eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۹۵: به نیم رخ مردانه اش نگاه کردم. چه می گفت؟ حلقه، میهمان چند روزه ی دستان متصلم به مرگ بود، نقش و نگارش چه اهمیتی داشت؟ تلاش های پروین و فاطمه خانم، برای تدارک مراسم عقد به انتها نمی‌رسید و در این میان، دانیال را بی نصیب نمی گذاشتند از خانه تکانی و خرید وسایل لازم. برادری که مدام غر می زد و نقشه هایش برای فرار از زیر کار، نقش بر آب می شد. در اوج شادی، دلم غم داشت می ترسید. غم، از حضور بی تفاوت مادر که چنگ بر احساسات دخترانه ام می‌کشید و ترس، چون بعد از خرید حلقه، حسام پا به خانه مان نگذاشت. مدام، افکار اغتشاشگر به خلوتم حمله می کردند که چرا حسام به دیدنم نمی آید؟ نکند پشیمان شده و راهی برای ابراز نمی بیند؟ گاهی دلم پر می کشید برای شنیدن صدایش و گاهی متنفر می شدم از خودم بابت سادگی بیش از حدی که خرجش کرده بودم. وحشت داشتم از این که، حسام هم عاصمی دیگر باشد. اصلاً در محدود فرصت مانده‌ام برای زندگی، دیگر قلب و غرورم جایی برای شکستن نداشت. صبح روز عقد، فاطمه خانم زودتر از همیشه به خانه مان آمد. هرچه به ساعت عقد نزدیک تر می شدیم، دلشوره ام بیشتر می شد و ریه هایم بیش تر از همیشه بوی عطر حسام را می‌طلبید. اویی که انگار وامانده بود در این انتخاب! آفتاب سرخوش بهاری، گل ها و درختان نو شده ی باغ را می بوسید. دانیال، با احتیاط لباس شیری رنگ و سنگ دوزی شده ی مراسم را، روی صندلی عقب ماشین، کنار فاطمه خانم گذاشت و هر سه در عبور از بدرقه ی دود اسپند و صلوات پروین، عازم آرایشگاه شدیم. بعد از گذران وقت در ترافیک، مقابل یک ساختمان معمولی و چند طبقه توقف کردیم. تابلویی نه چندان بزرگ از نام آرایشگاه، بر طبقه ی اول نصب شده بود. نمی دانم چرا، اما هراسی مسخره به جانم دوید. دانیال دستم را فشرد و صدایم زد: ـــ قورباغه سبز! چرا این قدر نگرانی؟ چه باید می گفتم؟ از اضطرابم بابت نیامدن حسام، یا حسی بچگانه که بهانه ی همراهی مادر را می گرفت؟ بی حرف فقط به تماشای چشمانش نشستم. لبخند زد و دستم را فشار داد. ـــ بهترین انتخاب رو کردی! فاطمه خانم، لباس را روی دستانش گرفت و با لحنی بامزه خطابمان، قرار داد: ــــ بابا، فارسی حرف بزنین منم بفهمم چی می گین، اصلاً سارا جون! قربونت برم از فردا خودم بهت فارسی یاد می دم مادر. دلم گرفت از بس ایشتین پیشتین گفتی و من و پروین هیچی حالیمون نشد. دانیال با صدای بلند خندید، خم شد و در ماشین را گشود. ـــ بدو پایین خانم ایشتین پیشتین! ظاهراً مادر شوهرت شاکیه از وضع حرف زدنت. با حرف های دانیال و فاطمه خانم، لبخند روی لب هایم نشست. وارد آرایشگاه شدیم. سالنی وسیع با دیوار هایی آیینه پوش و ترکیبی سفیدرنگ از میز و صندلی های چرم. عطر لوازم آرایش و خوشبوکننده ی فضا، مشامم را قلقلک داد. آهنگی شاد در حال پخش بود و چند زن و دختر مشغول انجام امور مربوط به آن مکان. زن میانسال به استقبالمان آمد و ما را به اتاقی، گوشه ی سالن هدایت کرد. روی صندلی مقابل آینه، نشستم. وقتی شال مشکی از سر برداشتم، زن آرایشگر با دلسوزی به ابروها ی یکی در میان و موهای یک سانتی ام چشم دوخت. نگاهش حس قشنگی نداشت. بغض گلویم را گرفت. این روزها تحقیر نشده بودم؟ بهای داشتنت سنگین بود، امیرمهدی! اما می‌ارزید. چشمان پراشکم، از نگاه مهربان فاطمه خانم در آینه، پنهان نماند. سرم را به آغوش کشید. صورتم را بوسید که بخند، عروس مگر گریه می کند؟ اگر امیرمهدی بفهمد، ناراحت می شود! لبخند بر لبانم نشست، به لطف اسم تنها عشق زندگی ام. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🕯 اگر آدم ها تنها هنگام نیاز، به یاد شما می افتند، ناراحت نشوید؛ به خودتان ببالید که مانند یک ، در هنگام تاریکی، به ذهن آنها خطور می کنید. 🕯 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀 یک بازی مهارتی از جنس چوب بستنی برای کودکان 🖐🏽 تقویت مهارت دست ورزی 👀 تقویت هوش دیداری 🎨 شناخت رنگ‌ها ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🐔🍃🌲 کم تر از ذره نه ای، پست مشو / تا به سرچشمه ی خورشید رسی چرخ زنان 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 خاطرات یک نظامی زن آمریکایی از تجاوز نظامیان مرد به نظامیان زن آمریکایی در تجاوز به عراق 🇺🇸 ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🕌 مسجد نصیر الملک یکی از مساجد قدیمی شیراز / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔹💠🔹 🦊 روباهی از شتری پرسيد: عمق اين رودخانه چه قدر است؟ 🐫 شتر جواب داد: تا زانو. ولی وقتی روباه توی رودخانه پريد، آب از سرش هم گذشت! روباه همان طور که در آب دست و پا می زد و غرق می شد به شتر گفت: تو که گفتی تا زانووووو! و شتر جواب داد: بله، تا زانوی من، نه زانوی تو! 👌🏽 هنگام بايد شرايط طرف مقابل را در نظر بگيريم. 🌊 روان شناسی 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 آیا هر کسی لیاقت ریاست و مسئولیت را دارد؟ 🌱 خودت را آماده کن! / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🌿🍁🌿 غم‌مخور جانا در این‌ عالَم که عالم هیچ نیست نیست‌ هستی ‌جز دمی ‌ناچیز و آن‌ دم‌ هیچ‌ نیست گر به‌ واقع بنگری بینی که مُلک لایزال ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیست بر سر یک مشت خاک اندر فضای بی‌کنار کَرّ و فَرّ آدم و فرزند آدم هیچ نیست در میان اصل‌های عام جز اصل وجود بنگری اصلی مسلم وان مسلم هیچ نیست دفتر هستی وجود واحد بی‌انتها است حَشو این‌ دفتر اگر بیش‌ است‌ اگر کم‌ هیچ‌ نیست در سراپای جهان گر بنگری بینی درست کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیست چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام زندگی چیزی‌ ز ناچیز است‌ و آن‌ هم‌ هیچ نیست عمر،‌ در غم خوردن بیهوده ضایع شد «‌بهار» شاد زی‌ باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست «محمدتقی بهار» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊჻ᭂ࿐✰ 🔹 از اعدام تا شهادت! تو چه می دانی که چه در انتظار توست! 🗓 به فراخور گذر از سالگشت شهادت مردی باهمت ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۹۶: ... مرد نبردی که چند روزی از آخرین دیدارش می گذشت و من کلافه بودم از ندیدنش! آرایشگر رنگ ها را به دست گرفت و من لحظه به لحظه، کمی به زندگان، شبیه تر می شدم. بعد از پوشیدن لباس ساده و زیبایم، مقابل آینه ایستادم. این من بودم! سارایی که حالا کلاهی شیری و سنگ دوزی شده، پوشیده در لباسی بلند و محجوب، عروس شده بود. سارایی که نه مادر در کنارش داشت برای کِل کشیدن و نه پدری که در آغوشش بگیرد. لبخند زدم، اصلاً چه کسی گفته بود امروز خورشید برای من طلوع نکرده؟ فاطمه خانم، خندان و نقل ریزان، چادری سفید با گل های ریز و طلایی روی سرم کشید. مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم خجالت زده خواهش کرد برای بخشیده شدن. چادر جلوی صورتم را کاملاً می پوشانید و جز قسمتی از زمین و کفش های سپیدم، چیزی در تیررس نگاه، قرار نمی‌گرفت. با فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم. پایمان که به پیاده رو رسید، یک جفت کفش مشکی مردانه، در زاویه ی چشمانم ظاهر شد. سوز بهاری در تلاطم عطر تلخ همیشگی در مشام جانم پیچید. شک نداشتم برادرم است. مهربان و متین سلام داد. ناگهان صدای دیگری شنیدم. حسام بود! دوست داشتم سر بلند کنم و یک دل سیر تماشا. شادی بی پرده ی مادرش، به دلم آرامش داد. نُقل بر سرمان پاشید و خدا را شکر کرد بابت دیدن دامادی پسرش. حسام، دسته گلی زیبا از رزهای سفید به سمتم گرفت و حالم را جویا شد. صدایش شیرین تر از همیشه شنیده می‌شد و بیش تر از هر وقت، دل می برد. درِ ماشین را برایم باز کرد و من به کمک فاطمه خانم، روی صندلی جلو جا گرفتم. در طول مسیر فقط سکوت کردم و به شیطنت های دلبرانه ی حسام، برای مادرش گوش دادم. دلبری هایی که به فاطمه خانم، پر پرواز می داد. با فاصله ای یک وجبی از حسام نشسته بودم. رو به رویم سفره عقدی ایرانی از رنگ‌های نقره‌ای و طلایی که برایم چشمک می زد. گرگ و میش عصر، می رفت که به شب، خوش آمد بگوید. از پس چادر، تصویری تار به چشم می رسید، از حضور زنان محجبه و چادر پوش، همراه مردانی در شمایل مذهبی با کت و شلوارهای رسمی، دور سفره ی عقد. مادر ساکت و تسبیح به دست، روی صندلی چوبی در چند قدمی ام زیر لب زمزمه ای می‌کرد و نگاه از من و حسام در آینه نمی‌گرفت. دو زن، پارچه ای پر زرق و برق، روی سرمان گرفته بودند و دختری جوان به آرامی قند می سایید. دانیال، خوش تیپ تر از همیشه با لبی خندان کنارم ایستاده بود و مهربانی از وجودش می بارید. صدای عاقد، برای بار سوم در گوشم پیچید: ــــ عروس خانم! آیا وکیلم؟ دو دفعه ی قبل، دختری جوان از چیدن گل و آوردن گلاب گفته بود، اما حالا جز سکوت، چیزی به گوش نمی رسید. باید چه می گفتم؟ من هیچ وقت فرصت آموزش چنین رسومی را از مادرم نداشتم. گیج و حیران، به قرآن توی دستانم خیره ماندم. اضطراب در رگ هایم دوید که نجوای حسام، کنار گوشم آمد. ــــ فقط بگو بله! این مرد همیشه وقتی که باید، به دادم می رسید. با لهجه ای آلمانی و لحنی که تردید در آن فریاد می زد، مکث کردم و گفتم: «بله» صدای صلوات، سوت، کف و کل کشیدن زنان در فضا پیچید. نوبت به بله گویی مرد زندگی ام رسید. عاقد خواند. حسام مکث نکرد، سست نشد. محکم جواب داد: «بله!» یعنی حسام با من خوشی را می چشید؟ این همه اطمینان را از کجا می آورد، مرد جنگی زندگی ام؟ نامحرم ها تک تک و تبریک گویان، اطراف سفره را به مقصد صندلی های چیده شده در حیاط چراغانی، ترک کردند. حالا جز برادر و حسام تازه محرم شده، نامحرمی دور سفره ی عقد نبود. در هجوم شادی دخترکان و زنان، حسام چادر از چهره ام کنار زد و چشمانش مستقیم، مردمک نگاهم را هدف گرفت. به خدا قسم نگاهش ستاره داشت و من نورش را دیدم. گاهی خوش حالی ات، طعمی شبیه به شکلات تلخ دارد. در آن لحظات، من سارایی که زندگی را به هر شکل تصور می‌کرد جز دل بستن به یک جوان مذهبی و پاسدار، چه قدر تلخی شیرین کامم را دوست داشتم. پروین و فاطمه خانم، حلقه ها را مقابلمان گرفتند. از دیدنشان لبخند به لبمان آمد. حسام برای اولین بار، دست نحیفم را میان دستان مردانه اش گرفت و حلقه را روی انگشتم نشاند. ازدحام تمام حس های خوب دنیا را، یک آن در ظرف وجودم لمس کردم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
پرنده. مانی رهنما .mp3
15.7M
🌿 🎶 «پرنده» 🎙 مانی رهنما /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
👁 طراحی چشم 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 🌻
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 🎙 «صابر دیانت» 🕰 نیمه ی شعبان _ اسفند ماه ۱۴۰۱ 🕌 هیئت حضرت علی اصغر (ع) _ شهر کارزین 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
🌱 همچون بهار باش ڪہ حتی سرسخت‌ ترین درخت‌ ها هم در هوایش 🌳 چاره‌اے به جز سبز شدن ندارند! 💚 http://splus.ir/symosyto 🍃
📖 «الصَّاحِبُ مُنَاسِبٌ وَ الصَّدِيقُ مَنْ صَدَقَ غَيْبُه.ُ» «یار به منزله ی خويشاوند است و دوست، كسی است كه در نهان به آيين دوستی پايبند است.» 🌌 / نهج البلاغه@sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈🏽 ای انسان خودخواه! 👈🏽 ای موجود تنها! 🎤 «حجت الاسلام علی رضا پناهیان» /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
🔸 آسیب‌های فضای مجازی بر نوجوانان و جوانان 🔹 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔹🔹💠🔹🔹 پسری از خانواده ای نسبتاً مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست! متعجب به مادرش گفت: دیروز کیسه‌ی بزرگ نمک خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب می‌کنی؟ مادر گفت: «پسرم، همسایه‌ی فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب می‌کند، دوست داشتم از آن‌ها چیز ساده‌ای بخواهم که تهیه آن برای آن‌ها سخت نباشد، در حالی که هیچ نیازی به آن ندارم. دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آن‌ها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آن‌ها آسان باشد و شرمنده نشوند.» 🌹 «هوای همدیگه رو بیشتر داشته باشیم 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌸🍀 🔻 آیا می دانید اولین بار کجا و چه گونه تأسیس شد؟ 🔺 آسیب های بزرگ مهد کودک بر فرزندان ما 🎤 «حجت الاسلام محسن عباسی ولدی» ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دانه ی بامبو، ۴ سال زیر خاک می‌ماند و رشدش دیده نمی‌شود. اما در سال پنجم بیش از ۲۵ متر رشد می‌کند! تلاش کنیم و صابر باشیم! @sad_dar_sad_ziba 🌱🌳
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۹۷: من در گذشته، مرزی برای زندگی غربی ام نداشتم، اما هیچ وقت این شیرینی را از سر انگشتان هیچ کس نچشیده بودم. این شهد از وجود حسام قلبم را پر می‌کرد از عشق! مانند او، حلقه بر انگشت کشیده اش کاشتم و او با هجومی از محبت، نگاهی پر عشق به صورتم پاشید. یک جشن عقد کوچک و مذهبی؛ یعنی دورترین اتفاق از ذهن که هرگز فالَش را در فنجان قهوه ام نمی دیدم. دانیال زیر گوش حسام، پچ پچ کنان می خندید و او لحظه به لحظه سرخ تر می شد و لبخندش عمیق تر. فاطمه خانم، یک جام تزیین شده با نگین و گل به دستمان داد. از توضیحات کوتاه پروین متوجه شدم که داخلش عسل است و باید از آن بخوریم. آداب و رسوم شیرین ایرانی! هر دو، انگشت کوچکمان را به عسل آغشته کردیم و میهمان دهان یکدیگر. چشمان حسام به من دوخته شد. این پنجره، گلدانی از عاشقی و طهارت بر طاقچه اش داشت، دور از هرزگی و بدون هوس. صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از خجالت. اما حسام پرروتر از چیزی بود که تصورش از ذهنم می گذشت. با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهای رنگی، گفت: ــــ عجب عسلی بود ها! خب دیگه مهمونی تموم شد، برین خونه هاتون. دانیال جون! قربون دستت، بپر یه تیکه نون بربری بیار من و خانومم، بقیه ی عسل رو بخوریم، حیفه، می مونه اسراف می شه. صدای کل کشیدن خانم ها و طوفان قهقهه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه طنازی حسام لبخند زدم. صورتی نشسته در ته ریش و لبخند مخصوص به خودش، کنار گوشم خم شد و شیطنت در لحنش دواند: ــــ البته عسلش از این عسل تقلبی ها بود هاااا! شهد دست یار، به کام دلمون خوش نشسته بانو جان! چه کسی می گفت مذهبی ها دلبری نمی دانند؟ گونه هایم از خجالت سرخ شد. دانیال، مست از خنده، بازوی حسام را گرفت و بلندش کرد: _ پاشو بیا بریم طرف مردها! خجالت بکش این جا خونواده نشسته؟ پاشو، پاشو! نوبره به خدا، دامادم این قدر پررو؟ و حسام را با حرکتی با مزه، به زور از جایش کند و با خود برد. حالا من بودم و جمعی از زنان محجبه که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره می گرفتند. یکی از آن ها آوازهایی شاد سر می داد و بقیه کف می زدند و سرور خرج جشن نقلی ما کردند. جشنی که تا چند ماه قبل، حتی سایه اش از چند کیلومتری خیالم نمی گذشت. آخر شب، دانیال و حسام در حال خداحافظی با میهمانان بودند و من نشسته بر صندلی، جلوی آینه ی اتاقم، مشغول پاک کردن آرایش مانده روی صورتم. پرده ی مصنوعی زیبایی ام که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد. داماد ذوق زده که بعد از عقد، صورتم را ندیده بود، حالا چه واکنشی داشت، در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی؟ حس بدی در سلول هایم دوید. نباید موافقت می کردم. من تحمل تحقیر شدن را ندارم. کاش همه چیز به عقب بر می گشت. غرق در افکارم، اشک می‌ریختم که چند ضربه به در خورد و کسی وارد شد. هول و دستپاچه، اشک هایم را پاک کردم و سر چرخاندم، حسام بود. اما نه سر به زیر! خندان و شاداب، شبیه همیشه اما این بار، با چشمانی که دیگر زمین را نمی کاوید. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ صبح شد و مرد با انرژی و حس خوب مطابق هر روز سوار بر خودروی شخصیش شد و به‌ سمت محل کارش حرکت کرد. در جاده ی‌ دوطرفه، ماشینی را دید که از روبه‌رو می‌آمد و راننده آن، خانم جوانی بود. وقتی این دو به هم نزدیک شدند، خانم در یک لحظه سر خود را از ماشین بیرون آورد و به مرد فریاد زد: «حیووووووووون!» مرد متعجب شد اما بی درنگ در جواب داد زد: «میمووووووون» و هر دو به راه خودشون ادامه دادند. مرد به‌خاطر واکنش سریع و هوشمندانه‌ای که نشون داده بود، خشنود و خوش حال بود و در ذهنش داشت به کلمات بیشتری که می‌تونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه، فکر می‌کرد و از کلماتی که به ذهنش می‌رسید، خنده‌اش می‌گرفت. اما چند ثانیه بعد سر پیچ که رسید حیوانی وحشی که از لابه‌لای درختان کنار جاده درآمده بود، با شدت خورد توی شیشه‌ جلوی ماشین و اتومبیل مرد به‌سمت آن درختان منحرف شد. آن جا بود که متوجه شد حرف اون خانم هشدار بوده نه فحش و فهمید اسیر قضاوت‌کردن زودهنگام شده. 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .