سفیران محرم
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_واقعی #عارفانه قسمت۲۷ *═✧❁﷽❁✧═* #ویژگی_ها مادرمعارف اسلامی خودمان داریم که را
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_واقعی
#عارفانه
قسمت۲۸
*═✧❁﷽❁✧═*
#اعزام
ستون نفرات رزمندگان ازکناریک باتلاق ودرمسیریک دشت درحرکت بود.شب🌌 بودوهوابسیارتاریک.درجلوی ستون احمدآقاقرارداشت.همین طورکه به آن هانگاه👀 می کردم یک باره یک گلوله خمپاره درکنارستون منفجرشد😵ترکش خمپاره فقط به یک نفراصابت کرد.قلب 💖احمدآقاراهدف قرارگرفت!بعدایشان به سمت راست چرخیدوکلماتی اززبانش خارج شدکه من نفهمیدم چه می گوید😶درآن لحظات احمدآقاجلوی چشمان من به شهادت 🌷رسید.ومن همان موقع حیرت زده😰 ازخواب پریدم.تاچنددقیقه بدنم می لرزید.روزبعددرمسجد🕌احمدآقارادیدم.خوابم رابرای ایشان تعریف کردم.اوهم لبخندی😊 زدوگفت:به شماخبرمی دهم که خوابت رویای صادقانه بوده یانه!پاییزسال🗓۱۳۶۴بود.تغییردررفتاراحمدآقاخیلی بیشترحس می شد.نمازهای ایشان همگی معراج شده بود.یادم هست یک باربعدازنمازبه ایشان گفتم:علت این همه لرزش شمادرنمازچیست⁉️می خواهیدبریم دکتر?گفت:نه,چیزی نیست.
امّامن می دانستم چرااین گونه است.درروایات خوانده ایم که ائمه ی مادرموقع نمازوزمانی که درپیشگاه باعظمت حضرت حق قرارمی گرفتنداین گونه برخودمی لرزیدند✅این حالت برای کسی که درک کندوجودبی مقدارش ,اجازه یافته باخالق آسمان هاوزمین صحبت کندطبیعی است💯 این ماهستیم که درنمازوعبادات معرفت لازم رانداریم😶خلاصه روال برنامه های ماادامه داشت تااینکه شب به مسجدآمدوبعدازنمازصبح 🌅همه ماراجمع کرد.بعدازبچه هاخداحافظی کرد🖐وگفت:ان شاءالله فرداراهی جبهه هستم.احمدآقاازماحلالیت طلبیدوازاهل مسجدخداحافظی کرد.بعدهم به ماچندنفری که بیشترازبقیه باایشان بودیم گفت:این آخرین دیدارماوشماست😔من دیگرازجبهه برنمی گردم!دست آخرهم به من نگاهی کردوگفت:خواب شماعین واقعیت بود👌نمی دانم چراامّامن وآن بچه هاخیلی عادی بودیم.فکرمی کردیم حتماًبه مرخصی خواهدآمد.فکرکردیم که اگراحمدآقاهم برودیکی مثل ایشان پیدامی شود.نمی دانم چراهیچ عکس العملی ازماسرنزد🚫ماخیلی راحت باایشان خداحافظی کردیم وحلالیت طلبیدیم😑روزبعداحمدآقاباسپاه تسویه کردوبه صورت بسیجی راهی جبهه شد.همه کارهای مسجدراهم تحویل داد.دیگرهیچ کاری درتهران نداشت.مافقط ازنامه های💌 احمدآقافهمیدیم که ایشان رزمنده ی گردان سلمان لشکر۲۷حضرت رسول الله(صلی الله علیه وآله)است.
#گردان_سلمان
〽️پاییزسال ۱۳۶۴برای انجام پدافندی به همراه نیروهای گردان راهی منطقه ی تهران شدیم.گردان مابرای حفظ موقعیت منطقه ی مهران به این شهراعزام شد.استعدادگردان ماشامل ۴۵۰نفرازنیروهای بسیج وسپاه بود✅مادرضمن حضوردرمنطقه,مشغول بالابردن توان رزمی نیروهابرای حضوردرعملیات آینده بودیم.مدت حضورمادرمنطقه غرب زیادطولانی نشد🚫ماپس ازمدتی به دوکوهه آمدیم.دوره ی سه ماهه 🌙 حضوررزمندگان گردان مابه پایان رسیده بود.قراربودهمه نیروهای گردان ماتسویه بگیرندوبروند.لذاباتوجه به آغازعملیات والفجر۸درمنطقه فاو,برای همه ی رزمندگان صحبت کردم.گفتم:شمامی توانیدبرویدبرگ 📃تسویه همه شماآماده است.امالشکربرای عملیات بعدی احتیاج به نیرودارد.هرکس می تواندبماند.تعدادی ازبچه هابه دلایل شخصی ومشکلات رفتند.ولی بیشترنیروهااز
جمله احمدعلی نیری درگردان باقی ماند😐البته من ایشان رااصلاًنمی شناختم ونشناختم❌ماراهی منطقه ی عملیاتی فاوشدیم.کاردراین منطقه بسیارسخت 😲بود.عراق باتکنیک کارشناسان غربی وشرقی شدیدترین موانع راپیش روی رزمندگان ایجادکرده بود.عبورازاروندباآن شرایط وپیچیدگی هاوعبورازده هامانع مختلف درمناطق دشمن کاری بودکه باتوکل به خداوندمتعال وقدرت ایمان امکان پذیرنبود💯هنوزبسیاری ازکارشناسان جنگی دنیاازنحوه ی عبورازرزمندگان ماازاروندورسیدن به مواضع عراقی هادرحیرت اند✅مادریکی ازمراحل عملیات حضوریافتیم نبرداصلی رزمندگان مابالشکرگاردریاست جمهوری عراق درکنارکارخانه نمک به شدت ادامه داشت.به نیروهای گردان ماماموریت مهمی داده شد.بایددرشب🌃 ۲۷بهمن که یک هفته ازشروع عملیات می گذشت به منطقه ی حُورعبدالله می رفتیم.ازتاریکی شب استفاده کردیم وبه یک ستون نیروهاراازکنارباتلاق وازجاده ی حُورعبدالله به سمت پل مهم منطقه منتقل کردیم.درطی مسیربودکه چندگلوله خمپاره💣 درکنارستون نفرات مابه زمین نشست.ماچندشهید🌷ومجروح داشتیم. امّاهرطوربودخودمان رابه حُورعبدالله رساندیم وحمله راآغازکردیم.البته بقیه بچه هاخصوصاً آنهاکه بابرادرنیری دریک دسته بودنداطلاعات بیشتری ازاودارند.👌
─═ई ✨🔮✨ई═─
👈 ادامه دارد...
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
سفیران محرم
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_واقعی #عارفانه قسمت۲۸ *═✧❁﷽❁✧═* #اعزام ستون نفرات رزمندگان ازکناریک باتلاق
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_واقعی
#عارفانه
قسمت۲۹
*═✧❁﷽❁✧═*
#دوکوهه
پاییزسال🗓۱۳۶۴بود.به همراه دوستان به منطقه اعزام شدیم.وقتی واردپادگان دوکوهه شدیم ماراتقسیم بندی کرده وبه گردان سلمان فارسی فرستادند.گردان سلمان ازگردان های دائمی نبود❌بلکه هرزمان نیروی اعزامی زیادبودتشکیل می شدوزمانی که نیروکم بوداین گردان منحل می شد😕فرمانده گردان مابرادرمیرکیانی وجانشین ایشان (شهید)مطهری بود.من به همراهی سی نفردیگربه دسته دوم ازگردان های سوم این گردان رفتیم.مسئول دسته مابرادر(شهید)طباطبایی بود.چندجوان خیلی خوب ازمنطقه شمال تهران نظیربرادران میرزایی وطلایی بامابودند👌جمع خوبی داشتیم.ماهمگی دردواتاق ازطبقه اول ساختمان 🏢گردان سلمان ازدوکوهه مستقرشدیم.ازهمان روزهای اول متوجه شدم که یکی ازجوانان دسته ماحالات خاصی دارد✅به اوبرادرنیری می گفتند.آن روزهاهمه رفقااهل معنویت😍 بودند.امّاحالات اوفرق می کرد!وقتی فهمیدیم که ازشاگردان آیت الله حق شناس بوده ازاوخواستیم که امام جماعت دسته ماشود.
هرچندزیربارمسئولیت نمی رفت,امّابافرمان مسئول دسته مجبورشدجلوبایستد😑اطاعت ازفرمانده واجب بود.خلاصه بچه های دسته ماحدودسه ماه🌙 ازوجوداواستفاده کردند.برادرنیری انسان ساکت وآرامی بود.لذابه راحتی نمی شدبه شخصیت اوپی برد.بیشتراوقاتی که مامشغول صحبت وخنده☺️ واستراحت و...بودیم اومشغول قرائت قرآن یامطالعه 📚می شد.درمیان بچه های دسته مایک نفربودکه بیش ازبقیه بابرادرنیری خلوت می کرد.آن هابایکدیگرمشغول سیروسلوک بودند.علی طلایی هیچگاه ازاحمدآقاجدانمی شد🚫آن هارازدارهم💞 بودند.طلایی تنهاپسریک خانواده ازشمال تهران بود.دریک خانواده مرفه بزرگ شده بود.خانواده ای که بعدهامتوجه شدیم زیاددرقیدوبندمسائل دینی نیستند❌اواینگونه آمده بودوخداوندمتعال احمدآقارابرایش قراردادتاباهم مسیرکمال راطی کنند.هرچندکه اوچندسال ازاحمدبزرگتربود,امّامثل مرادومریدی به دنبال برادرنیری بود.اوبهترازبقیه احمدآقاراشناخته بود✅برای همین هیچگاه ازاوجدانمی شد.به یک امام زاده🕌 رفتیم.ازآن جاپیاده برمی گشتیم.توی راه بودیم که بچه هابابرادرنیری مشغول صحبت شدند.آن جاحرف ازشهادت🎋 شد.مسئول دسته مازمان ونحوه شهادت خودش رابیان کرد!من باتعجب😳 گوش می کردم.احمدآقاهم گفت:من خواب برادرم رادیدم.آمددنبالم ومن روبردبه سمت آسمان.
البته مدتی مانده تازمانش برسد☹️
علی طلایی هم گفت:من منتظریک خمپاره 💣شصت هستم که همراهش حورالعین ها😍بیان پایین و....☺️طلایی اطلاعات خوبی ازحالات درونی احمدآقاداشت.چیزهایی می دانست که کسی ازآن هاخبرنداشت.برای همین هیچگاه ازاحمدآقاجدانمی شد.یکبارکه داشتندبااحمدآقاقرآن می خواندندرفتم بین آنهانشستیم وعکاس 📸ازماعکس انداخت.که شدتصویرابتدای همین داستان.درمنطقه فاوبودیم که احمدآقاشهیدشد.درهمان شب🌃 طلایی هم مجروح شد😔بعدازعملیات دیدم رفقای قدیمی دورهم نشسته اندوازاحمدآقاحرف می زنند.آن هاچیزهایی می گفتندکه باورکردنی نبود😳 ازارتباط همیشگی احمدآقاباامام عصر《عجل الله تعالی فرجه الشریف》وبااطلاع ازبرخی مواردو...به رفقاگفتم:بایداین مواردراازعلی طلایی سوال کنیم اوبیش ازبقیه احمدآقاراشناخت.یکی ازدوستان قدیمی گفت:می خواهی بری سراغ علی طلایی⁉️باعلامت سرحرفش راتاییدکردم.دوستم گفت:خسته نباشی😏علی طلایی چندروزپیش توپدافندی منطقه فاوشهید🌷شدورفت پیش برادرنیری😢
•══•◈•🌼🍀🌼•◈•══•
👈 ادامه دارد... 🔜👉
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
سفیران محرم
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_واقعی #عارفانه قسمت۲۹ *═✧❁﷽❁✧═* #دوکوهه پاییزسال🗓۱۳۶۴بود.به همراه دوستان ب
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_واقعی
#عارفانه
قسمت۳۰
*═✧❁﷽❁✧═*
#صبحانه_فانوسی
بعدازمدتی حضوردردوکوهه اعلام شد📣که گردان سلمان برای پدافندی به منطقه شهرمهران اعزام می شود.خوب به یاددارم که هفتم دی ماه🌙۱۳۶۴به منطقه سنگ شکن دراطراف مهران رفتیم.شبانه🌃 جایگزین یک گردان دیگرشدیم.من واحمدآقاوعلی طلایی وچندنفردیگر دریک سنگربودیم.یادم هست که احمدآقاازهمان روزاول کارخودسازی خودرابیشترکرد✅اوبعدازنمازشب به سراغ بچه هامی آمد.خیلی آرام بچه هارابرای نمازصبح 🌅صدامی کرد.احمدآقامی رفت بالای سربچه هاوباماساژدادن شانه های رفقا,باملایمت 🙂می گفت:فلانی,بلند می شی?موقع نمازصبح شده.بعضی ازبچه هابااینکه بیداربودندازقصدخودشان رابه خواب می زدندتااحمدآقاشانه آن هاراماساژ بدهدبعدازاینکه همه بیدارمی شدندآماده نمازمی شدیم✅سنگرمابزرگ بودوپشت سراحمدآقاجماعت برقرارمی شد.
بعدازنمازوزیارت عاشورابودکه احمدآقاسفره راپهن می کردومی گفت:خوابیدن 😴دربین الطلوعین مکروه است بیایدصبحانه بخوریم😋مادرآن روزهاصبحانه فانوسی,می خوردیم,صبحانه ای درزیرنورفانوس 🙂چون هنوزهواروشن نشده بود.وقتی هم که هواروشن می شدآماده استراحت می شدیم.آن زمان دوران پدافندی بودوکارخاصی نداشتیم.فقط چندنفرکاردیده باقی راانجام می دادند.توی سنگرنشسته بودیم.یکدفعه صدای مهیب انفجارآمد😱پریدیم بیرون یک گلوله توپ مستقیم به طرف سنگرمااصابت کرده بود.گفتم:بچه هانکنه دشمن می خوادبیادجلو⁉️دراطراف سنگرماوبرروی یک بلندی,سنگرکوچکی قرارداشت که برای دیده بانی استفاده می شد.مسئول دسته مابه همراه دونفردیگردویدند🏃به سمت سنگردیده بانی.احمدآقامعمولاًانسان کم حرفی بوروآرام حرف می زدیکبارفریاد🗣زد:سرجای خودبایستیدنریداونجا😶هرسه نفرسرجای ایستادند!احمدآقاسرش رابه آهستگی پایین آورد.همه باتعجب به هم نگاه 👀کردیم این چه حرفی بودکه احمدآقازد😳 چرادادزد⁉️
یکباره صدای انفجارمهیبی آمد,همه خوابیدندروی زمین😑وقتی گردوخاک هافرونشست به محل انفجارنگاه 👀کردیم.ازسنگرکوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود😱
یکبارازفاصله دوربه سمت خط می آمدیم.یک خاکریزبه سمت خط مقدم کشیده شده بود.احمدآقاازبالای خاکریزحرکت🚶 می کرد.ماهم ازپایین خاکریزمی آمدیم.فرمانده گروهان ازدورشاهد👀حرکت مابود.یکدفعه فریادزد:برادرنیری,بیاپایین,الان تیرمی خوری😲احمدآقاسریع ازبالای خاکریزبه پایین آمد.همین که کنارمن قرارگرفت گفت:من تواین منطقه هیچ اتفاقی برام نمی افته.محل شهادت 🌷من جای دیگری است!چندروزبعددیدم خیلی خوشحاله😌تعجب کردم وگفتم:برادرنیری ندیده بودم این قدرشادباشی⁉️گفت:من توتهران دنبال یک کتاب بودم ولی پیدانکردم.امّااینجاتوانستم این کتاب 📓روپیداکنم.بعددستش رابالاآورد.کتاب《سیاحت غرب》دردست احمدآقابود.
#آخرین_حماسه
خداوندمتعال راشکرمی کنم.من درآن روزهایک دفترچه 📒 همراهم داشتم که کوچکترین وقایع رایادداشت می کردم.حدودسه دهه ازآن زمان گذشته امّاگویی همین دیروزبودکه...اواسط بهمن ازمنطقه پدافندی مهران به دوکوهه برگشتیم.بوی عملیات راهمه حس می کردند.یک شب🌃 برادرمظفری جانشین گردان برای ماصحبت کرد.ایشان گفت:که باپایان یافتن زمان حضورشمادرجبهه,می توانیدتسویه کنیدوبرگردید😑امّاعملیات نزدیک است.اگربمانیدبهتراست✅اکثربچه هاگفتندمی مانیم.امّاچندنفری ازماجداشدند.من اعتقاددارم گردان ماغربال شد💯چون کسانی ازماجداشدندکه هیچ بویی ازمعنویات نداشتند🚫یادم هست که۱۵بهمن,مارابه اردوگاه عملیاتی بردند.یک هفته آن جابودیم.خبرشروع عملیات والفجر۸رادربیستم بهمن,همان جاشنیدیم.دوروزبعدمابه آبادان رفتیم.روزبعدمارابه سوله کناراروندآوردند.روز۲۴بهمن مارابه آن سوی اروندمنتقل کردند.دوشب 🌃درسنگرهای پشتیبانی حضورداشتیم.
┅─═ঊঈ🌸🎀🌸ঊঈ═─┅
👈 ادامه دارد... 🔜👉
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
سفیران محرم
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_واقعی #عارفانه قسمت۳۰ *═✧❁﷽❁✧═* #صبحانه_فانوسی بعدازمدتی حضوردردوکوهه اعل
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_واقعی
#عارفانه
قسمت۳۱
*═✧❁﷽❁✧═*
به ماگفتندکه مرحله دوم عملیات درراه است.این مرحله بسیارسخت ترازحمله اول است👌چون دشمن درهوشیاری کامل است.شب🌌۲۷بهمن بود.برادرنیری وصیت نامه📃 خودرانوشت.موقع غذایک بسته حلواشکری رابازکردوگفت:بچّه هاباییدحلوای خودمان راتاقبل ازشهادت بخوریم😋نمازمغرب وغذاکه تمام شد,آماده حرکت شدیم.فرمانده گردان ومسئول محوربرای ماصحبت کردند.گفتند:شماازپشت منطقه عملیاتی بایدحرکت خودراآغازکنید.شمامسیرجاده حُورعبدالله راجلومی رویدازکنارباتلاقهاعبورمی کنیدوازمواضع گردان حمزه هم ردمی شوید.کمی جلوتربه یک پل مهم می رسیداین پل بایدمنهدم شود🚫چون درادامه عملیات احتمال داردکه نیروهای زرهی دشمن باعبورازاین پل نیرهای مارامحاصره کنند.صحبت های فرمانده به پایان رسید.امّاباتوجه به هوشیاری دشمن وشدت آتش🔥,احتمال موقعیت ماکم بود.برای همین گردان دیگری برای پشتیبانی گردان ماآماده شدند.شرایط بدی درخودم احساس می کردم. مسئول دسته روبه من کردوگفت:دوست داری شهیدبشی?گفتم:هرچه خداوندمتعال بخواهد.من اومده ام که وظیفه ام راانجام بدم.گفت:پس هیچی☹️,مطمئن باش شهیدنمی شی❌برای شهادت بایدالتماس کرد.کسی همینطوری شهیدنمی شود✅حرکت گردان آغازشد.هیچکس نمی دانست تاساعاتی⏳ دیگرچه اتفاقی می افتد.
#شهادت
گردان ماباعبورازنخلستان🌴 هاخودش رابه جاده مهم حُورعبدالله رساند.حرکت نیروهاپشت سرهم دریک ستون آغازشد.برادرمیرکیانی جانبازبودونمی توانست پابه پای بچّه هاحرکت کند.برای همین برادرمظفری گردان راهدایت می کرد.رسیدیم به مواضع بچّه های گردان حمزه.بارش خمپاره💣 دراطراف ماشدت یافته بود.اکثرخمپاره هاداخل منطقه باتلاقی می خوردومنفجرنمی شد!آن شب 🌌دسته سی نفره مادرسرستون گردان حرکت می کرد.برادرنیری هم که جانشین مسئول دسته بودجلوترازبقیه قرارداشت.مابه سلامت ازاین مرحله گذشتیم.ساعتی بعدباسکوت کامل خودمان رابه مواضع دشمن نزدیک کردیم.صدای🗣صحبت عراقی هارامی شنیدم.درزیرنورمنورهاسنگرهای تیرباردشمن رادردوطرف جاده می دیدم👀.نَفس درسینه من حبس شده بود.بچّه هاهمین طورازراه می رسیدندوپشت سرهم می نشستند.یادساعتی قبل افتادم که همه بچّه هاازهم حلالیت می خواستند.یعنی کدام
یک ازبچّه هاامشب به دیدارمولایشان نائل می شوند⁉️درهمین افکاربودم که یک منوربالای سرماروشن شد!تیربارچی عراقی فریادزد:(قِف قِف ایست)همه بچّه هاروی زمین خیزرفتند.یکباره همه چیزبه هم ریخت.هردوتیرباردشمن ستون بچّه های مارابه رگباربستند.شدت آتش🔥 بسیارزیادبود.صدای آه وناله بچّه هاهرلحظه بیشترمی شد😨درهمین گیرودارسرم رابلندکردم.دیدم 👀برادرنیری روی زانونشست وبااسلحه کلاش به سمت تیربارچی سمت چپ نشانه گرفته.چندگلوله شلیک کرد.یکدفعه دیدم تیرباردشمن خاموش شد!برادرمظفری خودش رابه جلوی ستون رساندوفریادزد🗣:بچّه هاامام حسین(علیه السلام)منتظرشماست.الله اکبر...💯خودش به سمت دشمن شلیک کردوشروع به دویدن🏃 نمود.همه روحیه گرفتند😍یکباره ازجابلندشدیم وبه دنبال اودویدیم.خط دشمن شکسته شد.بچّه هاسریع به سمت پل حرکت کردند.امّاموانع دشمن بسیارزیادبود😵درگیری شدت یافت.بارانی ازگلوله وخمپاره ونارنجک روی سرماباریدن گرفت.مابه نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم.هنوزهواروشن نشده بودکه به مادستوردادندبرگردید.گردان دیگری برای ادامه کارجایگزین ماشد.وقتی که شدت آتش 🔥دشمن کم شد,آن هاکه سالم بودندازسنگرهابیرون آمدند.
درمسیربرگشت,نگاهی به جمع بچّه هاکردم,آن هاکه بازمی گشتندکمترازشصت نفربودند!یعنی نفرات گردان سیصدنفره مادرکمترازچندساعت به یک پنجم رسید😱همین طورکه به عقب برمی گشتیم,به سنگرهای تیرباردشمن رسیدیم,جایی که ازهمان جاکارراشروع کردیم.جنازه تیربارچی عراقی روی زمین افتاده بود.ازآن جاعبورکردیم.هنوزچندقدمی دورنشده بودم که درکنارجاده پیکریک شهیدجلب توجه کرد😳جلورفتم,قدم هایم سُست شد😰کنارپیکرش نشستم.هنوزعینک برچهره داشت.درزیرنورماه خیلی نورانی ترشده بود.خودش بود😭برادرنیری همان که ازهمه مادرمعنویات جلوتربود✅همان که هرگزاورانشناختیم. کمی عقب ترآمدم پیکرمهدی خداجورادیدم.بعدطباطبایی (مسئولدسته)بعدمیرزایی.خدای من چه شده⁉️همه بچّه های دسته مارفته اند.گویی فقط من مانده ام!نمی دانیدچه لحظات سختی بودوقتی به اردوگاه برگشتیم سراغ بچّه های دسته راگرفتم..ازجمع سی نفره ماکه سه ماه 🌙شب وروزباهم بودیم فقط هشت نفربرگشته بودند!نمی دانیدچه حال وروزی داشتم.یادصحبت های مسئول دسته افتادم که می گفت:《شهادت رابه هرکسی نمی دهندوبایدالتماس کنی👌》بعدهاشنیدم که یکی ازبچّه هاگفت:برادررنیری وقتی گلوله خوردروی زمین افتاد.بعدبلندشد ودستش✋ راروی سینه نهادوگفت:《السلام علیک یااباعبدالله....》بعدروی زمین افتادورفت🌷
➖🌷➖🌷➖🌷➖🌷➖🌷➖
👈 ادامه دارد...
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
سفیران محرم
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_واقعی #عارفانه قسمت۳۱ *═✧❁﷽❁✧═* به ماگفتندکه مرحله دوم عملیات درراه است.این م
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_واقعی
#عارفانه
قسمت۳۲
*═✧❁﷽❁✧═*
#دوران_جهاد
کل دوران حضوراحمدآقادرجبهه سه ماه🌙 بیشترنشد.درست زمانی که دوره ی سه ماهه ایشان تمام شدوقراربودکل گردان برگردند,عملیات والفجر۸آغازشد☹️ازحال وهوای احمدآقادرآن دوران اطلاع زیادی دردست نیست🚫هرچه بچّه هاتلاش کردیم تاببینیم کسی درجبهه باایشان دوست بوده,امّاکسی راپیدانکردیم😕مابه دنبال خاطراتی ازجبهه ی ایشان بودیم.امّاچیزی به دست نیاوردیم😶زیرااحمدآقابرخلاف بقیه ی دوستان به گردانی رفت که هیچ آشنایی دراطرافش نبود❌درمدت حضوردرجبهه کسی اورانمی شناخت.لذاازاین لحاظ راحت بود!اومی توانست به راحتی مشغول فعالیت های معنوی💞 خودباشدواین نشانه ی اهل معرفت است که تنهایی وگمنامی رابه شهرت وحضوردرکناردوستان ترجیح می دهند💯فقط بعدازشهادت ایشان یکی ازرزمندگان به مسجد🕌آمدوماجرای شهادت🌷 ایشان رابرای ماتعریف کرد.
بسیاری ازدوستان به دنبال درک روحیات احمدآقادرجبهه بودند.آن هامی گفتند:انسان های عادی وقتی درشرایط دوران جهادقرارمی گیرندبسیارتغییرمی کند.حالااحمدآقاکه درداخل شهرمشغول سلوک الی الله بودچه حالاتی درجبهه داشته است⁉️دریکی ازنامه هایی💌 که احمدآقابرای دوستش فرستاده بودآمده:جبهه آدم می سازد.جبهه بسیارجای خوبی است برای اهلش✅یعنی کسی که ازاین موقعیت استفاده کندوجای خوبی نیست برای نااهلش. دفترچه خاطراتی که ازاحمدآقابه جامانده وبعدازسال هامطالعه شدکمی ازحالات معنوی اودردوران جهادرابازگومی کند.احمدآقادرجایی ازدفتر📕خودنوشته است:روزیکشنبه مورخ۲۹/۱۰/۱۳۶۴درسنگرنزدیک سحردرعالم خواب😴 دیدم که آقای حق شناس بادعاهایی نمی گذاشت ماشهیدشویم.خیلی به آقاتضرع وزاری 😫کردم .آقا خیلی صورت پرنورومهربانی داشت وبه من خیلی احترام خاصی گذاشت.یادرجایی دیگرآورده است:درشب🌃۱۴/۱۱/۱۳۶۴درخواب😴 دیدم که امام خمینی(رحمه الله علیه)باحالت خیلی عزاداربرای آیت الله قاضی ناراحت😔 است.و درهنگام سخنرانی هستندوحتی....(مفهومی نیست)درهمان شب برای آیت الله قاضی نمازخواندم وفیض عظیمی خداوندمتعال درسحربه مادادالحمد الله🙏
احمدآقادرادامه ی خاطرات می نویسد:
روزچهارشنبه می خواستم وضوبگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم👀 به حضرت(عجل الله تعالی فرجه الشریف)افتاد....تاریخ۱۶/۱۱/۱۳۶۴پادگان دوکوهه🏢.درجای دیگرازاین دفترآورده:درروزجمعه درحسینه حاج همت پادگان دوکوهه درمجلس آقاامام زمان(علیه السلام)گریه😭 زیادی کردم.بعدازتوسلات وقتی به خودم آمدم دیدم که ازهمه ی اشکی که ریختم یک قطره اش به زمین نریخته.گویاملائکه همه راباخودبرده بودند✅
#خبر_شهادت
سه ماه🌙 بودکه احمدبه جبهه رفته بود.به جزیکی دونامه📧,دیگرازاوخبری نداشتیم.نگران احمدبودم.به بچّه هاگفتم:خبری ازاحمدندارید?من خیلی نگرانم.یک روزدیدم رادیو📻مارش عملیات پخش می کند.نگرانی من بیشترشدضربان قلب ❤️من شدیدترشده بود.مردم ازخبرشروع عملیات خوشحال😌 بودند.امّاواقعاًهیچ کس نمی تواندحال وهوای مادری که ازفرزندش بی خبراست رادرک کند👌همه می دانستنداحمدبهترین وکم آزارترین فرزندمن بود.خیلی اورادوست😍 داشتم.حالااین بی خبری خیلی من رانگران 😔کرده بود.مرتب دعامی خواندم وبه یاد احمدبودم.تااینکه یک شب🌃 درعالم خواب دیدم کبوتری🕊 سفیدروی شانه ی من نشست.بعد کبوتردیگری درکناراوقرارگرفت وهردوبه سوی آسمان پرکشیدند.حیرت زده😨 ازخواب پریدم.نکندکه این دومین پرنده نشان ازدومین شهید🌷خانواده ی ماست!امانه,ان شاءالله احمدسالم برمی گردد.
دوباره خوابیدم😴این بارچیزعجیب تری دیدم.این بارمطمئن شدم که دیگرپسرم رانخواهم دید.درعالم رویامشاهده کردم 👀که ملائکه ی خدای متعال به زمین آمده بودند!هودج یااتافکی زیباکه درروزگارقدیم توسط پادشاهان ازآن استفاده می شد,درمیان دستان ملائکه است😱آن هانزدیک ماآمدندوپسرم احمدعلی رادرآن سوارکردندبعدهم همه ی ملائک به همراه احمدبه آسمان هارفتند.روزبعدچندنفرازهمسایه هابه خانه ی🏚 ماآمدندوسراغ حسین آقارامی گرفتند!گویاشنیده بودندکه شهیدمحلاتی شهیدشده🌷 وفکرمی کردندحسین آقاهمراه ایشان بوده.من می گفتم حسین آقادرخانه است.من ناراحت😔 احمدعلی هستم.آن روزمادرشهیدجمال محمدشاهی رادیدم 👀این مادرگرامی راازسال هاقبل درهمین محل می شناختم.ایشان سراغ احمدعلی راگرفت,گفتم:بی خبرم نمی دانم کجاست😢سیده خانم, مادرشهیدجمال هم رویای عجیبی دیده بودکه بعدهابرایم تعریف کرد.ایشان گفت:درعالم خواب 😴به نمازجمعه تهران رفته بودیم,آن قدرجمیعت آمده بودکه سابقه نداشت.بلنداعلام کردند🗣که امام زمان (عجل الله تعالی فرج الشریف)تشریف آورده اندومی خواهندبه پیکریکی ازشهدانمازبخواند😳من باسختی جلومی رفتم وقتی خواستندنام شهیدرابگویندخوب دقت کردم,ازبلندگو📣اعلام کردند:شهیداحمدعلی نیری😱
┅─═ঊঈ💝🌷💝ঊঈ═─┅
👈 ادامه دارد... 🔜👉
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
سفیران محرم
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_واقعی #عارفانه قسمت۳۲ *═✧❁﷽❁✧═* #دوران_جهاد کل دوران حضوراحمدآقادرجبهه سه ما
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_واقعی
#عارفانه
قسمت۳۳
*═✧❁﷽❁✧═*
خلاصه همان روزبودکه دیدم👀 رفت وآمددراطراف خانه ی🏠 مازیادشده پسرم مرتب می آمدومی رفت.ظهربودکه ازاخبارشنیدیم هواپیمای✈️ حامل شهیدمحلاتی موردهدف قرارگرفته وایشان به شهادت🌷 رسیده اند.وبعدهم آمدندمنزل ماوخبرشهادت احمدعلی رااعلام📣 کردند.مراسم تشیع وتدفین وختم احمدباحضورآیت الله حق شناس وعبارتی که ایشان دروصف پسرم فرمودندخیلی عجیب شده بود😳بعدازاینکه حضرت آقااین حرف هارازدنددوستان احمدهم آمدندوکراماتی که ازاودیده بودندنقل کردند.عجب اینکه پسرمن که درخانه بودیک زندگی بسیارعادی داشت,امّاهیچ گاه ازاومکروه ندیدم👌چه رسدبه گناه احمدرفت.امّامی دانستم که اواهل این دنیانبود💯اودراین جهان ماندنی نبود.اوهرلحظه آماده ی رفتن بود✅خداوندمتعال هم اورادرجوانی به نزدخودبُرد.بعدازاحمدتمام آنچه ازاومانده بودراجمع کردیم.چندین جلدکتاب 📚بودکه همه رابه حوزه ی قم تحویل دادیم.یکی ازعلمامی گفت:این کتاب هابرای چه کسی بوده?این هاحتی برای
طلبه سنگین است😳
#بوی_خوش
نوروزسال🗓۱۳۶۵ازراه رسید.مراسم چهلم احمدآقانزدیک بود.برا همین به همراه سعیدرفتیم برای سفارش سنگ قبر.عصریکی ازروزهای وسط هفته باماشین🚙 راهی بهشت زهرا(سلام الله علیها)شدیم.سنگ قبروتابلوی آلمینیومی بالای مزارراتحویل گرفتیم.بعدکمی سیمان ومصالح خریدیم وسریع به قطعه ی ۲۴رفتیم.کسی بهشت زهرا(سلام الله علیها)نبود🚫نم نم باران🌦 هم آغازشده بود.باخودم گفتم:کاش یکی دونفردیگه برای کمک می آوردیم.همان موقع یک جوان👱,که شال سبزرنگ به گردن انداخته بود,جلوآمدوسلام ✋کرد!بعدگفت:اجازه می دیدمن هم کمک کنم?
ماهم خوشحال😍 شدیم وگفتیم :بفرماید.من همین طورکه مشغول کاربودم خاطراتی که بااحمدآقاداشتم رامرورکردم.من پسرعموودامادخانواده ی آنهابودم.اززمان کودکی هم باهم بودیم.هربارکه به روستای آیینه ورزان می رفتیم شب وروزباهم بودیم..
احمددردوران کودکی خیلی جنب وجوش داشت وبه راحتی ازدیواربالامی رفت.فوتبال⚽️ خوبی داشت و....امّاوقتی نوجوان شددرمسیرمعنویات قرارگرفت.حاج آقاحق شناس به خوبی به زندگی احمدجهت دادواورابه قله های معنوی رساند💯کارنصب سنگ قبرانجام شد.برای اینکه تابلوی بالای مزاررانصب کنم بایدکمی از بالای قبرراگودمی کردیم تاپایه های تابلودرزمین قرارگیرد.باران شدید🌨شده بود.لحظات غروب🌄 بود.خاک آنجاهم سُست بود.من روی زمین نشستم وبادست مشغول کندن شدم. گودال عمیقی درست شد.دست من تاکتف توی گودال می رفت وخاک هارابه بیرون می ریخت.امّادیدم 👀یک سنگ جلوی کارمراگرفته.اینقدرفکرم مشغول شدکه فکرنکردم گودال خیلی عمیق شده وممکن است به محل قبربرسم😱 دورسنگ راخالی کردم وآن رابیرون کشیدم درآن لحظات غروب یکدفعه دیدم زیرسنگ خالی شد😲باتعجب سرم راپایین آوردم دیدم سنگی که دردست من قراردارد ازسنگ های بالای لحداست واکنون یک راه به داخل قبرایجادشد!رنگم پریده😨 بود.چرامن دقت نکردم?برای چی اینجارواینقدگودکردم?من که خواستم سنگ رابه سرجایش قراردهم آن چنان بوی خوبی به مشامم خوردکه تاامروزهنوزشبیه آن راحس نکرده ام😍می خواستم همین طورسرم راداخل گودال نگه دارم.سرم رابالاگرفتم بیرون گودال هیچ بوی عطری نبودآن موقع اطراف قبر
گل🌹 کاری نشده بود.فقط بوی نم باران به مشام می آمد.باخودم گفتم:احمدچهل روزپیش شهیدشده مگرنمی گویندکه جنازه بعدازچندروزمتعفن می شود⁉️ دوباره سرم راداخل قبرکردم گویی یک شیشه معطرخوش بوراداخل قبراوخالی کرده اند😳سنگ راسرجایش قراردادیم.تابلورانصب کردیم ومزاراحمدآقابرای مراسم چهلم آماده کردیم.وقتی می خواستیم برگردیم دوباره ایستادم وبه قبرخیره👀 شدم.من اطمینان داشتم که پیکراحمدآقامانندبقیه اولیاءالله سالم ومعطرمانده است✅باران شدیدشده بودمن ایستاده بودم وحسابی خیس شدم.آقاحمیدصدایم🗣 کردوبه سمت ماشین بر گشتم.امّافکر🤔آن بوی خوش ازذهنم خارج نمی شد.بوی خوشی که باهیچ یک ازعطرهای دنیاقابل مقایسه نبود👌
┅─═ঊঈ🌱🌷🌱ঊঈ═─┅
👈 ادامه دارد... 🔜👉
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
سفیران محرم
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_واقعی #عارفانه قسمت۳۳ *═✧❁﷽❁✧═* خلاصه همان روزبودکه دیدم👀 رفت وآمددراطراف خان
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_واقعی
#عارفانه
قسمت۳۴
*═✧❁﷽❁✧═*
#هدایت
آیه قرآن می گویدکه شهید🌷زنده است💯شهیدقدرت دارد,اثرداردومااثرخودآن هاراازجامعه می بینیم👌اولین بارکه خواب احمدرادیدم مربوط به مدتی بعدازشهادت ایشان بود.جمع مابارفتن احمدآقامحوراصلی خودراازدست داده بود😔من باکسانی درمحل رفیق شدم که مقیدبه مسائل دینی نبودند📛یک شب درعالم رویا اورادیدم که باهمان رفقای توی کوچه هستیم.رفقابه من گفتند:رسول,برومخفی شواحمدآقاداره می یاد!می رفتم پشت دیواروازآنجانگاه 👀می کردم.دیدم احمدآقاباهمان چهره ی نورانی ومعصوم به کوچه ی ماآمد😍بعددوستان من احمدآقاراگرفتندوکشان کشان اوراازکوچه بیرون کردند!همین طورکه احمدآقاراازکوچه بیرون می بردند.دادزد:🗣من بایدرسول راببینم.اشک توچشمانم حلقه زده بود😢دلم برایش خیلی تنگ شده بود.دویدم وپریدم توی بغلش🤗 وشروع کردم به بوسیدن احمدآقا
ازاین رویای صادقه همه چیزرافهمیدم ازفردارابطه ام راباآن رفقاقطع کردم ودیگرآن هاراندیدم✅حضورش راهنوزهم درزندگی ام حس میکنم.حتی حالاکه صاحب زندگی وفرزند👶شده ام.هنوزهم وقتی راه راکج بروم به سراغم می آیدو...حتی برخی ازدوستان رامی شناسم که فرزندانشان بزرگ شده اند.فرزندان دوستان احمدآقاهم بااوارتباط💞 دارندوازاوکمک می گیرند.یکی ازرفقابرای ازدواج فرزندش مشکلی داشت وازاحمدآقاکمک خواست.احمدآقامثل همان موقع که حضورمادی دربین ماداشت به اوکمک کرده بود.حتی کسانی رامی شناسم که بعدازشهادت احمدآقابه دنیاآمده اندوباشنیدن خاطرات ایشان عاشق😍 احمدآقاشده اندوبه خوبی بااوارتباط دارند.مدتی ازشهادت احمدآقاگذشته بود.قراربودروزبعدباتعدادی ازدوستان به تفریح برویم.هرچندمی دانستیم دوستان خوبی نیستندوممکن است پای گناه 😈و...درمیان باشد.خداوندمتعال شاهداست همان شب🌃 درعالم رویادیدم که احمدآقاآمده وباعصبانیت وناراحتی😡 به من می گوید:بااین هابیرون نرو,بااین دوستانت,جایی نرو❌فرداصبح هرطوربودبه مادرم گفتم که آن هاراردکند.امّاخیلی درفکرفرورفته بودم که این چه خوابی بود⁉️
بعدهاازهمان افرادشنیدم که به گناه افتاده بودند😯و...احمدآقانه تنهادرموقع حضورظاهری دردنیابه فکرتربیت مابود,بلکه حالاهم ازماجدانیست وبه دنبال هدایت ماست.یکی دیگرازدوستان می گفت:درایام فتنه ی۱۳۸۸ذهن وفکرمادرگیربود.یک شب درعالم رویا😴دیدم که احمدآقاآمده به مسجد🕌امین الدوله.امّابه نمازنرسید!گفتم:احمدآقانبودی,دیراومدی⁉️
احمدآقاجمله ای گفت ورفت:سرماخیلی شلوغه!بلافاصله به ذهنم خطورکردکه حتماًاین مشکلات راشهدا🌷حل می کنند.یادکلام نورانی امام راحل افتادم.
آنجاکه می فرمایند:مسلّم خون شهدا, اسلام وانقلاب رابیمه کرده است.✅
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
سفیران محرم
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_واقعی #عارفانه قسمت۳۴ *═✧❁﷽❁✧═* #هدایت آیه قرآن می گویدکه شهید🌷زنده است💯شهی
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_واقعی
#عارفانه
قسمت۳۵
*═✧❁﷽❁✧═*
#دار_الشفاء
حضرت امام درجمله ی بسیارمهم وزیبایی می فرمایند:....این قبورشهدا🌷تاابددارالشفاء خواهندبود.یعنی راه رابه آیندگان نشان می دهندکه برای حل مشکلات دین ودنیای خودبه سراغ چه کسانی بروید👌احمدآقاتازمانی که زنده بودمانندیک طبیب به دنبال بندگان خداوندمتعال بودتادست آن هارابگیردوراه آسمان رابه آن هانشان دهد✅خداوندمتعال هم شهدارازنده خطاب کرده.پس اواکنون هم به دنبال هدایت هست.اگرکسی دراین دوران هم به سراغ اوبرودیقیناًدست خالی برنمی گردد💯بسیاری ازرفقاوشاگردان احمدآقاهرگزفکرنمی کنند❌که اودربین مانیست .مثل قبل ازاویادمی کنند.برای بچه هاودوستان وآشنایان ازاحمدآقامی گویندو...من تاروزهای آخرهمیشه همراه احمدآقابودم.به یاددارم یک روزازمریضی😷 مادرم به احمدآقاشکایت کردم.گفتم:هر کاری کردیم مادرم خوب نشده☹️دکترهاجوابش کردن
وبعدگریه ام 😭گرفت.احمدنگاه خاصی به چهره ی من انداخت وگفت:ناراحت نباش,مادرت خوب می شه🙂فردای آن روزمادرم دیگردچاربیماری نشدتایک سال بعد.سال🗓 بعدودرروزهای آخری که بااحمدآقابودیم دوباره رفتم سراغ احمدآقا.به خاطرمریضی مادرم ناراحت 😔بودم.لبخندی😊 زدوگفت:خوب می شه ان شاءالله,وبعدبه طرزعجیبی مادرم خوب شد😍یک سال ازشهادت احمدآفاگذشت.دوباره مریضی مادرم برگشت.حال مادرم بسیاربدتر🤒شده بود.این باررفتم سرمزاراحمدآقادربالای قبرشهیدچمران.گفتم احمدآقافدات بشم این بیماری مادرماشده یک سال یک سال😳شمازنده ای وازهمه چیزخبرداری .شماازخداوندمتعال بخواه مریضی مادرم برای همیشه حل بشه!این راگفتم وبرگشتم.احساس می کردم که دوباره احمدآقالبخندی 😊زده وگفته خوب می شه ان شاءاالله!مادرم فردای آن روزخوب شد.همه ی پزشکان ازمادرم قطع امیدکرده بودند.امّابه دعای احمدآقامادرم شفایافت👌مادرم باگذشت سال هاازآن ماجرادیگردچارمریضی نشد!هرسال دوم عیدبه منزل شهدای مسجدبه خصوص شهیدنیری می رویم.امسال یکی ازبچه های بسیجی جوان👱,اسرارداشت به همراه مابیاید.وقتی به منزل شهیدنیری آمدبرای من گفت:من هفت سال پیش ازدواج💞 کردم.امّابچّه دارنمی شدم.تااینکه یک باربه توصیه ی بسیجیان قدیمی مسجد🕌به سراغ مزارشهیدنیری دربهشت زهرا(سلام الله علیها)رفتم.شنیده بودم که نزدخداوندمتعال خیلی آبروداردبرا همین گفتم:من اعتقاددارم شمازنده ایدوبه خواست خداوندمتعال میتوانیدگره ازکارمردم بازکنید💯بعدازاوخواستم دعاکندکه خداوندمتعال به من هم فرزندی بدهد.این بنده ی خدامکثی کردوباصدای بغض آلود😢ادامه داد:بعدازآن ماجرا,خانم بنده باردارشدوچندروزقبل فرزندان دوقلوی من به دنیاآمدند😍ازاین دست ماجراهابسیاراززبان دوستان وآشنایان وحتی کسانی که ایشان رانمی شناختندشنیده ایم که ازبیان آن هاصرف نظرمی کنیم.
••┈┈••✾❀🍃✨🍃❀✾••┈┈••
👈 ادامه دارد... 🔜👉
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
سفیران محرم
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_واقعی #عارفانه قسمت۳۵ *═✧❁﷽❁✧═* #دار_الشفاء حضرت امام درجمله ی بسیارمهم وزیب
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_واقعی
#عارفانه
قسمت۳۶
*═✧❁﷽❁✧═*
#وصیت_نامه
عارف وسالک الی الله شهید🌷احمدعلی نیری بنابه توصیه ی بزرگان دین چندسطری رابه عنوان وصیت ازخودبه یادگارگذاشته است.درباره ی وصیت ایشان ذکراین نکته خالی ازلطف نیست که ایشان بااینکه سه ماه 🌙درمناطق مختلف عملیاتی حضورداشتندامّافقط چندساعت⌚️ قبل ازشهادت مشغول به نگارش وصیتنامه📃 می شوند!ایشان درمقدمه ی وصیت خودپس ازحمدپروردگارواقراربه شهادتین🎋,بااین آیه وصیت خودراآغازمی کند:《الله ولی الذین امنوایخرجهم من الظلماتِ الی النورِوالذین کفروااولیاءهم الطاغوت یخرجونهم من النورالی الظلمات اولئک اصحاب النارهم فیهاخالدون》پس ازعرض سلام وتهیت به پیشگاه ارواح مقدس انبیاوائمه معصومین(علیهم السلام)بالاخص حضرت بقیت الله (ارواحناه فداه)چندسطری به عنوان سنتی ازرسول اکرم(صلی الله علیه وآله)که ان شاءالله تعالی تذکری برای ماوبرایم باشد.ان شاءالله باقیات وصالحاتی برایم باشد✅
شکرپروردگارعالمیان که مارابرانگیخت ومارالایق داشت وهدایت کرد.ورسولان متعددی بلاخص رسول اکرم(صلی الله علیه وآله)وائمه معصومین(علیهم السلام)رابرماارزانی داشت تابتوانیم ره گشای خوبی دراین جهادباشیم.درمقابل شیاطین😈,خوشابه حال کسانی که شناختندوجودخویشتن رادراین دنیا عمل می کنندبه وظایف خود.به امیدتزکیه ی نفس💖 وترقیع درجه ولذت عبادت وخشوع قلب!کسی به آن می رسدکه مراقبت های سخت به اعمال وگفتارخودداشته باشد👌قرآن,قرآن رافراموش نکنید.بدانیدکه بهترین وسیله برای نظارت براعمالمان قرآن است💯اسلام را درتمام شئوناتش حفظ کنید.رهبری وولایت فقیهی که این زمان ازاهم واجبات است یاری کند.ان شاءالله خداوندعزوجل جزای خیربه شماعنایت فرماید🙏والسلام علیکم وعلی عبادالله الصالحین.
احمدعلی نیری۲۶/۱۱/۱۳۶۴
#یادگار_از_برادر
جوانی👱 بودباسواد:تحصیلات دانشگاهی دردانشگاه 🏦تربیت معلم تهران داشت بسیارمذهبی بود.یعنی کسی که درمسجد🕌امین الدوله ودرمحضرآیت الله حق شناس بزرگ شودیقیناً انسانی کامل خواهدشد✅خوش تیپ وورزشکاربود.درتیم جوان تاج(استقلال)فوتبال ⚽️بازی می کرد.خلاصه همه چیزراباهم داشت.حمیدرضادردوران انقلاب یکی ازمحورهای برنامه های انقلابی وفرهنگی مسجدبود.درهمه ی تجمعات وبرنامه های انقلابی حضورداشت✅دیپلم ریاضی داشت ودانشجوی رشته ی ریاضی بود.باپیروزی انقلاب اولین گرو ههای دانشجویی رابرای مقابله باضدانقلاب تشکیل داد.دانشگاه🏦 تربیت معلم درخیابان مفتح مرکزفعالیت های اوودوستانش بود.اودردوران جوانی درجلسات بسیاری ازعلمانظیرعلامه نوری ودیگربزرگان تهران حضورمی یافت😍اواسلام رادرست شناخته بود.برای همین کسی نمی توانست دراعتقادات اوخللی واردکند.👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد...
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_واقعی
#عارفانه
قسمت۳۷
*═✧❁﷽❁✧═*
بارهادیده 👀بودم که تابلویی به دست می گرفت ودرتجمعات دانشجویی شرکت می کرد.اوازبنیان گذاران گروه دانشجویان پیروخط امام بود✅واردجمع گروه های کمونیستی و...می شد.شروع می کردباآن هابحث کردن.کسی تاب مقابله بااستدلال های قوی وفن بیان اورانداشت❌ اوبه حق یکی ازذخایرانقلاب بود.مدت کوتاهی ازپیروزی انقلاب نگذشته بودکه ضدانقلاب محیط دانشگاه🏦 راهدف قرارداده بود.درگیری به این محیط علم ودانش کشیده شد.می خواستنددانشگاه تربیت معلم درمرکزتهران راتصرف کنند.امابه آن هااجازه نداد🚫باجمعی ازدوستان هم فکرخوددرآنجامشغول مقاومت شد.دانشگاه تربیت معلم تهران ازگزندحمله ی مخالفان نظام درامان ماند.حالاهمان ساختمانی که ازآن محافظت می کردبه نام خودش نام گذاری شده,به نام شهید🌷حمیدرضانیری.جنگ افغانستان آغازشد
کشوراسلامی همسایه ی ماموردحمله قرارگرفت.به یاری آن هامی رفت می گفت:اسلام مرزندارد👌باپسرعمویش راهی دیارغربت شد.مدتی بعدبرگشت,امّاپسرعمویش محمدحسین دراین نبردبه شهادت رسیدپیکراوهرگزبازنگشت😔
ضدانقلاب شهرهای ایران راناامن کرده بود.برای برنامه های تبلیغی ودفاع ازنظام راهی شمال کشورشدند.درآن سال ها🗓لحظه ای آرامش نداشت.قلب 💖تپنده اوبرای انقلاب واسلام می تپید.باشروع جنگ ازخانواده خداحافظی🖐 کرد.به آبادان رفت وبه نیروهای ارتش پیوست.امامدتی بعداازآن هاجداشدوبه نیروهای مردمی به فرماندهی سیدمجتبی هاشمی ملحق شد.روزهای اول جنگ📛 بودومناطق عملیاتی بسیارناهماهنگ ,تنهاگروه جنگ های نامنظم بودکه درخوزستان فعالیت می کرد.به آن ها پیوست وبادوستانش جلوی پیشروی ارتش عراق راگرفت👌حمیدرضادریکی ازروزهای سردزمستان ۱۳۵۹به آرامش رسید😔اوپس ازمبارزه های سخت ونفس گیردرکنارجاده ی آبادان ماهشهربه شهادت🌷 رسید.پیکرحمیدرضاتاسال بعددرمناطق عملیاتی ماند.باعملیات شکستن حصرآبادان پیکراوپیداشد.اکنون حمیدرضانیری دراطراف مزاربرادردرقطعه۲۴بهشت زهرا(سلام الله علیها)آرمیده است.تاروزی که برای یاری امام منتظرازجابرخیزد✅
#نامه
یکی ازکارهای زیبایی که احمدآقابرای دوستان وشاگردان انجام می دادنوشتن نامه💌 بود.این نامه هاسرشارازارشادات عرفانی ومعرفتی بود.درزیرنامه ای راکه سال۱۳۶۲برای آقای ماشاءالله محمدشاهی ارسال شده به اختصارمی خوانیم:امّابه اعتقادهمه دوستان این نامه هاگویی برای امروزه ی مانگارش شده✅ پس وقتی به این نامه ی عارفانه نظرمی افکنیدبه این دیدگاه باشیدکه احمدآقااین نامه رابرای مانوشته📝 است.
بسم الله الرحمن الرحیم.ومن اللیل فتهجدبه نافله لک عسی ان یبعثک مقاماًمحموداً(سوره ی اسرا۷۹)وقسمتی ازشب🌃 راازخواب برخیزوقرآن ونماز📿بخوان.این یک وظیفه اضافی برای توست.امیداست پروردگارت تورابه مقامی درخورستایش برساند.مردی ازامیرالمومنین(علیه السلام)ازپاداش آن که شب🌃 به پاخیزدتا(نمازوقرآن)بخواندپرسید:آن حضرت درجواب مردفرمودند:مژده ای بده 😍که هرکس یک دهم شب رابااخلاص به خاطرجلب رضای پروردگارنمازبگذارد.پروردگاربه فرشتگان می فرماید:ازبرای بنده ی من بنویسید📝پاداشی به شماره های آنچه دانه وبرگ ودرخت 🌲دراین شب روییده وبه شماره ی هرچه نی وخاروچراگاه و....است.✅
─═ई ✨🔮✨ई═─
👈 ادامه دارد... 🔜👉
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
سفیران محرم
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_واقعی #عارفانه قسمت۳۷ *═✧❁﷽❁✧═* بارهادیده 👀بودم که تابلویی به دست می گرفت ود
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_واقعی
#عارفانه
قسمت۳۸
*═✧❁﷽❁✧═*
کسی که یک نهم شب🌃 رانمازبگذاردپروردگاربه اودعای مستجاب عطامی فرمایدوروزقیامت نامه💌 عملش رابه دست راستش می دهد.کسی که یک هشتم شب رانمازبگذارد,درروزرستاخیزازقبرش که بیرون می آیدصورتش مانندماه 🌙شب چهارده است وبه همراه امان یافتگان ازصراط می گذرد.کسی که یک هفتم شب رانمازبگذاردازتوبه کنندگان محسوب می شودوگناهان گذشته ی اوآمرزیده می شود.کسی که یک ششم شب رانمازبگذاردباابراهیم خلیل درجایگاه مخصوصش همراهی می شود.کسی که یک پنجم شب رانمازگذارددرصف پیروزمندان قرارمی گیردتاآنکه چون بادازصراط می گذردوبدون حساب داخل بهشت می شود.وکسی که یک چهارم شب رانمازبگذاردفرشته ای نمی ماندمگرآنکه به مقام ومنزلت اونزدپروردگارحضرت می بردوگفته می شود:ازهرکدام ازدرهای هشت گانه ی بهشت که بخواهی واردبهشت شو.کسی که یک سوم ازشب رانمازبگذارداگرهفتادهزاربارِطلایش بدهند,باپاداش اوبرابرنخواهدبودواین کارافضل است ازاینکه هفتادبنده ازاولاداسماعیل آزادکرده باشد..✅
کسی که یک دوم شب رانمازگذاردبه اندازه ی ریگ بیابان ازبرای اوحسنه است که کمترین حسنه اش یازده بارازکوه⛰ اُحدسنگین تراست.وکسی که یک شب تمام به نمازایستد,درحال تلاوت کتاب📓 پروردگارتبارک وتعالی به فرشتگان می فرماید:ای فرشتگان من,بنده ی مرابنگریدکه شبی 🌃رابه خاطررضای من بیدارمانده اورادربهشت فردوس جادهید.وبرای اودربهشت صدهزارشهراست که درهرشهری همه ی آنچه دل ها💖بخواهدودیده هاازآن لذت بردوبه خاطرکسی خطورنکندمهیااست.وهمه ی این هانیمی ازکرامت هاوافزایش هاومقام های قربی است که برای اوآماده کرده ام👌ای خدای ارحم الراحمین.به من رحم کن هنگامی که ازمیان شعله های آتش🔥 دوزخ فریادی 🗣برآیدکه( احمدنیری) کجاست?همان کسی که باآرزوهای دراز وامروزوفرداکردن وقت گذرانی ودرکارهای زشت عمرخودراتلف کرد🚫پس ازاین آواز,ماموران دوزخ باعمودآهنین شتابان وهول انگیزبه سوی
من آیندومراکشان کشان به سوی عذابی سخت برده وباسردرقعردوزخ اندازند😰ومی گویندبچش!که توهمانی که دردنیاآن چنان خودراعزیزوگرامی می داشتی😏ومن رادرجایی مسکن دهندکه اسیردرآنجابرای همیشه اسیراست وآتش 🔥آن همواره شعله ور.نوشابه های آنجاجحیم وجایگاه همیشگی اودوزخ وحمیم باشد.شعله های 🔥فروزان مراازجای برکندولی قمردوزخ بازمرادرکام خودکشد.نهایت آرزویم آن باشدکه بمیرم ولی ازمرگ خبری نباشد.
😶پاهایم برپیشانیم بسته شده وروی من ازظلمت گناه سیاه گشته,به هرطرف که روم فریادی می کشم.به هرسوروی آورم صیحه زنم 😢که ای مالک وعده های عذاب درباره ی من محقق شده.ای مالک ازسنگینی زنجیرهای آهنین توان ماازدست رفت,ای مالک پوست های تن ماکباب شده ای مالک مارابیرون بیاورکه دیگربه کارهای زشت بازنخواهیم.پاسخ بشنوم که هرگزاکنون هنگام امان یافتن نیست❌وازاین جایگاه ذلت,روی تافتن نیست.زبان درکشیدوسخن نگویید.اگربه فرض محال ازاینجابیرون روید,بازبه همان اعمال زشتی که ازآن هانهی شده بودیدباز خواهیدگشت.پس ازاین جواب به کلی ناامیدشوم وتاسف شدیدوپشیمانی دردناک به من دست دهد,به رودرآتش بیفتم😰
بالای سرماآتش,زیرپای ماآتش,سمت راست ماآتش🔥,سمت چپ ماآتش,غرق درآتش.خوراک ماآتش,نوشابه ی ماآتش,بسترماآتش,جابجای ماآتش...آتش.😵
پس ازعرض سلام✋ خدمت برادرگرامی وعزیزم ماشاءالله محمدشاهی امیدوارم که حالت خوب باشدودرپناه حق تعالی,معرفت الهی راکسب کرده باشی🙏
ماشاءالله جانم,همانطورکه به عرضتان رساندم انسان بایدحق تعالی راخوب بشناسد👌وقتی که حق تعالی راخوب شناخت دنبال اطاعت وبندگی اومی رود.امابعضی ازماخوب پروردگاررانشناختیم✅بافکرخودمان اعمالی ازماسرمی زندکه خودمان پیش خودمان می گوییم که اگراین اعمال راانجام دهیم به پروردگارنزدیک می شویم ولی اینطورنیست🚫بلکه هرلحظه که این اعمال راانجام می دهیم ازحق تعالی دورمی شویم.پس برادرم,بایدبیایم وبسنجیم,اعمالی که ماازصبح🌅 تاشب ویاازشب تاصبح انجام می دهیم خوب وارسی کنیم.ماشاءالله ,این چندین ساعت 🕰که درپیش توبودم خیلی ازدستت ناراحت😔 شدم,چون کلی اخلاق توفرق کرده,ماشاءالله خیلی عقب افتادی
بکوش,خودت رانجات بده.اگربازتنبلی به خرج دهی,عقب ترمی افتی👌آن وقت که آن طورکه پروردگار(باید)به شماعنایت بکند,نمی کندآن وقت است گرفتارنفس وشیاطین👿 شوی.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_واقعی
#عارفانه
قسمت۳۹
*═✧❁﷽❁✧═*
دیگرخیلی زور💪می خواهد که توازدست آن هانجات پیداکنی.بکوش تابازبه مقام اولیه خودت برسی.ماشاءالله فکرکنم (علت این مشکل)دراثرزبان است که معاشرت می کنی💯ودراثربرخوردبابرادرانی است که هنوزدردامن نفس 😈غوطه ورهستند.وقتی به برادران هم سن خودت می رسی عوض اینکه یک چیزی یادبگیری ویایادبدهی,همه اش درخنده های ☺️بیهوده وصحبت هایی که شماراسرگرم کندوحرفهایی که حجاب می آوردمشغول هستی;یااینکه درتنهایی که هستی عوض اینکه به پروردگارت قرب پیداکنی بافکرهای بیهوده وقت خودت رامی گذرانی🚫ماشاءالله یک فکری کن یک کمی به عقب برگردببین وقتی درتهران پیش رفقاودوستانت بودی چه عنایت هاداشتی,چقدریادپروردگاربودی.هرروز حداقل چیزی یادمی گرفتی ویابه کسی چیزی یادمی دادی امّاحالا نه😑به جای اینکه وقتی باکسی هم صحبت می شوی وچیزی (برای گفتن)نداری سکوت کنی,مداوم حرف می زنی.ماشاءالله ,خیلی ناراحت 😔می شوم که تورااین گونه ببینم.خیلی ازدستت ناراحت شدم.وقتی(فلانی)درماشین🚙 به من گفت:ماشاءالله مدتی است بامن حرف نمی زندوحتی وقتی سلام می کنم جواب سلام مرانیزنمی دهد☹️آیاماشاءالله این طوری است? به خداوندمتعال قسم اگراین گونه باشی,ازپروردگاربه دورهستی.آیامی خواهی....رابه تومعرفی کنم.
اوکسی است که پروردگارش به ملائکه اش به خاطراومباهات می کند.اوکسی است که امام زمان 《عجل الله تعالی فرجه الشریف》ازاوراضی وخشنوداست...آن وقت توی بدبخت بااوحرف نمی زنی?توعوض اینکه مباهات کنی که پروردگارهمچنین کسی نصیب شماکرده ازاوجداشده ای?آیاخجالت🙈 نمی کشی?آیا ازپروردگارکه این قدرحب تورادردل 💖مردم ودوستانت گذاشته واحترام اورادرنزدمردم حفظ کرده خجالت نمی کشی?راستی جای شرم است.راستی جای خجالت است برای توکه این گونه باشی😳ماشاءالله بدان اگراورادیدی ودست وصورت اورانبوسی وازاومعذرت خواهی نکنی,دیگرحقی که تو برگردن من داری ادانمی کنم❌,بروخجالت بکش...اگربشنوم که ازاوهنوزجداهستی,ازپروردگارمی خواهم که توراهدایت کند که شایدمقام اورادرخواب😴 ببینی ووقتی که فهمیدی ازپروردگارت تشکرکنی که همچین کسی نصیب شماگردید👌برادرم ماشاءالله امیدوارم که پروردگارشماراهدایت کندوهمیشه درجلب رضای پروردگارباشی.همان طورکه در(روستای ⛺️رینه)به شماگفتم,خیلی کارهای بچه گانه که درشان تونیست انجام می دهی.آن هاراکمترکن.ان شاءالله پیروزمی شوی.درجایی که خیلی پرده ,بین تووپروردگارت حائل می شود,نگاه کن ببین حرفی که می زنی آیا نفعی داردیانه⁉️ ماشاءالله ازچیزی که درستی آن رانمی شناسی طرفداری نکن❌وقتی که خواستی ازکسی طرفداری کنی خوب اورابشناس وکارهایش راخوب درک کن بعداًازاوطرفداری کن.👌ماشاءالله این رابدان وقتی که اولین بارتورادررینه دیدم,بالای آن پل خیلی ناراحت 😔شدم!چون نورصورتت خیلی رفته بودوخواستم نصیحت کنم که نشد🚫ماشاءالله جان ,قرآن زیادبخوان,کتاب📚 درستی ات راهم فراموش نکن.احترام برادرانت راداشته باش.احترام دوستانت راهم داشته باش.اشتباه می کنی به کسی ازدوستانت سوءظن پیدانمایی.توبایدهمیشه ودرهرجاخودت راکوچکتراحساس نمایی,درباره ی....بایدبروی پیش اوواگرببینی که درگمراهی است نجاتش بدهی,نه اینکه اوراترک نمایی,همین حالاببین که چقدرعقب افتادی👌آیاباکسی که ازاهل دنیاست هم صحبت می شوی?پس بکوش خودت رابه همان مقام قبل برسانی✅وماشاءالله ...صحبت های بالارابه عمل برسان .ان شاءالله موفق شوی وان شاءالله شیطان👹 که تورااسیرکرده ازدست اونجات یابی🙏
پیری وجوانی چوشب وروزبرآید
ماشب شدوروزآمدوبیدار نگشتیم
برلوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائرحسناتی نوشتیم
《عمل کن وبه این دوخط شعر》
والسلام علی من تبع المهدی
برادرکوچکت,احمدعلی نیری
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
✨📿✨📿✨📿✨📿✨