eitaa logo
کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
4.2هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
8.6هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴💐🍀🌺🍀💐🌴 مي‌فرمايد : مرد شريف و را مي‌شناسم به نام . او بار با پاي به مشرّف شده است و در ميان مردم مشهور است كه طي‌الارض دارد . او يك سال به آمد ، من حضوراً با او كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم . او گفت : يك سال با به طرف به راه افتادم . حدود يا نُه منزل بيشتر به نمانده بود كه براي انجام كاري تعلّل كرده ، از عقب افتادم . وقتي به خود آمدم ، ديدم حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نمي‌شد . راه را گم كردم ، حيران و سرگردان وامانده بودم . از طرفي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نا اميد شده و آماده‌ي بودم . ناگهان به ياد بشريّت افتادم و فرياد زدم : ! ! راه را به من نشان بده ! خدا تو را كند ! در همين حال ، از دور به نظرم رسيد ، به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير را در يك چشم به هم زدن و در كنارم ايستاد . بود و زيبا با لباسي پاكيزه كه به نظر مي‌آمد از باشد . بر سوار بود و مَشك با خود داشت . كردم . او نيز مرا به نيكي ادا نمود . : تشنه‌اي؟ گفتم: آري ، اگر امكان دارد كمي آب از آن مَشك مرحمت بفرماييد ! او مَشك آب را به من داد و من آب نوشيدم . آنگاه فرمود : مي‌خواهي به برسي؟ گفتم : آري . او نيز مرا بر ترك خويش سوار نمود و به طرف به راه افتاد . من عادت داشتم كه هر روز دعاي « حرز يماني » را قرائت كنم . مشغول قرائت شدم . در حين گاهي به طرف من برمي‌گشت و مي‌فرمود : اين طور بخوان نگذشت كه به من فرمود : اين‌جا را مي‌شناسي؟ كردم، ديدم در حومه‌ي شهر هستم . گفتم : آري مي‌شناسم . : پس پياده شو ! من پياده شدم، برگشتم او را ببينم ، ناگاه از ناپديد شد . متوجّه شدم كه او است . از گذشته‌ي خود شدم و از اين كه او را و از او جدا شده بودم، بسيار و ناراحت بودم. پس از هفت روز ما به رسيد ، وقتي مرا ، تعجّب نمودند ، زيرا يقين كرده بودند كه من جان به در نخواهم برد . به همين خاطر بين مشهور شد كه من دارم . ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝ اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── #──
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی می کرد. چند بار خواست به بچه ها بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب می کرد تا برایشان کند. را قبول نمی کرد، می گفت: _من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز است که جانش را داد از طرف بنیاد، جانبازها را می برند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم را داد. وقتی برگشت گفت: _"باید بفرستمت بروی ببینی" گفتم: _"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی، بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا" برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش. بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می نشست. ایوب از خنده ریسه می رفت و صدایم می کرد: _"شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن" هدی را فرستاده بودم خانه عمه اش. از وقتی برگشته بود یک جا بند نبود. می رفت و می آمد، من را نگاه می کرد. می خواست حرفی بزند، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت. _چی شده هدی جان؟ چی میخواهی بگویی؟ ایستاد و اخم کرد _ من میخواهم، دلم می خواهد برقصم. میخواهم مثل بزنم. جلوی خنده ام را گرفتم: + خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه می گوید. ایوب فقط گفت: _"چشمم روشن" به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند