eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 طی کردن پله های ترقی به روش رضاخانی! تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃 🌳 ریشه دارها می مانند! 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
/ دریای عمان 🌊 /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۵ : البته این نگاه ها متقابل بود و من هم علاوه بر این که در چشم‌هایش زُل زده بودم، مشت هایم را هم گره کرده بودم و آماده ی هر گونه درگیری بودم. جلو آمد و مثل یک خروس لاری وحشی به من نزدیک شد و با همان فارسیِ دست و پا شکسته اش گفت: « بگو ببینم تو کی هستی عوضی؟! از جون این ها چی می خوای ؟» من که مانند بشکه ی باروت شده بودم، همین یک جرقه کافی بود که منفجر بشم! او را به عقب هُل دادم و گفتم: «عوضی جدّ و آبائِته مرتیکه. تو بگو ببینم کی هستی و از جون دختر خاله ی من چی می خوای؟!» تا حدّی آدم فهمیده ای بود و همین که کلمه ی دختر خاله را شنید، کمی عقب‌ نشینی کرد و رو کرد به آقاسهیل و گفت: «آقاسهیل! این آقا چی می گه و از جون زنِ من چی می خواد؟! لطفاً همین الآن قضیه رو روشن کنید.» آقا سهیل که خودش از همه جا بی خبر بود، گفت: «من هم نمی‌دونم اصلِ قضیه چیه. تنها کسی که می تونه جوابت رو بده، اِلی هست.» این را گفت و نزدیک الهه شد و با عصبانیت فریاد زد: « یا همین الآن همه چیز را می گی یا می کُشمت.» الهه به پای آقاسهیل افتاده بود و مدام گریه می کرد. من که دیگه طاقت آن وضعیت را نداشتم، رو کردم به آقا سهیل و گفتم: « چرا اذّیتش می کنید؟ من که همه چیز را برای شما گفتم. حالا هم اگر بخواهید، پیش این آقای آلمانی دوباره می گم. آره، بهتره دوباره بگم و همه حالیشون بشه. بابا! من و الهه سال ها عاشقِ هم بودیم و همدیگر را می خواستیم، پارسال هم که به ایران اومده بودید، با هم قول و قرار گذاشتیم که اگر من بتونم بیام آلمان، حاضر می شه که با من ازدواج کنه. خُب الآن هم من با هر بدبختی که بوده خودم را به این جا رسوندم و منتظر جواب الهه هستم. تازه مطمئن هم هستم که الهه به قولش وفادار مونده و اگر هم راضی به ازدواج با این آقای فرنگی شده، حتماً یا به خاطر دیر کردنِ من بوده یا این که مجبورش کردن. به هر حال فرقی نمی کنه؛ حالا هم تا ازدواجی صورت نگرفته، بهتره که این آقا پاش رو از زندگی من و الهه بکشه بیرون و بره دنبال کارش.» یارو آلمانیه، همین طور که مشت هاش رو گره کرده بود و خون، خونش را می خورد رو کرد به خاله مریم و آقاسهیل و گفت: «مامی، آقا سهیل! لطفاً شما خودتان به این مسخره بازی ها خاتمه بدید. وگرنه این آقا هر چی دیده از چشم خودش دیده.» خاله مریم که مانند برق گرفته ها، سر جایش خشکش زده بود، با حالتی ملتمسانه به من نگاه می کرد و به خوبی می شد از نگاهش فهمید که چه می خواهد. رو کرد به من و با خواهش از من خواست که الهه را فراموش کنم و آقاسهیل هم که کمی از این وضعیت ترسیده بود و نمی‌خواست کار به جاهای باریک بکشه و می دید که به خواهش های خاله مریم اعتنایی نمی کنم، رو به من کرد و با لحن مؤدبانه و ملایمی گفت: « ببین آقامجتبی! حتماً یک اشتباهی صورت گرفته، قضیه خیلی ساده و روشنه. حالا گیرم که شما درست بگید و این نامه ای هم که در دست دارید، نامه ی الهه باشه و حق با شما باشه، اما این جا یک مسئله ی خیلی ساده و در عین حال مهمی وجود داره که شما از آن بی اطلاعید.» ــــ چه مسئله‌ای؟! ــــ این که، مگه شما ادّعا نمی کنید که یک سال پیش با الهه قول و قرار گذاشتید و حالا ما او را مجبور به ازدواج کردیم؟ ــــ بله... به نظر من که نمی تونه غیر از این باشه. ــــ اتفاقاً اشتباه شما همین جاست، چرا که دقیقاً زمانی که ما به ایران آمده بودیم، اِلی با مایکل نامزد کرده بودند و یک هفته ای بیشتر از نامزدیشون نگذشته بود. حالا نمی دانم این دختره ی بی شعور چه طور به خودش اجازه داده که با این که با مایکل نامزد بوده، برای تو نامه ی فدایت شوم بنویسه و قول و قرار بگذاره. هر چی هست که خیلی کار احمقانه ای بوده. در ضمن من هم می خوام که این قضیه همین جا و همین الآن، توسط خودش توضیح داده بشه که همه ی ما هم علت این بازی بچه گانه رو بفهمیم. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🍃🌸🍃 🌺 گونه‌ای زیبا از گل ساعت 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💢 ‏از روزگاری که فروش سیم‌خاردار به ‎ایران را ممنوع کرده بودند، رسیده ایم به دوران فروش پهپاد به ونزوئلا، بولیوی، الجزایر، روسیه، مکزیک، سودان، اتیوپی، تاجیکستان و ... و دورخیز ایران برای سهم ۲۵ درصدی از بازار جهانی صادرات پهپاد به ارزش ۶.۵ میلیارد دلار تا ۲۰۲۸. 💪🏼 ! 🌱 امید @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
«ايمان بنده اى درست نباشد جز آن كه اعتماد او به آنچه در دست خداست بيش تر از آن باشد كه در دست اوست.» [حکمت ٣١٠] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃 همیشه آغاز راه دشوار است. 🦅 عقاب در آغاز پر کشیدن پر می ریزد، اما در اوج، حتی از بال زدن بی نیاز است. 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
کم لغزش و پرکار 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رئیس جمهور دست فروش، رئیس جمهوری که شاه نشد! 🗓 سالروز شهادت شهیدان رجایی و باهنر گرامی باد! ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃 🕊 ده ثانیه محبت! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 اعتراف محمدرضا پهلوی به ساده لوحی و بی عرضگی پدرش رضاشاه در حوادث جنگ جهانی دوم تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🗑 راهکاری جالب جهت ترغیب مردم برای انداختن آشغال ها در سطل زباله 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۶ : باز رو کرد به الهه و با عصبانیت گفت: یالّا جواب بده. این نامه و این مسخره بازی ها چیه؟ گویی بند بند وجودم با شنیدن این جملات از هم جدا می شد. سرم گیج می رفت و فشارم رفته بود بالا. چشمهایم دیگر جایی را نمی‌دید. اگر این گفته ی آقاسهیل درست باشد که بود، دوست داشتم که زمین دهان باز کند و من را از صفحه ی روزگار محو کند. بد جوری بازی خورده بودم. به هر حال الهه ی من، عشقِ تمام سال‌های نوجوانی و جوانی من، یا نه بهتره بگم اِلی مایکل، اِلی بی شعورِ خاله مریم، همین طور که گریه می کرد، لب به سخن باز کرد و حرف‌هایی زد که گوش تمام عشّاق جهان هم تاب شنیدن این کلمات وقیحانه را نداشت، چه برسد به منِ مجنونِ بی چاره ی مفلس. ــــ من اشتباه کردم. بابا! مایکل جان! من فقط می تونم بگم اشتباه کردم. آخه من دیدم این پسره خیلی به من علاقه داره و هر روز هم علاقه ش بیشتر می شه، از طرفی هم می دونستم که اگر جواب منفیِ من رو بشنوه، ممکنِ دست به خودکشی بزنه. به همین خاطر بود که اون نامه ی لعنتی رو براش نوشتم. آخه تنها چیزی که اصلاً احتمالش رو نمی دادم، این بود که بتونه بیاد آلمان. آخه فکر نمی کردم که یک پسر مفلس و بی چیز، بتونه خرج سفر آلمان را جور کنه و خودش رو برسونه این جا. حالا هم که این اتفاق افتاده و الآن این جاست، من فقط می تونم بگم که اشتباه کردم معذرت می خوام. همه چیز در یک آن برایم تمام شده بود. دنیا به آخر رسیده بود من برگشته بودم سرِ جای اولم. زبانم بسته شده بود. فقط به الهه نگاه می کردم و نگاه. فکر می کردم که اگر به چشمانم نگاه کند، خجالت می کشد و از حرف‌هایش پشیمان می‌شود. اما نه، او در این مدت بیشتر از آن چه که فکر می کردم رنگ عوض کرده بود و انسانیت و عاطفه و شرم و حیا را کلاً به فراموشی سپرده بود. با پُررویی تمام به چشمانم زُل زد و گفت: «ببین آقا مجتبی... همه چیز بین من و شما تمام شده، یا بهتره بگم از اول هم تمام شده بود. حالا من نامزد دارم و دو روز دیگر هم ازدواج می کنیم. حالا هم اَزَت می خوام که پات رو از زندگی من بکشی بیرون و از همون راهی که اومدی، برگردی و دور من را خط بکشی. البته قبول می کنم که توی این قضیه کمی اشتباه کردم. اشتباهم این بوده که شما را خوب نشناختم. به هر حال از بابت این که این همه به زحمت افتادی و به خاطر من این همه راه رو طی کردی، می تونم اَزَتون معذرت خواهی کنم و همه چیز را فراموش کنیم. حالا هم دیگه حرفی نمونده و می خوام که... » ــــ که بِرَم... که شرّم رو کم کنم و خاطر شما را آزرده نکنم. نه؟ درست نمی گم اِلی خانوم؟ کور خوندید. جریان به این سادگی ها هم نیست که شما می گید. حرفِ یک روز و دو روز که نیست. من تمام جوونی، زندگی و آبرو و حیثیتم را برای شما خرج کردم. بدون اجازه ی حاج عبدالله از کشور خارج شدم و اون بی چاره حتی خبر نداره که من الآن کجا هستم. زندان کشیدم و تا دم مرگ رفتم. خرحمّالی کردم. حالا با یک معذرت خواهی، همه رو پایمال می کنید و جواب سربالا به من می دید. نه نمی شه. شما حق ندارید این طوری با احساسات و شخصیت من بازی کنید. شما باید به قولی که دادید وفادار بمونید. احساس می‌کردم این آخرین راهی است که می‌توانستم دل او را به دست بیاورم و شاید نظرش عوض شود و یا این که حدّاقل بُعد انسانیتش به کار بیفتد و موقعیت مرا درک کنند. اما مثل این که اشتباه کرده بودم و یا بهتر است بگویم اشتباه گرفته بودم. الهه همان گرگی بود که سال‌ها در لباس میش، پاک ترین عواطف من را دریده بود و من نفهمیده بودم. حیوانی که در لباس انسان، ناب ترین ابعاد انسانیت مرا به بازی گرفته بود و... با بی شرمی و بی حیایی تمام در جلوی من ایستاد و گفت: « اگه کر نشده باشی، حرف همون بود که گفتم. من هیچ علاقه‌ای به تو نداشتم و ندارم و نخواهم داشت... حالا هم بهتره که هر چه زودتر دُمت رو روی کولت بذاری و گورت رو گم کنی که دیگه طاقت دیدنت رو حتی برای چند لحظه هم ندارم. هِرّی! ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃 🪕 چند ثانیه تارنوازی 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 این گونه هم می شود با خدا حرف زد. /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃 هر کجا هستی سهم اندک خود را از خوبی و مهربانی به جا بیاور. 👌🏼 همین هستند که در کنار یکدیگر بر جهان بدها و بدی ها پیروز می‌شوند. 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
هردم از عمر، می رود نفسی چون نگه می کنم نمانده بسی 📖 «گلستان سعدی» 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پا به پای مردم در سرما و گرمای زندگی ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃 گاهی میانِ خلوتِ جمع یا در انزوای خویش موسیقیِ نگاهِ تو را گوش می‌کنم! وز شوقِ این محال که دستم به دستِ توست من جای راه رفتن، پرواز می‌کنم! «فریدون مشیری» 💫 @sad_dar_sad_ziba 💫 ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸این همه هیاهوی راست و چپ برای هیچ و پوچ! 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇫🇷 این جا ؛ شهر رؤیا، عروس شهرهای اروپا! ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌊 نمای دریای کاسپین (خزر) از ارتفاعات گیلان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪بخش ۲۷ : با شنیدن این اهانت، خونم به جوش آمد. آخر من به کلمه ی «هِرّی» خیلی حساس بودم. کاری را که باید از همان اول می کردم، کردم. دستم را بردم بالا و سیلیِ محکمی به صورتش زدم و دیگر نفهمیدم چه کردم. اما به یاد دارم که بعد از سیلیِ من، آقامایکل به غیرتِ نداشته اش برخورد و به سوی من حمله ور شد. او بزن و من بزن! الهه هم زیر دست و پای ما مچاله شده بود. نامرد فهمیده بود که به کجا ضربه بزند. اولین مُشتی که زد، به دماغم کوبید که صدای خُرد شدن استخوانش را هم شنید. خون از دماغ فَوَران می زد. تمام فرش و کاناپه از خونِ دماغم رنگین شده بود. خون زیادی از من رفته بود. تقریباً داشتم بیهوش می شدم. حالا آقاسهیل هم با او هم دست شده بود و دونفری دست و پایم را گرفته بودند و به طرف درب منزل می بردند. من با هیکلی خونین و دماغی شکسته و سر و وضعی آشفته، توی خیابان و بیرون درب آنها افتاده بودم و به تنها چیزی که فکر می کردم، بی غیرتیِ آن زنیکه ی به اصطلاح خاله بود که اجازه داده بود که بچه ی خواهرش را در غربت، به قصدِ کُشت، کتک بزنند و او حتی زحمت اعتراض کردن هم به خودش ندهد. 🔸🔸🔹🔸🔸 وقتی به هوش آمدم که صبح شده بود و من در همان کارخانه ی متروکه بودم و فریبرز هم بالای سَرَم خوابش برده بود. باز هم معرفت فریبرز بود که به دادم رسیده بود؛ دلش نیامده بود مرا رها کند. بعد از رفتن من، او هم پشت سرم به راه افتاده بود و یک جایی اطرافِ منزل آن ها، منتظرم نشسته بود. می گفت احتمال می داده که شاید اتفاقی شبیه به این برایم بیفتد؛ اما نه تا این حدّ... باز هم خدا را شکر که رسیده بود و مرا تا این جا کشیده و به حال و وضعم رسیده بود. اگر او نرسیده بود، خدا می داند که الآن کجا بودم و چه حال و روزی داشتم. حتما پلیس دستگیرم کرده بود و به جرمِ ورود غیرقانونی، در زندان بودم. تازه این بهترین احتمالی بود که می‌شد در نظر گرفت. به هر حال بعد از استراحت تا آخر شب، حالم کمی رو به راه شده بود و می توانستم از جایم بلند شوم. اگر حرف‌های آنها درست بود، فرداشب، عروسیِ الهه و آن پسره ی آلمانی بود. تا صبح بیدار بودم و به آسمان خیره شده بودم. از آخر و عاقبت کارم در تعجب مانده بودم. این همه زحمت و مشقّت و... یک شبه به باد رفته بود و من با کوله باری از غصه و حسرت، تنها مانده بودم. راستش اگر فریبرز کشیکِ مرا نکشیده بود و سرِ بزنگاه نرسیده بود، حتماً خودکشی کرده بودم و به این خفّت پایان داده بودم. اما خدا را شکر که فریبرز رسید و جلوی این کارِ احمقانه ی مرا گرفت. خیلی زود به این نتیجه رسیدم که دختری با این خصوصیات و با آن پَستی، سنگدلی و نفهمی، همان بهتر که نصیب حیوانی مثل خودش بشود. اما هرچه بود، فرداشب نتوانستم که به عروسیِ آن ها نروم. با دماغی شکسته که دردش امانم را بریده بود و تمام چشم هایم را نیز کاسه ی خون کرده بود، همراه فریبرز به آن جا رفتیم و از بیرون منزل، شادمانی و عروسی الهه ی من یا بهتر بگویم اِلی مایکل یا بهتر بهتر بگویم، اِلی بی شعورِ پدر را نظاره‌گر بودیم. «الهی که هر دو امشب تصادف کنید و به درک واصل بشید! الهی که هر دو سیاه بخت بشید و سرطان بگیرید و بمیرید!» این جملاتی بود که مدام زیر لب زمزمه می‌کردم و نظاره‌گر جشن، پایکوبی و هلهله ی آن ها بودم. آن شب هم گذشت و خوب شد که آن چنان گذشت. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄