eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش نهم: رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمعِ بهشت مسلمانان، راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تکه ای از جورچین آن مربوط به آن نمی شد... اما مسلمان وار رفت... و از فهرستِ جهاد نکاحش را انتخاب کرد... نکاحی که وقتی به خود آمد، فاحشه اش کرده بود در میان مردانی مست و به اصطلاح مبارز... و او هر روز و هر ساعت پذیرایی می کرد از شهوت مردانی که نصفشان اصلاً مسلمان نبودند و به طمع پول، خشاب پر می کردند و وقتی درماندگی، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد از مردانی که نمی دانست کدام را پدر نوزادش بخواند و کدام را عاملِ ایدزِ افتاده به جان خود و کودکش. دلم لرزید... وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت، درست وقتی راهی برای بازگشتش نبود و او دست و پا می زد در میان مردهایی که گاه به جان هم می افتادند محض یک ساعت داشتنش. تنم یخ زد وقتی از دختران و زنانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده و هر روز هستند زنانی که به طمع بهشت خدا می روند و سر از جهنم در می آورند... و من چه قدر از بهشت ترسیدم وقتی پوشیه از صورت کنار زد و باز مانده زخم های ترمیم شده از چاقوی مردان پست روی گونه و چانه و گردنش، سلامی هیتلروار روانه ام کرد. یعنی دانیال هم یکی از این مردان بود؟ وامانده و متحیر از آن خانه خارج شدم. راستی چه قدر فضایش سنگین بود. پشت در بسته ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عاصم افتاد، تکیه زده به دیوار روی زمین، کنار در نشسته بود. به محض دیدنم مقابلم ایستاد و با لحنی نرم صدایم زد: - سارا... حالت خوبه؟ آرام در خیابان ها قدم می زدیم، زیر بارش ملایم باران. بی هیچ حرفی. سرمای عصر، استخوانم را هدف گرفته بود. انگار قدم هایم را حس نمی کردم، چیزی شبیه به بی حسی مطلق. عاصم تا نزدیک خانه همراهیم کرد. - اگه ترسوندمت، من رو ببخش... اما باور کن که لازم بود... روز به خیر! بدون انتظار پاسخی، رفت. ماندم در حبابی از سؤال و ابهام و وحشت... و باز حصر خودساخته ی خانگی؛ خانه ای بدون خنده های دانیال... با نعره های مستانه ی پدر... و گریه های بی امان مادر، محض دلتنگی... چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. دقیقاً بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم. دیگر نمی دانستم چه کنم. باید آرام می شدم؛ پس از خانه بیرون زدم. بی اختیار و بی هدف گام بر می داشتم. درختان زمستان زده در وسط پاییز از دو طرف خیابان برایم دست تکان می دادند. صدای خنده ی چند کودک از حیاط خلوت یک خانه حسادتم را بر انگیخت. بیچاره خانه ی ما، هیچ وقت حتی لبخندی بی درد به خود ندید. سرگردان در مسیر ابری پیاده رو قدم می زدم. کجا باید می رفتم؟ دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمان ها را از پدر به ارث برده بود؟ کاش مانند مادر ترسو می شد... حداقل، داشتمش برای خود. ناگهان دستی متوقفم کرد. عاصم بود با نفس هایی تند، که خبر از دویدن می داد. از عطر تلخش، کامم تلخ تر شد. - معلوم است کجایی؟ گوشیت که خاموشه... از ترس پدرت هم که نمی شه جلوی خونه تون ظاهر شد... الآن هم که هی صدات می کنم جواب نمی دی. با مکثی پر از نگرانی، به چشمانم نگاه کرد و صدایش آرام شد. - سارا خوبی؟ این بار راست گفتم: - نه... بدتر از این هم مگر می شود بود؟ عاصم خوب بود... نه مثل دانیال... اما از هیچی، بهتر بود... نمی دانم چه قدر طول کشید تا به نرده های کنار رودخانه رسیدیم... باد مشت مشت، سرما و عطر دریا را از سطح رودخانه چنگ می زد و به صورتمان می کوبید. این جا همیشه آرامش داشت. این را بازیگوشی مرغان دریایی و صدای خرناس قایق ها تأیید می کرد. ملودی ساز دهنی مرد کولی به گوش هایم تلنگر می زد. مثل همیشه پر از سوز و آه. انگشتانم را دور نرده های سرد و محکم فشار دادم. تلفیق عطر خنکای رودخانه، با تلخی رایحه ی ساطع شده از بارانیِ سیاه رنگ عاصم در یک قدمی ام، نفسم را عمیق کرد. کاش دنیا کمی می نشست و شقیقه هایش را ماساژ می داد. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📖 💠آگاه باشید! گاهی تیرانداز، تیر افکند و تیرها به خطا می رود؛ سخن نیز چنین است. درباره کسی چیزی می گویند که واقعیت ندارد. گفتار باطل تباه شدنی است و خدا شنوا و گواه است. [خطبه ١۴١] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ نویسنده‌ای مشهور، در اتاقش تک‌وتنها نشسته بود. با دلی مالامال از اندوه، قلم در دست گرفت و چنین نوشت: «سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسه ی صفرایم را درآوردند. مدتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت. در همین سال ۶٠ساله شدم و شغل مورد علاقه‌ام از دستم رفت. ۳۰ سال از عمرم را در این مؤسسه ی انتشاراتی سپری کرده بودم. در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد. مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست ‌رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد.» ...و در پایان نوشت: «خدایا، چه سال بدی بود پارسال!» در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجه شود، وارد اتاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌زده یافت. از پشت‌سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه ی کاغذ نقش بسته بود، خواند. بی‌آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اتاق را ترک کرد. اندکی گذشت و دوباره وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد. نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود: «سال گذشته از شر کیسه ی صفرا که سال‌ها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم. سال گذشته در سلامت کامل به سن ۶۰ رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در ۹۵سالگی، بدون آن که زمین‌گیر شود یا متکی به کسی گردد، بی‌آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت. در همین سال بود که خدا به پسرم زندگی دوباره بخشید. اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی‌آنکه معلول شود، زنده ماند.» ...و در پایان نوشته بود: «سال گذشته از مواهب گسترده ی خداوند برخوردار بودیم و چه قدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!» نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم‌کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته، بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیر شد. 📎 در زندگی روزمره باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور می‌سازد. 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺‌‌‌ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🔺 رهایشان نمی کنیم! 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دشمنی با ایران ایرانی خواب هایی که تعبیر نمی شوند! /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
❌ اقلام ممنوعه ی جام جهانی! ☺️ ☺ 😔😔 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👽 در دوره ی فریب‌های رسانه ای، به هر رسانه ای نباید اعتماد کرد. 🔹 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🌸🍀 اگر کودکی مستقل می خواهید بگذارید کودک خود پاسخ پرسش هایی که از او می شود را بدهد. نشانه ی واقعی احترام به استقلال کودک این است که به بزرگسال سؤال کننده در پاسخ بگوییم: «دخترم/پسرم خودش به شما می‌گه.» یا «بذار از خودش بپرسیم.» ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🍁🌿 دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین دردِ نهان‌سوز، نهفتن نتوانم تو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم با پرتوِ ماه آیم و چون سایه‌ی دیوار گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم دور از تو من سوخته در دامن شب‌ها چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم فریاد ز بی مهریَت ای گل که در این باغ چون غنچه‌ی پاییز، شکفتن نتوانم ای چشم سخن‌گوی، تو بشنو ز نگاهم دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم «محمدرضا شفیعی کدکنی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🍃🌸🍃 ‏این گل ارکیده ی زیبا شبیه بانویی است که از سیاره‌ای دیگر از آن سوی فضا آمده است! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
«‏فرشی با تصویری از نادرشاه افشار و ملازمان در دو صحنه» قدمت: حدود سیصد سال اندازه: ۴۳۰×۵۶۷ سانتی‌متر مکان نگهداری: موزه فرش ایران 💠 💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین» /تولید ایرانی 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 صد در صد 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش دهم: عاصم خم به روی نرده، خیره به رودخانه ی ابری، نرم و با احتیاط سخن به میان آورد. از گروهی به نام داعش گفت که سال هاست به کمک دروغ و پول های هنگفت در کشورهای مختلف یارگیری می‌کنند و زیادند که افرادی از جنس آن زن آلمانی، هانیه و دانیال یا فریب بهشت جهنمشان را خورده اند یا بوی متعفن پول، دلشان را هوایی کرده است، که این ها رسمشان جز سر بریدن نیست، که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمی شوی، که دیگر دانیال یکی از همان هاست و باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش مجلس ترحیم بگیرم! خیره ماندم به نیم رخ او آیا او هم هانیه را دفن می کرد، با تمام دلبری ها و شیرین زبانی هایش؟ با بغضی مرده، زل زده به جریان آب، از هانیه گفت، از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت و حالا که یا به رسم فرمانروایانش، خونخواری هرزه شده یا مانند آن دختر آلمانی از شرم کودک بی پدرش، در هم آغوشی بیماری ها جان، تسلیم ملک الموت می کرد. قلبم سوخت و او انگار صدای جلز ولزش را شنید که با نگاهی پر از آه گفت: «سارا! می خوام یک دروغ قشنگ بهت بگم!» خیره به شانه های خم شده اش گوش سپردم. - همه چی درست می شه. ای کاش راست می گفت. عاصم می گفت و می گفت، و من دیگر نمی شنیدم. مگر می شد دانیال را دفن کنم در دلی که به ساکتی قبرستان بود! عاصم اشتباه می کرد. دانیال من یک جانی نبود و نمی شد. او رسم بوسیدن و ناز کشیدن را خوب می دانست. دستی که نوازش کردن از آدابش باشد، چاقو نمی گیرد برای سر بریدن؛ محال است. حرف های عاصم به گوش رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مست عطر آغوش برادر شدم. چند روزی از سخنرانی غمگین عاصم گذشت و من لحظه به لحظه با خودم فکر می‌کردم شاید آن قدرها هم که عاصم می گفت بد نباشند. اصلاً شاید آن دختر آلمانی، اجیر شده بود برای دروغ گفتن. ولی هرچه می گشتم، دلیلی نمی یافتم برای این همه نقشه. باید دل به دریا می زدم. دانیال من خیلی پاک تر از اخبار عاصم بود. به خودم امید می دادم که شاید هرگز به آن گروه پا نگذاشته و تنها تشابهی اسمی ما را به این هچل انداخته است. اما این پیش فرض هم نگران ترم می کرد. اگر به آنها ملحق نشده، پس کجاست؟ چه بلایی سرش آمده؟ نکند....؟ مدتی متعصب در قفس دنج و پریشان اتاقم در حبابی از کابوس افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بی گاه عاصم، کسی سراغم را نگرفت؛ حتی مادر! بیچاره مادر که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل می گرفت، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش و من تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزهای زمستانی را تا شب در کنار خدایش دانه های تسبیح را می شمرد. در این بین چه قدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی مفقودی پسرش را هم نفهمید و چه مفلوک تر، آن جام کوفتی اش، که یک عمری همدمیِ چنین لایعقلی را کرد. گاهی با خودم می گفتم شاید اصلاً پدر، هیچ وقت نمی دانست که دو فرزند دارد و یا گوشه‌ای از احکام سازمانی اش، از عدم علاقه به جگر گوشه ها بود، نمی‌دانم! هر چه بود یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد و من حالا فقط از دار دنیا تک برادرم را می خواستم. تصمیم خودم را گرفتم هر روز دور از چشم عاصم، به امید دیدن سخنرانی تبلیغ گونه داعش، خیابان های سرد را مرور می کردم. هر جا که پیدایشان می شد من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و سؤالاتی مشتاق نما، برای پر کردن تور و صید برادر، هر ساعت و هر لحظه متحیر تر از روز قبل می شدم. خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی تحویلشان می داد. دروغ هایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری، با پیش غذایی از حوری و پری، چقدر احمق بود انسان که گول اسلام و خدایش را می خورد. روزانه در نقاط مختلف شهر، کشور و شاید هم جهان، افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه ی داعش می پرداختند. تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع و به پرداخت مبالغ هنگفت در حساب‌های بانکی سربازان داوطلب ختم می‌شد. این وسط من بودم و سوالی بزرگ که «اسلام علیه اسلام» مسلمانان دیوانه بودند و خدایشان هم! از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغ آن ها، گسترده‌تر از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلیشان برای جمع‌آوری نیرو در کشورهای فرانسه، کانادا، آمریکا، آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی است که همه با کمک خود دولت ها انجام می ‌شود. و باز چرایی بزرگ از این همه تلاش برای مرگ! ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
آدم بدبين از باد شكايت می‌کنه؛ آدم خوشبين منتظر تغيير شرايطه؛ آدم واقع بين اما بادبان ها رو تنظيم می‌کنه. ⛵️ @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
👑 تاج 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 حضور پرشور مردم غیور شیراز در تشییع پیکر شهید مدافع امنیت 🌱 امید @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
❇️ کیست؟ 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ خروس و شيرى با هم رفيق شده و به صحرا رفته بودند. شب که شد خروس برای خوابيدن روى درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد. هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد. روباهى که در آن حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت آمد و به خروس گفت: بفرمایید پایین تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعتی بخوانيم! خروس گفت: همان طور که مى‌بينى بنده فقط مؤذن هستم، پيش نماز، پاى درخت خوابیده، او را بيدار کن. 🦊 روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود، وقتی دید که شیر زیرچشمی مراقب اوست با غرش شير پا به فرار گذشت. 🐓 خروس پرسید: کجا تشريف مى‌بريد؟ مگر نمى‌خواستی نماز جماعت بخوانی؟ روباه در حال فرار گفت‌: «دارم می‌رم تجدید وضو کنم!» ☺️ 📎 دشمنان جمهوری اسلامی ایران دلشان را به یک عده روباه صفت و کفتارصفت خوش نکنند و بدانند که شیران زیادی پای درخت تنومند این انقلاب حاضرند. 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺‌‌‌ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👽 در دوره ی فریب‌های رسانه ای، به هر رسانه ای نباید اعتماد کرد! 🔹 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش یازدهم: ... در این میان زنگ زدن های گاه و بی گاه عاصم که همه شان به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام می کرد. انگار نافش را با نگرانی بریده بودند و این خوبی و توجه بیش از حد، او را ترسوتر جلوه می داد. در این بین، فقط دانیال مهم ترین بود و داشته‌های من آن قدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرج کنم. به شدت پیگیری می‌کردم. چون به زودی یک دختر مبارز داعشی، نام می‌گرفتم. مدام در سخنرانی‌هایشان شرکت داشتم. «.... مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله. از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدسات دروغین و خرافه پرستی هایشان... برقراری حکومت واحد اسلامی...» مگر عقاید دیگر، حق زندگی نداشتند؟ یعنی همه باید مسلمان، آن هم به سبک داعش باشند؟ اعلامیه هایشان را می خواندم. «زندگی راحت برای زنان، استفاده از تخصص و دانش، داشتن مقام و مرتبه در حکومت واحد اسلامی، پرداختن حقوق، داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال، آب و برق و داروی رایگان، امنیت و آسایش...» همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش! چرا؟ این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟ در ظاهر همه چیز عالی به نظر می آمد. بهترین امکانات و مبارزه برای آرمان هایی والا و انسان دوستانه، آزادی و مذهب. گزینه ی آخر برایم بی ارزش ترین موضوع بود. مذهب! مضحک ترین واژه ی دنیا. با این حال، بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمی رسید. همه چیز، بیش از حد، غریب و نامأنوس نشان می داد. اما در برابر تنها انگیزه ی نفس کشیدنم، مهم نبود. باید بیشتر می فهمیدم. مبارزه با چه؟ واژه ی شیعه را جستجو کردم. فقط عکس ها و تصاویر ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیر تیغ دار زدن بر بدن و پشت، آن هم در مراسم عزاداری به نام عاشورا. خون و خون! بیچاره کودکانی که با چشمان گریان مجبور به تحمل زخم سر بودند. یعنی خانواده ی ما در ایران به این شکل عزاداری می کردند؟ یعنی این بریدگی ها، در بدن پدر و مادر وجود داشت؟ اما هیچ گاه مادر این چنین رفتارهایی از خود نشان نمی داد. درد و خونریزی، برای همدردی با مردی در هزار و چهار صد سال پیش؟ انگار فراموش کردم که مادر، یک مسلمان ترسوست. در اسلام، بزدل ها مهربانند و فقط گریه می کنند. در مقابل، شجاعانشان جان می گیرند و خون می ریزند. عجب دینی ست اسلام! هر چه تحقیق می کردم، به اسلامی وحشی تر می رسیدم. چند روزی، هیچ تماسی از طرف عاصم نداشتم و تقریباً در آن تجهیز اطلاعاتی، مردی با این نام را از یاد برده بودم. روز و شب کتاب می خواندم و جستجو می کردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت. هر روز دندان تیزتر می کردم برای دریدن مردی مسلمان که ته مانده ی آرامشم را به گنداب اعتقادات اسلامی اش کشانده بود. آن صبح سرد و برفی، مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم می زدم که کسی را در نزدیکم حس کردم. بی خبر از دنیای اطراف، در سیلی از در گیری های ذهنی ام دست و پا می زدم. چند قدم بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد کسی بی هوا مرا سمت خودش بکشد؛ عصبی و ترسیده به عقب برگشتم. عاصم بود با همان عطر تلخ همیشگی اش، برزخ و خشمگین. - می خوام باهات حرف بزنم. پیش گویی کردم متن نصایحش را و با ضرب، بازویم را از مشتش بیرون کشیدم: - نمیام. برو پی کارت! اما او متفاوت تر از همیشه سرما به لحنش راه داد: - کار مهمی دارم. بچه بازی رو بذار کنار! با نگاهی بی تفاوت از کنارش گذشتم و به سمت محل اجتماع قدم برداشتم. چند ثانیه بعد، صدای گام های تندش در گوشم پیچید و دستی که محکم بازویم را فشرد و مرا به طرف خودش برگرداند. پولک دانه های برف به محض نشستن بر روی شال گردن شکلاتی اش، یکی بعد از دیگری آب می شدند. نگاهش دلواپس بود. کلمات با حجمی بخارآلود از بین دندان های قفل شده اش راه گرفت. - خبرای جدید از دانیال داشتم. ظاهراً تو مسیرت رو انتخاب کردی؛ ... باشه. میل خودته. بازویم را پس زد و دستانش را مهمان جیب پالتوی قهوه ای رنگش کرد. رفت. حتی نماند تا حس کرختی را در چشمانم ببیند. من منجمد شدم، عین آدم برفی های محکوم به بی حرکتی در دشتی از یخ. خیره به قامت بلند و قدم هایش به خود آمدم. با گام هایی تند به سمتش دویدم و با هجوم بخار از دهانم صدایش زدم: - عاصم!.. صبر کن. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍃🌸🍃 💞 مادرانه های پرندگان 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌿🍁🌿 همچنان صیاد را صحرا به صحرا می‌کشند آهوان مست، جور چشم او را می‌کشند زیر بار عشق، قامت راست کردن ساده نیست موج‌ها باری گران بر دوش دریا می‌کشند قصه‌ی انگشتری بی‌مثلم اما بی‌نگین دوستان از دست من شرمندگی‌ها می‌کشند قامتم هر قدر رعناتر شود، خورشید و ماه سایه‌ام را بیشتر بر خاک دنیا می‌کشند شرک موری بود بر سنگ سیاهی در شبی! چشم‌های ما فقط رنج تماشا می‌کشند «فاضل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 آقایان مسئول! فضای مجازی ول، رها و مدیریت نشده افتخار ندارد! 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏪ راهکارهایی برای صحت سنجی محتواهای رسانه ای و رو کردن دست بی شرف ها و بی غیرت های رسانه ای! 🔹 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─