🌿🌿🌿
چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی؟
چه شد که شیوه ی بیگانگی رها کردی؟
به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی؟
منم که جور و جفا دیدم و وفا کردم
تویی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی
بیا که با همه نامهربانیت ای ماه!
خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی
بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد کس
نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی
مَنَت به یک نگه آهوانه می بخشم
هر آنچه ای خُتنی خط من خطا کردی
اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود
بیا که کار جهان بر مراد ما کردی
هزار درد فرستادی ام به جان لیکن
چو آمدی همه آن دردها دوا کردی
کلید گنج غزلهای «شهریار» تویی
بیا که پادشه مُلک دل گدا کردی
«استاد شهریار»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/1965490188C24af5117b6
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔 یه جای کار ایراد داره!
🎙 «شهید حسن باقری»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
✂️
اگر غم ها را با هم تقسیم نکنیم،
غم ها ما را تقسیم خواهند کرد.
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بدون تعارف با «پزشک بدون مرز»
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🍀🍀
زندگی لنگر می خواهد.
چیزی که آدم را سر جایش نگه دارد، چیزی که نگذارد فاصله ی آدم از ساحل
آرامش زیاد شود.
چیزی که نگذارد امواج، آدم را بکشاند به ناکجا.
حالا لنگر آدم، گاهی یک آدم دیگر است
گاهی کار است
گاهی عادات روزانه،
گاهی چهار تا کتاب،
گاهی یک فکر و اعتقاد،
گاهی یک مشت خاطره،
گاهی یک جمع دوستانه،
گاهی یک دوره خانوادگی،
گاهی یک باشگاه ورزشـی.
لنگر هر کس هر چه هست فاصله ی اوست با سرگردانی در دریای روزگار،
فاصله اوست تا گم شدن،
فاصله اوست با آوارگی.
همیشه برای فرار از این طوفان های زندگی از این حرفهای آزار دهنده که هرروز
یک لنگر داشته باش.
🍀 ...و هیچ لنگری همچون یاد خدا نیست و امید به او
جای دیگر نگرد!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
تا #آب شدم، سراب دیدم خود را
#دریا که شدم، حباب دیدم خود را
#آگاه شدم، غفلت خود را دیدم
#بیدار شدم، به خواب دیدم خود را
🪐 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌿🌿 📒 «راهبی که فراری اش را فروخت» ⏪ بخش ۱۶: /ادامه ی فصل ۵: «دانشجوی معنوی خردمندان» .
🌿🌿🌿
📒 «راهبی که فراری اش را فروخت»
⏪ بخش ۱۷:
فصل ۵ :
«دانشجوی معنوی خردمندان»
پاسخ صریح آمد که:
«شاگرد که آماده باشد، معلم از راه میرسد. تو و خیلیهای دیگر در جامعه ی ما، برای دریافت دانشی که به من ارزانی شده، آمادگی دارید. هر کدام از ما باید فلسفه ی خردمندان را بدانیم. هر کدام از ما باید از آن بهره مند شویم. هر کدام از ما باید کمالی را که حالت طبیعی آنهاست، بشناسیم.
قول میدهم که دانش کهن آنها را با تو قسمت کنم. صبور باش. فردا شب میبینمت، این دفعه در خانه ی تو. آن وقت، هر آنچه لازم است بدانی، به تو خواهم گفت تا واقعاً زندگی کنی. خوب است؟»
با ناامیدی جواب دادم:
«بسیار خب، اگر تا حالا توانستهام بدون دانستن آن سر کنم، ۲۴ ساعت دیگر انتظار مرا نمیکشد.»
این را که گفتم، وکیل مدافع خبره رفت و مرا با ذهنی مملو از سؤالهای بی جواب و افکار ناتمام تنها گذاشت.
همین طور که در سکوت در دفتر کارم نشسته بودم، فهمیدم که واقعاً چه قدر دنیای ما کوچک است. به اقیانوس وسیعی از دانش، فکر کردم که هنوز حتی به قطرهای از آن دست نیافتهام؛ به احساسی فکر کردم که از بازیافتن اشتیاقم به زندگی، ممکن است داشته باشم و به کنجکاوی دوران جوانیام اندیشیدم. دوست داشتم احساس سرزندگی بیشتری کنم و انرژی مهارنشدنی را به زندگیام وارد کنم. شاید من هم باید شغل وکالت را رها میکردم. شاید من هم برای تعالی بخشیدن به زندگیام دعوت شده بودم. با این افکار سنگین در ذهنم، چراغها را خاموش کردم و در گرمای شدید شبی تابستانی، قدم زدم.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba☘
این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه میافتند؛
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آنها...
پیشی می گیرند از یک دیگر
برای فرش کردن مسیرت
🍂 @sad_dar_sad_ziba 🍂
برای برآوردن آرزوهایت روی هیچ کس غیر خودت حساب نکن!
دیگران دنبال آرزوهای خودشان هستند.
از دیگران توقع اجابت آرزوهایت را
نداشته باش!
⚜ @sad_dar_sad_ziba ⚜
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌿🌿 📒 «راهبی که فراری اش را فروخت» ⏪ بخش ۱۷: فصل ۵ : «دانشجوی معنوی خردمندان» پاسخ صریح
🌿🌿🌿
📒 «راهبی که فراری اش را فروخت»
⏪ بخش ۱۸:
فصل ششم :
« دانش دگرگونی فردی »
«در زندگی کردن هنرمندم.
اثر هنریام زندگیام است.»
...جولیان طبق قولی که داده بود، عصر روز بعد، حدود ساعت هفت و پانزده دقیقه، به خانهام آمد. چهار ضربه پشت سر هم بر در جلویی خانه شنیدم. درِ جلویی خانه شبیه به دماغه ی ماهی روغن با کرکرههای صورتی افتضاح بود و به نظر همسرم، عقل هیچ معماری به طراحی خانه ی ما نمیرسید. جولیان کاملاً نسبت به روز قبل متفاوت شده بود. هنوز سلامتیاش تلألؤ داشت و احساس آرامشی عجیب از او تراوش می کرد.
چیزی که پوشیده بود، کمی معذبم میکرد.
چالاکی آشکار بدنش را با لباسی بلند و قرمز رنگ زینت داده بود که بالای آن، یک شال آبی گلدوزی شده و پرزرق و برق بود. با اینکه یکی از شبهای گرم ماه جولای بود، ولی سرش را با شال پوشانده بود.
جولیان با اشتیاق فراوان گفت:
«سلام رفیق! حالت چه طور است؟»
_«سلام!»
_«دلخور نشو، انتظار داشتی چه بپوشم؟»
اولش به آرامی، هر دو شروع کردیم به خندیدن. طولی نکشید که لبخندمان به قهقهه تبدیل شد. جولیان شوخ طبعی شیطنت آمیزش را که سالها قبل سرگرمم میکرد، اصلاً از دست نداده بود.
در اتاق نشیمن شلوغ ولی راحتم که نشستیم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و درباره ی گردنبندش سؤال نکنم، گردنبند چوبی پرزرق و برقی از دانههای تسبیح که برای عبادت، از گردنش آویزان بود.
_«اینها چه هستند؟ واقعاً زیبایند.»
انگشت شست و اشارهاش را به دانههای تسبیح مالید و گفت:
«درباره ی اینها بعداً می گویم. امشب چیزهای زیادی برای صحبت کردن داریم.»
_«بیا شروع کنیم. امروز تقریباً نتوانستم کاری انجام دهم. به خاطر ملاقات امروزمان بسیار هیجان زده بودم.»
جولیان فوراً چیزهای زیادی برایم گفت درباره ی تغییرات فردی و آرامشی که این تغییرات در بر داشت؛ درباره ی تکنیکهای کهنی گفت که آموخته بود، تکنیکهایی برای کنترل ذهن و حذف کردن عادت نگرانی که خیلی چیزها را در جامعه پیچیده ی ما خراب کرده است؛ از دانشی گفت که یوگی رامان و راهبان دیگر، برای زندگی هدفمند و باارزش در اختیارش گذاشته بودند؛ از بعضی روشها برای رها ساختن چشمه ی جوانی و انرژی گفت که عمیقاً درون همه ی ما آرمیده است. با اینکه به وضوح، با یقین صحبت میکرد، ولی کم کم حالت ناباوری به من دست داده بود. آیا قربانی شیطنتش بودم؟
چرا که این وکیل تحصیل کرده ی هاروارد قبلاً در شرکت، به خاطر شوخیهایش معروف بود. این داستانش هم دست کمی از داستانی خیالی نداشت. فکرش را بکن: یکی از معروفترین وکلای دادگستری این کشور تسلیم شده، تمامی متعلقات دنیای اش را فروخته و برای سیروسلوک معنوی، عازم سفری به هندوستان شده و در مقام پیغمبری عاقل از هیمالیا بازگشته است. این داستان نمیتواند حقیقت داشته باشد.
با اینکه ترسیده بودم، لبخندی زدم و گفتم:
«جولیان بس کن، سر به سر من نگذار. تمامی این داستان یکی دیگر از شوخیهایت است. شرط میبندم این لباس را از مغازه ی روبروی محل کارم اجاره کردی.»
انگار که انتظار ناباوری مرا داشته باشد، سریع پاسخ داد:
«در دادگاه چه گونه پروندهای را اثبات میکنی؟»
_«شواهد قانع کننده ارائه میدهم.»
_«بسیار خب. به شواهدی نگاه کن که به تو ارائه دادم. به صورت صاف و بی چین و چروکم، به جسمم نگاه کن. نمیتوانی انبوهی از انرژی را که در من وجود دارد، حس کنی؟ به آرامشم نگاه کن. مطمئناً میتوانی ببینی که تغییر کردهام.»
راست میگفت. انگار واقعاً چیزی در چنته داشت. این مرد کسی بود که همین چند سال پیش، دهها سال پیرتر به نظر میرسید.
_«پیش جراح پلاستیک که نرفتی، هان؟»
خندید:
«نه، آنها فقط بیرون آدم را عوض میکنند. من میخواستم از درون شفا پیدا کنم. به خاطر روش زندگی نامتعادل و آشفتهام، رنج و فلاکت زیادی را متحمل شدم. چیزی که از آن رنج میبردم، بیش از یک حمله ی قلبی بود. انگار هسته ی درونیام از هم گسیخته بود.»
_«اما داستان تو خیلی ... مرموز و غیرعادی است.»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛅️
نظری کن ای توانگر،
که به دیدنت فقیرم
💫 @sad_dar_sad_ziba 💫
🔻 فساد
🔺 گرفتاری
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
«همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba 💐
🤲🏼 اِلهى کَیْفَ اُخَیّبُ و َاَنْتَ اَمَلى!
خدايا من چه گونه نااميد شوم و در حالی كه تو آرزوى منى! 💫
🌿 @sad_dar_sad_ziba 🌿
EhsanKhajeAmir-Mesle_HichKas.mp3
7.16M
🎶 #مثل_هیچ_کس
🎙 «احسان خواجه امیری»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_____________
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
شادترین کوچه ی ایران رو بشناسید! 🌈
«کوچه ی شهید خسرو قدیانی» در «محله ی شهید دستغیب تهران» ، امروزه یکی از کوچههای شناخته شده ی تهران است.
🏘 #معماری_و_شهرسازی
🌈 @sad_dar_sad_ziba
فرزندانتان را #بازجویی نکنید!
مدام نپرسید:
«چی کار کردی؟
کجابودی؟
و...»
اگر فرزندان به شما بی اعتماد شوند مخفی کار میشوند و مسائل و مشکلاتشان را به شما نمی گویند.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
↙دوستان خود را به این جا دعوت کنید!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌿🌿 📒 «راهبی که فراری اش را فروخت» ⏪ بخش ۱۸: فصل ششم : « دانش دگرگونی فردی » «در ز
🌿🌿🌿
📒 «راهبی که فِراری اش را فروخت»
⏪ بخش ۱۹:
/ادامه ی فصل ۶:
«دانش دگرگونی فردی »
جولیان در برابر اصرار من، آرام و صبور بود. قوری چای را که کنار او روی میز گذاشته بودم، دید. شروع کرد به ریختن چای در فنجان من، تا جایی که فنجان پر شد، ولی او همچنان به ریختن چای ادامه داد! چای از لبههای فنجان به پایین ریخت روی نعلبکی و سپس روی #قالیچه_ی_ایرانی باارزش همسرم. اولش در سکوت نگاه میکردم، اما دیگر طاقتم طاق شد.
با بی حوصلگی فریاد زدم:
«چه کار میکنی جولیان؟ فنجانم سرریز شده. هر قدر هم که تلاش کنی، این فنجان دیگر جا ندارد!»
با مکثی طولانی، به من نگاه کرد و گفت: «جان، برایت سوء تفاهم ایجاد نشود. واقعاً همیشه به تو احترام گذاشتهام و میگذارم. با وجود این، درست مثل این فنجان، مملو از ایده های خودت هستی. تا زمانی که فنجانت را خالی نکردی، چه طور ممکن است ایده ی دیگری به آن وارد شود؟»
با حقیقتی که در حرفهایش بود، روبه رو شدم. راست میگفت. سالهای زیادی را در دنیای معمولی وکالت سپری کرده بودم و کارهایی تکراری را هر روز با آدمهای تکراری انجام داده بودم، آدمهایی که هر روز افکارشان مشابه روز قبل است و این کار فنجان مرا تا لبه پر کرده بود. همسرم، جنی همیشه میگفت باید با آدمهای جدید معاشرت کنیم و چیزهای جدید کشف کنیم:
«جان! ای کاش کمی بیشتر ماجراجو بودی.»
آخرین باری را که کتابی غیر از موضوع قانون مطالعه کرده بودم، به خاطر نمیآورم. حرفهام زندگیام بود. متوجه شدم که دنیای بی حاصلی که به آن خو گرفته بودم، خلاقیتم را کمرنگ و دیدم را محدود کرده بود.
اقرار کردم:
«بسیار خب، منظورت را فهمیدم. شاید همه ی سالهایی که وکیل دادگستری بودم، از من آدمی شکاک و بی رحم ساخته است. از دیروز، از لحظهای که تو را در دفترم دیدم، چیزی در اعماق وجودم میگوید که تغییر تو واقعی بوده و در آن، برای من درسی هست. شاید فقط نمیخواهم باورش کنم.»
_« جان، امشب اولین شب از زندگی جدیدت است. حقیقتاً از تو میخواهم درباره ی دانش و راهبردی که در اختیارت خواهم گذاشت، عمیقاً فکر کنی و آنها را با ایمان و یقین، برای مدت یک ماه به کار ببندی. با اعتمادی عمیق به تأثیرگذاری این روشها، آنها را بپذیر. علتی دارد که این روشها برای هزاران سال باقی مانده اند، در واقع روی انسانها جواب میدهند.»
_«یک ماه، طولانی به نظر میرسد.»
_«۶۷۲ ساعت کار درونی روی خود برای استفاده ی بیشتر از لحظات بیداری تا آخر عمرت، معامله ی خوبی است، این طور فکر نمیکنی؟ سرمایه گذاری روی خود بهترین سرمایهای است که به دست خواهی آورد. نه تنها زندگیات را بهتر میکند، بلکه زندگی اطرافیانت را نیز بهبود میبخشد.»
_«چه گونه این کار را انجام دهم؟»
_«فقط زمانی امکان پذیر است که بتوانی در #هنر_عشق_ورزیدن_به_خود استاد شوی، تا بتوانی دیگران را هم واقعاً دوست بداری، و قلبت را بگشایی تا بتوانی قلب دیگران را لمس کنی. وقتی که احساس هدفمند بودن و سرزندگی کردی، در وضعیت بهتری قرار میگیری و میتوانی انسان بهتری باشی.»
با جدیت پرسیدم:
«در این ۶۷۲ ساعت که میشود یک ماه، چه اتفاقی خواهد افتاد؟»
_«تغییراتی در نحوه ی کار کردن ذهن، بدن و روحت تجربه میکنی که حیرت زدهات میکنند. بیشتر از آن چیزی که در همه ی زندگیات داشتهای، انرژی، شوق و هماهنگی درونی احساس میکنی. مردم عملاً می گویند که جوانتر و شادتر شدهای. احساسی همیشگی از خوب بودن و تعادل سریعاً به زندگیات راه پیدا میکند.»
_«وای خدای من!»
_«همه ی آن چیزی که امشب میشنوی، نه تنها از جنبه ی شخصیتی، بلکه از نظر حرفهای و هم برای بهتر کردن زندگیات طراحی شده است. نه تنها به دنیای درونیات ارزش میبخشد، بلکه دنیای بیرونیات را هم بهتر میکند و کارایی تو را در همه ی کارهایت، میافزاید. حقیقتاً این دانش، تأثیرگذارترین نیرویی است که تا کنون با آن مواجه شدهام. روشن و کاربردی است و از همه مهمتر اینکه به همه جواب میدهد. اما قبل از این که این دانش را در اختیارت بگذارم، باید قولی به من بدهی.»
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘
نوشته ی پشت یک اتوبوس در اروپا:
«چاقو 🔪 اسماعیل را نکشت؛
آتش 🔥 ابراهیم را نسوزاند؛
نهنگ 🐳 یونس را نخورد؛
دریا 🌊 موسی را نبلعید.»
📎 با خدا باش تا نگهبانت باشد.
در دریای ناآرام دنیا، #باخدا بودن از #ناخدا بودن مهمتر است.
┄•●❥ @sad_dar_sad_ziba
🌳 به سان #درخت باش
که در تهاجمِ پاییز و زمستان
هر اندازه هم که برگهایش را از دست بدهد 🍂
باز هم، روحِ زندگی را
برای بهار نگه می دارد.
🌳 @sad_dar_sad_ziba