🌴💐🍀🌺🍀💐🌴
#کرامات_حضرت_مهدی_عج
#اباصالح_بيا
#درمانده_ام_من
#علّامه_مجلسي ميفرمايد :
مرد شريف و #صالحي را ميشناسم به نام #اميراسحاق_استرآبادي .
او #چهل بار با پاي #پياده به #حج مشرّف شده است و در ميان مردم مشهور است كه طيالارض دارد .
او يك سال به #اصفهان آمد ، من حضوراً با او #ملاقات كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم .
او گفت : يك سال با #كارواني به طرف #مكه به راه افتادم .
حدود #هفت يا نُه منزل بيشتر به #مكه نمانده بود كه براي انجام كاري تعلّل كرده ، از #قافله عقب افتادم .
وقتي به خود آمدم ، ديدم #كاروان حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نميشد .
راه را گم كردم ، حيران و سرگردان وامانده بودم .
از طرفي #تشنگي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نا اميد شده و آمادهي #مرگ بودم .
ناگهان به ياد #منجي بشريّت #امام_زمان_عج افتادم و فرياد زدم : #يااباصالح !
#يااباصالح !
راه را به من نشان بده ! خدا تو را #رحمت كند !
در همين حال ، از دور #شبحي به نظرم رسيد ، به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير #طولاني را در يك چشم به هم زدن و در كنارم ايستاد .
#جواني بود #گندم_گون و زيبا با لباسي پاكيزه كه به نظر ميآمد از #اشراف باشد . بر #شتري سوار بود و مَشك #آبي با خود داشت .
#سلام كردم . او نيز #پاسخ مرا به نيكي ادا نمود .
#فرمود : تشنهاي؟
گفتم: آري ، اگر امكان دارد كمي آب از آن مَشك مرحمت بفرماييد !
او مَشك آب را به من داد و من آب نوشيدم .
آنگاه فرمود :
ميخواهي به #قافله برسي؟
گفتم : آري .
او نيز مرا بر ترك #شتر خويش سوار نمود و به طرف #مكه به راه افتاد .
من عادت داشتم كه هر روز دعاي « حرز يماني » را قرائت كنم .
مشغول قرائت #دعا شدم .
در حين #دعا گاهي به طرف من برميگشت و ميفرمود : اين طور بخوان
#چيزي نگذشت كه به من فرمود : اينجا را ميشناسي؟
#نگاه كردم، ديدم در حومهي شهر #مكه هستم .
گفتم : آري ميشناسم .
#فرمود : پس پياده شو !
من پياده شدم، برگشتم او را ببينم ، ناگاه از #نظرم ناپديد شد .
متوجّه شدم كه او #قائم_آل_محمد است .
از گذشتهي خود #پشيمان شدم و از اين كه او را #نشناختم و از او جدا شده بودم، بسيار #متأسف و ناراحت بودم.
پس از هفت روز #كاروان ما به #مكه رسيد ، وقتي مرا #ديدند ، تعجّب نمودند ، زيرا يقين كرده بودند كه من جان #سالم به در نخواهم برد .
به همين خاطر بين #مردم مشهور شد كه من #طيّالارض دارم .
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#──
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #ششم
صدای کلید انداختن به در آمد.
آقا جون بود.
به مامان سلام کرد و گفت:
_طلا حاضر شو به وقت #ملاقات آقا ایوب برسیم.
اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که «ربابه» بود صدا نمی کرد.
همیشه می گفت طلا
خیلی برایم سنگین بود...
من، ایوب را پسندیده بودم و او نه
آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها...
قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم.
مامان گفت:
_تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته ک نمیدانم چیست
وسط نماز لبم را گزیدم.
آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت:
_من می دانم این پسر برمی گردد. اما من دیگر به او دختر #نمیدهم. می خواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می آید.
یک هفته از ایوب خبری نشد.
تا اینکه باز، #تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت.
گوشی را برداشتم:
+ بفرمایید؟
گفت:_سلام
ایوب بود چیزی نگفتم
_ من را به جا نیاوردید؟
محکم گفتم:_نخیر
_ بلندی هستم.
+ متأسفانه به جا نمی آورم.
_ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم.
+ من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست.
_ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم.
+ شما فعلا #صبر کنید تا ببینم #خدا چه می خواهد. خداحافظ.
گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه.
از عصبانیت سرخ شده بودم.
چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار.
اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد:
_شهلا خانم تلفن.
تعجب کردم:
_با ما کار دارند؟؟
گفت:
_بله همان آقاست
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
26.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم رب الشهدا 🌹
#خاطراتمادرشهیدمصطفیصدرزاده
#قسمت_چهاردهم
اردیبهشت ۹۴ #مصطفی مجروح در بیمارستان بود.😔
قبل از ظهر بود و وقت #ملاقات نبود ، نمی تونستم تا ساعت ۱۴
صبر کنم،
رفتم داخل اتاقش دیدم مصطفی داره میره ملاقات #همرزماش،💐
گفتم کجا میری عزیزم ؟💕
گفت : مامان تو اون بخش #مجروح اوردن می خوام برم پیششون ،
گفتم با این وضعیتی که داری ،بذار همراهت بیام ،
گفت، #اذیت میشی ،💕
احساس کردم راحت نیست ،
با هم همراه شدیم تا دم در همراهیش کردم و دم در ایستادم تا بیاد بیرون ، بعد با هم برگشتیم. 🌹
از اینکه می توانست بره ملاقات #مجروحین خداروشکر می کرد،🙏
وقتی می گفتم باید استراحت کنی 😔
می گفت : مامان نمی دونی وقتی میرم بهشون سر میزنم چقدر #خوشحال میشن ، چون اینجا #غریب هستند و کسی رو ندارند . 👏🌹
انقدر بهشون #محبت
می کرد که موقع ترخیص اشک تو چشمانشون جمع میشد.😔
"نمی دونم با این #فراغ_ابدی چه باید کرد"🌹😭🌹.
╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#مصطفی_باصفا
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@sadrzadeh1
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾