eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔹💠🔹🔹 🍀 «ایرانی های همیشه عفیف» 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۸: دربان قلم در مرکب زد و روی کاغذی کوچک گذاشت. ــ امیدوارم از همان طرف راهی سیاهچال نشوی! کسی که وقت وزیر را بگیرد، از در اندرونی به سیاهچال فرستاده می‌شود! نامت چیست؟ ــ مرقوم بفرمایید علی بن خالد، هم شاگردی قدیمی آن جناب، آورنده ی نامه ای مهم، به همراه شیشه‌ای عطر خالص زعفران از خراسان! دربان آن ها را نوشت و کاغذ را لای پارچه‌ای ابریشمین و حاشیه دوزی شده گذاشت و به خدمتکار داد. خدمتکار پشت در ناپدید شد. ــ بمان تا ببینم به حضور پذیرفته می‌شوی یا نه! شروع به قدم زدن کرد و به تماشای درختچه‌ای کوتاه و پرشاخ و برگ ایستاد که در گلدانی بزرگ بود. دربان گفت: «برو آخر صف بنشین! شاید تا وقت نماز هم جوابی نیاید!» ابن خالد این پا و آن پا کرد و سرانجام رفت و کنار پیرمردی خوش لباس و فربه، روی نیمکتی نشست. پیرمرد اندکی خود را کنار کشید و به او نیم نگاهی هم نکرد. ابن خالد پرسید: «پدر جان! خیلی وقت است منتظر نشسته‌ای؟» پیرمرد پشت چشم نازک کرد و بی آن که نگاهش کند، گفت: «من پدر جان تو نیستم! همه از صبح خروس خوان منتظریم!» ابن خالد تازه متوجه شد که حدود چهل نفر دور تا دور اتاق نشسته بودند. نیم ساعتی که گذشت، از پیرمرد پرسید: «از قیافه ات پیداست که از کار برکنار شده‌ای! کجا خدمت می‌کردی؟» پیرمرد با تعجب به او خیره شد. ــ من استاندار خوزستان بودم! نمی‌دانم چرا برکنار شده ام! شما از مأموران ویژه‌اید؟ ــ خدا نکند! من در بازار کهنه، ادویه فروشی دارم!» پیرمرد لب ورچید و خود را باز کنار کشید. در همان وقت، خدمتکاری که ناپدید شده بود، سر از در بیرون آورد و به ملایمت گفت: «در خدمت علی بن خالد خواهیم بود، تشریف بیاورند!» ابن خالد در برابر نگاه‌های متعجب پیرمرد و حاضران ایستاد و به طرف در رفت. ــ علی بن خالد منم! به پیرمرد گفت: «پدر جان! من ادویه فروشم؛ اما دوست قدیمی وزیرم!» دربان کنار کشید. ابن خالد از در گذشت و با خدمتکار همراه شد. از سرسرایی عبور کردند. کنار دری بزرگ، دو نگهبان به جانش افتادند و وارسی‌اش کردند. حتی داخل سوراخ گوش و بینی‌اش هم نگاهی انداختند. نامه و کیسه و دستارش را کاویدند و عطر را بوییدند. ــ این دیگر چه عطری است؟ ابن خالد شیشه را چنگ زد و پس گرفت. ــ مراقب باشید از ده مَن زعفران چنین شیشه ی عطری به دست می‌آید! نگهبان با خنده گفت: «به ما چه؟ بهتر بود به خودشان زحمت می‌دادند و از یک شیشه زعفران، ده مَن عطر می‌گرفتند!» ابن خالد آهسته گفت: «تو هم بامزه‌ای و هم باهوش! شاید روزی تو هم وزیر شدی!» نگهبانی که با او همراه بود، نامه را گرفت و به جوانک گردن درازی داد که قبایی زردوزی شده پوشیده بود. جوانک پیش از آن که پشت در پنهان شود، گفت: «باش تا جناب وزیر اذن حضور دهند!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔹 کافی است... 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
کسانی که دائم در حال یادگیری هستند، در زندگی رشد خواهند کرد! «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌙 خود را به چشم دیگران این قدر بالاتر مبین هر سایه ای قد می کشد وقت غروب آفتاب «صادق نیک نفس» 💫 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」 🔸 اگر ‌این نشانه ها را دارید یعنی روحتان بیمار است: ۱) پس از یک استراحت کامل شبانه، باز هم خسته اید ۲) بی انگیزگی ۳) بی تفاوتی و نداشتن آرزو ۴) تغییر و توقف ناگهانی در احساسات ۵) تظاهر به خوب بودن در حالی که بیش تر اوقات حالتان خوب نیست ۶) احساس تنهایی حتی در جمع ۷) منفی فکر کردن ۸) داشتن حس غم در بیش تر اوقات ۹) لذت کافی نبردن از کارهای مورد علاقه 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🍃 ❇️ معجزه ی نگاه 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
🌳 انقلاب اسلامی، همچون هوای بهاری، روز به روز در جهان گسترده تر می‌شود. 🔹 هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
🛕 كاخ اردشیر ساسانی / فیروزآباد / استان فارس ❇️ «آتشکده ای که با میلاد حضرت محمد (درود خدا بر او) خاموش شد و چشمه ای که با تولد او جوشید» / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۹: یکی از نگهبان‌ها با خنده پرسید: «می‌شود این عطر را به غذا زد؟» ابن خالد گفت: «اگر قرار است آن غذا را شما تناول کنید، می‌توانید از همان ده مَن عطری به آن بزنید که از یک مثقال زعفران می‌گیرند!» نگهبان‌ها نتوانستند جلوی خنده‌شان را بگیرند و برای آن که صدای خنده به اندرونی نرسد، دست‌ها را کاسه کردند و جلو دهان گرفتند. یکی هم صورت زیر بغل پنهان کرد. جوانک آمد و اشاره کرد که وارد شود. ابن خالد از راهرویی کوچک گذشت و به اتاق بزرگ و روشن زیر گنبد رسید که سقفی بلند داشت. از سقف هلالی و نقاشی شده، چلچراغی بزرگ در انتهای زنجیری نقره‌ای آویخته بود. تزیینات اتاق چشمگیر بود؛ انگار ابن خالد وارد نمایشگاهی از ظرف‌ها و فرش‌ها و پرده‌های گران بها شده بود، اما توجهی نشان نداد. ابن زیات با شکمی برآمده، میان اتاق، روی تختی بزرگ لَم داده بود و نامه را می‌خواند. کنارش چند جعبه ی چوبی و منبت کاری شده پر از نامه‌های لوله شده بود. جوانک گوشه‌ای ایستاد. ابن زیات با دیدن ابن خالد ایستاد و به جوانک اشاره کرد برود. ابن خالد که نزدیک شد، نامه را آرام به سینه‌اش کوبید. ابن خالد نامه را گرفت. دست پاچه شد. استقبال خوبی نبود! فهمید ابن زیات می‌خواهد در قدم اول او را تحت تأثیر قرار دهد. ــ در نگارش پیشرفت کرده‌ای یا یکی در نوشتن این نامه به تو کمک کرده است؟ تو آن قدر باهوش و باسواد نبودی که بتوانی چنین متن منسجم و سلیسی را بنویسی! ابن خالد تعظیم کرد. ــ سلام به دوست دیرین و وزیر با کفایت عباسی، محمد بن عبدالملک زیات! حق با شماست! یکی از دوستان در نوشتن این نامه به من کمک کرده است. ــ آدم باسوادی بوده است! ــ از این ملا بنویس‌ها زیادند! سکه‌ای بدهی، نامه ات را به نظم در می‌آورند! ابن زیات نشست، دست‌ها را به دو طرف باز کرد و جثه ی سنگینش را به متکایی بزرگ و نرم سپرد. عبای ظریفش را روی شکمش کشید. تعارف نکرد که مهمانش بنشیند. ــ کنایه ات به من بود که روزگاری منشی بوده‌ام؟ تو همیشه به هوش و استعداد من حسد می‌بردی! بدان که وزارت از پدرم به من نرسیده است! خودم آن را به دست آورده‌ام! من خود ساخته‌ام! ابن خالد شیشه ی عطر را از کیسه بیرون آورد و به طرف ابن زیات گرفت. ــ البته کمی هم شانس به کمکتان آمده است؛ وگرنه هر منشی که وزیر نمی‌شود! عطر خالص زعفران است! خیلی گشتم تا یافتم! یادم بود که به این عطر علاقه دارید! ابن زیات عطر را نگرفت. ــ بگذار همان جا! ابن خالد شیشه را روی میز تحریر گذاشت که وسایل کتابت روی آن بود. ــ شما در درس و بحث زرنگ بودید، اما به یاد ندارم که به شما حسادت کرده باشم! آن موقع که معلوم نبود وزیر خواهید شد! ــ حالا چی؟ ــ اگر در این مقام، آخرت خود را آباد کنید، در قیامت به شما غبطه خواهم خورد! حسادت چرا؟ ــ هنوز زیدی مسلکی؟ ــ نه! ــ لابد حالا شیعه ی ابن الرضایی که دنبال کار یکی از پیروانش را گرفته‌ای! ــ از کنجکاوی شروع شد و کار به دلبستگی کشید! کار به ادعایش ندارم، اما دوست دارم کمکی به آن جوان کنم تا از سیاهچال رها شود! همان طور که در نامه اشاره شده است، او عضو گروه‌های سیاسی و مسلح نیست! پارچه فروش ساده‌ای است! انتظار دارم ذیل نامه‌ام دستوری برای رهایی اش مرقوم بفرمایید! ــ انتظار نامعقولی داری! او حاضر نیست دست از ادعایش بردارد و به خودش کمک کند! این خیلی معنادار است! آن وقت چرا من و تو باید به او کمک کنیم؟ ــ او دارد می‌میرد! بگذارید این روزهای آخر، آفتاب و روز را ببیند! یادم است مهربان بودید و دوست داشتید به مردم کمک کنید! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔺 وقتی پای آمریکا به خونه ت باز می‌شه! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
🌹 ❇️ تعدادی از ورزشگاه هایی که در چند سال گذشته در ایران ما ساخته شدند. 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
2_144206449014515953.mp3
7.8M
🌿 🎶 «پرچم بالا» 🎙 حسین حقیقی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 🔹 متکبّرِ متواضع! 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 به خود یادآور شو: من شادیِ امروزم را با پرداختن به شکست دیروز، خراب نخواهم کرد! «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🔺 رأی ندهید! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
⏳ زمان، چیز عجیبی است؛ گاهی آدم ها را عوض می‌کند و گاهی حقیقت آن ها را آشکار می‌کند! «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۰: ابن زیات حوصله‌اش سر رفت و راست نشست. ــ این قدر ساده لوح نباش، ابن خالد! من که خلیفه نیستم که هر که را دلم خواست عفو کنم! کافی است کوچک ترین اشتباهی از من سر بزند تا از تنور یا از همان سیاهچال سر درآورم! اگر می‌خواستم که او را بکشم، می‌توانستم دستور بدهم، اما نجات دادن یک رافضی که حاضر نیست دست از ادعایش بردارد، بدگمانی ایجاد می‌کند! ــ یعنی عدالت قربانی مقام و منصب می‌شود؟ شما که روزگاری از چنین بی‌عدالتی‌هایی انتقاد می‌کردید! ــ تصور می‌کنی چرا تا نام تو را دیدم، دستور دادم بی‌ معطلی نزدم بیایی؟ روزگار تحصیل را فراموش کن! این جا کلاس درس نیست! من امروز وزیر دولت عباسی ام و بر نیمی از جهان حکومت می‌کنم! تصمیم دارم کاری برایت بکنم! تو آن جوانک را تیمار کن تا حالش بهتر شود! مجابش کن دست از این ادعای احمقانه‌اش بردارد و توبه کند! توبه نامه اش را برایم بیاور! آن وقت شما دوتا را با خودم نزد معتصم می‌برم و دستور آزادی‌اش را می‌گیرم! تو هم جایزه ی شاهواری خواهی گرفت! این کار از عهده ی من برمی‌آید! ــ می‌دانستم این نامه توجه شما را به خودش جلب می‌کند! به فرض اگر با میان داری شما، ابراهیم ادعایش را تکذیب کند، فرصت خوبی به دست می‌آید تا خلیفه بیشتر قدردان زحمات شما شود! برای همین مرا بی‌درنگ به حضور پذیرفتید! ــ هم من سود می‌برم و هم تو! این که بد نیست! به این می‌گویند انصاف! حالا به تو دستور می‌دهم که او را متقاعد کنی! وگرنه دیگر میان من و تو دوستی نخواهد بود و ناچار می‌شوم تو و ابراهیم را سر به نیست کنم! راه سومی وجود ندارد! ابن خالد جا خورد. ــ به سراغت آمدم تا دستم را بگیری، نه این که دستم را بشکنی! ــ دارم دستت را می‌گیرم! قدردان نباشی، مجازات می‌شوی! البته ما می‌توانستیم خانواده ی ابراهیم را گروگان بگیریم و مجبورش کنیم همکاری کند! در آن صورت به تو نیازی نداشتیم! با پا به یکی از جعبه‌های انباشته از نامه زد. چند نامه روی زمین افتاد و قِل خورد. ــ یادم است در یکی از گزارش‌ها خواندم که خانواده‌اش ناپدید شده اند. زرنگی کرده‌اند! در گزارش دیگری خواندم که تو به سیاهچال می‌روی و با ابراهیم ارتباط برقرار کرده‌ای! گفتم شاید پنهان شدن خانواده ی او کار تو باشد! بعد فهمیدیم که خانواده ی ابراهیم بی درنگ پس از دستگیری او ناپدید شده اند؛ یعنی پیش از آن که ابراهیم به بغداد برسد، این کار انجام شده است؛ پس نمی‌تواند کار تو باشد! ــ با خواندن گزارش‌ها ذره‌ای احتمال ندادی که ادعای ابراهیم راست باشد؟ ــ معلوم است که چنین احتمالی را نمی‌دهم! تو هم اگر حرف‌های او را باور داشتی، نزد من نمی‌آمدی! به همان ابن الرضا می‌گفتی تا نجاتش دهد! چه طور او می‌تواند در لحظه ای آن جوانک را از شهری به شهری ببرد، اما نمی‌تواند از سیاهچال نجاتش دهد؟ از قول من به آن جوانک گمراه بگو به ابن الرضا بگوید نجاتش دهد! چرا تو را واسطه قرار داده است تا به من نامه بنویسی؟ ــ او در این کار نقشی نداشته است. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 🌱 در زمستان بهاران آمد 🇮🇷 بهار ایران 🌺 بهار انقلاب «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🔹 خدا رو خوش می آد... 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۱: ما ابن الرضا را به بغداد جلب کردیم. اکنون تحت نظر است. او اگر معجزه‌ای در آستین داشت، به خودش کمک می‌کرد! من این جا که نشسته ام، گزارش‌های زیادی را درباره ی کسانی می‌خوانم که ادعای کرامت و معجزه کرده‌اند. همه اش مشتی دروغ است! زاییده ی خیالات و اوهام مردمی است که با افسانه‌ها و قصه‌ها دمخورند! ساخته و پرداخته ی پیروان احمقی است که دوست دارند پیشوای خود را صاحب کشف و کرامت جلوه دهند! ـــ هر چیز اصلی، بدلی هم دارد! تا کرامتی نباشد، دیگران ادعایش را نمی‌کنند. پیامبر ما معجزات فراوانی داشت. مسیلمه ی کذاب هم ادعای پیامبری و معجزه کرد، اما رسوا شد. چون دینار گرانبهاست، عده‌ای برای سودجویی، دینار تقلبی ضرب می‌کنند. یکی اصل، دیگری بدل! ــ فرض کنیم ابن الرضا همان سکه ی طلای اصل است و کاری را که ابراهیم ادعایش را دارد، از او سر زده باشد. این کار یا جادوست یا کرامت. اگر جادوست که ارزشی ندارد. اگر کرامت است، حداکثر ثابت می‌کند که او انسان توانایی است که توانسته است با ریاضت به چنین مقامی برسد! ــ تو بهتر از هر کس می‌دانی که ابن الرضا از کودکی توانایی‌های منحصر به فردی داشته است! پس این مقام با ریاضت به دست نیامده است! خدا این کرامت و دانش بی کران را به او داده است! ــ این حرف‌ها را رها کن! ضمناًً حواسم هست که لحن سخنت را عوض کردی و دیگر مرا شما خطاب نمی‌کنی؛ ابن خالد گوشه ی تخت نشست. ــ من هم حواسم هست که خودت نشستی و اجازه ندادی که من بنشینم! این تخت که به اندازه ی کافی بزرگ است. من برای یک معامله ی شیرین نزدت آمده‌ام. فرصت ندادی توضیح بدهم! ــ فقط یادت نرود که داری با دم شیر بازی می‌کنی! ــ مشکل من همین است که با دم شیر یا روباه بازی کرده و گرفتار شده‌ام! آمده ام که نجاتم دهی! چند روز پیش نزد قاضی‌القضات رفتم تا به خیال خام خودم دستور آزادی ابراهیم را بگیرم. او مثل تو گیرم انداخت و گفت باید ابراهیم را تیمار کنم و متقاعدش سازم که از ادعای خود دست بردارد و راضی شود در کوی و برزن فریاد بزند که او را فریفته اند و مجبورش کرده‌اند که آن حرف‌ها را بزند. گفت اگر موفق به این کار نشوم، دارایی ام را مصادره می‌کند. رفتم و با ابراهیم حرف زدم. افسوس! حاضر نیست دست از ادعایش بردارد. به مرگ راضی است! من تلاش خودم را کردم، اما موفق نشدم. حالا تو بگو گناه من چیست که باید زندگی ام نابود شود؟ ابن زیات آرام خندید و شانه‌هایش تکان خورد. از تُنگی بلور، مایعی آبی رنگ در پیاله‌ای ریخت و نوشید. ــ بیچاره! اشتباه کردی نزد آن روباه پیر رفتی! به دست خودت، خودت را گرفتار کردی! قاعده ی بازی را بلد نبودی و وارد یک بازی خطرناک شدی؛ از اول باید نزد من می‌آمدی! ــ تو هم که همان حرف‌های ابن ابی داوود را زدی! چه تفاوتی بین قاعده ی بازی شما دوتاست؟ ــ منظورت از معامله ی شیرین چه بود؟ ــ ببین! خیلی هم بد نشد که نزد قاضی القضات رفتم! فهمیدم که او از تو خوشش نمی‌آید! گفت کاش معتصم پیش از آن که به ابن زیات وزارت می‌داد، با من مشورت می‌کرد! لابد خودت هم می‌دانی که اگر فرصتش را به دست آورد، تو را به زیر می‌کشد! مرا ببخش که سخنش را تکرار می‌کنم! گفت که تو عجب جانوری هستی! ابن زیات بلند خندید و صدایش زیر گنبد پیچید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀🌺🍀 وقتی دست کسی را که دوستش دارید می‌گیرید، از درد و نگرانیتان کاسته می‌شود. پس تا می‌توانید دست های محبوبتان را محکم بگیرید. / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه بودیم! 🇮🇷 همه هستیم! 🇮🇷 همه خواهیم بود! 🇮🇷 / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🦾 ایران، چهارمین کشور در ساخت ربات انسان نما 🌳 نتیجه ی باورمندی به نیرو و توان ایرانی 💠 سال «مهار تورم، رشد تولید» / ساخت ایران 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
❇️ موقعیت شناس باش! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃