eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 به گفتند: به دشنام بده؛ نداد. به گفتند: به دشنام بده؛ نداد. به گفتند: به دشنام بده؛ نداد. 💎 هر سه، به جرم ارادت به ، شهید شدند. 🌷 ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
مگر در سوریه حجاب آزاد نبود؟! یک عده فکر می‌کنند اگر حجاب آزاد شد دیگر چنین اغتشاشات و حرکت‌‌های ضدملی نخواهیم داشت! مگر سوریه حجاب آزاد نبود؟ چرا آن را ویران کردند؟ مسئله ی حجاب تنها یک بهانه است. اگر حجاب هم آزاد شود با موضوعات دیگر کشور را به آشوب و ویرانی خواهند کشید! 👌🏼 @sad_dar_sad_ziba 💢 ❗️
🍀🌸🍀 از مادربزرگ پرسیدم: بابابزرگ تا حالا واست گل خریده؟ گفت: نه ولی تمام دامن هایی که برام خریده گلدار بوده! هنر آن است که آنچه هست را ببینیم نه این که معطل آنچه نیست بمانیم! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔰 قانونی هست که می‌گه: اگر در منطقه ی ممنوعه شنا کردی، به غرق شدن نگو تقدیر! ‌ @sad_dar_sad_ziba 🌿 🍃
با مکمل یکدیگرند! /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
قیمت لاک غلط گیر چند برابر قیمت خودکاره. حتی رو کاغذ هم اشتباه کنی‌ برات گرون تموم می‌شه. پس دقت کن! @sad_dar_sad_ziba 🍃 🍂
گذر ڪردم به گورستان ڪم و بیش بدیدم حال دولتمند و درویش نه درویشی به عالم بی ڪفن ماند نه دولتمند بُرد از یک ڪفن بیش «باباطاهر» 👌🏼 @sad_dar_sad_ziba 💢 ❗️
ترس از این که دیگران راجع به ما چه فکری می‌کنند، بزرگترین زندانی است که انسان ها در آن زندگی می‌کنند. موفقیت تو بیرون از حصار باورهای کهنه ی نادرست توست. @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش چهارم: کم تر از گذشته با دانیال رو به رو می شدم، اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود و برخوردهای عجیب ترش، کنجکاوی ام را بیشتر می کرد. ولی در این بین، چیزی که مانند خوره مغزم را می جوید، اختلاف عقاید و کشمکش هایش با مادر مسلمانم بود. هر دو مسلمان، با این همه اختلاف؟ پس مسلمان ها دو دسته اند: ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند؛ جسور هایش می شود دانیال. دانیالی که نمی دانستم کیست، بد است یا خوب؟ پدرم از کدام گروه بود؟ او فقط یک مجاهد خلقی مست بود؛ همین! طاقتم تمام شده بود؛ باید سر درمی آوردم از راهزنی که آرامش اندکم را با خود برد. باید آن پسر مسلمان را پیدا می کردم و دروازه های زندگیمان را به رویش می بستم. دلم فقط برادرم را می خواست. دانیال زیبای خودم، بدون ریش، با همان موهای طلایی و کوتاه. شروع شد. هرجا که می رفت، بدون این که بفهمد، تعقیبش می کردم؛ در کوچه و خیابان. اما چیز زیادی دستگیرم نمی شد. هر بار با تعدادی جوان در محله های مهاجرنشین ملاقات می کرد. جوان های که با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان آن دوست مسلمان نبودند. راستی! آن ها هم خواهر داشتند؟ و چه قدر سارای بیچاره، در این دنیا بود. با این همه تعقیب، چیزی سر در نمی آوردم. فقط ملاقات های فوری با مردانی با ظاهر مسلمانان. چند دقیقه صحبت با افرادی دشداشه پوش. مدتی خیابان گردی و ورود به ساختمان های مهاجر نشین، که من حتی جرأت نزدیک شدن به آن ها را هم نداشتم. گاهی ساعت ها کنج دیوار، زیر آسمان منتظر می ماندم، اما جز عطر تند ادویه های عربی، چیزی مشام کنجکاوم را سیراب نمی‌کرد.‌ پس کجا بود این دزد بزرگ، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران حفظ می کردم، محض محاکمه! آخرین تعقیب و گریز من و دانیال، منتهی شد به گم کردنش در پس کوچه ها و بازگشت به خانه، با تنی خسته و دست از پا درازتر. مقابل در چوبی و قهوه ای رنگ آپارتمانمان ایستادم. «شماره ی ۶» با درخششی خاص بر پیشانی در کوبیده شده بود. گاهی فکر می کردم شاید نحوست این شماره، خانه مان را کلبه ی شیطان کرده و ما بی خبریم. کلید را در قفل چرخاندم و بازش کردم. یک قدم به داخل کشیدم و در را آرام پشت سرم بستم. اوایل شب بود و نور کم جانی در ملودی شاعرانه ای از سکوت، بی رمقی تزریق می کرد. عطر چای مادر حالم را به هم می ریخت. هیچ وقت نمی فهمید که از چای متنفرم! چینی به بینی ام انداختم و برای در آوردن کفش ها خم شدم. هنوز کفش هایم را به سبک خانواده های ایرانی از پا درنیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیال مسلمان به وجودم حمله ور شد. همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی محابایش، اجازه ی نفس کشیدن را هم می گرفت. چقدر کتک خوردم و چقدر دانیال، خوب مسلمان شده بود؛ یک وحشی بی زنجیر! زیر دست و پایش مانده بودم. کی خدایم را از دست دادم؟ این همان برادر بود؟ دلم برای دست هایش دل تنگی می کرد. روزی نوازش... حالا کتک! یعنی به خاطر نداشت که نامحرمم؟! رسم حلال زادگی را خوب به جا می آورد و درست مثل پدر می زد. بی نوا مادر! که از کل دنیا فقط گریه و التماس را بر بختش نوشته بودند. دانیال با صدای نخراشیده و غریب، مدام عربده می زد: - منو تعقیب می کنی؟ غلط کردی دختره ی بی شعور! فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک، تا روزگارت رو واسه همیشه سیاه کنم! بی حال و حیران ماندم؛ جمع شده در خود، چسبیده به در، حیران و گنگ. جای مشت و لگدهایش که یقین داشتم با تمام قدرتش نزده، گزگز می کرد. خط و نشان کشید. دلشکسته و با نفس هایی که صدایشان را می شنیدم به اتاقش رفت، مادر گریه کنان، روی صورتم دست می کشید و این حالم را بدتر می کرد. نه! حتماً اشتباهی شده بود، این مرد وحشی اصلاً نقطه ی مشترکی با دانیال نداشت. نه صدا، نه ظاهر... او که بود؟ لعنت به تو ای دوست مسلمان! که برادرم را مسلمان کردی. از آن لحظه به بعد، دیگر یک دل سیر ندیدمش. از این مرد وحشی نفرت داشتم اما از خود دانیال نه. فقط گاهی مانند یک عابر درست در وسط خانه و آشپزخانه مان از کنارم رد می شد؛ بی هیچ حسی. حالا دیگر هیچ صدایی جز مستی های شبانه ی پدر در خانه نمی پیچید. درست جایی شبیه به آخر دنیا. بعد از چند روز، ما دیگر عابر بداخلاق خانه مان را ندیدیم. مادر نگران بود و من آشفته تر، هیچ خبری از حضور آن مسلمان وحشی نبود و این یعنی هراس و تلاش برای یافتنش. هر جا که ذهنم فرمان می داد به جست و جویش رفتم، ولی دریغ از یک نشانی! ⏪ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🌷🌿 با شمایم هان! شروران شب آشوب اکباتان! اگر روزی شما فریاد دستان غریقی یا در آوار زمین‌لرزه، صدایی نیم‌جان بودید اگر جسم نزار از تصادف‌مانده‌ای در پرتگاهی یا غریب‌ بی‌پناهی زیر تیغ رهزنان بودید نمی‌آمد شما را یاری از خیل تماشاگر از آن خیل همیشه دوربین در دست ولی باری اگر از حالتان این مرد -این مرد رشید بیست و یک ساله- خبر می‌شد شتابان می‌رسید و پای‌تاسر، دست یاری بود برای التیام داغتان ابری بهاری بود ولی آنک شما ای ناجوانمردان جوانمردی چنین آیینه‌‌جان را آرمان پاک انسان را به کنج مسلخ آوردید به جرم عشق و ایمان دوره‌اش کردید شمایان چندکفتار مسلح تا بن دندان شما ای بارها وحشی‌تر از حیوان نه ایران و نه اکباتان کمی پایین‌تر آن سوتر به باغ وحش برگردید «میلاد عرفان پور» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحنه هایی ضبط شده از اغتشاشگران توسط پهپاد 🔹 درخواست مردم ایران از مسئولان اطلاعاتی، امنیتی و قضایی: 💢 با جنایتکاران @sad_dar_sad_ziba 🔹🔹🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 بازسازی نحوه ی شهادت شهید حافظ امنیت پس از دستگیری عوامل جنایتکار حوادث کرج ⚠️ حاوی صحنه های دلخراش @sad_dar_sad_ziba 🔹🔹🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 غرق شور و شینیم با پرواز تو زیر دینیم ما ملت امام حسینیم رفیق شهیدم! ای مرد غیور، رو منم حساب کن واسه ی ظهور رو منم حساب کن اصلا همه جور رو منم حساب کن 🎶 @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
زندگی کوتاه نيست مشکل اين جاست که ما زندگی را دير شروع می‌کنیم! @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🔰 🔸 یارو تو صفحه ش پیام گذاشته: موقع تولد، لخت بودیم، موقع مرگ هم لختیم، پس چرا لخت زندگی نکنیم؟ 👌🏼 رندی در جوابش نوشته: موقع تولد حرف نمی زدی، موقع مرگ هم ساکتی، پس چرا الآن خفه خون نمی‌گیری؟! ☺ 😔😔 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
✓ به این تصویر خوب دقت کنید: 🔹 «پروفسور کریستین بونو» از فرانسه 🔹 «پروفسور خوان فرانسیسکو» از اسپانیا؛ که جزء ده دانشمند برتر جهان در زمینه ی هوش مصنوعی است 🔹 «دکتر تاراس» اقتصاددان از روسیه 🔹 «دکتر روبرتو آرکادی» فیلسوف ایتالیایی و مسلّط به چند زبان زنده ی جهان ❇️ هر نفر شیعه شده اند و پذیرایی از زائران حسینی در لباس خادمی امام رضا را با افتخار انجام می‌دهند. ✅ و عاقبت به خیری از همه چیز مهم تر است! 👌🏼 @sad_dar_sad_ziba 💢 ❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 رحم به جانی، عین بی رحمی به مردم است و انتقام گرفتن از او عین رحمت نسبت به مردم! 💢 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
هدایت شده از رو به راه... 👣
☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈ http://eitaa.com/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش پنجم: ...مدام با گوشی همراهش تماس می گرفتم. خاموش بود. به تمام خیابان هایی که روزی تعقیبش می کردم، سر زدم؛ دریغ از یک خبر. حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند. من گم شده بودم یا او؟ هر روز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود، از افراد مختلف سراغش را می گرفتم. به خودم امید می دادم که بالأخره فردی او را خواهد شناخت. اما خبری نبود. عجیب این که در این مدت با خانواده های، زیادی روبه رو شدم که آن ها هم گم شده داشتند. تعدادی تازه مسلمان، تعدادی مسیحی، تعدادی یهودی. انگار دنیا محل گم شدگان شده بود. مدت زیادی در بی خبری گذشت. در این بین با عاصم آشنا شدم. جوانی مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان. می گفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده؛ که اگر مجبور نمی شد، می ماند و هوای وطن را نفس می کشید؛ که انگار بدبختی در ذاتشان بود و حالا باید به دنبال کوچک ترین خواهرش هانیه، خیابان ها و شهرهای آلمان را زیر و رو می کرد. بیچاره عاصم! به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود. من و او یک درد داشتیم. پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه قدی بلند و سبیلی سیاه رنگ که کنار ته ریشش، توازن مردانه ای به او داده بود. چهره اش ابهت داشت، اما ترسی محسوس در مردمک چشم هایش برق می زد. ما روزها، هر کداممان با عکسی در دست، خیابان ها را درو می کردیم. اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه. گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عاصم، برای رفع خستگی به خانه شان می رفتم و او چایی برایم می ریخت. من از چایی بدم می آمد؛ انگار چای نشانی برای مسلمانان بود؛ مادرم چای دوست داشت، پدرم چای می خورد، دانیال هم گاهی و حالا این پاکستانی ترسو. او نمی دانست که هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد. حلما و سلما، خواهرهای دیگر عاصم بودند. مهربان و بزدل، درست مثل مادرم. آن ها گاهی از زندگیشان می گفتند، از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان را در پیش گرفت و عاصمی که درست در شب عروسی، نو عروس به حجله نبرده اش را به کفن سپرد. چه قدر دلم سوخت به حال خدایی که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی آدم ها هویدا نبود. هر بار آن ها می گفتند و من فقط گوش می دادم؛ بی صدا، بدون کلامی حتی برای همدردی. عاصم از دانیال می پرسید و من به کوتاه ترین شکل ممکن پاسخ می دادم. او با عشق، از خواهر کوچکش می گفت که زیبا و بازیگوش بود و مهربانی و بلبل زبانی اش دل می برد از برادر و دنیا چشم دیدن همین را هم نداشت و چوب لای چرخ نیمچه خوشیشان گذاشت. دردمان مشترک بود. هانیه هم با گروه جدید آشنا شده بود. هر روز کم حرف تر و بی صداتر شده بود و شب ها دیر به خانه آمده بود. در مقابل اعتراض های عاصم، پرخاشگری کرده بود. در برابر برادرش پوشیه پوشیده بود و او را نامحرم خوانده بود. از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف زده بود و از آرمانی بی معنا و ... درست شبیه برادرم دانیال، آن ها هم مثل من، یک نشانی می خواستند از پاره ی تنشان. اما تلاش ها بی فایده بود. هیچ سر نخی پیدا نمی شد؛ نه از دانیال نه از هانیه. این، من و عاصم را روز به روز ناامیدتر می کرد. بیچاره مادر که حتی من را هم برای خودش نداشت، فقط فنجانی چای بود با خدایش. دیگر کلافگی ناخن می کشید بر صفحه ی صبرمان. هیچ اطلاعاتی جز این که «با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند» نداشتیم. چه مبارزه ای؟دانیال کجای این قصه بود؟ مبارزه... مبارزه... مبارزه... کلمه ای که زندگی همه مان را نابود کرد. حسابی گیج و گنگ بودم. درست نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردن از هم. اصلاً همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفت و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش. اما حالا... نمی دانستم در کجای جغرافیای زندگی ایستاده ام. عاصم پرسید: - مبارزه؟ مگه دیگه چیزی برای از دست دادن داریم تا مبارزه کنیم؟ و من مدام سؤالش را زیر لب تکرار می کردم. چه قدر ساده، تمام زندگیم در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو. ای کاش زودتر از این ها با هانیه حرف می زد و تمام داشته هایش را روی دایره می ریخت و نشانش می داد که چیزی برای مبارزه نمانده است. حکم را صادر کردم: «مسلمان ها دیوانه ای بیش نیستند. اما برادر من فرق داشت. پس باید برای خودم می ماند.» ⏪ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
اگر اهل باشی، در بیابان، در کویر و حتی در سنگ هم رشد خواهی کرد، همین! زندگى سخت هم باشد، ما سخت تر از آنيم! @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
🔗 شریک جرم 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ششم: ...حالا من مانده بودم و تکه های جورچینی که طراحش اسلام بود. باید از ماجرا سر در می آوردم؛ حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد. تنها سرنخ های من و عاصم چند عکس بود و کلمه ی مبارزه. مدتی از جست و جوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرد در وجودمان. هرشب، ناخواسته از پیگیری های بی فایده ام به مادر همیشه نگران، توضیح می دادم و او فقط در پاسخ اشک می ریخت. بعد از مدت ها تلاش و خیابانگردی چیزی نظرم را جلب کرد؛ سخنرانی تبلیغ گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابان ها؛ ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود؛ کچل، ریش بلند، بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی خبیثانه ای، پاسخ جوانان جمع شده را می دادند و اطلاعیه هایی بینشان توزیع می کردند. بیشتر مردم هم بی تفاوت از کنار جمعیت رد می شدند با نیم نگاهی از خیرشان می گذشتند. مسلمانان حیله گر! سریع با عاصم تماس گرفتم و نشانی را دادم. پاییز بود و هوا سرد. دست در جیب لباس گرمم، تکیه زده به دیوار، به مُبلّغ آن طرف خیابان خیره شدم و با دقت به حرف هایش گوش سپردم. نم نم باران، مخلوطی از عطر خاک و بوی تعفن ساطع شده از سطل زباله ی آهنی، که چند قدم آن طرف تر بود، آزارم می داد. مجال تغییر مکان نبود؛ باید تا می توانستم می شنیدم. ... چه وعده هایی! بهشت و جهنم را در میان خودشان تقسیم می کردند و از مبارزه ای عجیب می گفتند و احمق هایی که با دهان باز و گوش هایی دراز، آب از لب و لوچه شان آویزان بود. یعنی زمین آن قدر ابله داشت؟! زمان زیادی نگذشت که عاصم نفس نفس زنان خودش را رساند. با سر، به مرد سخنران روی سکو اشاره کردم. عاصم هم در سکوت کنارم ایستاد، سپس زیر لب زمزمه کرد: - بیچاره هانیه! مرد از بهشت گفت؛ از وعده های خدایی که قبولش نداشتم؛ از مبارزه ای که جز رستگاری در آن نبود. از مزایای دنیوی و ُُاُخروی این مبارزه که اصلاً نمی خواستمشان. راستی! هانیه و دانیال گول کدام یک از این وعده های دروغین را خورده اند؟ سخنرانی تمام شد. اطلاعیه ها پخش شد و همه رفتند. جز من که یخ زده، تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عاصمی که با چهره ای نگران، مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با آرامشی مضطرب، نامم را صدا می زد. - سارا... سارا... خوبی؟ با سر، خوب بودن دروغینم را تأیید کردم. بیچاره عاصم که این روزها باید نگران من هم می شد. بازویم را گرفت و نجواکنان بلندم کردم. این حرف ها... برایم آشنا بود... یخ زده، با صدایی از ته چاه گفتم: - اسلام، چه دین وحشتناکی! سکوت عجیبی در همهمه ی عبور عابرین آن خیابان سرماخورده، حاکم بود. فقط صدای قدم های ما و عبور چرخ های ماشین، از روی آسفالت خیس از باران، هجوم خفگی را می شکست. صدای عاصم، جان نداشت؛ - اسلام وحشتناک نیست... فقط... ناگهان منفجر شدم: «فقط چی؟ داداش بدبخت من چه گناهی کرده؟ حرفای امروز اون مرد رو نشنیدی؟ داشت با پنبه سر می برید. در واقع داشت برای جنگ، یار جمع می کرد؛ مثل بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد؛ شما مسلمونا و خداتون چی می خواین از جون بشر؟ هان؟ اگه تو الآن این جا وایسادی فقط یه دلیل داره. مثل مامانم می ترسی. همین! دانیال نترسید، شد یه مسلمون وحشی. یه نگاه به دنیا بنداز! هر گوشه ش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست. می بینی؟ همه تون عوضی هستین!» ⏪ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت/ دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿🍁🌿 یوسف گم گشته بازآید به کنعان، غم مخور کلبه ی احزان شود روزی گلستان، غم مخور ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن چتر گل در سر کشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور هان مَشو نومید چون واقف نِه‌ای از سِرّ غیب باشد اندر پرده بازی هایِ پنهان غم مخور ای دل اَر سیل فنا بنیاد هستی برکَند چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کُند خار مُغیلان غم مخور گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید هیچ راهی نیست، کان را نیست پایان، غم مخور حال ما در فُرقت جانان و اِبرامِ رقیب جمله می‌داند خدایِ حالْ گردان غم مخور حافظا در کُنجِ فقر و خلوت شبهای تار تا بُوَد وِردَت دعا و درس قرآن غم مخور ‌ «حافظ» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛