⤴️ اگر زمین خوردی، تسلیم نشو؛
باز هم برخیز!
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 داستان احضار بهروز وثوق به ساواک از زبان خودش به خاطر بازی در فیلم گوزن ها
⛔️ #آزادی_بیان به سبک پهلوی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۶ : ...« اولاً فوت خاله منیر را تسلیت میگم و از این که نتونست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۱۷ :
آن شب تا صبح با فرزاد صحبت کردیم و قول و قرارهای خروج را گذاشتیم.
تنها مشکل، تهیه پول بود؛ آن هم نه مقدار کم، بلکه مبلغ زیادی می خواست.
خُب تنها امیدم، حاج عبدالله بود.
البته حاج عبدالله همین طوری هر وقت پول خواسته بودم، دریغ نکرده بود.
حتی اکثر اوقات درِ گاوصندوق را هم باز می گذاشت، چون به من اطمینان داشت و یا این که می خواست من را امتحان کند.
در هر حال هر چه بود این دفعه، یقیناً با شنیدن این مبلغ، شک می کرد و از دادن پول طفره می رفت.
با این حساب، راه حل معلوم بود.
باید در یک موقعیت مناسب، پول ها را بر می داشتم و برداشتم.
از شانس من آن شب پول های گاوصندوق دو برابر شده بود.
از قراین پیدا بود که حاج عبدالله، پول های مغازه را هم به خانه آورده؛
چون مغازه ها امنیت نداشتند.
توی آن شلوغی تظاهرات، بعضی ها هم از آب گل آلود، ماهی می گرفتند؛
آن هم چه ماهی های بزرگی!
می ریختند و قفل های مغازه ها را می شکستند و دار و ندار مردم را تاراج می کردند.
به هر حال این را هم به فال نیک گرفتم و همه ی پول ها را به همراه یک سری خرت و پرت و لباس و شناسنامه و... گذاشتم داخل یک ساک و صبح زود، زدم بیرون.
🔹🔹🔹
نیم ساعت قبل از قرار، خودم را به پایانه ی مسافربری رساندم و در محل مورد نظر منتظر شدم.
خوشبختانه فرزاد، درست سر موعد رسید.
یک نفر دیگر هم، همراه او بود؛ با یک ساکِ بزرگ.
اسمش فریبرز بود.
پسر بدی به نظر نمی رسید.
هر سه سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم به طرف ارومیه.
فرزاد قبلاً هماهنگیهای لازم را کرده بود.
البته وظیفه اش بود!
مجانی که نبود بابت این هماهنگیها، مبلغ زیادی از هر کدام از ما می گرفت.
شب شده بود که رسیدیم به ارومیه.
قرار ما با رابطمان در یک ساندویچی بود؛
مستقیم رفتیم آن جا. ولی خبری از او نبود.
فرزاد پیشنهاد کرد که شام را بخوریم تا سر و کلّه اش پیدا شود، اما نشد.
فرزاد همان طور که غرولند می کرد گفت:
«سابقه نداره بدقولی کنه... من تا به حالا بیش از صد نفر را آوردم این جا و تحویل دادم و اون ها هم به راحتی از مرز خارج شدند.
لابد برنامه ی امشب عوض شده.
آخه می دونید که وضع مملکت هم خیلی درست حسابی نیست.
ولی مطمئن باشید اگه امشب نشه، فردا حتمیه.»
خلاصه بعد از این که تلفنی با یک نفر صحبت کرد، برگشت و گفت:
«حدسم درست بود، واسطه ها ادا و اطوار درآورده بودند و قضیه، به فردا شب موکول شده.»
آن شب را تا صبح در یکی از پارکها گذراندیم و فردا هم تا غروب چرخی در ارومیه زدیم، تا شب شد.
تازه یک ساعت قبل از رفتن بود که فهمیدیم فرزاد با ما نمی آید.
راست و دروغش با خودش، ولی بعید بود که راست بگه.
می گفت برایش کار مهمی پیش آمده و باید برگردد تهران .
به هر حال برای ما فرقی نمی کرد، مهم رد شدن از مرز بود.
با فریبرز هم کم کم رفیق شده بودم و کمتر می ترسیدم.
رأس ساعت، سرِ قرار حاضر شدیم و فرزاد ما را سپرد به پسری به نام داریوش و رفت .
البته ناگفته نماند که پول زیادی هم از ما تیغ زد و رفت؛ با داریوش از طریق یک جاده ی خاکی به رودخانه رسیدیم.
یک قایق منتظر ما بود.
داریوش با صاحب قایق حرف هایی به ترکی ردّ و بدل کردند و ما سوار قایق شدیم.
دو نفر دیگر هم قبل از ما در قایق نشسته بودند.
نمی دانم چه حسی بود که به من هشدار می داد که این ها همسفر ما نیستند.
چون قیافه شان نه به عاشق ها می خورد و نه به بچه پولدارها.
با اجبار باید اعتماد می کردیم و با آن ها می رفتیم و رفتیم.
از ساحل که به اندازه ی کافی دور شدیم، ایما و اشاره های پنهانیِ بین صاحب قایق و آن دو نفر، شک مرا بیشتر می کرد.
خدا را شکر که به آن حسّ غریبم و اعتنا کردم و یواشکی مقداری از پول ها را از داخل کیف، درآوردم و همراه نامه ی الهه، درون پیراهنم پنهان کردم .
از دور چراغ ها سو سو می زدند.
مثل این که به مرز ترکیه نزدیک می شدیم.
با خودم گفتم بی خودی شک کرده بودی، چند دقیقه دیگه، اون وَرِ آب پیاده می شیم و خلاص.
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
202030_910906506.mp3
16.6M
🌿
🎶 #عشق_داند
🎙 «محمدرضا شجریان»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_____
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 درسی از مکتب حضرت سید الشهدا (درود خدا بر او):
«سه #شریک_جرم در جامعه ی امروز»
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🔸 میگویند:
مردم از دین زده شدهاند.
📸 این تصویرِ تنها یکی از هیئتهای تهران است.
امام زاده علی اکبر
چیذر _ تهران
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🔹🔹🔹
🌳 شما انسان پخته و با عزت نفسی هستید اگر:
🍀 نیاز ندارید داشتههایتان رو به رخ کسی بکشید.
🍀 تنها ماندن را به وارد شدن به هر رابطهی اشتباهی ترجیح می دهید.
🍀 انتقادپذیر هستید و در مقابل انتقاد واکنش درستی دارید.
🍀 به خاطر اشتباه دیگران جنجال درست نمیکنید، آبروی کسی را نمیبرید!
🍀 دنبال روابط و دورهمیهای بیهوده نیستید.
🍀 هنگام مشکلات، دنبال مقصر نیستید، بلکه دنبال راهحل هستید.
🍀 مدیریت افکارتان به دست خودتان است و به دیگران اجازه نمیدهید که افکار شما را منفی کنند.
🍀 خواست خدا از حرف مردم برایتان مهمتر است.
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀
👨👩👧👦 چه گونه بر رفتار فرزندانمان مؤثر باشیم؟
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
🦅 جنگ «عقاب های سرسفید» در آسمان
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۷ : آن شب تا صبح با فرزاد صحبت کردیم و قول و قرارهای خروج را
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۱۸ :
تا ساحل، راه زیادی نمانده بود که موتور قایق خاموش شد.
وسط آب در شب تاریک...
دلم هُرّی ریخت...
از آنچه می ترسیدم، سرمان آمد.
تا آمدیم به خودمان بیاییم، آن دو تا نامرد، با لهجه ی دو رگه ی ترکی_فارسی، چیزهایی به صاحب قایق گفتند و یک دفعه با مشت و لگد افتادند به جان ما و...
غافلگیر شده بودیم و کاری از دستمان بر نمی آمد.
فقط دست هایم را جلوی صورتم گرفته بودم که صورتم خیلی آسیب نبیند.
هرچند مُشت اول، کار خودش را کرده بود و خون از دماغم فوران می زد.
وقتی به خودم آمدم که کف قایق پر از خون شده بود و آن دو نامرد و صاحب قایق نامردتر، بالای سرمان ایستاده بودند و می خندید.
ساکم پاره پاره شده بود و تمام پول ها و شناسنامه و مابقی چیزهای به درد بخور، غارت شده بود.
البته وضع من در مقابل وضع فریبرز بی چاره، مثل مالباخته ی گدا و تاجر بود.
کلی طلا و جواهرات و دلار بود که از ساک فریبرز بیرون می آمد و آن بیچاره با سر و صورت خونین، نزدیک بود که سکته کند.
باز هم خدا را شکر که با آن چاقو ها و قدّاره های وحشتناکشان در آن تاریکی شب، دخلمان را نیاوردند و جنازه هایمان را وسط آب رها نکردند.
فکر کنم دلارها و اموال زیاد فریبرز، خوش حالشان کرده بود که دلشان به رحم آمد و ما را با سر و صورت خونی و استخوان های شکسته، وسط آب رها کردند.
برای زنده ماندن، دست و پا می زدیم.
خیلی وحشتناک بود ولی به هر حال رسیدیم.
مثل مرده ها روی شن های ساحل افتاده بودیم.
تا چند وقت، قدرت تکان خوردن هم نداشتیم.
بعد از چند ساعت به خودم آمدم و با گوشه ی چشم، نگاهی به فریبرز کردم و گفتم:
«پسر زنده ای یا نه؟»
با صدای لرزان و آهسته ای پاسخ داد:
«ای کاش مرده بودم.»
با آن وضع اسفناک و در مملکت غریب، مانده بودیم چه کار کنیم.
با هر بدبختی که بود، قبل از صبح، سر و صورتمان را شستیم با کوفتگی شدید، راهی شهر شدیم.
دماغ من شکسته بود و یکی دو تا از دنده های فریبرز.
کشانکشان خودمان را به یک پارک رساندیم و همان جا تا صبح استراحت کردیم.
🔹🔹🔹
چند روزی از رسیدنمان به ترکیه می گذشت.
استانبول شهر بزرگی بود.
بگویی نگویی شهر هفتاد و دو ملت بود.
ایرانی های زیادی هم به چشم میخوردند.
آن یک مقدار پولی که داخل پیراهنم پنهان کرده بودم، به دادمان رسید وگرنه چند روز نگذشته بود از گرسنگی تلف شده بودیم.
با چند نفر ایرانیِ مثل خودمان هم آشنا شدیم.
میگفتند اگر دلار داشته باشید، می شه به طور قاچاقی به آلمان رفت.
اول بلغارستان و بعد هم رومانی و بعد هم آلمان.
حیف که داروندارمان را آن نامرد های عوضی گرفتند و گرنه چند روز دیگر آلمان بودم و در کنار الهه.
ولی فعلاً چارهای جز این نبود که تسلیم روزگار باشیم.
همین که زنده بودیم جای امیدواری داشت.
آن مقدار پول مختصر هم، رو به اتمام بود و ما دو راه بیشتر، پیش رو نداشتیم.
یا باید برمی گشتیم ایران و دوباره پول تهیه می کردیم و یا در استانبول مشغول یک کاری می شدیم تا پس اندازی جور کنیم و خرج سفر کنیم.
با حساب من حداقل باید شش ماهِ تمام کار، یا بهتره بگم، خرحمّالی می کردیم تا خرج رفتن را آماده کنیم.
من که اهل کار کردن نبودم،تازه کارِ درست و حسابی هم که پیدا نمی شد.
از صبح تا شب باید توی غذاخوری ها، یا ظرف می شستی و یا دستشویی تمیز می کردی.
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 این جا نه آفریقاست، نه یک کشور بی منابع و فقیر!
کشوری است بر روی اقیانوس نفت؛
🇸🇦 #عربستان!
مردمی که به امید به دست آوردن محصولات ارزان قیمت، ساعتها زیر آفتاب سوزان قبل از بازشدن فروشگاهی که تخفیف اعلام کرده، تجمع کردهاند.
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
#تکیه_ی_معاون_الملک
/ کرمانشاه
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
آدم باید اول
خودش گرون باشه
بعد، خونه و ماشینش!
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
😌 راضی باش!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤚🏼 ما ملت امام حسینیم!
🌿
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
💧 ما نسلی بودیم که روضه ی حضرت عباس را به چشم دیدیم!
🌷 #شهید_سردار_حاج_قاسم_سلیمانی
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
ماشینت که جــوش مےآورد
حرکت نمےڪنی ڪنار می زنی و
مےایستی وگرنه ممکن است
ماشینت آتش بگیرد!
خــودت هم همین جوری.
وقتی جوش مےآوری، بی مهابا عصبانی می شوی، تخـتهگاز نرو، بزن ڪنار، ساڪت باش و هیچ نگو!
وگرنه هم به خودت آســـیب
میزنی هم به اطـــــرافیان!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
❗️
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃
کدام کس به تو ماند که گویمت که چون اویی؟
ز هر که در نظر آید گذشتهای به نکویی
تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت؟
تو حال تشنه ندانی که بر کنارهی جویی
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آن گهی که بمیرم به آب دیده بشویی
«سعدی»
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎨 #لذت_نـقـاشــــی «گواش»
🏡 خانه ی هنر
🌸 https://splus.ir/roo_be_raah
☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ شما به بانک ها پول بدهید تا ما به خودمان وام های کم بهره بدهیم! ❗️
🔹 #اصلاح_نظام_بانکی
#چُرتکه 🧮
/آگاهی های اقتصادی 📉📊📈
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🗞 #مجله_ی_مجازی صد در صد
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿 #زندگی مانند یک پل است باید از روی آن گذشت و از دیدن چشم اندازها لذت برد.
اما نباید روی آن خانه ساخت و به آن دل بست.
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🌫 مسوزان و مسوز!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀
📛 اشتباهی رایج از سوی پدر و مادرها در ارتباط با فرزندان
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۱۸ : تا ساحل، راه زیادی نمانده بود که موتور قایق خاموش شد. وس
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش۱۹:
...تصمیمم را گرفتم.
به فریبرز گفتم:
«تا گندِ قضیه بیشتر از این در نیامده! من برمی گردم ایران.
می دونستم که حاج عبدالله خوب تر از آن بود که سر این طور چیزها با من سرِ جنگ و دعوا بگیره.
اما فریبرز قصد برگشتن نداشت، چون جایی هم برای برگشت نداشت.
تمام دار و ندارِ ارث پدری را فروخته بود و زده بود به آب.
آماده شده بودم برگردم ایران که... .
از بخت کج من، ایران به هم ریخته بود و می گفتند انقلاب شده و شاه در رفته است و مملکت دست آقای خمینی و یارانش افتاده است.
بگیر و ببندِ حسابی.
مرزها حسابی شلوغ شده بود و افتاده بود دست نیروهای انقلابی و... .
دیگه بدتر از این نمی شد.
با این وضعیت، برگشتن به ایران کارِ احمقانهای بود! آن هم مملکت انقلابی و اسلامی و... تازه خیلیها میگفتند شانس آورده اید که قبل از ۲۲ بهمن فرار کرده اید، بعد از این دیگر کسی امکان فرار ندارد، چاره ای نبود، من هم در ترکیه ماندنی شده بودم.
حدود شش ماه طول کشید.
صبح تا شب توی یک هتل، فقط و فقط خرحمّالی می کردم.
ظرف بشور، دستشویی بشور، جلوی مهمان ها خم و راست بشو و از این جور چیزها.
بعضی وقت ها از سرنوشتِ خودم خنده ام می گرفت.
البته خنده هم داشت!
پسر ناز دُردانه و یکی یکدونه ی حاج عبدالله که تمام این ۲۱ سال، دست به سیاه و سفید نزده بود کجا و دستشویی شستن و... کجا؟!
پسری که حتی برای باباش هم خم و راست نمی شد کجا و خم و راست شدن برای یک سری اجنبی کجا؟!
تنها چیزی که مرا سرِپا نگه میداشت تا بتوانم این همه خفّت و خواری را تحمّل کنم، عشق الهه بود که البته کمی هم نگرانِ حال و وضع او بودم.
چندین بار مخفیانه از تلفنِ هتل به آلمان زنگ زده بودم؛ همان شماره تلفنی که خود الهه داده بود.
اما هر دفعه یک آقایی گوشی را برمی داشت و با این که فارسی صحبت می کرد، ابتدا اسمم را میپرسید و بعد هم می گفت اشتباه گرفته اید، ما چنین اشخاصی با این نام و نشان این جا نداشتیم و نداریم.
می گفت خودش ایرانی است و چند سالی است که در آلمان زندگی می کند ولی در بین دوستان وآشنایان و ایرانی هایی که می شناخته، چنین کسانی را ندیده و نمی شناسد.
این وضعیت خیلی مرا نگران می کرد.
یعنی الهه شماره را اشتباه داده، یا این آقا دروغ می گوید.
تنها به این امیدوار بودم که آنها منزلشان را عوض کرده باشند.
به هر حال آن روزها و شبهای طاقت فرسا هم سپری می شد و هر چند سخت بود، اما با عشق الهه تحمّل می کردم.
حالا دیگر احساس می کردم دست کمی از مجنونِ خدابیامرز ندارم.
گاهی فکر می کردم با بعضی کارهایم روی او را هم سفید کردهام!
به عشق الهه، تمام بدنم را خالکوبی کرده بودم.
به هر حال آن شش ماهِ لعنتی هم گذشت.
آماده ی رفتن به آلمان شده بودم. فریبرز هم می خواست با من بیاید.
البته من هم خیلی دوست داشتم که همراهم باشد.
تنها دوستی بود که با هم گرم گرفته بودیم.
در این چند وقت نیز با افراد بسیاری آشنا شده بودیم.
به هر حال یک گروه مورد اعتماد پیدا کردیم و آماده ی رفتن به بلغارستان و سپس رومانی و از آن جا به آلمان شدیم.
لحظاتِ سرنوشت ساز و شیرینی بود.
میتوانستم سرم را جلوی الهه بالا بگیرم و از این پولی که با دسترنجِ خودم به دست آورده بودم به او پُز بدهم.
بالأخره سوار یک مینیبوس شدیم و به راه افتادیم.
به فریبرز گفتم:
«مثل این که دیگه حرفه ای شدی.»
ـــ چه طور؟!
ــــ آخه می بینم دیگه ساک بزرگ همراه نداری و یک کیف زِهوار در رفته ی قدیمی دست گرفتی که کسی بهت شک نکنه.
ـــ آره دیگه! تجربه ی اون دفعه برای هفت پشتم بسه. تازه کجاش رو دیدی؟!
هر جای بدنم را بگردی می بینی پول جاسازی کردم.
از پشت یقه ی پیرهنم گرفته تا توی جوراب هام و ته کفشم.
ـــ بابا ای والله واقعا حرفه ای شدی، فکر می کردم فقط خودم این کارها رو کردم ولی میبینم که تو هم راه افتادی.
نصف شب شده بود و یک جاده ی خاکی و فرعی، خیالم از رئیس گروه و نوع کارهایشان راحت بود.
این شش ماه به اندازه کافی وقت داشتیم که آنها و کارهایشان را محک بزنیم.
به فریبرز گفتم من می خوابم، وقتی به مقصد رسیدیم بیدارم کن.
تازه خوابم سنگین شده بود که یک دفعه با صدای آژیرهای پی در پیِ چند ماشین پلیس ترکیه، از خواب پریدم.
سراسیمه پرده شیشه ی مینیبوس را کنار زدم.
هفت هشت تا ماشینِ پلیس، مینیبوس را محاصره کرده بودند.
بلندگوی پلیس ترک به صدا در آمد:
«آهسته و بدون دردسر از ماشین پیاده شوید... هر کس دست از پا خطا کنه کشته میشه.»
⏪ ادامه دارد....
...................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مسئولان همه چیز را، حتی اسلام را بهانه ی #تجملات خود می کنند و #ساده_زیستی را رها می کنند!
🎞 برشی از
#فیلم_مختارنامه
☘ هنرڪده
⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧