🔷 کربلای چهار
✅ ... دمدمای غروبِ یکی از روزهای آبانماه ۱۳۶۵ بود. علی به مدرسهی ما ( مدرسه علمیّهی حقانی) آمد. گفت آمدهام با هم شام بخوریم و بعد بروم ایستگاه راه آهن. مدرسهی ما نزدیک ایستگاه بود، به همین دلیل تعجب نکردم. فقط عجیب این بود که هیچ ساک و یا چمدانی همراهش نبود. وقتی داخل حجره نشستیم از او پرسیدم: "دست خالی میخواهی کجا بروی؟!" گفت میخواهد برود دزفول و بعد جبهه. بعد ادامه داد: "این روزها طلبههای مدرسهی امام باقر (علی آنجا درس میخواند و حجره داشت) هر کس را که قصد دارد به جبهه برود با سلام و صلوات بدرقه میکنند و برایش مراسم خداحافظی میگیرند؛ من نمیخواهم کسی برای من از این کارها بکند. به همین دلیل نخواستم کسی رفتنِ من را متوّجه بشود." از من خواست تا به حجرهاش بروم و بیآنکه کسی متوجّه شود ساکش را بیاورم. لباسم را عوض کردم و با سرعت به طرف مدرسه امام باقر رفتم. پیاده تقریباً بیست دقیقه راه بود. مستقیم رفتم حجرهی ۲۶ و ساک سادهی علی را از پَستو برادشته و آمدم. وقتی برگشتم علی نمازش را خوانده و کنار میز مطالعهی من دراز کشیده بود. بیآنکه بیدارش کنم، من هم نماز خواندم و دو سیبزمینی خلال کرده و در ماهیتابهی رویی و روی گاز پیکنیک سرخ کردم و بعد یک تخممرغ هم وسطشان سکشتم. یعد علی را بیدار کردم. سفرهای پهن کردم و با هم شام خوردیم. علی کمی گرفته بود و بیحوصله. بلیط نداشت و باید زودتر میرفت ایستگاه تا شاید بتواند هرجوری هست سوار قطار شود و برود. ...
✅ چهارم دیماه، یاد و خاطرهی شهدای عملیّات کربلای چهار را گرامی میدارم. بویژه دوستان و همرزمان شهیدم:
#علی_عیدی_شرف_آبادی
#عزتاله_عبداللهی
#محمدرضا_برمکی
#عبدالعلی_عیدی_فرّاشی
#امیر_شاهوارپور
#عبدالمحمد_قاسمی
#حسین_قربانپور
مهراب صادقنیا
۱۳۹۹/۱۰/۳
@sadeghniamehrab