🌿🍁🌿
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم، به تو بر میخورم اما
آنسان شدهام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام، جای تو خالی است
فردا که میآیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همهی بودن ما جز هوسی نیست
«هوشنگ ابتهاج»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144151472490380422.mp3
8.13M
🌿
🎶 «جادوی نی»
🔹 امیر جاهد
برای دوستداران موسیقی بی کلام
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍁 بد نشو!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
یه روزایی تو زندگیمون هست که هیچ اتفاق خاصی نمی افته.
ما به این روزا میگیم:
روز تکراری.
ولی حواسمون نیست که میتونست اتفاقای بدی بیفته.
🌇 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 «اثبات ولایت فقیه در قرآن»
🎤 حجت الاسلام قرائتی
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🍃🍃
قبل از پاسخ دادن به پرسش های ديگران،
اندکی سكوت كن تا پاسخ بهتری بيابی.
سكوتت در خاطر هيچ كس نخواهد ماند.
اما پاسخت را هميشه به خاطر خواهند سپرد!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🍏 سيب تا هنگامی که با چوب باريکش به درخت متصل است، همه ی عوامل در جهت رشدش در تلاشند؛
باد باعث طراوتش می شود،
آب باعث رشدش می شود
و آفتاب پختگی و کمال می بخشد.
اما به محض منقطع شدن از درخت
و جدايى از اصل،
آب باعث گندیدگی
باد باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی
و از بين رفتن طراوتش می شود.
مراقب وصل بودن به اصالتمان باشیم!
🌴 @sad_dar_sad_ziba🌴
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۵: به یاری قلم، دیگر از آن دخترک ناآرام خبری نبود؛ می خوا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۶:
تک دانه ی اشک روی گونه ام لیز خورد. زن متوجه حضورم شد. ایستاد، با لبخندی نمایشی سلام گفت و نگاهم را به خود کشید. چه قدر چهره ی پُر چین و چروکش برایم آشنا بود. دانیال همچون مردگانِ متحرک به خود آمد. چشمان قرمز و ورم کرده اش، خبر از بی قراری می داد.
حال دخترک دل شکسته را جویا شدم.
نای پاسخ نداشت.
ـــ هیچ تغییری نکرده. هیچی!
آه پردرد زن توجهم را جلب کرد. این چشمها... کجا دیده بودمشان؟ حالِ کنجکاوم را خواند.
ـــ من مادر شوهر سارا هستم. شما باید زهرا خانم باشید، خواهر آقاطاها. امیر مهدیِ من با برادرتون دوستای صمیمی بودن. صبح که اومدم، دانیال رو سپرد به من و خودش خسته و کوفته رفت سر کار، خدا خیرش بده!
این پیرزن رنگ پریده و شکسته، مادر شهید حسام بود؟! چه قدر توفیر داشت با فاطمه خانمی که در عکس های سارا و امیرمهدی می خندید.
گوش هایم می شنید اما نگاهم میخ بود به نفس های مصنوعی سارا. گوشی دانیال زنگ خورد. بی رمق برای پاسخ بیرون از اتاق رفت. چند ثانیه گذشت که سراسیمه در چارچوب در قرار گرفت.
ـــ من... من باید برم. مامان... مامانم...
تا به خود بیاییم پا به دویدن گذاشت. مانده بودیم حیران که باز چه شده.
فاطمه خانم مضطربانه خواست به دنبالش بروم. نمیدانستم چه کنم. صدای خش دار پیرزن هلم داد.
ـــ بدو دیگه مادر، تو حال خودش نیست. یه بلایی سرش می آد.
کیفم را برداشتم و شروع به دویدن کردم. بین مراجعین چشم می چرخاندم بلکه پیدایش کنم. نگاهم به در خروجی کشیده شد و دانیالی که دیوانه وار از آن گذشت. اطمینان داشتم به پارکینگ می رود. پس باید از حراستِ جلوی بیمارستان عبور می کرد. به طرف خروجی پارکینگ دویدم. نفس نفس زنان کنار اتاقک نگهبانی ایستادم. شانس یار بود و دیدم که با ماشین به این سمت می آید. می دانستم آن قدر تلاطم دارد که اگر گوشه ای بایستم من را نمی بیند؛ پس درست وسط مسیر، پشت درگاه تردد، ایستادم. به محض ترمز ماشینش، بدون کسب اجازه، روی صندلی عقب نشستم.
ـــ من هم باهاتون می آم.
چیزی نگفت. با فشار روی پدال گاز از زمین کنده شد. عصبی و متشنج، مدام با خانه تماس میگرفت اما پاسخی دریافت نمی کرد. گاه به زبان آلمانی کلماتی فریاد میزد که معنایشان را نمی فهمیدم. در این بین فرمان بیچاره ی ماشین، محل تاخت و تاز مشت هایش شده بود. با پیچ و تاب در کوچه پس کوچه ها سعی در دور زدن ترافیک خیابان ها داشت و من یقین داشتم این گونه پیش برود به جای خانه مقصدمان قبرستان است.
در آن گیر و دار صدای زنگ گوشیم بلند شد. به این امید که شاید پروین خانم باشد، سریع جواب دادم. اما... باز هم همان نفس های منظم. صاحب این نفس ها که بود؟ چه می خواست ؟ چرا تماس میگرفت و هیچ نمی گفت؟
با ترمز شدید ماشین به جلو پرت شدم. صدای«لعنتی» گفتن دانیال در گوشم نشست. باز هم ترافیک! ترمز دستی را کشید و به طرفم چرخید.
ـــ زهرا خانم، رانندگی بلدی؟
چرا میپرسید؟
ـــ بله... اما...
خواستم دلیل سؤالش را جویا شوم که شتاب زده بیرون پرید و شروع به دویدن از میان خودروها کرد. با حالی مضطرب خود را روی صندلی جلو کشیدم. زیر لب ذکر می گفتم تا شاید التهابم کور شود. صدای پیامک گوشی ام بلند شد. بازش کردم؛ یک جمله بود از شماره ای عجیب:
«تلگرامت رو چک کن»
سرما در جانم نشست. به ماشین های رو به رویم چشم دوختم. آسمان غرید و باران تندی شروع به باریدن کرد. نمیدانم چرا اما از انجام آن چه خواسته بود ترسیدم. با انگشتانی یخ زده، تنها پیام ناشناس در صفحه ی تلگرامم را گشودم.
از آن چه می دیدم نفس در سینه ام حبس شد؛ عکس هایی از دانیال در حال دویدن، عکس هایی که شاید چند ثانیه از گرفته شدنشان می گذشت، عکس هایی که در همه شان خطی قرمز به دور سر دانیال کشیده شده بود. این ها یعنی چه؟
باید به شوخی می گرفتم؟
پیام آمد:
«حدس بزن قراره چه اتفاقی بیفته؟!»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://splus.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌺 بهشت
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
یارا بهشت، صحبت یاران همدم است
دیدار یار نامتناسب، جهنم است
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان، حاصل آن دم است
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی است
بس دیو را که صورت فرزند آدم است
دنیا خوش است و مال عزیز است و تن شریف
لیکن رفیق، بر همه چیزی مقدم است
«سعدی»
@sad_dar_sad_ziba
┗━━━━•••━━ 🌺 ━┛
رفیق. سروش کریمی .mp3
5.02M
🌿
🎶 «رفیق»
🎙 سروش کریمی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔹🔹🔻🔹🔹
می گفت:
تو یکی از بانک ها یه صندوق امانت داشتم، زنگ زدن گفتن شعبه داره جابه جا میشه، بیایید تخلیه کنید، وقتی رفتم روی بیش از ۵۰ تاش برچسب زده بودن فوت شده.
پیش خودم گفتم:
بنده خداها برای آینده چه برنامه ها داشته ن و حالا این پس اندازها دیگه به دردشون نمیخوره.
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba