┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۳:
سنگینی آن کابوس برای چند ثانیه زبانم را لال و قدرت تشخیص زمان و مکان را در وجودم فلج کرد. دختر افغان مقابلم ظاهر شد.
_ حالتون خوبه؟
خیره به کشیدگی چشمانش ماندم. لبخندی مصنوعی زد.
_ خوابتون برد. فکر کنم خواب بد دیدی.
از فرط ضعف، توان حرف زدن نداشتم. دختر، بسته ای بیسکوئیت و یک آب معدنی کوچک از کیفش بیرون آورد.
_ من وقتی خواب بد می بینم کلاً قفل می کنم. این ها رو بخور، حالت رو جا می آره.
شدیداً احساس گرسنگی می کردم. بی تعارف بیسکوئیت و آب را گرفتم و هر دو را کامل خوردم. زیر لب تشکر کردم. لبخند زد. چادر قجری اش را روی سر مرتب کرد. کنارم نشست و تکیه به دیوار داد. کاش می رفت.
_ اسمم مهلاست.
لهجه ی افغانی اش بامزه بود. هیچ نگفتم. ذهنم مدام سؤالی را تکرار می کرد:
«چرا گفت فرار کنم؟»
شقیقه هایم تیر کشید. حس بدی داشتم. هیچ وقت این همه بی پناه نبودم.
_ چه بلایی سرت اومده؟
جواب ندادم. حوصله ی کنجکاوی های خاله زنکی نداشتم. هزار فکر جور و ناجور در سرم می چرخید. صدای مهلا دوباره از کنار گوشم بلند شد.
_ این رو دیدی؟
گوشی را مقابل صورتم گرفت. دست بردار نبود. آماده ی پرخاش شدم که نگاهم به نماهنگ در حال پخش افتاد. خشکم زد. فیلمی از چند ساعت قبل بود؛ از آن جهنم و منی که در حال گریز بودم. دردهایم پرید. گوشی را چنگ زدم. مهلا جمله ردیف کرد.
_ فیلمش تو مجازی داره دست به دست می شه. واسه چند ساعت پیشه. می گن امروز درگیری شده، چند نفر بدبخت رو هم این وسط کشتن. مثل این که این دختره هم یکی از کله گنده های سپاهه که وسط اون بلبشو بوده. نوشتن تا صدای آژیر پلیس را شنیده پا گذاشته به فرار؛حالا چرا، الله اعلم!
نگاه تیز و معنادارش روی چهره ام ثابت ماند. قلبم چون طبل کوبید. وای آبروی پدرم... منصفانه نبود. آن ملعون، کثیف بازی می کرد. به سرعت از جا جهیدم و به سمت کفشداری رفتم. مهلا به دنبالم قدم برمی داشت و نجوا کرد:
«خودشی... درسته؟»
بی هدف از حرم بیرون زدم. مهلا پشت سرم آمد.
_ صبر کن! کجا می ری؟
درمانده و پریشان دور خودم می چرخیدم. نمی دانستم باید چه کنم. دختر افغان در چند وجبی ام به تماشا ایستاد. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم. فقط یک شماره ی عجیب در لیست تماس ها بود. می دانستم این ارقام مبهم من را به آن ابلیس وصل نمی کند اما باز امتحان کردم. شماره گیری کامل نشده، بوق نامعتبری خورد. قفسه ی سینه ام به شدت بالا و پایین می شد.
به تلگرام رفتم. دستانم می لرزید و انگشتانم پر غلط می نوشت:
_ این فیلم چیه که داره دست به دست می شه؟ می خوای با ما چه کار کنی، عوضی؟
پیام آمد:
«تبریک می گم، داری معروف می شی! فقط مراقب باش که گیر نیفتی، چون می دونی بعدش چی می شه.»
دوست داشتم سرم را آن قدر بر زمین بکوبم تا جان به عزرائیل تسلیم کنم.
پیامی جدید روی صفحه نقش بست:
«شاهکار اصلی هنوز مونده، دختر حاج اسماعیل.»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۴:
حالا از تمام آدم های گوشی به دست می ترسیدم. روسری را تا حد امکان پایین آوردم و لبه ی چادر را چنگ زدم تا مبادا چهره ام به چشم مجازی بازان، آشنا آید. خواستم سرخط خبرهای جدید درباره ی اتفاق امروز را در فضای مجازی بخوانم که نگاهم به مهلا افتاد. خطر بود. پس باید اول از شرش خلاص می شدم.
پا به سمت در خروجی تند کردم. به دنبالم آمد. چرا دست بردار نبود؟ وارد خودروگاه شدم. باید می ترساندمش. در مسیر حرکتم شیشه ی سبز رنگ دلستری که کنج دیوار گذاشته شده بود را بر داشتم. به گام هایم شتاب بیشتری دادم. از تعقیبم عقب نشینی نکرد. به خلوت ترین نقطه که رسیدم، قسمت زیرین شیشه را به دیوار کوبیدم. به آنی چرخیدم. یقه ی مانتویش را چنگ زدم و به دیوار بتنی کوبیدم. ترسید. از شدت حرص، فشار انگشتانم به دور گلویش بیشتر و بیشتر می شد؛ انگار می خواستم تمام خشمم را از آن جغد شوم، سر این دختر زیبای افغانی خالی کنم. چشمان کشیده اش داشت از حدقه بیرون می زد. فشار دستم را کم کردم و شیشه ی را روی پهلویش فشردم.
_ دنبال من نیا فهمیدی؟!
ساکت ماند. با خشم به مردمک هایش زل زدم. فریادی خفه از میان دندان های گره خورده ام برخاست: «فهمیدی؟!»
سری به نشانه ی تأیید تکان داد. وحشت در جزء به جزء صورتش هویدا بود. من و این همه خشونت؟! دلم به حالش سوخت. با ضرب هلش دادم. چند قدم که دور شدم، صدایش در گوشم پیچید.
_ باورم نمی شه دختر حاج اسماعیل بد باشه.
ناخواسته ایستادم. حالا همه می دانستند که دختر حاج اسماعیل به دلایلی مبهم گریخته. بیچاره حاج اسماعیل!
این دختر انگار نمی دانست که دنیا پر است از پدرانی شبیه به نوح که فرزندانشان در ناخلفی به پسر نوح طعنه می زنند. انگار نمی دانست زیر پرچم همین آشوب ها، آقا زاده هایی بر سینه می کوبند که شکم از سفره ی انقلاب پر کنند اما دستی بر توبره دارند و دستی بر آخور. گامی نزدیک آمد.
_ شوهرم تو تیپ فاطمیونه. همیشه از حاج اسماعیل تعریف می کنه. می گه پهلوونه، همه ی بچه ها عاشقشن. ایرانی و افغانی و عرب نداره. اولش که فیلم رو دیدم، گفتم بالأخره تق حاج اسماعیل هم در اومد. نه که خودش بد باشه ها، نه؛ اما گفتم دنیا این جوریه، بالأخره یه جا خفتت رو می گیره. حق و ناحقش هم مهم نیست، مهم اینه که خفتت رو می گیره و می کنَدِت گاو پیشونی سفید. به محض این که تو سرویس بهداشتی چشمم بهت افتاد، پشت اون همه کبودی، شناختمت؛ از بس که عکس پدرت رو توی پس زمینه ی گوشی شوهرم دیده بودم، تو هم خیلی شبیه پدرتی. اول خواستم پلیس خبر کنم اما دیدم وضو گرفتی و رفتی حرم. دنبالت اومدم. دیدم نماز خوندی؛ گفتم کسی که مال حروم خورده، تو این شرایط نماز نمی خونه، تو این شرایط کز نمی کنه کنج حرم. گفتم نه، اونی که مال حروم خورده افعیه، بلده نیش بزنه، بلده بخزه، بلده مسیر باز کنه. گفتم این دختر شبیه آقازاده های قد کشیده با لقمه ی شبهه ناک نیست. حالا هم نمی دونم چه خبط و خطایی کردی که قُطاب شدی، شیرین شدی، رفتی زیر دندون بدخواه های پدرت؛ اما از من می شنوی، بیش تر از این ندونسته تو زمین دشمن توپ نزن. جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته.
خبط و خطای زهرا، دختر حاج اسماعیل، مهر سکوتی بود که از ترس جان عزیزان بر دهان زد؛ سکوتی که چون زخم جذام لحظه به لحظه پیشروی می کرد و انگار تا تمام صورت را نمی گرفت از پا نمی نشست.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۵:
اشک از روی گونه ام لیز خورد. زخم هایم سوخت. مهلا نزدیک تر آمد. مقابلم ایستاد. نگاهش تبسم داشت.
_ پات رو مدام روی زمین می کشی؛ زخمی شدی؟
جواب ندادم. سری تکان داد و روی زمین زانو زد. انگشتانش که به دور زخم باند پیچی شده ام پیچید حسگرهایم فعال شد. پایم را عقب کشیدم.
_ برو پی کارت!
صبوری کرد.
_ چیزهایی از امداد بلدم. فقط می خوام یه نگاهی بندازم، همین!
پایم را جلو کشید. باند را که تکان داد انگار چنگالی بر قلبم کشیده شد. از فرط درد، دست به دیوار گرفتم و تکیه دادم. سرش را بلند کرد.
_ چی کارش کردی؟! با این پا کجا می خوای بری؟
پیامی روی صفحه ی گوشی آمد:
«ظاهراً تو زیاد حرف هام رو جدی نگرفتی.»
عکسی از مادر فرستاد؛ بی قرار و گریان، در راهروی اورژانس بیمارستان.
«خیلی واسه پسرش بی تابی می کنه. حق هم داره؛ آخه دکتر می گه به خاطر ضربه ای که به سرش خورده، احتمال داره که چشم هاش دیگه هیچ وقت نبینه.»
دنیا روی سرم خراب شد.
«البته هنوز در حد احتماله، اما انگار تو دوست داری قطعی بشه.»
این لعنتی شمارش پلک زدن هایم را هم داشت. چشمان طاها در تاریکخانه ی ذهنم ظهور یافت. چشمان برادرم زیبا بود، حداقل برای منی که خواهرش بودم یک دنیا ملاحت داشت؛ چه آن وقت هایی که از خنده پراشک می شد، چه وقتی که از خستگی پرخون.
نگاهم به مهلا افتاد. داشت پیچ و تاب باند خونی را باز می کرد. پایم را عقب کشیدم و درمانده، باند نیم باز شده را دوباره به دور زخم پیچیدم.
_ فکر کن اصلاً من رو ندیدی.
لحنش تعجب و دلسوزی داشت.
_ اوضاع پات خوب نیست. عفونت می کنه ها!
عفونتی بدتر از این ناشناس که زندگی ام را هدف گرفته بود؟!
_ دنبالم نیا!
لنگ لنگان، قدم هایم را تند کردم. صدایش در گوشم نشست.
_ گاهی وقت ها، دشمن شاد شدن خیلی درد داره. مراقب خنده ی دشمن های بابات باش!
راست می گفت؛ درد داشت و تا مغز استخوان را می سوزاند اما راهی نمی دیدم. دیگر در حرم نمی توانستم بمانم. امکان لو رفتنم زیاد بود. خود را به مترو رساندم و در نمازخانه پناه گرفتم.
پریشان خیالی چون موریانه روحم را می جوید. این که نمی دانستم چه خیالاتی در سر می پروراند و برای یک دقیقه ی بعد، چه تله ای زیر پایم کاشته، بیشتر شکنجه ام می داد. سر به دیوار تکیه دادم. سلول به سلولم خدا را صدا می زد.
چند ساعت بعد، هشدار تلگرام صدایم زد. دستانم یخ بست. این ناقوس مرگ بود یا یک صدای ساده؟
«شاهکار! تو مرورگرت جستجو کن:
خیانت فرزند سردار سپاه!»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
وصله ی تن
وصله ی روح و روان
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🖍 روی دیوار نوشته بود:
در پایان کسی که دوستت دارد با تو خواهد ماند،
نه کسی که تو دوستش داری!
🍀 @sad_dar_sad_ziba
دیگران از صدمه ی اعدا همینالند و من
از جفای دوستان گریَم چو ابر بهمنی
سستعهد و سردمهرند این رفیقان، همچو گل
ضایع آن عمری که با این سستعهدان سر کنی
کاش بودندی به گیتی استوار و دیرپای
دوستان در دوستی، چون دشمنان در دشمنی
«رهی معیّری»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پایدار
وفادار
استوار
تا پای جان
انسانی شریف
از دانشگاه شریف
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🍂 گام به گام تا سقوط
🔸 مرگ تدریجی انسانیت
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
نشد؟
فدای سرت!
حتما که نباید می شد.
نباید با ضربه ای و اشاره ای
ناامید شی و دست از تلاش برداری!
می دانی؟!
در دنیا خیلی چیزها هست که از توان تو خارج است.
💫 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
وقتی می گویید:
«من نمی توانم!»
مغز شما بسته می شود.
وقتی می گویید:
«چه گونه می توانم آن را تغییر دهم؟»
مغز شما شروع به کار می کند تا راهکارهای نو را واکاوی و بررسی نماید تا بهترین را برگزیند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
💞 خواهر برادری 😍
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ ─
✍ یکی از حقایقی که هرودوت تاریخ نگار یونانی نتوانسته انکار کند، احترامی است که ایرانیان بعد از ورود به آتن، به ناموس یونانیان میگذاشتند. افسران و سربازان ایرانی که آتن را فتح کردند، حداقل یک سال از خانوادههای خود دور بودند. آنان که در دوره ی جوانی به سر میبردند، هرگز متعرض زنان یونانی نشدند. در صورتی که در عرف قدیم هر ارتشی که وارد کشور مغلوب میشد همان طور که مال آن ملت را از خود میدانست، زنهای آن را هم!
🔹 ایرانیان آن قدر مقید به احترام به نوامیس بودند که هرگز به خود اجازه نمیدادند هنگام تهاجم به یک کشور به زنهای ملت مغلوب تجاوز کنند.
🔹 از پاکدامنی در ایرانیان همین بس که، «کتزیاس» طبیب و مورخ یونانی که مدت ۲۰ سال در دربار ایران به سر برده می نویسد:
«در ایران هیچ زن روسپی وجود ندارد.»
📚 بُنمایه:
سرزمین جاوید
نوشته ی «ارنست هرتزفلد، رومن گیرشمن»
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🌺🍀
هرگز فکر نکنید که اگر فلان مرحله از زندگی بگذرد، همهچیز درست میشود.
زندگی و سرزندگی خود را معطل یک روز موهوم نیامدنی، نکنید.
از همه ی چالشها لذت ببرید؛
هنر زندگی، دوست داشتن مسیر زندگی است.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۶:
نمی دانستم چه خوابی دیده اما شک نداشتم شر است. نفس هایم تند شد. به سختی نامم را نوشتم. یک... دو... سه...
عناوین مرتبط که بالا آمد، قلبم برای چند لحظه تپیدن را از خاطر برد. زمان و مکان را گم کردم. زهرا، دختر حاج اسماعیل، من بودم؟!
ماتم برد از دیدن عکس ها. عکس هایی مربوط به دیدار اتفاقی ام با پدر سارا در حیاط امامزاده بود؛ همان روز که به عنوان یک دوست قدیمی سراغ دانیال مفقود شده را از من گرفت. این بازی منصفانه نبود. سرخط خبرها چون آهنی گداخته در مردمک هایم فرو می رفتند:
«خیانت یک آقازاده!»
«عکس هایی که نشان از خیانت فرزند یکی از سرداران سپاه دارد.»
«ارتباط فرزند فرمانده سپاه با عضو گروهک منافقین چیست؟»
«فررند یکی از فرماندهان ارشد سپاه به اتهام خیانت و جاسوسی تحت تعقیب است.»
«دلیل متواری بودن فرزند فرمانده سپاه اعلام شد.»
خبرها چون مار افعی به قصد خفگی دور گردنم حلقه می زدند. هر گزارش حکایت از ارتباط دختر حاج اسماعیل با دشمنان نظام و گریزش از چنگال قانون داشت؛ گریزی که چندین بی گناه را به کام مرگ کشیده بود. آبروی پدرم بهانه ای شده بود برای گرد و خاک کردن های سیاسی.
معاندان، ناجوانمردانه می تاختند و خودی های ناخودی، بی معرفتانه عقده گشایی می کردند. واژه ها جانم را به آتش می کشیدند. من نه جاسوس بودم، نه خائن و نه متواری. من فقط دختری بودم که دلشوره ی پدر و مادر داشت؛ همین...
نفس در سینه ام تنگ شد. هر چه بیشتر می خواندم، دنیا بیشتر به دور سرم می چرخید. در عرض چند ساعت، لقب خود فروخته ی خائن بر پیشانی ام داغ شد. این همه قلم کی عزم نوشتن کردند؟ عرق کف دستانم را با لبه ی مانتو گرفتم. حالی در تن نداشتم. چه طور می توانستم به تک تک باخبران ثابت کنم که بی گناهم تا دور آبروی پدرم را خط بکشند و اصلاً فراموش کنند زهرا نامی می زیسته؟
زنی میانسال با چند ساک دستی وارد
نمازخانه شد. دیگر باید از نگاه هر جنبندهای میترسیدم. به سرعت خود را جمع و جور کردم. زن بیتوجه به من، با همان مانتو قهوهای کهنهاش به نماز ایستاد. ذهنم آرام و قرار نداشت. دلیل این دورچینی ها را نمیفهمیدم. باید کاری میکردم، اما میترسیدم.
نماز زن تمام شد. مهر را بوسید و گوشه دیوار گذاشت. با ابروانی گره خورده کیفش را زیر و رو کرد. پاکتی سیگار بیرون کشید. نگاهی به من انداخت و اجازه خواست. سر تکان دادم. دود سیگار که در فضای بسته ی نمازخانه پیچید. زن هم یک به یک جمله بافت از مشکلات زندگی از حقوق بخور و نمیر همسر بازنشسته، از دو پسر تحصیل کرده اما بیکار، از دختری که سازش با خانواده کوک نبود و خون به دل این زن میکرد، زنی که برای تأمین هزینهها مجبور به دست فروشی در مترو بود. راستی سهم اینها از سفره ی انقلاب خلاصه میشد به دست فروشی در اوج امنیت؟
_ امروز دوستم میگفت تو این گوشی ها خونده که بچه ی یکی از فرماندههای سپاه به جاسوس ها و منافقها کمک میکرده. میگفت فیلم و عکسش هم هست. حالا هم که گندش در اومده دختره رو فراری دادن. اینها مگه میذارن پای تولههاشون جایی گیر بیفته؟! قانون فقط واسه امثال من بدبخت چماق به دسته. به آقازاده ها که می رسه می شن دایه ی مهربانتر از مادر. ماها باید شب تا صبح تو گرما و سرما جون بکنیم، تهش هم از گرسنگی گرد بخوابیم و خدا رو شکر کنیم؛ اون وقت اینها از شکم ملت بیچاره میزنند و میریزن تو خندق بلای بچههاشون. لقمه ی حروم هم جاسوس و خائن تحویل می ده دیگه. فقط موندم چه طور میخوان جواب خدا رو بدن؟
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔹 کار زیبای یک مغازه دار
🔹 یک تبلیغ ساده
✋🏽 #همه_با_همیم!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌧
اگر یک شخص غنی که به او اطمینان و اعتماد داری؛ به تو بگوید نگران نباش و غصه بدهیهایت را نخور، خیالت راحت باشد، من هستم، ببین این حرف او چه قدر به تو آرامش میبخشد و راحت میشوی!
خدای مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است:
«أَلیسَ الله بکافٍ عبدَه؟»
«آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟»
یعنی ای بنده ی من!
برای همه کسری و کمبودهایِ دنیوی و اُخرويت، من هستم. این سخن خدا چه قدر انسان را راحت میکند و به او آرامش میبخشد!
برای این است که فرمود:
«ألا بذکر الله تطمئن القلوب»
«دلها تنها با يادِ خدا آرامش مییابند.»
«حاج محمد اسماعیل دولابی»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
صبح را زودتر بیدار میشوم،
تا بیشتر دوستت بدارم.
🕊 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
📖
«آگاه باشيد نام نيکى که خداوند پس از درگذشت انسان براى او در ميان مردم قرار مى دهد بهتر از مالى است که انسان آن را به ارث براى کسانى مى گذارد که هرگز سپاسش را نمى گويند.»
[خطبه ی ١٢٠]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
پایداری
مقاومت
ایستادگی
تنهایی...
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۷:
حق داشت، اما پدر من سر سوزنی مال شبهه ناک بر سفره ما نیاورد که اگر چنین میکرد عایدی اش از سی سال جان کندن یک خانه ی نقلی در منطقه ی متوسط شهر نبود و کاخ سازی میکرد در بهترین نقاط این سرزمین؛ شبیه به مهر پیشانیهای یقه سفید که از خدا ترسی فقط استغفارش را برای تاراج دین و دنیای مردم دکور کردهاند.
عطر گس سیگار و تلخی کلامش دلم را چنگ میزد. درد دل که تمام کرد، عازم کار شد. باز من ماندم و آن چهاردیواری بی مشتری. تا کی میتوانستم این جا بمانم؟ حال خوشی نداشتم. دلشوره و درد زانو امانم را بریده بود. گوشی ام زنگ خورد تماس را برقرار کردم.
_ شهرت چه حسی داره، خانم نویسنده؟
از تحقیرم لذت میبرد. حرفی نزدم. دلم نمیخواست عجز و اضطراب را در لرزش تارهای صوتی ام بشنود و خوشش بیاید.
_ میبینی؟ این همه سال واسه همین جمهوری اسلامی نوشتی و هیچ کسی تو رو نشناخت، اون وقت من توی یک چشم به هم زدن تبدیلت کردم به شهره این ور و اون ور آب. فعلاً چند ساعت از پخش عکسها و فیلمها گذشته؛ صبر کن تا فردا که خبرها حسابی دست به دست چرخید، اون وقت دیگه نمیتونی پات رو توی خیابون بذاری.
میان حالی بین اضطراب و خشم، گیر افتاده بودم. با آرامشی چندش آور ادامه داد:
_ این دنیای مجازی هم خیلی خوبهها از این ور ما تولید میکنیم، از اون ور یه عده با چشمهای بسته نشخوار میکنن. اصلاً شهر هرتی که می گن همین دنیای مجازیه. کی به کیه؟ با لطف مسئولینی که پشت در سفارت خونههای خاص تربیت شدن، این ملت اون قدر خسته و عصبی هستند که واسه شون مهم نیست خبر خیانت یه آقازاده راسته یا دروغ. فقط اگه دستشون بهت برسه، عین قصاب، گوشت تنت رو رشته رشته میکنن. حالا به فرض محالم که ثابت بشه تو بیگناهی؛ دیگه کی باور میکنه؟! این روزها مردم دوست دارن بد بودن بالادستیهاشون رو باور کنن، نه خوب بودنشون رو. مهر خیانت تا آخر عمر عین داغ بزرگی، از رو اسم حاج اسماعیل و خونوادهاش پاک نمیشه.
دوست داشتم آن قدر جیغ بکشم تا خون از گلویم سرازیر شود. نفسهایم را عمیق کشیدم. منفورانه خندید.
_ هستی دیگه؟ خب بریم سر اصل مطلب! با احتیاط از نمازخونه میزنی بیرون. می ری سمت باجه ی فروش بلیط و تو صف میمونی. یه لندهور با موهای فرفری می آد. یه کیفه که باید ازش تحویل بگیری، هر سوالی کرد، می گی:
«من نمیدونم، از انتظامات بپرس!»
انگار زیر چشمان آن ملعون قدم برمی داشتم. حتی میدانست در نمازخانه مترو پناه گرفتم. اما کیف، چه چیزی در آن کیف بود؟ من نمیخواستم بیشتر در این منجلاب فرو روم. برزخ شدم.
_ این کار رو نمیکنم.
پیروزی را از آن خود میدید، لحنش لبخند برداشت.
_ هر طور راحتی! من هیچ وقت کسی رو مجبور به انجام کاری نمیکنم. فقط شرایط رو می گم تا خود شخص انتخاب کنه؛ مثلاً به تو از طاها، چشماش و جونش می گم. انتخاب با خودته!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🌸🌿
وقتی یه ویژگی زیبا توی کسی دیدی،
حتما بهش بگو!
شاید واسه تو یه ثانیه طول بکشه،
اما برای او میتونه مدت ها باعث انگیزه و رشد باشه!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سواحل دریاچه تاهو
بعد از برگزاری یک جشن!
🇺🇸 آمریکا
🔸 #مدعیان_بی_فرهنگ
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌊 حال خوب دریاچه ی ارومیه
آشتی فلامینگوها با طبیعت زیبای ایران
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🍁🌿
این روزها سخاوت باد صبا کم است
یعنی خبر ز سوی تو این روزها کم است
این جا کنار پنجره تنها نشسته ام
در کوچه ای که عابر دردآشنا کم است
من دفتری پر از غزلم، ناب ناب ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است
بازآ ببین که بی تو در این شهر پرملال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است
اقرار می کنم که در این جا بدون تو
حتی برای آه کشیدن هوا کم است
دل در جواب زمزمه های بمانِ من
می گفت: می روم که در این سینه جا کم است
«محمد سلمانی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛