eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
682 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 یک اشتباه بزرگ در زندگی مشترک / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
هدایت شده از رو به راه... 👣
▪️۸ اسفند سالگشت وفات یک هنرمند انقلابی بود، «فرج‌الله سلحشور»
بازیگر
، چهره‌پرداز، نویسنده و کارگردان خوش‌نام ایرانی! خواهرش جایی درباره‌اش گفته بود: «ایشان ۲۵ سال نماز اول وقت و خواندن نماز شب را به توصیه ی آیت الله حق شناس ترک نکرده بودند. به طوری که نماز اول وقتش، هرگز ترک نمی شد؛ حتی اگر مجبور می شدند ماشین را نگه دارند و وسط میدان یا بلوار نماز اول وقت را اقامه کنند، این کار را می کردند.» 💠 هنرڪده‌ی «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 ❇️ شکوه ناوگان دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی‌ در خلیج همیشه فارس 🌊 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔹 مدارا 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۴: _ شب‌ها می‌برنشون توی گورهای دسته‌جمعی خاکشون م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۵: غصه‌ام می‌شود. باز باید چند ساعت بروم توی سرما منتظر آمدن نفت بشوم. همه نقشه‌هایی که برای خوابیدن زیر کرسی داشتم، به باد می‌رود‌. چشمانم را که می‌سوزد، می‌مالم و چند بار پلک می‌زنم. شروع می‌کنم به غر زدن: _ من حال ندارم، خسته‌ام. می‌خوام برم بخوابم. مامان نگاه گله‌مندی می‌کند: _ نه که تا حالا سر زمین بودی بیل می‌زدی، دیگه خسته شدی! صبح تا حالا داری دور خودت ول می‌چرخی، از بیکاری خسته شدی؟ در ثانی، نفتمون هم تموم شده. بدو تا دیر نشده! می‌دانم کلنجار رفتن فایده‌ای ندارد. خم می‌شوم و یک سیب زمینی پوست کنده شده از کاسه‌ی جلوی دست مامان برمی‌دارم و گاز می‌زنم: _ بابا کجاست؟ مامان سیب زمینی‌ها را می‌ریزد توی ظرف سفالی آبی و با گوشت‌کوب می‌افتد به جانشان: _ عزیز دوباره حالش بد شده. عمو جوادت اومد دنبال بابات، رفتن مریض خونه. پیتِ نفت را برمی‌دارم و به طرف در راهرو می‌روم. صدای مامان پشت سرم بلند می‌شود: «لباس بپوش! هوا سرده.» می‌روم توی اتاق تا کت و کلاهم را بردارم. اتاق تاریک است و خبری از بهناز نیست. یعنی کجا رفته؟ کتم را از سر جارختی برمی‌دارم و با عجله به طرف حیاط می‌روم. تنها جای ممکن، زیرزمین است. چراغ زیرزمین روشن است. پاورچین پاورچین از پله‌ها پایین می‌روم. می‌خواهم غافلگیرش کنم. حتماً باز دارد رادیو گوش می‌کند. باید مچش را بگیرم. چفت در را از داخل انداخته. سرم را جلو می‌برم و یک چشمی از لای در نگاه می‌کنم. نشسته روی زمین و خم شده روی چیزی‌. آرنجش را روی زمین ستون کرده و دستش تند تند، تکان می‌خورد. انگار چیزی می‌نویسد. اگر صف نفت غلغله نمی‌شد، آن‌قدر می‌ایستادم تا سر از کارش در بیاورم. اما فعلاً وقت ندارم. پیت‌ها را برمی‌دارم و به طرف کوچه می‌دوم. در راه با خودم فکر می‌کنم تازگی‌ها رفتار همه عجیب و مشکوک شده، حتی بهناز. صف نفت تا مغازه‌ی نانوایی اوس حیدر، پدر سعید، کشیده شده است. سعید هم توی نانوایی است و دارد به شاگرد مغازه‌شان کمک می‌کند. پشت آخرین نفرِ صف می‌ایستم و به سعید نگاه می‌کنم که با مهارت یک نانوا، دارد خمیرها را چانه می‌کند. بلند می‌گوید: «اووی! گفتم از این موتوره این‌ورتر نیاین. با صف نونوایی قاطی می‌شین.» ... و به موتور گازی پدرش که با زنجیر به درخت بسته شده، اشاره می‌کند. چانه توی دستش را می‌اندازد روی تخته‌ی آرد پاشی شده، سرش را بلند می‌کند و مرا که می‌بیند صورتش باز می‌شود: «تویی بهزاد؟» می‌پرسم: «نوبت گرفتی؟» می‌آید جلو و به اول صف اشاره می‌کند: _ آره! پیت‌های ما اون‌جاست. خوش به حالش! به خاطر این‌که نانواییشان دم نفتی دریانی است، همیشه جزو نفرات اول صف است. تازه، مثل بقیه هم توی سرما نمی‌ایستد و همیشه پای تنور است. همه با پالتو و شال‌ گردن توی صف ایستاده‌اند. با این‌ که هوا مثل سال‌های قبل سرد نشده و به قول بابا پاییزش جان ندارد، اما شب‌ها سوز بدی دارد. مخصوصاً اگر مجبور باشی ساعت‌ها یک‌جا بایستی. سعید پنهانی از پدرش، اشاره می‌کند که بروم توی نانوایی‌. وقت‌هایی که قرار است نفت بیاید، اوس‌حیدر از شلوغی دم در مغازه‌اش کلافه می‌شود. همیشه هم می‌گوید که یا او باید نانوایی‌اش را ببرد جای دیگر یا نفتی دریانی. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
دیر گاهی است که افتاده‌ام از خویش به دور شاید این عیـــد، به دیـدارِ خــودم هم بــروم ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔸 آز آرزو 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
❇️ نسخه‌ی طب برای ماه رمضان 🍏 🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎 ┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۵: غصه‌ام می‌شود. باز باید چند ساعت بروم توی سرما
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۳۶: خیلی دلم می‌خواهد بروم آن پشت پای تنور. اما می‌ترسم که سعید در مورد سیزده آبان حرفی بزند و من چیزی برای گفتن نداشته باشم. با اشاره، می‌گویم که جایم خوب است و فعلاً سردم نیست. در حالی که خمیر دیگری را چانه می‌کند، شانه بالا می‌اندازد و می‌رود سر کارش. جلویی‌های من، آرام با هم پچ پچ می‌کنند. برای این‌ که حوصله‌ام سر نرود و وقت زود بگذرد، می‌روم جلوتر و گوش می‌کنم. دارند درباره‌ی اعتصاب کارکنان شرکت نفت حرف می‌زنند یکی می‌گوید که فامیلشان از کارمندهای شرکت نفت است و او این خبر را به آن‌ها داده‌. دیگری می‌گوید که شنیده کارخانه‌های آب‌جو و مشروب سازی را آتش زده‌اند. جوانی که کلاه بافتنی سفیدی به سر دارد هم می‌گوید که دیروز عصر خودش با دوتا چشم‌های خودش دیده که کافه‌ای را در خیابان روزولت آتش زده‌اند. همه با خوشحالی و هیجان در مورد این اخبار حرف می‌زنند و نظر می‌دهند. هوا دیگر کاملاً تاریک شده است. ناگهان سعید هیس هیس کنان، همه را متوجه خود می‌کند. همه برمی‌گردند و سرک می‌کشند. بعد سکوت می‌کنند و بی هیچ حرف دیگری می‌ایستند. پشت سرم را که نگاه می‌کنم، دوزاری‌ام می‌افتد. پژمان، پسر استوار رحمتی است که پیت به دست، به طرف صف می‌آید. با این‌که تازه کلاس نهم است، اما هیکلش اندازه‌ی یک جوان بیست ساله نشان می‌دهد. با این همه لباس و کاپشنی هم که پوشیده، مثل یک غول راه می‌رود. پژمان مثل همیشه، بی آن که حتی نگاهی به ته صف بیاندازد، از من رد می‌شود و صاف می‌رود جلوی صف. سعید تندی از نانوایی می‌دود بیرون و داد می‌زند: «آی! اول صف من جا گرفتم‌ها؟» تا پژمان برمی‌گردد که جواب سعید را بدهد، برای اولین بار صدای همه در می‌آید: «مگه جا گرفته بودی؟ صف رو نمی‌بینی؟ برو ته صف! دیر اومدی، زودم می‌خوای بری؟» پژمان که از اعتراض ناگهانیِ همه جا خورده، خودش را گم می‌کند و به تِتِه پِته می‌افتد. سرش را پایین می‌اندازد و مثل موش به طرف خانه‌شان می‌رود. یکی از میان جمع می‌گوید: «وای! خدا به دادمون برسه. سر و کارمون با استوار رحمتیه.» همان جوان کلاه‌به‌سر با خنده می‌گوید: «استوار کیلویی چنده؟! تیمسارش هم دیگه عددی نیست.» سعید هم به نانوایی برمی‌گردد، بلند می‌گوید: «رو که نیست، سنگ پای قزوینه.» کم کم دارد از جسارت و شجاعت سعید خوشم می‌آید. خوب بلد است که چه‌طور از حق خودش و دیگران دفاع کند. اوس‌حیدر هم همین‌طور است. اجازه نمی‌دهد کسی حقش را پایمال کند‌ درست بر عکس بابای من که همیشه در برابر همه کوتاه می‌آید تا به قول خودش شر به پا نشود. ناگهان گرمای دستی را روی شانه‌ام حس می‌کنم. تا به عقب برگردم، صدای سعید را می‌شنوم: _ سلام آقا بهروز! مخلصیم. داداشی دستی برای سعید تکان می‌دهد و به رویم لبخند می‌زند: _ بریم خونه، امروز نفت نمی‌آد‌. قبل از من، جلویی‌ام برمی‌گردد و با تعجب می‌پرسد: «چرا؟» بهروز بلند می‌گوید که به دلیل اعتصاب کارمندان شرکت نفت، دولت هم از روی لجبازی جلوی پخش نفت را گرفته تا این‌طوری مردم را تحت فشار بگذارد. ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💚 سوگند به نامت که تو آرام منی! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba