اگه خدا بهت نعمت داد
دیوارت رو بلندتر نکن،
سفره ت رو بزرگتر کن.
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
✅ #رأی_می_دهیم ،
چون گِله داریم!
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🍁🍀
خوب و بد، هر چه نوشتند، به پای خودمان
انتخابی است که کردیم برای خودمان
این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند
غم نداریم، بزرگ است خدای خودمان
بگذاریم که با فلسفه شان خوش باشند
خودمان آینه هستیم برای خودمان
ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم
دو مسافر یله در آب و هوای خودمان
احتیاجی به در و دشت نداریم اگر
رو به هم باز شود پنجره های خودمان
من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم
دیگران را نگذاریم به جای خودمان
درد اگر هست برای دل هم می گوییم
در وجود خودمان است دوای خودمان
دیگران هر چه که گفتند بگویند، بیا
خودمان شعر بخوانیم برای خودمان
«مهدی فرجی»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۸:
_ در راه کسی نپرسید چرا تنها سفر میکنی؟
_ کاروانیان که زیاد میپرسیدند. وارد هر شهری که میشدیم، مأموران به سراغم میآمدند، میگفتم برای کار به سامرا میروم. میگفتم دارند شهری بزرگ و زیبا میسازند. کم نیستند کسانی که برای کار به آن جا میروند.
_ از کاروان سرا تا این جا کسی تعقیبت نکرد؟
_ حواسم بود. دو ساعتی است که در بازار می چرخم تا ببینم کسی تعقیبم می کند یا نه. وقتی مطمئن شدم که خبری نیست، نشانی این جا را پرسیدم و آمدم. صفوان خیلی سفارش کرد که مراقب باشم.
_ حالش چه طور است؟
_ وقتی آمد، حالش خوب نبود مشکل میشد او را شناخت، حالا خوب است.
_ همان اوایلی که ابراهیم را به بغداد آوردند و به سیاهچال انداختند و من با او آشنا شدم، به فرد مطمئنی در دمشق پیغام دادم که خبری از خانواده ی ابراهیم برایم بفرستد، روزی یکی آمد و گفت که هیچ نشانی از آن ها به دست نیامده است. گفت خانه و دکان ابراهیم و دوستش ابوالفتح فروخته شده است و هیچ کس نمیداند آن ها کجا رفتهاند. خوشحال شدم که دست مأموران به آن ها نرسیده است. طارق خندید.
_ شبانه فرار کردیم.
_ کجا رفتید؟ به حلب؟ ابوالفتح این کار را کرد؟
ابریق را برداشت تا در پیاله دمنوش بریزد که طارق نگذاشت.
_ قرار شد حرفی نزنم تا یاقوت بیاید.
ابن خالد خندید و کلاه از سر طارق برداشت.
_ بگذار به مُخت هوایی بخورد! بیش از یک سال صبر کرده ام! باز هم صبر میکنم! در بقچه ات چیست؟
_ پارچههایی مرغوب است. ابراهیم برای شما و همسرتان فرستاده است. چند تکه لباس خودم است با یک کاسه و یک آبخوری و یک کفش راحت. در یکی از کاروانسراهای کنار فرات، مأموری میخواست پارچهها را از من بگیرد. سر و صدایی به راه انداختم که همه دورمان جمع شدند. مجبور شد دُمش را بگذارد روی کولش و برود.
یاقوت با ظرف حلیم بازگشت. بخار از آن برمیخاست. آن را روی صندوق گذاشت و قاشقی آورد.
_ چیزی که تعریف نکردی؟
طارق مشغول خوردن شد. حلیم به دهانش مزه کرد.
_ صبر کردیم تا بیایی! خیلی معرکه است! ممنونم! من عادت ندارم موقع غذا خوردن حرف بزنم. کار خوبی نیست! نه میفهمی چه میخوری و نه میفهمی چه میگویی! عجلهای در کار نیست، به کسی که غذا میخورد، نگاه نکنید به دلش نمیچسبد! مزاحم شما نباشم به کارتان برسید!
به ما خبر رسید که ابراهیم را دستگیر کردهاند. میدانستیم بالأخره این اتفاق میافتد. همه ی دمشق از ماجرای آن سفر حرف میزدند. خیلی زود، دهان به دهان به گوش همه رسیده بود. شبی دیر وقت یکی از زندانبانها با لباس مبدل به در خانه ابوالفتح رفت و خبر داد که ابراهیم را گرفتهاند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🦢 🍃🌲
فقط این میتونه بگه:
من لای پر قو بزرگ شدم! ☺️
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
هربار با کسی حرف میزنیم،
میتواند آخرین دفعه باشد!
این را همیشه به یاد داشته باش؛
زندگی خیلی کوتاه است.
با هم مهربان باشیم.
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
💨 غـرق شـد!
❇️ یمنیها پوزه ی بریتانیای مثلاً کبیر را به خاک مالیدند.
🌊 غرق شدن کشتی انگلیسی در دریا پس از هدف قرار گرفتن با موشک انصار الله یمن
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
❗️ هرگز
در جایی که جای تو نیست
خودت را به زور جا نکن!
جا نمیگیری، فقط مچاله میشی!
🍃 «زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
پاکان و نیکان شما، برای ما
پلیدان و فاسدان ما برای شما!
🔯 #اسرائیل
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 پایان و فرجام قطعیِ
هوس های مزاجی
احساسات مجازی!
🔹 #سواد_رسانه_ای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍃「🌹」🍃」
❗️ چه گونه به «تله ی ایثار» گرفتار می شویم؟
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
2_144206449054852047.mp3
3.75M
🌿
🎶 «نارفیق خوب»
🎙 مهدی یغمایی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷
ملی پوشان فوتبال ساحلی ایران پس از پیروزی برابر آرژانتین، اسپانیا و تاهیتی (نایب قهرمان جهان)، امروز با حذف امارات (میزبان مسابقات) به جمع هشت تیم جام جهانی پیوستند و حریف برزیل شدند.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
💠 حضرت ولی عصر، امام مهدی (درود خدا بر او):
«تنها چیزی که ما را از شیعیان دور میدارد، رفتارهای ناپسند آنان است که خبرش به ما میرسد.»
📚 [الإحتجاج، جلد ۲، رویه ی ۴۹۹]
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفته های جانسوز دختربچه ی فلسطینی:
دلمان برای نان تنگ شده است!
🌲 #غزه را فراموش نخواهیم کرد!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 من کنارتم!
☘ «زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ما امیدمان پایان نمی یابد و
غده ی سرطانی از میان خواهد رفت.
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
نگه داشتن،
از به دست آوردن،
سخت تر، مهم تر و زیباتر است!
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۹:
گفته بود:
«میخواهند او را به بغداد بفرستند و وادارش کنند توبه کند و بگوید دروغ گفته است!»
گفته بود:
«به نظرم بهتر است همگی مخفی شوید و گرنه ممکن است شما را دستگیر کنند تا ابراهیم را برای تکذیب ادعایش تحت فشار قرار دهند!»
روز بعد آمال به سراغ عمویش هارون رفت از او کمک خواست. هارون گفته بود:
«من هم ماجرا را شنیده ام. دروغی بیش نیست. یا ابراهیم کیسهای دوخته تا به نوایی برسد! یا دیوانه شده است! بهترین کار این است تا او را به بغداد نفرستادهاند، توبه کند و تعهدنامه بنویسد که دیگر از این مهملات نگوید!»
من که میگویم دستگیری ابراهیم کار هارون یا الیاس بوده است. میخواسته اند انتقام بگیرند. چنین آدمهایی دست به هر کاری میزنند! شاید هم کار حسیب بوده است!
_ حسیب دیگر کیست؟
_ دایی همسر هارون. شاید میخواسته صفوان را از میان بردارد تا دستش به آمال برسد. میگفتند آمال و ابوالفتح و ام جیران به زندان رفته اند تا بلکه صفوان را ملاقات کنند، اجازه ندادند، آمال و ام جیران سر و صدا به راه انداختند، گفتند تا او را نبینند نمیروند. رئیس زندان دستور داد دستگیرشان کنند. قاضی حکم کرده بود که صفوان را پیش از فرستادن به بغداد جلوی دکانش در بازار تازیانه بزنند. ابوالفتح کاری از دستش بر نمیآمد. این جا بود که میکال وارد صحنه شد. ابن خالد به حافظهاش فشار آورد.
پرسید:
«میکال که بود؟ نامش را شنیدهام! یادم هست ابراهیم یکی دو بار به او اشاره کرد!»
شب بود و خانواده ی شلوغ ابن خالد در اتاق بزرگ خانه، دور سفره نشسته بودند. یاقوت هم بود. تازه شام خورده بودند. دو فانوس روشن میان سفره بود. کُندههایی در اجاق دیواری میسوخت. طارق به حمام رفته و لباس تمیزی پوشیده بود. هفده نفر از کوچک تا بزرگ چشم به او داشتند.
_ میکال پیرمردی است که پارچه از او میگرفتیم. بازرگان و عمده فروش است و انبارهایی در دمشق و حلب دارد. با هاکف پدر ابراهیم دوست صمیمی و همکار بودهاند. در ماجرای دستگیری ابراهیم فهمیدیم چه انسان مقتدر و نازنینی است! نمیدانم چه طور از دستگیری ابراهیم خبردار شد. یک صاحب منصب با نفوذ را به سراغ قاضی فرستاد. همان روز، آمال و ام جیران را آزاد کردند و تازیانه خوردن ابراهیم بخشوده شد. آن صاحب منصب برای آزادی ابراهیم نتوانست کاری کند. او به میکال گفته بود که بلافاصله خانوادههای ابراهیم و ابوالفتح را مخفیانه از دمشق ببرد. این بود که پس از آزادی آمال و ام جیران، بدون معطلی بارها را بستیم و نیمه شب از بیراهه ای به سوی حلب حرکت کردیم. خانهها و دکانها را یکی دو روزه فروختند تا مصادره نشود. خانهها با اثاثیه و دکانها با اجناسشان فروخته شد تا کسی حساس نشود و از طرفی ما بتوانیم سبکبال به حلب برویم. بعدها شنیدیم که مأٖٖموران به سراغ دکانها و خانهها رفته و همه دمشق را برای دستگیری ما گشته بودند. دیده بودند جا تَر است و بچه نیست. یاقوت پرسید:
«در حلب چه کردید؟»
سه خانه خریدیم و در بازار اصلی شهر، دو دکان. آن جا همه از نام مستعار استفاده میکنیم. مرا یاسر صدا میکنند. ابوالفتح انواع روغن و خرما و عسل میفروشد. وضعش بهتر شده است. من و شعبان در انبار پارچه کار میکنیم. بعد از آن که ابراهیم آمد، میکال انبار را به او واگذار کرد. آمال و ام جیران در آن یکی دکان، لباس و زیورآلات زنانه میفروشند. خدا به ابراهیم دختری داده است که نامش فاطمه است.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من خزون خشک و زردم آقا
با تو درمون می شه دردم آقا
🌸 #مولودی
🎤 سید مجید بنی فاطمه
❇️ نیمه ی شعبان، زادروز امام نازنین عصر (درود خدا بر او) مبارک و پربار!
🍀 «زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
📖
🌿 خدا خیرتون بده!
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۱۰۰:
وقتی که ابراهیم در زندان بود، مادرش خیلی بیتابی میکرد. نزدیک بود دق کند! حالا که نوه دار شده، خیلی خوشحال است!
ابن خالد رو به همه گفت:
«همان روزی که ابراهیم در سیاهچال ناپدید شده، در حلب، در خانهاش را زده است!»
به طارق گفت:
«برای من و یاقوت گفتی که ابراهیم چه گونه به نزدتان بازگشت! حالا برای همه تعریف کن! شنیدنی است!»
ــ من شبها در انبار میخوابم. اتاقی برای خودم دارم. هر روز صبح در را باز میکنم و شبها در را میبندم. یک روز صبح، هنوز آفتاب نزده بود که دیدم در میزنند. اتاق هم طبقه ی بالاست. از پنجره به کوچه نگاه کردم. شعبان بود. نگران شدم. فکر کردم اتفاق بدی افتاده است. دقت که کردم، دیدم شعبان میخندد.
آهسته گفت:
«مژده بده! خبر خوشی دارم! در را باز کن! باید برویم!»
حدس زدم که خبری از ابراهیم رسیده است. پایین دویدم و در را باز کردم. مرا در آغوش گرفت و از شادی گریه کرد.
گفت:
«باورت نمیشود چه شده است!»
پرسیدم:
«ابراهیم از زندان آزاد شده است؟»
سر تکان داد.
پرسیدم:
«کی آزاد شده است؟ کی به حلب میرسد؟»
گفت:
«ساعتی پیش آزاد شده و همان لحظه به حلب رسیده است!»
وقتی دید گیج شدهام و مات و مبهوت نگاهش میکنم، خنده کنان گفت:
«همان کسی که او را به سفر حج برده بود، از زندان بغداد نجات داد و به این جا آورد!»
من که هم چنان گیج و شگفت زده بودم، پرسیدم:
«کسی نمیداند ما در حلب زندگی میکنیم! ابراهیم چه طور خانه ی جدیدش را پیدا کرده است؟»
گفت:
«ابراهیم که نمیدانسته است؛ امام او را به در خانهاش رسانده است!»
پرسیدم:
«امام میدانسته؟»
گفت:
«یاسر! چرا فکرت را به کار نمیاندازی؟ کسی که میداند ابراهیم در کدام سلول سیاهچال بوده و توانسته از همان جا به سراغش برود، کسی که میتواند ابراهیم را در لحظهای از سیاهچال بغداد به حلب بیاورد، این را هم میداند که خانه ی جدیدش کجاست!»
خانهها در همان نزدیکی انبار است. به در خانه که رسیدیم، گفت:
«حال ابراهیم خوب نیست! خیلی لاغر و ناتوان است! خواست خدا بوده است که در این مدت زنده مانده است. او را که دیدی، تعجبت را نشان نده! خونسرد و آرام باش!»
وارد خانه که شدیم، دیدم ابوالفتح و اُم جیران هم آمده اند. همه بی صدا گریه میکردند. ابراهیم را در نگاه اول نشناختم. در بستر دراز کشیده بود. تا آن موقع کسی را ندیده بودم که چشمانش آن قدر گود افتاده باشد. به من لبخند زد. دندانهایش تیره بود. بیشتر موهایش ریخته بود. شبیه اسکلتی بود که پوست نازکی بر آن کشیده باشند. نزدیک بود فریادی بزنم و بیهوش شوم! باورم نمیشد او همان ابراهیم است که من میشناختم! نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. ابوالفتح مرا گوشهای نشاند. آمال کنار بستر ابراهیم نشسته بود. دستش را در دست داشت و بیصدا اشک میریخت. با دست دیگر صورت ابراهیم را نوازش میکرد. اُم جیران هوای مادر ابراهیم را داشت. شانههایش را میمالید و قطرههای آب به صورتش میپاشید. گفتند که با دیدن ابراهیم از حال رفته است. آفتاب که بالا آمد، طبیبی آشنا آوردند. همان بود که چند باری برای مداوای مادر ابراهیم آمده بود. میکال او را معرفی کرده بود. ابراهیم تا سه ماه زیر نظر آن طبیب بود. کم کم حالش بهتر شد.
طارق یک چشمش به ابن خالد بود و یک چشمش به بقیه.
ــ بعد از آن که حالش خوب شد، شروع کرد به تعریف کردن آنچه به سرش آورده بودند. از آن قفس میگفت که او را مثل حیوان در آن انداختند و از دمشق تا بغداد بردند. از سیاهچال میگفت که روز و شبش مشخص نبوده است. از سلولش میگفت که نه میتوانسته است در آن بنشیند، نه بخوابد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「🌷」 「🕊️」
«اگر نتوانستید،جنازه ام را به عقب بیاورید، آن را به روی مین های دشمن بیندازید، تا جنازه ی من کمکی به اسلام کرده باشد.»
«شهید محسن وزوایی»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌙
شمار بخشش خود را سخاوتمند کی داند؟
ندارد هیچ دریایی حساب قطره هایش را
«علی رضا شیدا»
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba