eitaa logo
کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
4.2هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
8.6هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
...: 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _راستی کامران چرا امشب اینقدر شلوغ شده ، بعضی ها رو نمیشناسم . +حق داری نشناسی من هم نمیشناسم ،مامانم بیشترشونو دعوت کرده ... راستی از کاوه چه خبر ؟ اصلا کجاست؟! _هوووف حرف کاوه رو نزن که بدجور از دستش کفریم . +چرا ، چیشده؟! شما که جونتون به هم بسته بود. _ای خداا... کامران حرفشم عذاب آوره... پسره رفته خودشو شبیه بچه مثبتا کرده جوری مثبت شده که وقتی میبینمش حالت تهوع بهم دست میده . یقشو تا خرخره بسته که نکنه یه موقع دخترا عاشقش بشن . ادکلنو که حرفشم نزن . تا یه دختر میبینه سرشو دو متر میندازه پایین . اینطوری( ادای کاوه رو در آوردم و چونمو چسبوندم به گلوم ) کامران هم ریز ریز به حرف ها و غر غر ها ی من می خندید . رو آب بخندی ، حرف های من کجاش خنده داشت ؟! نفسی گرفتم و ادامه دادم: _وای وای کامران ... حالا اینجاش منو میسوزونه که رفته عاشق دختر مذهبی شده . از اون چادر چاق چوقینا . حالا به قول خودش میخواد منو به راه راست هدایت کنه . اینبار کامران بلند خندید و گفت : باید باهاش حرف بزنم اینجور که تو میگی بچه از دست رفته . مغزشو بدجور شستشو دادنا ... و یه چشمک بهم زد . و انگار که یکی از دوستاش رو از دور دیده باشه ، ازم عذر خواهی کرد و به طرف دیگه ای رفت . همین جور که داشتم آبمیوه پرتقالیمو می خوردم ، آنالی رو دیدم که یه گوشه دیگه ای نشسته بود . آروم رفتم طرفش ... پشتش ایستادم و دستامو سِپر دیدش کردم و زیر گوشش زمزمه وار گفتم : _خانومی ،افتخار یه رقص دو نفره رو میدید . آنالی چند لحظه مثل برق گرفته ها موند ولی بعد به خودش اومد و خواست سرم داد بزنه که با دستم جلوشو گرفتم و صدای جیغ و دادش تو دستم خفه می شد . بعد از اینکه کاملا تخلیه شد بهم گفت : +مری جون ! _کوفت و مری جون . صد بار گفتم اسممو درست تلفظ کن . +مروا جون! _بنال ... چیه مثل بز زل زدی بهم حرفتو بزن . با لحن بچه گانه ای گفت : بیلا بلیم پیشت لقص بلقصیم (ترجمه: بیا بریم پیست رقص برقصیم) &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🥀خادم الشهدا🥀: 🥀خادم الشهدا🥀: زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی می خوریم.» نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن دست بزنیم. مادرش که رفت حرم، سریع بغچه نان و چیزهاي دیگر را برد تو مغازه و کشید. به اندازه وزنش ، پولش را حساب کرد و داد به چنا تافقیر که می شناخت.آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم.مادرش را هم نگذاشت یک سرسوزن از جریان خبردارشود، ملاحظه ناراحت نشدنش. پیرزن چند روز پیش ما، ماند.وقتی حرف از رفتن زد، عبدالحسین به اش گفت: «نمی خواد بري ده، همین جا پهلوي خودم بمون.» «بابات رو چکار کنم؟» «اونم می آریمش شهر.» از ته دل دوست داشت مادرش بماند، بیشتر جوش زمینهاي تقسیمی را می زد. مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا. عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد. همان جا نوجوانهاي آبادي راجمع می کند و به شان می گوید: « هرکدوم از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی بخونه، من خودم خرجش را می دم.» سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند. با عبدالحسین آمدند شهر. اسمشان را تو حوزه علمیه نوشت. از آن به بعد، مثل اینکه بچه هاي خودش باشند، خرجی شان را می داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درسهاي حوزه، روزها کار و شبها درس. همان وقتها هم حسابی افتاده بود توخط مبارزه. من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودن شهر، براي زندگی. یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان گرفتم. ماه مبارك رمضان بود ودم غروب . عبدالحسین سریع رفت ماشین گرفت. مادرم به اش گفت: « می خواي چکار کنی؟» گفت: «می خوام بچه ام خونه ي خودمون به دنیا بیاد؛ شما برین اونجا، منم می رم دنبال قابله.» یکی از زنهاي روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتورگازي داشت، رفت دنبال قابله. رسیدیم خانه.من همین طور درد می کشیدم وخدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صداي در راشنید، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را باز کند.کمی بعد با خوشحالی برگشت. «خانم قابله اومدن.: خانم سنگین و موقري بود.به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه، راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن. قیافه و قد و قواره اش براي خودم هم عجیب بود.چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندي زد و پرسید:«اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟» یک آن ماندم چه بگویم.خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه» قابله، به آن خوش برخوردي و با ادبی ندیده بودم . مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چاي و ظرف میوه برگشت. گذاشت جلوي او و تعارف کرد .نخورد. «بفرمایین، اگه نخورین که نمی شه.» «خیلی ممنون، نمی خورم» مادرم چیزهاي دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت. شب از نیمه گذشته بود .عقربه هاي ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت:« آخه آدم این قدر بی خیال!» من ولی حرص و جوش این را می زدم که: نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالاخره ساعت سه، صداي در کوچه بلند شد.زود گفتم: «حتماً خودشه.» مادرم رفت تو حیاط. مهلت آمدن به اش نداد. شروع کرد به سرزنش. صداش را می شنیدم :«خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ري؟! آخه نمی گی خداي نکرده یه اتفاقی بیفته...» ادامه دارد.... ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝ ---❁•°❄️🕊️❄️•°❁---
کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🌹 رمان #عارفانه 💫شهید احمد علی نیری💫 #قسمت_هشتم 🌷روش زندگی راوی: جمعی از دوستا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 رمان 🌷روش زندگی راوی: جمعی از دوستان شهید 💠بارها شده بود که احمد آقا در مسجد برای ما صحبت می کرد و بچه ها یکی یکی به جمع ما وارد می شدند.ایشان با تواضع جلوی پای همه این بچه ها بلند می شد و به آن ها احترام می کرد خدا می داند که احترام و ادبی که برای بچه ها قائل بود چقدر در روحیه آن ها تاثیر داشت. بچه هایی که تشنه محبت بودند، با یک مربی ارتباط داشتند که اینگونه برای آنها احترام قائل بود.. 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 خانواده آنها نسبتاً ثروتمند بود.پدرش از خارج از کشور برای او یک کتانی بسیار زیبا آورده بود. آن موقع این چیزها اصلا نبود. احمد آقا همان شب کتانی را به مسجد آورد و به من نشان داد. می دانست که خانواده ما بضاعت مالی چندانی ندارد، برای همین اصرار داشت که من آن کتانی را بردارم.می گفت: من یک کتانی دیگر دارم. 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 در خانه وقتی می خواست بخوابد به انداختن تشک و یا داشتن تخت و... مقید نبود، بااینکه در خانه هر چه که می خواست برایش فراهم بود، اما یک پتو بر می داشت و به سادگی هرچه تمام تر می خوابید. 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 مدتی در چای فروشی کار کرد، احتیاجی به پول نداشت اما« می دانست که اهل بیت؛ بیکاری را بزرگترین خطر برای جوانان معرفی کرده اند» ⭕️آخر هفته حقوق می گرفت.همان موقع خمس حقوق را حساب می کرد و سهم سادات آن را به یکی از سادات مستحق می رساند. سهم امام را نیز غیر مستقیم به حاج آقا حق شناس می داد. اماکارش زیاد طول نکشید.. او بسیار اهل مطالعه بود، برخی کتابهای ایشان اصلا در حد یک جوان یا نوجوان نبود اما با کمک اساتید حوزه از آنها استفاده می کرد.این کتابها بعد ها جمع آوری و به حوزه علمیه قم اهدا شد. 🔶ادامـــــه دارد...↩️ هرشب با نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊✨ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ @sadrzadeh1 ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🌹 رمان #عارفانه 💫شهید احمد علی نیری💫 #قسمت_هشتم 🌷روش زندگی راوی: جمعی از دوستا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 رمان 🌷روش زندگی راوی: جمعی از دوستان شهید 💠بارها شده بود که احمد آقا در مسجد برای ما صحبت می کرد و بچه ها یکی یکی به جمع ما وارد می شدند.ایشان با تواضع جلوی پای همه این بچه ها بلند می شد و به آن ها احترام می کرد خدا می داند که احترام و ادبی که برای بچه ها قائل بود چقدر در روحیه آن ها تاثیر داشت. بچه هایی که تشنه محبت بودند، با یک مربی ارتباط داشتند که اینگونه برای آنها احترام قائل بود.. 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 خانواده آنها نسبتاً ثروتمند بود.پدرش از خارج از کشور برای او یک کتانی بسیار زیبا آورده بود. آن موقع این چیزها اصلا نبود. احمد آقا همان شب کتانی را به مسجد آورد و به من نشان داد. می دانست که خانواده ما بضاعت مالی چندانی ندارد، برای همین اصرار داشت که من آن کتانی را بردارم.می گفت: من یک کتانی دیگر دارم. 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 در خانه وقتی می خواست بخوابد به انداختن تشک و یا داشتن تخت و... مقید نبود، بااینکه در خانه هر چه که می خواست برایش فراهم بود، اما یک پتو بر می داشت و به سادگی هرچه تمام تر می خوابید. 🌱🍃🌱🍃🌱🍃 مدتی در چای فروشی کار کرد، احتیاجی به پول نداشت اما« می دانست که اهل بیت؛ بیکاری را بزرگترین خطر برای جوانان معرفی کرده اند» ⭕️آخر هفته حقوق می گرفت.همان موقع خمس حقوق را حساب می کرد و سهم سادات آن را به یکی از سادات مستحق می رساند. سهم امام را نیز غیر مستقیم به حاج آقا حق شناس می داد. اماکارش زیاد طول نکشید.. او بسیار اهل مطالعه بود، برخی کتابهای ایشان اصلا در حد یک جوان یا نوجوان نبود اما با کمک اساتید حوزه از آنها استفاده می کرد.این کتابها بعد ها جمع آوری و به حوزه علمیه قم اهدا شد. 🔶ادامـــــه دارد...↩️ هرشب با نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊✨ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓ @sadrzadeh1 ┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
کانال شهید مصطفی صدرزاده ♥️
میگویند کسانی که درحال احتضارند،همه زندگیشان به سرعت برق و باد از جلوی چشمانشان میگذرد.من آمده ام تا از دیدار تو جان بگیرم،اما به همان سرعت،گذشته از جلوی چشمانم میگذرد. بیان این همه خاطره باعث نشده آن گُل آفتاب روی صورتت جا به جا شود.پس این دلیلی است بر سرعت عبور همه این یاداوری ها در حافظه ای که بعد از رفتن تو کمی گیج میزند. سال ۱۳۷۴ بود که از تهران رفتیم کهنز ،شهرکی نزدیک شهریار و شدیم یکی از ساکنان آنجا. کم کم در همین شهرک قد کشیدم. آن روزها دو کانکس در محله مان زیر نور آفتاب برق میزد :یکی ۲۴ متری و دیگری ۳۶ متری. این دو کانکس چسبیده به هم بود و حسینیه ای را تشکیل میداد. یکی از این کانکس هارا داده بودند به خواهر ها و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به برادر ها. یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه. آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران،اما چون سنم کم بود اجازه نمیدادند عضو بسیج شوم. من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضومان نمیکنند،شدیم مسئول خرید پایگاه. مثلا اگر شیرینی میخواستند ،چون کهنز شیرینی فروشی نداشت،باهم میرفتیم شهریار،شیرینی میخریدیم و می آمدیم. از کهنز تا شهریار پنج شش کیلومتر راه بود که یا با آژانس می رفتیم یا با سواری، ایام فاطمیه هم می رفتیم داخل گروه سرود و در سوگ خانم فاطمـه زهرا سه مرثیه و سرود می خواندیم. پانزده ساله که شدم فعالیتم بیشتر شد. حالا دیگر مسئول پایگاه خواهران حاضر شده بود مسئولیت های جدی تری به من بدهد. سال اول دبیرستان بودم که با یکی از فرماندهان بسیج، خانمی که همسر شهید بود، به جنوب کشور رفتیم، فکر کن آقامصطفی! رفته بودم جاهایی را می دیدم که پدرم سال ها آنجاها جنگیده بود و مجروح شده بود، اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود. همان جا عشقم به شهدا، به همه آنهایی که به دنبال مهتاب می دویدند و خودشان می شدند ماه، بیشتر شد. فکر کن شـب کـه بـه چشم انداز نگاه می کردی، اگر خـوب نگاه می کردی، می دیدی چقدر ماه شب چهارده روی زمین است! وقتی برگشتم انگار چند سال بزرگ تر شده بودم. بالاخره این یک گل آفتاب از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد.. روی سنگ سرد جابه جا می شوم و با دور تندتری گذشته را مرور می کنم.. @sadrzadeh1
شهرام چهارماهه بود که باباش رفته و یک تلویزیون قسطی خرید! به او گفتم: "مرد ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم تلویزیون که واجب نبود" بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قسطی آورد با اینکه به خاطر خوابیدن زیر کولر گازی در هوای شرجی آبادان آسم گرفتم ولی بچه‌هایم از شر گرما و شرجی تابستان راحت شدند. عصر که می‌شد کوچه‌ها غوغای بچه‌های قد و نیم قد بود هر خانواده هفت، هشت تا بچه داشت. کوچه و خیابان محل بازی آنها بود ولی من به دخترها اجازه نمی‌دادم برای بازی به کوچه بروند می‌گفتم خودتون چهارتا هستید بشینید و با هم بازی کنید آنها هم داخل حیاط کنار باغچه می‌نشستند و خاله بازی می‌کردند مهری از همه بزرگتر و برای ایشان مثل مادر بود دمپخت گوجه درست می کرد و با هم می خوردند ریگ بازی می‌کردند و صدایشان در نمی‌آمد. بچه‌ها عروسک و اسباب بازی نداشتند. بودجه ما نمی رسید که وسایل گران بخریم دختر ها روی کاغذ، شکل عروسک را می‌کشیدند و رنگش می کردند خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من ۴ تا دختر دارم بعضی وقت‌ها در رفت و آمدها زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمی رفتند هر روز از ایستگاه 6 به ایستگاه ۷ می‌رفتم بازار ایستگاه ۷ بازار پررونقی بود حقوق مان کارگری بود و زندگی ساده‌ای داشتیم اما سعی می کردم به بچه‌ها غذای خوب بدهم هر روز بازار می‌رفتم و زنبیل را پر می‌کردم از جنسهای تقریباً ارزان‌تر. چیزهایی می خریدم که در توانم بود زنبیل سنگین را روی دوشم می گذاشتم و به خانه برمی گشتم زمستان و تابستان این بارِ سنگین را هر روز کول می‌کردم سیر کردن شکم هفت بچه که شوخی نیست! هر روز جنس تازه می خریدم اما تا شب هرچه بود و نبود را می‌خوردند و شب بی قرار و گرسنه دنبال غذا یا هر چیزی برای خوردن بودند از صبح تا شب هفت نفرشان سرپا بودند و بازی می کردند آنها آرام نمی گرفتند و تند و تند گرسنه می شدند زینب بین بچه‌هایم از همه سازگارتر بود از هیچ چیز ایراد نمی‌گرفت، هر غذایی را می خورد، کمتر پیش می‌آمد که از من چیزی بخواهد. کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت... ادامه دارد... •┈┈••✾•🌿💕🌿•✾••┈┈•
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 عکس ببینید 👆👆 کانال شهیدمصطفی صدرزاده👇 @sadrzadeh1 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌹✨🌹✨✨🌹 🌹✨🌹✨🌹 ✨🌹✨🌹 🌹✨🌹 ✨🌹 🌹 😔❤️😔❤️❤️😔❤️❤️😔 سال 77 هنوز به سن تکلیف نرسیده بود. برای سحری بلند شدیم اما را بیدار نکردم؛ خودش موقع اذان بیدار شد، وقتی دید اذان می گویند بغض کرد و با ناراحتی گفت: « چرا منو بیدار نکردید؟» دستی روی موهایش کشیدم و گفتم: «عزیزم شما هنوز به سن تکلیف نرسیدی.» اخم هایش را درهم کشید و با دلخوری گفت: «از این به بعد هر کسی به سن تکلیف رسیده بره نون بخره، آشغال ها رو بذاره دم در، من بچه ام و هنور به سن تکلیف نرسیدم .» ناگفته نماند که آن روز، بدون سحری روزه گرفت، برای من هم درس شد که تمام برای سحر بیدارش کنم. ، نازننیم...چقدر دلم برای بچگی و شیطنت ها و دنیای معصومانه ات تنگ شده، ❣😔 کاش می توانستم زمان را به عقب برگردانم....❣😔 کانال https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1