می‌خواهد همان قدر که داداش بهروز، روی سعید حساب می‌کند، روی من هم حساب کند. پاتند می‌کنم و شانه به شانه‌اش می‌شوم. نمی‌دانم سؤالم را چه‌طور بپرسم. کمی مِن مِن می‌کنم و می‌گویم: «داداش! می‌دونی سیزده آبان همه‌ی دانش‌آموزها می‌خوان بریزن بیرون.» بهروز نگاه معناداری به من می‌کند: «خب آره! تو از کجا فهمیدی؟ از سعید؟» ای لعنت به تو سعید که همه جا رد پایی از تو هست. می‌گویم: «نه! از جای دیگه فهمیدم.» کمی سکوت می‌کنم و ادامه می‌دهم: «ولی من نمی‌دونم سیزده آبان چه اتفاقی افتاده.» حالا دیگر جلوی در خانه رسیده‌ایم. بهروز در را باز می‌کند و می‌رود تو. من هم دنبالش. پیت‌های خالی را می‌گذارد همان‌جا کنار راهروی ورودی، پشت در. می‌ایستد و نگاهم می‌کند. توی تاریکی، چشم‌هایش برق می‌زند. می‌گوید: «قبلاً در مورد تبعید آیت الله خمینی که با هم حرف زده بودیم؛ چهارده سال قبل، یه همچین روزی، ایشون رو به جرم دفاع از مردم مظلوم و افشاگری علیه قانون کاپیتولاسیون، از ایران تبعید کردند.» یادم آمد. بهروز درباره‌اش با من حرف زده بود خودم هم جسته و گریخته، چیزهایی می‌دانستم، اما ربطش را با سیزده آبان نمی‌فهمیدم. بهروز میان حرف‌هایش یک چیز دیگر هم گفت که باز گیجم کرد. معنیِ این چی‌چی‌لاسیون را نفهمیدم، اما رویم نمی‌شود دوباره از بهروز بپرسم. آن‌وقت پیش خودش فکر می‌کند چه برادر خنگی دارد! باید یادم باشد که یک وقت دیگر حتماً سؤال کنم. وارد حیاط می‌شویم. از تاریکی پنجره‌ی اتاق‌های رو به‌ حیاط هم معلوم است که مامان طبق معمول مسجد است و بابا هم هنوز نیامده. بهروز دستم را می‌گیرد و به دنبال خود می‌کشد: _ حالا دیگه وقتشه به بهناز کمک کنی. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
11.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ صبر و جهاد در راه اعتقاد 🌃 / اجتماعی 💐
 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 سازه‌های آبی تاریخی شوشتر از زیباترین و اعجاب برانگیزترین مکان‌های جنوب ایران است. / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄