🌱
«پس از اندوههایمان، همچون بهار، زنده خواهیم شد، انگار هرگز مزهی تلخی را نچشیده ایم.»
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
یکی از راههای به دست آوردن شادی آن است که دیگران را شاد کنی
و برای شاد کردن دیگران نیاز است که خودت شاد باشی.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 داستان و زبانزدِ «قبرس و خر» از کجا آمد؟
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 لرستان زیبا
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
دو شاخه نرگست ای یار دلبند
چه خوشعطری در این ایوان پراکند
اگر صدگونه غم داری چو نرگس
به روی زندگی، لبخند لبخند!
🌿 «زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
📖
مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او):
«دنيا بدنها را فرسوده، و آرزوها را تازه مىكند، مرگ را نزديک و خواستهها را دور مىسازد، كسى كه به دنیا برسد خسته مىشود. كسى كه به دنیا نرسد رنج مىبرد.»
[حکمت ۷۲]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
عزّت شاه و گدا زیرِ زمین یکسان است
می کند خاک، برای همه کس جا خالی
«غنی کشمیری»
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
اگر سختی به تو رسید، منتظر گشایش باش؛
چرا که سختیها به آسانیها پیوند خورده اند.
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۰:
ابن سکیت کلاغی را نگاه کرد که قارقارکنان از درختی پر کشید و پشت نخلهای ته باغ ناپدید شد. طعمه ای شبیه یک رتیل به منقار داشت.
به فکر فرورفته بود.
ــ بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.
به سراغ خرمهره ی این ماجرا برو! ابن ابی داوود را میگویم، قاضی القضات بغداد! به نظرم این مردک فاسق، امام و مقام الهی او را میشناسد، اما افسوس که مانند استادش یحیی بن اکثم و هزاران صاحب منصب دیگر، خود را به شیطان فروخته است و برای حفظ جایگاه خود در دربار، دست به هر جنایتی میزند!
شاید هنوز ذرهای مردانگی و باور به آخرت در وجودش باقی مانده باشد!
با آن که هر کس را اراده کند، به مسلخ میفرستد و قربانی سود و زیان خویش میکند، شاید به دل سیاهش بیفتد که این بار بیگناهی را از مرگ نجات دهد!
از مال دنیا بینیاز است، اما باز هم از این که برایش هدیهای گرانبها ببرند خوشحال میشود.
با احتیاط کیسه ای سکه را از زیر پشتی درآورد و در دست ابن خالد گذاشت.
ــ بگذار من هم در این کار خیر سهیم باشم! در این باره خیلی فکر کردم. اگر ابن ابی داوود حکم به بی گناهی ابراهیم بدهد، ابن زیاتِ وزیر مخالفت نخواهد کرد؛ یعنی جرأتش را نخواهد داشت که مخالفت کند! قاضی القضات چنان روی خلیفه نفوذ دارد که هر لحظه اراده کند، میتواند وزیر را سرنگون کند یا به دست جلاد بسپارد! پس مهم این است که ابن ابی داوود حکم بدهد که بعید میدانم حکم بدهد! به هر حال چارهای نداریم! باید امتحان کنیم! برایش تحفهای تهیه کن و ببر!
در دیوان قضا رفیقی دارم به نام ابن مشحون. از منشیان مخصوص است. از شیعیان قابل اعتماد.
به نحوی نامحسوس به ضعیفان و بیگناهان کمک میکند. او میتواند ترتیب ملاقات را بدهد. یادت باشد که نزد ابن ابی داوود از من نامی به میان نیاوری!
انگشتر عقیقش را بیرون آورد و به دست ابن خالد کرد.
ــ نقش انگشترم «حسبی الله» است.
این را ابن مشحون به من هدیه داده است. آن را خوب میشناسد. بگو من تو را نزدش فرستاده ام به همان نشانه که در نوجوانی کره الاغی یافتیم و بر سر تصاحب آن با هم جنگ و جدال کردیم و ناگهان صاحب کره الاغ از راه رسید و به هر کدام از ما یک پس گردنی زد و آن را با خود برد.
ــ ممنونم. استاد! فقط میماند این که کیسه ی سکه را کجا پنهان کنم تا موقع بازگشت به شهر، دروازهبانها یا سربازان ترک، آن را نیابند و از چنگم در نیاورند!
خدمتکار به اطراف نگاه کرد تا سربازی مراقب نباشد. سبد انجیر را در لاوک خالی کرد. کیسه ی سکه را ته سبد گذاشت و انجیرها را روی آن ریخت.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📖
مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او):
«نافرمانى از نصیحتگر مهربان، آگاه و با تجربه، حتماً موجب حسرت و تأسف است و پشیمانى در پى دارد.»
[خطبه ی ۳۵]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌊 نخستن تصاویر از دریاپیمایی «ناو ابومهدی مهندس» در خلیج فارس
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌙
من نمی گویم زیان کن یا به فکر سود باش
ای ز فرصت بیخبر! در هر چه باشی زود باش!
«بیدل دهلوی»
💫 «زندگی زیباست»
🪴 @sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
همدلی
همراهی
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃
چه بسیار افرادی که در بستر مرگ، آرزو کردند که ای کاش با اطرافیان و
عزیزانشان، مهربان تر بودند.
حسرت مهربانی کردن و مهربانی دیدن را به دل خود و عزیزانمان نگذاریم.
🍀 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۱:
در میان بغداد، کاخهای کرخ بر مرتفعترین جای شهر خودنمایی میکردند. پس از کاخها و حصارشان محلهای بود به نام مدینة السّلام که مجموعهای از عمارتهای مجلل حکومتی بود. مدینة السّلام کاخهای کرخ را در میان گرفته بود.
دیوانهایی مانند برید، موالی، حوایج، عطایا، توقیع، مظالم، رسائل، خراج، سپاه و قضا در این محله بودند.
پس از عمارتهای دولتی، خانه باغهای اشراف، صاحب منصبان، فرمانداران، فرماندهان لشکر و بازرگانان بود.
صبح فرح بخشی بود که ابن خالد برای رسیدن به دیوان قضا از خیابانی گذشت که باغها و بستانهایی در دو طرفش بود.
در مقابلش کاخها با گنبدها و برج و باروهایشان سر به فلک کشیده بودند.
از صحن و سراهایی عبور کرد و کنار هر در و دروازه مجبور شد برای نگهبانان توضیح دهد که به دیدن ابن مشحون میرود. برخی میپرسیدند ابن مشحون دیگر کیست که میگفت از منشیان مخصوص و دادرسان ویژه است و به قاضی القضات نزدیک.
وقتی میگفت هدیه ی مخصوصی از طرف بزرگی برای قاضیالقضات میبرد، نگهبانان، کوچه میدادند.
چند باری از پلههای عریض و مارپیچ، بالا رفت تا به ایوانهایی تو در تو رسید که از سقفشان آویزهای بزرگ و چلچراغهایی باشکوه آویخته بودند.
به نفس نفس افتاد. گوشه و کنار، اعیان و اشراف روی کرسیهایی تشک دار نشسته بودند و با منشیان و صاحبان دفتر و دستک حرف میزدند.
معلوم بود که مردم کوچه و بازار را به آن جا راهی نیست. به در بسیار بزرگ و منبّت کاری شدهای رسید که بسته بود. آن جا ازدحام زیاد بود. بوی عطر و عرق درآمیخته بود. انگار همه منتظر بودند که خبری از آن سوی در برسد. دو نگهبان دو طرف در ایستاده بودند که کمربند طلایی و کلاه خود مرصع داشتند.
دری کوچک میان آن دو در بزرگ بود که گاهی باز میشد و بازپرس، قاضی یا ارباب رجوعی از آن عبور میکرد. نگهبانان از رفت و آمد کسانی که میشناختند، جلوگیری نمیکردند.
ابن خالد کیسهای را که شیشه در آن بود، بالا گرفت.
ــ مراقب باشید! مراقب باشید!
جمعیت راهی برایش باز کردند و او خود را به در رساند. نگهبانان نیزههای خود را به هم نزدیک کردند و راهش را بستند.
یکیشان غرید:
«چه خبر است؟ چه میخواهی؟»
ابن خالد زیباترین لباسش را پوشیده بود، اما هنوز قیافه و لباسش به بزرگان نمیخورد. مانند شعبده بازها شیشه ی غالیه را از کیسه بیرون آورد. شیشه رنگارنگ و رنگین کمانی بود. آن را زیر دماغ نگهبان گرفت.
ــ ملاحظه بفرمایید! بهترین نوع غالیه در بغداد و همه ی بلاد اسلامی است؛ از عالی ترین مشک و عنبر به عمل آمده است. استشمام کنید! می بینید؟
هوش از سر میبرد! مست و مدهوش میکند!
نگهبان، شیشه را بویید و گفت:
«حالا که چه؟»
ــ قرار است این شیشه را که دهها دینار بها دارد، به جناب ابن مشحون بدهم تا به پیشگاه جناب مستطاب قاضی القضات پیشکش کند. از طرف بزرگ محتشمی است.
نگهبان پوزخند زد و گفت:
«معلوم میشود تازه به دوران رسیده است و این جناب مستطاب را خوب نمیشناسد! ایشان به نوجوانان نمکین و خوش اندام التفات دارند نه به عطر و غالیه!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
اگر به دری برخوردید که سراسر قفل است قبل از آن که به فکر باز کردن قفل ها بیفتید از خودتان بپرسید:
آیا درب دیگری وجود ندارد؟
همیشه درگیر شدن بهترین راه حل نیست.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ واقع بین باش تا کافر نباشی!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍀🍁🍀
پیداست ماه و ابر شب تار، نازک است
امشب حجاب چهرهی دلدار نازک است
سرمست مینوازی با زلف او خوشی
آهستهتر نسیم! که این تار، نازک است
چون چشم بستهام به جهان، دیدهام تو را!
فهمیدهام که پردهی اسرار، نازک است
میترسم از هجوم غمت بشکند، دریغ!
در سینهام دلی است که بسیار، نازک است
چیزی نمانده است که طوفان به پا شود
بغضِ مرا ببین که چه مقدار نازک است!
«حسین دهلوی»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144200951356761571.mp3
6.22M
🌿
🎶 «شوق آسمان»
🎙 محمد اصفهانی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بازیچه
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
هدایت شده از رو به راه... 👣
🎞
فیلم منصور را اگر ندیدهاید، حتما ببینید.
روایت تلاشهای شبانهروزی «شهید منصور ستاری» برای تعمیر و تأمین و ساخت هواپیما در جریان جنگ تحمیلی است.
نقطه ی اوج این فیلم برای من، آن جا بود که شهید ستاری برای رونمایی از هواپیمای ساخت داخل، مراسمی گرفته و رئیس جمهور وقت یعنی حضرت آیتالله خامنهای را دعوت کرده بود.
مراسم آن گونه که باید، پیش نرفت. یعنی شکست خورد. هواپیما با موفقیت از زمین برخاست، پرواز هم کرد، اما هنگام فرود دچار سانحه شد و رئیسجمهور شاهد و ناظر این صحنه بود.
ظاهراً شهید ستاری در برابر رقبا و دشمنان شخصی و فکریاش، مفتضح شده بود. فرصتی پیش آمده بود که پیش رئیسجمهور، آبرویش را ببرند و بگویند این آقا با این همه ادعا، این همه هزینه روی دست سیستم، آن اخلاق و رفتارش، این هم خروجیاش.
رئیس جمهور حکیم و دوراندیش اما چیزی را میدید که بددلان، توفیق دیدنش را نداشتند. او میدانست که پیشرفت، یک فرآورده نیست که دفعتا حادث شود؛ پیشرفت یک فرآیند است که یک ملت باید آن را طی کند و ستاری، بابت آغاز این فرآیند و پیش بردن کار تا این مرحله، نه تنها سزاوار توبیخ نبود، بلکه شایسته تقدیر بود.
ستاری پس از آن فاجعه در رونمایی، با یک جعبه پر از سکه به جمع همکاران برگشت: این سکهها هدیه ی رئیس جمهور است. بین بچهها توزیع کنید!
این رفتار، نه یک درس موردی، بلکه یک درس ساختاری است. ما باید ساختارهایمان را بهگونهای بازمهندسی کنیم که تدبیر را، جرأت را، ابتکار را، دوراندیشی را تقویت کند، نه این که نیروی ما از هول و هراس مجازات، ترجیح دهد که خطر نکند.
🔘 #هنر_مدیریت_و_رهبری
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۷۲:
مرد کوتاه قدی که کلاهی دراز به سر داشت و میخواست از در بگذرد، چشمکی زد و گفت:
«به ابن مشحون بگو یکی از طرف فرد محتشمی آمده است و با او کار دارد.»
مرد کوتاه قد به ابن خالد نزدیک شد و بر نوک انگشتان پایش ایستاد.
آهسته گفت:
«دست در جیب کن، ارباب!»
ابن خالد ناچار دیناری از جیب درآورد و کف دستش گذاشت.
مردک پرسید:
«بگویم چه کسی با او کار دارد؟»
ــ مرا ببیند، میشناسد!
مردک سراپای او را ورانداز کرد، لب ورچید و سر تکان داد.
ــ باش تا بیاید!
دقیقه ای بعد، مرد بلند بالا و باوقاری از در بیرون آمد و با کنجکاوی به جمعیت نشسته و ایستاده نگاه کرد. دهها لوله نامه را در بغل داشت. نگهبان ابن خالد را نشان داد.
مرد گفت:
«من ابن مشحونم! تو با من کار داری؟ میشناسمت؟ از طرف چه کسی آمدهای؟»
ابن خالد لبخند زد و بیخ گوشش گفت:
«مرا جناب ابن سکیت فرستاده است!»
برای آن که نگهبانان شک نکنند، شیشه را نشان داد و زیر دماغ ابن مشحون گرفت.
ــ باید شخصاً تقدیم جناب قاضی القضات کنم!
ابن مشحون شیشه را ورانداز کرد و راه افتاد. با بیتفاوتی دستش را تکان داد.
ــ با من بیا!
از در گذشتند. سرسرایی بزرگ که باغی در انتهایش بود، به روی ابن خالد آغوش گشود. در هر طرف، رواقهایی بود و در هر رواق، اتاقهایی، سرسرا و رواقها با ستونهای گرد و سنگی از هم جدا میشدند. آن جا نیز شلوغ بود و همه با هم حرف میزدند.
باز هم بوی عطر بود و گند عرق. کنار هر اتاق، نگهبانی ایستاده بود. ابن مشحون نیمی از نامهها را به او داد و به سوی یکی از اتاقها برد که در زاویهای پنهان بود.
به نگهبان گفت:
«این نامهها برای جناب قاضی القضات است!»
نگهبان سر تکان داد. وارد اتاق که شدند، ابن مشحون در را بست، نامهها را روی تخت گذاشت و سراپای ابن خالد را ورانداز کرد.
ــ کنجکاوم کردی!
نگاه ابن خالد لحظاتی به بیرون از پنجره خیره ماند. فرش زیبایی نیمی از کف سنگی اتاق را پوشانده بود. تختی بزرگ با مخده هایی مخملی کنار پنجره بود. این جا و آن جا لباسهایی از حریر روشن افتاده بود. ابن مشحون لباسها را جمع کرد و روی دیواره ی تخت انداخت. بیرون از پنجره، باغچه های سرسبز بود و پس از آن ها حوضی بزرگ که از سنگهایی یاقوتی رنگ ساخته شده بود.
به ابن خالد اشاره کرد بنشیند. از طاقچهای محرابی شکل و نقاشی شده، ظرفی شیرینی و میوه برداشت و روی تخت گذاشت. ابن خالد جایی از تخت نشست که حوض را بهتر ببیند. چند نوجوان زیبا در آن آب تنی میکردند و به هم آب میپاشیدند.
صدای خندهشان شنیده میشد.
ابن مشحون مقابلش نشست و جلو دیدش را گرفت.
ــ گفتی چه کسی تو را فرستاده است؟
چشمان ابن خالد از دیدن بچهها گرد مانده بود. نمیتوانست بفهمد آن ها در دیوان قضا آن هم در حوض چه میکردند!
ــ دیوان قضا مکتب خانه دارد؟
ابن مشحون برخاست. پنجره را بست و پرده را کشید.
ــ کنجکاوی نکن، غریبه! مگر دیوان قضا بچه بازی است! به سوالم جواب بده!
ابن خالد چشم از تزیینات اتاق برداشت و صاف نشست.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍂🍃
بلا و رحمت
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
تو همان گلی هستی که از نور خورشید
و سوز سرما زیباتر میشود.
پس سختی های هر روزت را به پای ارتقا و پیشرفت صرف کن!
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba