🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۶: خیلی دلم میخواهد بروم آن پشت پای تنور. اما می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۳۷:
همهمهی جمعیت بلند میشود. بعضیها هنوز مطمئن نیستند. اما بهروز با اطمینان، پیتها را برمیدارد و راه میافتد. سعید نان به دست، دنبالمان میدود:
_ آقابهروز! بفرما نون داغ.
میگویم:
«ما که نون نخواستیم.»
سعید بیاعتنا به حرف من، جلو میرود و نان را به طرف بهروز میگیرد. بهروز یکی از پیتها را به من میدهد و نان را از سعید میگیرد و تشکر میکند. به سعید خیره میشوم. همهی صورتش شده یک لبخند بزرگ. اصلاً هر وقت بهروز را میبیند، گل از گلش میشکفد. یاد حرفش میافتم که چند وقت قبل گفته بود:
«کاش من هم برادری مثل بهروز داشتم.»
بهروز تکه نانی در دهان میگذارد:
_ خیلی گشنهم بود دستت درد نکنه.
سعید آرام زیر گوش بهروز چیزی میگوید. بهروز سر تکان میدهد و جواب میدهد:
«وقتی آماده شدهن خبرتون میکنم.»
سعید به من چشمکی میزند و به طرف نانوایی میدود. بهروز راه میافتد، من هم دنبالش. دلم میخواهد یکطوری خودم را در دل بهروز جا کنم. دلم میخواهد همان قدر که داداش بهروز، روی سعید حساب میکند، روی من هم حساب کند. پاتند میکنم و شانه به شانهاش میشوم. نمیدانم سؤالم را چهطور بپرسم. کمی مِن مِن میکنم و میگویم:
«داداش! میدونی سیزده آبان همهی دانشآموزها میخوان بریزن بیرون.»
بهروز نگاه معناداری به من میکند:
«خب آره! تو از کجا فهمیدی؟ از سعید؟»
ای لعنت به تو سعید که همه جا رد پایی از تو هست.
میگویم:
«نه! از جای دیگه فهمیدم.»
کمی سکوت میکنم و ادامه میدهم:
«ولی من نمیدونم سیزده آبان چه اتفاقی افتاده.»
حالا دیگر جلوی در خانه رسیدهایم. بهروز در را باز میکند و میرود تو. من هم دنبالش. پیتهای خالی را میگذارد همانجا کنار راهروی ورودی، پشت در. میایستد و نگاهم میکند. توی تاریکی، چشمهایش برق میزند. میگوید:
«قبلاً در مورد تبعید آیت الله خمینی که با هم حرف زده بودیم؛ چهارده سال قبل، یه همچین روزی، ایشون رو به جرم دفاع از مردم مظلوم و افشاگری علیه قانون کاپیتولاسیون، از ایران تبعید کردند.»
یادم آمد. بهروز دربارهاش با من حرف زده بود خودم هم جسته و گریخته، چیزهایی میدانستم، اما ربطش را با سیزده آبان نمیفهمیدم.
بهروز میان حرفهایش یک چیز دیگر هم گفت که باز گیجم کرد. معنیِ این چیچیلاسیون را نفهمیدم، اما رویم نمیشود دوباره از بهروز بپرسم. آنوقت پیش خودش فکر میکند چه برادر خنگی دارد! باید یادم باشد که یک وقت دیگر حتماً سؤال کنم. وارد حیاط میشویم. از تاریکی پنجرهی اتاقهای رو به حیاط هم معلوم است که مامان طبق معمول مسجد است و بابا هم هنوز نیامده. بهروز دستم را میگیرد و به دنبال خود میکشد:
_ حالا دیگه وقتشه به بهناز کمک کنی.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۱۴ اسفند
11.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
صبر و جهاد
در راه اعتقاد
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐
«همه چیز برای زندگی زیبا» @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
۱۴ اسفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 سازههای آبی تاریخی شوشتر
از زیباترین و اعجاب برانگیزترین مکانهای جنوب ایران است.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۱۴ اسفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔥 حسود
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
۱۶ اسفند
«تسلیم شدن»، ممکن است برای شما عادت شود.
برای همین است که هرگز نباید تسلیم شوید!
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
۱۶ اسفند
تو در مقام فتوت کم از درخت مباش
که سنگ میخورد و بار بر زمین ریزد
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
۱۶ اسفند
۱۶ اسفند
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۷: همهمهی جمعیت بلند میشود. بعضیها هنوز مطمئن ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۳۸:
هاج و واج دنبالش راه میافتم. بهروز از پلههای زیرزمین پایین میرود.سه تقه به در میزند. کمی طول میکشد تا بهناز در را باز کند.
قیافهاش مثل آدمهایی است که مچشان را هنگام انجام خطایی گرفته باشند. ما را که میبیند، لبخند بیجانی روی صورت رنگ پریدهاش مینشیند:
_ ترسیدم داداش! فکر کردم باباست.
میرویم داخل و بهروز در را دوباره میبندد. رو به بهناز میپرسد:
«چهطور پیش میره؟»
بهناز مچ دستش را میگیرد و آه و ناله میکند:
_ دستم دیگه داره میشکنه!
بهروز با خنده میگوید:
«نه تو رو خدا! بگو فعلاً وقت کاره، وقت شکستن نیست!»
بعد به من اشاره میکند:
_ برات کمک آوردم.
بهناز سر تا پایم را طوری برانداز میکند که انگار بار اولی است مرا میبیند.
_ این؟!
نمیدانم برای چه کاری به کمکم احتیاج دارند. اما هرچه هست، با حرف بهناز بهم برمیخورد. به اعتراض میگویم:
«اوهوی! درست حرف بزنها!»
بهروز رو به بهناز میگوید:
«مگه بهزاد چشه آبجی؟ الحمدلله هم سواد داره، هم غیرت و شجاعت.»
بهناز با تردید میگوید:
«این آخری رو شک دارم.»
به طرفش خیز برمیدارم:
_ منظورت چیه؟
بهناز خود را عقب میکشد:
_ اگه یه وقت بابا شک کنه یا بویی ببره این زود همه چی رو لو میده.
بهروز با مهربانی نگاهم میکند:
_ نه! اینجورها هم نیست.
برگهای از روی صندوقچه برمیدارد و به طرفم میگیرد:
_ این یه اعلامیه است. بگیر بخون!
چشمانم از تعجب گرد میشود. اعلامیه! آن هم توی زیرزمینِ خانهی ما؟!
با ترس برگه را میگیرم. دست خط بهناز را میشناسم:
«یار دبستانی من! روز سیزده آبان ماه، چهاردهمین سالگرد تبعید بزرگ رهبر و پرچمدار قیام انقلابی ماست. به پا خیز و زنجیرهای اسارت و بردگی نظام پوسیده ستمشاهی را پاره کن و به صف مبارزان و آزادگان بپیوند. روز سیزدهم آبان با تعطیلی کلاسهای درس، پاسدار خون شهدای همکلاسیات باش.»
سرم را که از روی کاغذ بلند میکنم، سنگینی نگاه هر دو را روی خودم احساس میکنم. قبل از آنکه حرفی بزنم، بهروز توضیح میدهد:
_ همیشه اعلامیهها را با دستگاه چاپ تکثیر میکردیم. از شانس بدمون دستگاه خراب شده. روز سیزده آبان هم خیلی روز مهمیه. باید همه آگاه بشن و بریزن بیرون. مجبور شدیم خودمون با دست از روش بنویسیم. الآن چند نفر دارن این کارو میکنن. چند روز بیشتر وقت نداریم. باید هرچه سریعتر اینها رو تموم کنیم و پخش کنیم.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۱۶ اسفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌲 به یاد مَرد!
#قله ⛰
/ نامداران راهدان
╭─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╮
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╯
۱۶ اسفند
「🍃「🌹」🍃」
یکی از ویژگیهای انسان سالم این است
که به بن بست نمی رسد.
همیشه واقع بین باشید بگویید:
باز هم راهی وجود دارد.
🍂 بزرگترین آفت، ناامیدی است!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۱۶ اسفند
🌸 زندگی زیباست 🌸
❗️ تصاویری دردناک از جایگاه سخیف زنان ایرانی! #آینهی_عبرت تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ………………………………………
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 آبروریزی شاه و گریهی فرح
🔸 ارزش زن در نگاه پهلوی
#آینهی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
۱۶ اسفند
🌳 کوچه باغی در روستای ناهوک سراوان
/ سیستان و بلوچستان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۱۶ اسفند