#خداحافظ_سالار
#شهید_حسین_همدانی
#صفحه_یک
شمعافروختوپروانهدرآتشگُلکرد
میتوانسوختاگرامربفرمایدعشق
"فاضلنظری"
روزشمار تقویم، روی یازدهم دی سال ١٣٩٠بود و عقربه، ساعت ٩را نشان می داد که به فرودگاه امام خمینی رسیدیم. دخترانم با شوق و شتاب، چمدان های بزرگ را روی چرخ می کشیدند. تا به سالن ترانزیت رسیدیم، نگاه هرسه مان روی تابلوی نشانگر پرواز های خروجی متوقف شد و با ولع پرواز ها را یکی یکی مرور کردیم. کمتر از دوساعت به پرواز تهران_دمشق باقی مانده بود و ظاهرا همه چیز برای رفتن آماده. اما نمی دانم چرا، دلم شور می زد. می ترسیدم، پاهایم به پله هواپیما نرسد یا برسد و پرواز انجام نشود. یا پرواز انجام شود، اما به مقصد نرسد. یا اصلا هواپیما برود و در فرودگاه دمشق بنشیند، اما خبری از حسین نباشد. غرق در افکار جورواجور شدم. زبانم مثل یک تکه چوب، خشکیده بود و چسبیده بود سقف دهانم، اما نباید این اضطراب درونی در چهره ام نمایان می شد، چرا که ممکن بود دلهره ام را به دختر ها هم منتقل کند. نگاهشان کردم، هردو کمی عقب تر از من، توی صف کنترل گذرنامه ایستاده بودند و گل لبخند توی چهره شان آنقدر قرص و محکم نشسته بود که یقین کردم از لحظه راه افتادنمان به سمت فرود گاه تا همین حالا، لحظه ای از چهره شان دور نشده است.
ادامهدارد...
نویسنده:حمیدحسام.
@sadrzadeh_ir