eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
8.8هزار ویدیو
92 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
اردیبهشت 93 که باهم رفتیم خوزستان، 😔 دربین راه می خواست نهایت استفاده را ببرد، انگار فهمیده بود که ،فرصت زیادی برای در کنار پدر بودن نداره .💕😔 درطول مسیر هرجا که می ایستادیم برای بنزین و یا خرید، فاطمه سریع می پرید تو ، 😭 جایی که ایستاده بودیم برای نهار و نماز ، اسباب بازی هم داشت، فقط با باباش بازی می کرد 👏 آن قدر باهم کردن که نهارشون رو داخل ماشین خوردن ...❣ چه روز بود، فاطمه بر شانه های وبه دور از 😭 🌹 خاطراتی از کودکی تا شهادت شهید مصطفی صدر زاده از زبان مادر بزرگوار و عزیزشان🌷 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
✨🔹✨🌹✨🔹✨ ❣⚜❣🔹❣ 🔸❤️🔸 🔹✨ 🌹 سه سال پیش چون ایران بود با خیال راحت آقا رفته بودم. انگار که اصلا هیچ نگرانی نداشتم. یک دل سیر زیارت کردم و برای نماز جماعت ظهر و عصر در رواق امام خمینی حاضر شدم که صدای زنگ تلفن همراه به صدا در آ مد؛ بود. گفت: "مامان هستم، شما به حضرت علی سلام کن و من هم به سلام می کنم." جا خوردم. گفت: "دیشب اومدم عراق که فردا برم ". خاطرات از کودکی تا شهادت شهید صدرزاده از زیان مادر عزیز و بزرگوارشان 🕊🌷 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🍃✨🍃✨🌹 🌹 هر وقت از و در حرف می زدیم، می گفت: "دو نعمت هست؛ تا زمانی که از دستشان نداده ایم قدرشان را نمی دانیم یکی و دیگری ؛ آنجا (سوریه) به جرم شیعه بودن بچه ها را در برابر چشم پدر و مادر سلاخی می کنند، زنها و دخترهای شیعه را به بردگی می برند، پیرزن و پیرمردها را می کشند. وقتی برایشان غذا تهیه می کردیم می گفتند ما فقط امنیت می خواهیم ." و این چیزی بود که آرام و قرار را از گرفته بود و نمی توانست نسبت به شیعیان و مردم  مظلوم_ حتی خارج از مرزهای ایران _ بی تفاوت باشد. در واقع همین وسعت دید را به چنین جایگاهی رساند. ان شاءالله که شفیع ما هم باشد. 😔 خاطرات مادرعزیزو بزرگوار شهید مصطفی صدرزاده ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🌹✨🌹🍃✨🌹✨🌹 ⚜ 💢 6 مرداد سال گذشته برای مجروح شد و به ایران آمد. 20 مرداد ماه بعد از دوره درمانش دوباره به سوریه بازگشت و دیگر... 💢 خاطرات مادر شهید مصطفی صدرزاده از کودکی تا شهادت 🌷🕊 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾   @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
یک روز که از مأموریت آمده بود، درمورد سوریه باهم صحبت می کردیم. من گفتم: "یک دفعه حقی ناحق نشود یا به زن ها و بچه ها ظلم نشود." گفت: "خیلی مواظب هستیم نگران نباش؛ پیش آمده چند روز فقط زیتون تلخ بخوریم اما دست درازی به مال مردم نشود.  یک بار برای پاکسازی رفتیم در یک خانه، وقتی رسیدیم  زن ها و بچه ها از ترس  فرار کردند. دنبالشان گشتیم تا پیدایشان کردیم. به آنها گفتیم کاری با شما نداریم و می توانند در منزل خودشان باشند. اول می‌ترسیدند اما بعد از چند وقت خواهش می کردند که آنجا بمانیم تا  امنیت داشته باشند. یکی از خانه هایی را که برای پاکسازی رفته بودیم، منزل یک عروس و داماد بود. خیلی ناراحت شدم چون تمام طلاها و لباس عروس آنجا بود؛ در اتاق را بستم و گفتم کسی اجازه ورود به این اتاق و دست زدن به وسایلشان را ندارد." خاطرات از کودکی تا شهادت از زبان مادر بزرگوار شهید مصطفی صدرزاده 🌷 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌
🌹🍃🌹✨🍃🌹🍃 ✨🌹✨❤️ 💢⚜💢 💫❣ آبان سال83 حوزه علمیه بود. نیمه های شب بود که دوست زنگ زد و گفت مصطفی پایش با شیشه پاره شده و برای بخیه به بیمارستان بردیمش. لطفا دفترچه اش بیارید من که اصلا باور نکردم که برای این مشکل تماس گرفته باشند. حدس می زدم حتما اتفاق خیلی بدی افتاده. وقتی وارد بیمارستان شدیم را که دیدم آرام شدم ،وقتی ماجرای پاهایش را خودش برایم با طنز تعریف کرد، فراموش کردم در بیمارستان هستم. آن شب هر کاری می کرد که ، من و پدرش نگرانیمان برطرف شود. آن قدر عذاب وجدان داشت که ما را با نگرانی و استرس نصف شب از شهریار به تهران کشانده بود. ای کاش بودی این نگرانیها و استرسها را با جان دل می خریدم. 😔 خاطراتی از کودکی تا شهادت از زبان مادر بزرگوار شهید مصطفی صدرزاده 🕊👆 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
❣⚜❣⚜🍃❤️🍃❣ سال تحصیلی 73 با همکلاسی عرب زبانش دعوایش می شود و هر دوی آن ها را به اتاق مدیر می برند. همکلاسی با مدیر عربی صحبت می کند و مدیر هم عربی جوابش را می دهد. به مدیر می گوید: "شما نباید عربی صحبت می کردید چون من عربی بلد نیستم و متوجه حرف های شما نمی شوم " از همان کودکی به راحتی و با رعایت ادب حرف دلش را می گفت. خاطرات کودکی تا شهادت از زبان مادر بزرگوار شهید مصطفی صدرزاده 🌸🕊 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
اردیبهشت 93 که باهم رفتیم خوزستان، 😔 دربین راه می خواست نهایت استفاده را ببرد، انگار فهمیده بود که ،فرصت زیادی برای در کنار پدر بودن نداره .💕😔 درطول مسیر هرجا که می ایستادیم برای بنزین و یا خرید، فاطمه سریع می پرید تو ، 😭 جایی که ایستاده بودیم برای نهار و نماز ، اسباب بازی هم داشت، فقط با باباش بازی می کرد 👏 آن قدر باهم کردن که نهارشون رو داخل ماشین خوردن ...❣ چه روز بود، فاطمه بر شانه های وبه دور از 😭 🌹 خاطراتی از کودکی تا شهادت از زبان مادر بزرگوار شهید مصطفی صدرزاده 🕊🌸 ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🌹✨🍃🌹✨🍃🌹✨ 🍃 وزن بین70تا 74 بود. وقتی از ماموریت بر می گشت به 66 می رسید تازمانی که می خواست برگرده. بهش می گفتم باید به وزن اولت برگردی وگرنه تو ماموریت کم میاری. در جوابم می گفت مامان نگران نباش آن قدر خداوند به ما قدرت می دهد که حتی وقتی چندروز هم غذای درست و حسابی نخوریم اصلا کم نمیاریم. ✨ خاطراتی از کودکی تا شهادت از زبان مادر بزرگوار شهید مصطفی صدرزاده 🕊🌷 ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
❣✨🍃🌹🍃✨❣ 🍃🌹✨❣ 🌹🍃 ✨ یک روز به گفتم: " دوری از تو و نگرانی از یک طرف و بعضی زخم زبانها از طرف دیگر، خیلی عذابم می دهد. حتی به بابا میگویند فکرنکنم کمتر از ماهی هفت میلیون به آنها بدهند." لبخند شیرینی زد و گفت: "مامان مهم نیست که چه کسی چه میگوید مهم این است که ما بتوانیم از این موقعیتی که پیش آمده نهایت استفاده را کنیم و نگذاریم بدون بهره از روی این سفره که برای ساختن آ خرتمان پهن شده بلند شویم. " خاطراتی از کودکی تا شهادت از زبان مادر بزرگوار شهید مصطفی صدرزاده 🕊🌷 ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
🍃🌹✨🌹🍃 ✨🍃🌹 🌹✨ 🍃 ✨ اولین صبحی که چشم باز کردم و را کنارم دیدم آنقدر لذت بخش بود که مدام به خودم می گفتم نکند رؤیا باشد؟ تمام را فراموش کردم و دست کوچکش را می بوسیدم. نگاهم به علامت روی دستش افتاد؛ اول فکر کردم شاید ضربه ای خورده با نگرانی از پرستار پرسیدم. گفت: "نگران نباش" این یک علامت است. خیالم راحت شد. در مقایسه با شبی که دوست نداشتم سپیده صبح را ببینم و مدام با خود می گفتم ای کاش تمام این چیزها خواب باشد. صبحی که باورش برایم خیلی سخت و نفس گیر بود. من که طاقت کوچکترین ضربه را روی دستش نداشتم حالا باید تحمل کنم تیر در....😔 . ⚜ خاطراتی از کودکی تا شهادت از زبان مادر بزرگوار شهید مصطفی صدرزاده 🌷🕊 ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
✨🌹 ✨ 💢 ⚜💢⚜ 🌹 🌹 6مرداد 94 برای آخرین بار مجروح شد و برای درمان به ایران آمد. 11مرداد رفتم منزلشان و به آهسته گفتم: "فردا تولد همسر نازنین شماشت ." گفت: "بله حواسم هست می خواهم فردا به مناسبت تولدش با هم بیرون برویم و هرچه خودش انتخاب کرد برایش تهیه کنم شاید سال دیگه نبودم" با ناراحتی نگاهش کردم متوجه شد و گفت: "شاید سوریه باشم." 😔 خاطراتی از کودکی تا شهادت از زبان مادر بزرگوار شهید مصطفی صدرزاده 🌷🕊 ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
  هر وقت از  و  در  حرف می زدیم، می گفت: "دو نعمت هست؛ تا زمانی که از دستشان نداده ایم قدرشان را نمی دانیم یکی  و دیگری؛ آنجا (سوریه) به جرم شیعه بودن بچه ها را در برابر چشم پدر و مادر سلاخی می کنند، زنها و دخترهای شیعه را به بردگی می برند، پیرزن و پیرمردها را می کشند. وقتی برایشان غذا تهیه می کردیم می گفتند ما فقط امنیت می خواهیم ." و این چیزی بود که آرام و قرار را از  گرفته بود و نمی توانست نسبت به شیعیان و مردم  مظلوم_ حتی خارج از مرزهای ایران _ بی تفاوت باشد. در واقع همین وسعت دید  را به چنین جایگاهی رساند.  ان شاءالله که شفیع ما هم باشد. 😔 ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ مصطفی_باصفا ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
✨🍃❣🍃✨ 🍃✨ 🌹 ✨ 92 بود. رفتیم مسجد برای نماز عید. بعد از نماز خانواده  خدا حافظی کردن و برای رفتن به شمال آماده شدند. به گفتم: "شما چرا همراهشان نمیروی؟ " گفت: من کار دارم، دیگر چیزی نگفت. شب آمد و گفت: "مامان جور شده بروم سوریه در آشپزخانه خدمت کنم" من هم با شوخی گفتم: "قربونت برم شما میخوای چه کار کنی؟! مگر فقط تخم مرغ برایشان درست کنی." گفت: "دیگ هم میشورم." آن شب برای اولین و آخرین بار ساکش را بستم. 😔 خاطرات از کودکی تا شهادت از زبان مادر عزیز مصطفی صدر زاده 🌷🕊  ❣⚜❣⚜🌹🌹⚜❣⚜❣ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾   @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
💢✨🍃💢✨🍃❣ ✨ 🍃 ❣ یک روز با درمورد واجبات و محرمات صحبت می کردیم. اینکه چه جایگاهی در زندگی های امروزی دارد و چقدر به انجام واجبات و ترک محرمات اهمیت داده میشود. گفت: "واجبات و محرمات که تکلیف اند چیزی که انسان را به خدا نزدیک تر می کند مستحبات است خدمت کردن به خلق خدا یا نماز شب یا اینکه مستحباتی مانند غسل جمعه" می گفت: "وقتی ایران بودن خودشون بچه ها رو غسل جمعه می دادند زمانی هم که نبودن زنگ می زدند و یادآوری می کردند." خاطرات از کودکی تا شهادت از زبان مادر عزیز مصطفی صدر زاده 🕊🌷 🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾   @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
💢🍃✨🌹✨🍃💢 🍃 از کودکی تاشهادت🕊 ✨ آخرین مکالمه تلفنی با خاله مرداد 94 بود، از طریق تلفن با خواهر کوچکترم صحبت می کردم که صدای زنگ در خانه به صدا درآمد؛ بود. کمی منتظر ماند تا مکالمه من با خاله اش تمام شود اما طاقت نیاورد و گوشی را گرفت و بعد از شوخی و شیرین زبانی برای خاله به او گفت: "خاله لطفا مکالمه طولانی نشود ممکن است غیبت شود و برای مامان سلب توفیق شود برای مادر شهید شدن." خاله درجواب مصطفی گفت: "پس خوب شد گفتی یادم باشد غیبت کنم تا سلب توفیق شود" شهید_مصطفی_صدرزاده ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ 🌹 🍃✨ 💢🍃✨🌹✨🍃💢
⚜🌹✨❤️⚜ ❣ ✨ 🌹🍃✨🍃🌹✨🌹🍃✨🌹 نوروز 93 سوریه بود. وقتی برگشت برای آخرین بار با هم برای دیدن مادربزرگش به اهواز رفتیم. بی بی به دو برابر بیشتر از نوه های دیگر عیدی داد و به او گفت: "چون تو سرباز هستی" بعد از مصطفی پرسید "حالا دیگه راه باز شده؟ می توانی مرا به زیارت عمه ام ببری ؟" گفت: "بی بی جان نیاز به دعا هست." بی بی گفت: "شما وظیفه خودت را انجام دادی حالا به زن و بچه ات برس." خم شد دست و زانوهای بی بی را بوسید و گفت: "بی بی دورت بگردم اگر همه به فکر زن بچه باشن پس چطور راه باز بشه که شما به زیارت عمه ات (س) بروی؟" برای همه جوابی داشت. و بی بی در جوابش گفت: "خداپشت و پناهت باشد خیلی مواظب خودت باش به خاطر زن و بچه ات میگویم؛ میدانم که راهت درست است." خاطرات مادر بزرگوار شهید مصطفی صدر زاده از کودکی تا شهادت 🕊🕊 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ ✨ 🌹⚜🌹⚜❤️⚜❤️⚜🌹✨🌹
🌱🌹🌱✨🌱🌹 ✨🌱🌹 🌹✨ ✨ 🌱 نسبت به سیادت خیلی حساس بود. اگرمتوجه می شد از کسی که سید هست خطایی صورت گرفته خیلی غصه می خورد. می گفت: متوجه نیستند که به (صلی الله عليه و آل و سلم) وصل هستند. ای کاش می دانستند با بعضی کارها باعث ناراحتی جدشون می شوند.. 🌹 🌷 👇 ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾ 😔🍃😔🍃🌹😔🌹🍃😔🍃😔 خاطرات از کودکی تا شهادت داداش مصطفی صدرزاده از زبان مادر بزرگوارشان☝️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹✨🌹🍃✨🍃🌹✨🌹 ✨🍃 🌹 سال اول از عراق می رفت ، مدت کوتاهی در بود . ازش می پرسن: اهل کجایی ؟ میگه جدم ☺️🌹 بهش میگن :معلوم بود اهل کاظمین هستی. این و و از خصوصیات فرزندان علیه السلام است.🌹👏 ان شاء الله ما هم مانند این شهید عزیز از پیروان راستین امام موسی کاظم علیه السلام باشیم. ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
  برای اولین بار که مصطفی   شده بود، آوردنش بیمارستان بقیه الله . وقتی برای ملاقات رفتیم ، گفتیم  صدرزاده اینجا بستری است؟  گفتن ما اینجا به این اسم کسی نداریم😳  وقتی تماس گرفتیم ،گفتن: بگید  ☺️🌹 وقتی رفتیم داخل اتاق مصطفی ، کلی خندیدیم .☺️💕 بعد مصطفی دستبند بیمارستان را، به  نشون داد ، گفت:   مهم اینه که گفتم فرزند  ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹✨🌹🍃✨🍃🌹✨🌹 ✨🍃 🌹 برای اولین بار که مصطفی شده بود، آوردنش بیمارستان بقیه الله . وقتی برای ملاقات رفتیم ، گفتیم صدرزاده اینجا بستری است؟ گفتن ما اینجا به این اسم کسی نداریم😳 وقتی تماس گرفتیم ،گفتن: بگید ☺️🌹 وقتی رفتیم داخل اتاق مصطفی ، کلی خندیدیم .☺️💕 بعد مصطفی دستبند بیمارستان را، به نشون داد ، گفت: مهم اینه که گفتم فرزند 👏💕👏 🌹 ✨🍃 🌹✨🌹✨🍃✨🍃🌹✨🌹 ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹✨🌹🍃✨🍃🌹✨🌹 ✨🍃 🌹 یکی از کارهای ، رسیدگی به بعضی افراد ضعیف بود یک روز مقداری بهش داده بودم برای این کار ، ولی فراموش کردم اتیکت بزنم ، که برای چه کار ی استفاده بشه . بعداز مدتی که متوجه شد برای کار مورد نظر هزینه نشده ،خیلی و برافروخته شد و گفت : من اون دنیا چی جور جواب حق الناس بدم. 😔 بهش گفتم : نگران نباش من مقدارشو میدونم از طرف خودم جایگزین میکنم، با این حال مرتب تکرار می کرد ممکن از حق خودش بگذره اما از حق اش هرگز نمی گذره. یکی از ویژگی های مصطفی این بود که مواظب باشد ، حتی اگر خیلی ناچیز باشد. 🌹 ✨🍃 🌹✨🌹✨🍃✨🍃🌹✨🌹 ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹✨🌹🍃✨🍃🌹✨🌹 ✨🍃 🌹 دوسال پیش مرخصی اومده بود. داشتیم درمورد باهم حرف می زدیم من ازنگرانی ها و دلواپسی هام براش می گفتم. بعداز مکثی گفت مامان تا چیزی مقدر خدا نباشد اتفاق نمی افتد؛ این رو من اونجا با تمام وجودم حس کردم. مامان فقط یک خواهش دارم این که اول برای دعا کن چون دست من امانت هستن. منم دعایی که مادر بزرگش توصیه کرده بود بهش دادم گفتم این دعا رو از خودت دور نکنی، دعای حرز امام جواد، وقتی می خواست ازاین جا بره قبلش رفت از روی دعا کپی کرد برای تمام نیروهاش. یک روز که باهاش تماس گرفتم احوالشو‌ پرسیدم. گفت: به خواست خدا و دعایی که شما دادی تمام نیروها به سلامت برگشتند. 🌹 ✨🍃 🌹✨🌹✨🍃✨🍃🌹✨🌹 ╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌹✨🌹✨✨🌹 🌹✨🌹✨🌹 ✨🌹✨🌹 🌹✨🌹 ✨🌹 🌹 😔❤️😔❤️❤️😔❤️❤️😔 سال 77 هنوز به سن تکلیف نرسیده بود. برای سحری بلند شدیم اما را بیدار نکردم؛ خودش موقع اذان بیدار شد، وقتی دید اذان می گویند بغض کرد و با ناراحتی گفت: « چرا منو بیدار نکردید؟» دستی روی موهایش کشیدم و گفتم: «عزیزم شما هنوز به سن تکلیف نرسیدی.» اخم هایش را درهم کشید و با دلخوری گفت: «از این به بعد هر کسی به سن تکلیف رسیده بره نون بخره، آشغال ها رو بذاره دم در، من بچه ام و هنور به سن تکلیف نرسیدم .» ناگفته نماند که آن روز، بدون سحری روزه گرفت، برای من هم درس شد که تمام برای سحر بیدارش کنم. ، نازننیم...چقدر دلم برای بچگی و شیطنت ها و دنیای معصومانه ات تنگ شده، ❣😔 کاش می توانستم زمان را به عقب برگردانم....❣😔 کانال https://eitaa.com/joinchat/2871395004C08509d8ff1
╭━━⊰⊰⊰⊰⊰🕊🌷⊱⊱⊱⊱⊱━╮ ✾‌✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾        @sadrzadeh1 ✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾‌✾