eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹🔻🔹🔹 دیدگاه زیبای «محمد علی کِلِی» درباره ی نماز 🔹 «محمد علی کلی» قهرمان آمریکایی مشت زنی جهان که مسلمان شد! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 وقتی کسی مرا ناراحت می‌کند، از خود می‌پرسم: آمده است تا چه درسی به من یاد بدهد؟ فاقد کدام ویژگی شخصیتی و روانی هستم که باعث شده متحمل این رنج شوم؟ ‏ انسان های عصبانی، آرامش را‏، انسان های تحقیرگر، عزت نفس را، انسان های لجباز، انعطاف را ‏و انسانهای بی احساس، عشق و محبت را به ما می آموزند. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✨ آره، شرایط سخته، اما تو حق نداری خسته بشی! 💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شمار دو چشم، یک تن کم وز شمار خرد، هزاران بیش 🌷 به یاد پدر... ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍀🌺🍀 یکی از قشنگ ترین حالاتی که یک نفر می‌تواند برای ما بسازد، حس ارزشمند بودن و دوست داشتن خودمان است. قدر این آدم های زندگیمان را بدانیم! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🌿🍁🌿 جهان را غوطه ور در هاله ای از نور خواهد كرد مرا یک روز، برق چشم هايت كور خواهد كرد كنارت ساعت روی مچم برعكس می چرخد حضور تو مرا از روز مرگم دور خواهد كرد تمام عمر تک آورده بودم غافل از اين كه خدا جفتی شبيه تو برايم جور خواهد كرد به گل های به روی دامنت جان داده ای آن قدر كه اطراف تو را شهدش پر از زنبور خواهد كرد نشستی بر لب حوض و حضورت ماه را هر شب به رفتن در حجاب ابرها مجبور خواهد كرد پس از مرگم بيا روی مزارم، شک نكن عطرت مرا ملزم به بيرون آمدن از گور خواهد كرد «جواد منفرد» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۸: در آن سرما حس حرارت داشتم. بغضم را قورت دادم. در اجبار محض فرورفته بودم. بیچارگی ام را که دید شروع به توضیح دادن کرد و بی‌تعلل تماس را قطع نمود. فرصت زیادی نداشتم. لنگان از نمازخانه بیرون زدم و به سمت باجه رفتم. شلوغ بود. سر به زیر توی صف ایستادم. قلبم تند تند می‌زد. حس می‌کردم همه ی آدم‌ها صدایش را می‌شنوند. یک صدا نجوا می‌کرد: «اگر کسی من را بشناسد چه؟» و صدای دیگر نعره می‌زد: «چه آتشی در آن کیف است؟ نکند ناخواسته ضامن نارنجکی خانه خراب کن را بکشم که خون روی خون بر گردنم بیفتد؟» آخرین نفر در صف بودم. چند لحظه بعد جوانی ریزنقش با موهایی شبیه به لانه ی کلاغ پشت سرم ایستاد؛ بی حرف، بی‌کلام. یعنی خودش بود؟ به سختی جان کندن، افسار نگاه مضطربم را دست گرفتم و چشم دوختم به مقابل. چند قدم که جلو رفتیم پرسید: «ببخشید خانم، چه جوری می‌تونم با مترو برم دانشگاه تهران؟» چانه ام از شدت ترس می‌لرزید. ــــ نمی‌دونم. از انتظامات بپرسید. لبخندی مهربان و عادی زد. جرئت چرخاندن سر را نداشتم. چیزی از دستش افتاد. خم شد. حس کردم کوله‌ای کنار پایم و نزدیک دیوار باجه قرار گرفت. قطرات سرد عرق، یکی پس از دیگری، روی شقیقه ام سبز می‌شد. جوان ایستاد. نگاهی ساده به اطراف انداخت. گوشی اش زنگ خورد. _ روی پله هایی؟ بمون، اومدم. خب حالا! یادم رفت دیگه. حین مکالمه از کنارم دور شد؛ شبیه به همه ی آدم های معمولی این شهر. باید کیف را برمی داشتم. دستپاچگی از حال و روزم می بارید. صف به جلو حرکت کرد. عابران آن قدر درگیر روزمرگی هایشان بودند که کسی توجهش پرت من نبود. چادر را روی سرم کش و قوس دادم؛ سپس تا آن جا که می شد، به شکلی عادی، کوله را از کنار پایم برداشتم. سر که بلند کردم، نگاهم به دوربین مترو روی دیوار مقابل افتاد. تلاطم درونی ام طوفان شد. ملتهب اطراف را بررسی کردم. همه چیز عادی به نظر می رسید. اگر شناسایی شده بودم، در چشم بر هم زدنی دستگیرم می کردند؛ پس خطری وجود نداشت. نرم از تیررس دوربین خارج شدم. گوشی ام زنگ خورد. _ می ری به همون نشونی که برات می فرستم. فقط یادت باشه که تحت هیچ شرایطی، توی کیف فضولی نمی کنی. کف دستانم گز گز می کرد. _ چی تو این کیفه؟ تماس را قطع کرد. حال کارگری را داشتم که خانه ی کاهگلی اش بر سرش آوار شده. پیامی به تلگرام آمد. نشانی یک پیست سوار کاری بود در منطقه ای خاص. با هر قدم بیشتر در این باتلاق فرو می رفتم. لنگ لنگان از مترو خارج شدم. درد زانو بر پریشان حالی ام رحم نمی کرد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دردی که درمانش تو باشی دوست دارم بغضی که بارانش تو باشی دوست دارم 🎵 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🔹🔹❇️🔹🔹 «فریبا وفی» در یکی از نوشته هایش می‌گوید: «هیچ‌کاری بی‌معنی‌تر از آن نیست که بخواهی برای کسی که برایش مهم نیستی از خودت بگویی.» باید از یه جایی به آدم هایی که یا دوستمون ندارن، یا می گن دوستمون دارن ولی دوست داشتنشون رو حس نمی‌کنیم و براشون مهم نیستیم، از خودمون نگیم. 🍃«زندگی زیباست» ❇️ @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دم خروس ولنگاری و بی بندوباری بیرون می زند! بی بندوباری های جنسـی بیماری های آمیزشی 🇬🇧 انگلیس 🔸 ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
2_144178960573218317.mp3
6.08M
🌿 🎶 «کهکشان عشق» 🎙 محمد نوری /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🐍 افعی تر از افعی! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
دردی که انسان را به سکوت وامی‌دارد بسیار سنگین تر از دردی است که انسان را به فریاد وامی‌دارد. بی همراه و همدل در برابر دردی جانکاه؛ چرا که انسان ها در بهترین حالت به فریاد هم می‌رسند، نه به سکوت هم! همیشه منتظر داد و فریاد همدیگر نباشیم، گاهی به سکوت یکدیگر برسیم! ❇️ @sad_dar_sad_ziba
🍁 بکُش و بسوز و بگذر، منگر به این که عاشق به جز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد غلط است هر که گوید که به دل ره است دل را دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد «وحشی بافقی» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ پدری به پسرش می‌گه: این ساعتی هست که پدر بزرگم به من داده و قدمت زیادی داره! قبل از این که بدمش به تو برو جواهرفروشی و ببین چه قدر بابت ساعت پرداخت می‌کنند! پسر می ره و برمی گرده و به پدر می‌گه: گفتند این ساعت زیادی کهنه و قدیمیه و فقط ۱۵ میلیون، اون هم بابت طلاش می تونند پرداخت کنند. پدر دوباره یه پسرش می‌گه: ببر یک دست دوم فروشی، ببین اون ها چه قدر می‌خرند! پسر برمی گرده و می‌گه: فقط یک میلیون بابت ساعت پول می دن چون خیلی کهنه هست! پدر از پسرش درخواست می‌کنه به موزه هم بره و ساعت رو به اون ها هم نشون بده! پسر به موزه میره و برمی گرده و میگه: کارشناس موزه عاشق این ساعت شده و موزه حاضر هست ۱۰ میلیارد بابت یه همچین ساعت قدیمی و باارزشی پرداخت کنه چون یک نمونه ی خیلی کمیاب از یک سازنده ی معروف به حساب می آد! پدر به پسرش می‌گه: می‌خواستم بهت نشون بدم فقط جای درست می‌تونه ارزش واقعی تو رو بهت نشون بده. اگه در جای اشتباه، کسی بهت اهمیت نداد اصلا ناراحت نشو، چون ارزش تو کم نشده فقط جای درستی قرار نداری! با ترک اون ها، تو اون ها رو از دست نمی دی، اون ها تو رو از دست می دن! 📎 کسانی که ارزش واقعی شما را می دانند همیشه وجود دارند، بنابراین سعی کنید جای مناسب خود را پیدا کنید و آن جا قرار بگیرید. ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 شعارهای پوشالی 🔺 ادعاهای توخالی 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 آب بندان / بخش چهاردانگه / مازندران / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🌸🌿 وقتی که از کسی انتقاد می‌کنیم، داریم به نوعی «جراحی شخصیت» می‌کنیم. اما همانند جراحی که می‌خواهد توموری را از بدن بیماری خارج کند و هنگام جراحی مواظب است رگ و پی‌های سالم اطراف تومور آسیب نبیند ما هم باید مراقب باشیم. پس هنگامی که تیغ انتقاد را در دست می‌گیریم باید همان قسمتی را که لازم است زیر تیغ ببریم و مواظب بخش‌های سالم شخصیت مخاطب باشیم. مثلا وقتی می‌خواهیم از كسی به‌خاطر مسئولیت‌پذیر نبودن انتقاد کنيم، نباید از واژه‌هایی مانند «از تو ناامید شدم» يا «تو هیچی نمی شی» و جملاتی که کل شخصیت را زیر سؤال می‌برد استفاده کنيم. راه درست اين است كه پس از گوشزد کردن نکات مثبت شخصیت فرد که مطمئنا همه دارا می‌باشند از مسئولیت‌پذیر نبودن وی انتقاد كنيم. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✨ برای خودت چای درست کن! گوشی را برای چند ساعت کنار بگذار! کتاب مورد علاقه ات را بخوان! ⏳ زمان کوتاه است؛ دلخوشی ها را از دست ندهیم! 💫 @sad_dar_sad_ziba
اون هایی که از دلخوشی های کوچیک لذت نمی برن، زندگی رو از دست می دن! 🌸 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ به چشات یاد بده بعد از این از نگاه تو مواظبت کنن 🌿 @sad_dar_sad_ziba ─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ─
📱 اگر می خواهیم اهمیت فضای مجازی را بهتر متوجه شویم؛ باید بدانیم قیمت توییتر، از مجموع ارزش قیمت این ۱۵ باشگاه بنام جهان بیشتر است! 👈 این یعنی اطلاعات ما، بیش از هواداریمان می‌ارزد! /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💀 دزدی که تلفن همراه شهروند مشهدی را دزدیده بود و دستگیری ۱۰ ثانیه‌ای او توسط پلیس گشتی لباس شخصی ✋🏽 دمت گرم آقای پلیس! ❇️ @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۹: خود را به خیابان رساندم. تاکسی زردرنگی مقابل پایم ایستاد. سوار شدم. ماشین که حرکت کرد، یادم آمد جز دو هزار تومان، پولی برایم نمانده. همین را کم داشتم. نگاهی به نیمرخ راننده انداختم. ماسک پزشکی روی صورت داشت. یکی در میان عطسه می زد و بینی اش را با دستمال کاغذی پاک می کرد. خواستم بگویم پیاده می شوم که با صدای گرفته خطاب قرارم داد: «آبجی کجا تشریف می برید؟» صدایش به نظر آشنا آمد. کنجکاو نگاهی به قاب چشمانش درون آینه انداختم. این چشم ها... بله، من می شناختمشان. مبهوت ماندم. توان حرف زدن را از دست دادم. او زنده بود؟ اما خودم نیمرخ غرق خونش را دیدم. توهم بود یا واقعیت؟! نگاهی مطمئن به تحیر چشمانم انداخت. نه، واقعاً عقیل بود؛ همان چهار شانه ی نچسب که می گفت موجی صدایش می کنند. به آنی، های و هوی روحم آرام گرفت. دهان گشودم برای خواندنش که به بهانه ی پاک کردن بینی دستش را بالا برد و به نشانه ی سکوت تکان داد. یعنی دیگر تنها نبودم؟ اعماق قلبم گرم شد. اشک روی گونه ام لیز خورد. اما اگر آن ابلیس می فهمید... آخر او مثل جن همه جا بود. جان برادرم طاها چه می شد؟ سیلاب اضطراب بر دلم هجوم آورد. نمی دانستم چه کنم. نگاهی به بیرون انداختم . ماشین در حال حرکت بود و نمی توانستم پیاده شوم. بدون آن که متوجه باشم پای سالمم را تند و تند تکان می دادم. آهنگی قدیمی از ضبط ماشین پخش می شد؛ همان آهنگ مورد علاقه ی مادربزرگ که از پارسال بهار و زیارت دسته جمعی می گفت، اما آشوب درونم آرام نمی گرفت. عقیل با لهجه ی مشهدی، زبان به غر غر زدن گشود. _ آبجی جان، چه قدر دیگه زمان لازمه تا به نتیجه برسید که من الآن شما رو کجا برسونم؟ مانده بودم میان زمین و آسمان. به آرامش چهره اش در آینه خیره ماندم. نگاهش را به طوفان مردمک هایم دوخت. مردد گوشی را میان انگشتانم چلاندم. تردید وحشت زده ام را خواند. پلک بر پلک فشرد و اطمینان بر استیصالم پاشید. سکوت، من را به این جا کشانده بود، پس نباید باز حماقت می کردم. با صدایی که می لرزید نشانی را خواندم. لحنی کلافه به خود گرفت. _ خانم ها می خوان برن مهمونی، یه هفته فکر می کنن که چی بپوشن. می خوان مهمون دعوت کنن، یه ماه فکر می کنن که غذا چی درست کنن. فقط وقتی واسه شون خواستگار می آد، بدون فکر کردن سریع بله رو می گن، بعد پسر مردم رو یه عمر بیچاره می کنن. جملات و لهجه اش بامزه بود اما حتی لبخندی کوچک بر لبانم جای نگرفت. _ شما هم جای آبجی ما... همچین که از سربازی اومدیم، ننه مون پاش رو کرد تو یه کفش که یه دختر واسه ت نشون کردم عین پنجه ی آفتاب. باید بیای بریم برات بگیرمش. هر چی گفتم آخه کارم کجا بود، زن می خوام واسه چی توی این بدبختی و بی پولی، گفت باید بری بگیری. گفتم اشکال نداره، می رم خواستگاری، دختره بفهمه راننده تاکسی ام می گه نه؛ این جوری ننه مون هم دست از سرمون بر می داره. هیچی دیگه... رفتیم خواستگاری، دختره هم نه گذاشت نه برداشت گفت بله. بیچاره شدم آبجی، بیچاره! زن نگو، مادر فولاد زره! خدا نصیب گرگ بیابون نکنه! ظاهرش عین حنا دختری در مزرعه اما... الآن یه هفته ست روزگارم رو سیاه کرده که باید این سرویس طلا رو برام بخری. گوشی را از روی داشبورد برداشت و به طرفم گرفت. _ آخه نگاه کنید شما... من اگه تموم زندگی خودم و خاندانمون رو هم بفروشم، نمی تونم یه لنگه گوشواره ی این سرویس رو بخرم. گوشی را با اضطراب از دستش گرفتم و نگاهی به صفحه اش انداختم. روی صفحه نوشته شده بود: «نترسید... گوشی رو بذارید تو جیب لباستون ؛طوری که کاملا پوشیده بشه. مراقب باشید هیچ حرف مشکوکی نزنید.» ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄