eitaa logo
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
1.7هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
5.6هزار ویدیو
166 فایل
🏵️ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﭼﻴﺴت؟ النَّجْمُ الثَّاقِبُ🌠 ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺧﺸﺎنیﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﻠمت را می شکافد @Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
@SAGHEBIN | ثاقبین🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر وقت فکر کردی خدا رهات کرده این آیه رو‌ بخون ... ✍جمله عجیب پیامبر: قرآن رو جوری بخون که انگار فقط برای تو نازل شده! @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ 🔴 کرامت اخلاقی مسلمان (۴) «وَلَا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنَّاسِ وَلَا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ»(لقمان/۱۸) ﻣﺘﻜﺒﺮﺍﻧﻪ ﺭﻭی ﺍﺯ ﻣﺮﺩم ﺑﺮﻣﮕﺮﺩﺍﻥ، ﻭ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺎ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻏﺮﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺮﻭ، ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺧﺪﺍ ﻫﻴﭻ ﺧﻮﺩﭘﺴﻨﺪ ﻓﺨﺮﻓﺮﻭشی ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ. 🟢 در تفسیر آیه ۱۸ سوره لقمان آمده است که ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﻪ ﻓﺨﺮ ﻭ ﻣﺒﺎﻫﺎﺕ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻭﺩ، ﺯﻣﻴﻨﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﭘﺎﻯ ﺍﻭﺳﺖ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺑﺎﻟﺎﻯ ﺳﺮ ﺍﻭﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ، ﻫﺮ ﻛﺲ ﺟﺎﻣﻪ ﺍﻯ ﺑﺮ ﺗﻦ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻓﺨﺮ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ، ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺳﻮﺯﺍﻥ ﺟﻬﻨﻢ ﻓﺮﻭ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻤﻨﺸﻴﻦ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ، ﺯﻳﺮﺍ قارون ﻓﺨﺮ ﻓﺮﻭﺷﻰ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ. ﻫﺮ ﻛﻪ ﻓﺨﺮ ﻓﺮﻭﺷﻰ ﻛﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﺟﺒﺮﻭﺕ ﺩم ﺑﺮﺍﺑﺮﻯ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ. « ﺇِﻥَّ ﺍﻟﻠَّﻪَ ﻟﺎ ﻳُﺤِﺐُّ ﻛُﻞَّ ﻣُﺨْﺘﺎﻝٍ ﻓَﺨُﻮﺭٍ» همانا ﺧﺪﺍوند ﻫﻴﭻ ﺧﺮﺍﻣﻨﺪﻩ ﻓﺨﺮﻓﺮﻭﺷﻰ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ 🔷 حضرت امام سجاد علیه السلام در صحیفه سجادیه (دعای ۲۰) دعا می‌کنند خدايا مرا از فخر فروشی حفظ بفرما. ❌ یکی دیگر از موارد فخر فروشی نژاد پرستی است، فخر به نژاد از اول خلقت انسان وجود داشته، آنجا که شیطان گفت من از آتش خلق شدم، انسان از خاک، پس من برترم... در زمان صدر اسلام كسانی بودند که سلمان فارسی را تحقیر می‌کردند كه تو مجوس هستی و ما از نژاد عربیم، ما برتریم، به عرب بودنشان فخر می‌كردند، آیه نازل شد: «إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» (بينه/۷) حضرت پيامبر اکرم صلوات اللّه علیه و آله در اين هنگام دست بر شانه سلمان زد و فرمود منظور از «خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» در اين آيه هموطنان تو هستند، سپس به کسانی که فخر فروشی می‌کردند فرمود: خداوند می‌فرماید ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را ملت‌های مختلف قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید، همانا گرامی‌ترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست ( حجرات/۱۳) 🔶 الآن هم بعضی از هموطنان ما هستند که افغانستانی را آدم حساب نمی‌کنند، با چشم تحقیر به آنها نگاه می‌کنند. فخر كننده منفور خداوند است... وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى ✍️ حبیب‌الله یوسفی
📚 📕 کتاب نورالدین پسر ایران،خاطرات سید نورالدین عافی 🔍 معرفی: «نورالدین، پسر ایران» روایت ارزشمند خاطرات رزمنده و جانباز، سید نورالدین عافی است که به قلم معصومه سپهری نوشته شده است. از ویژگی های این کتاب به موارد زیر می توان اشاره کرد: ویژگی اول، بیان روان و سلیس کتاب است. بخش مهم این ویژگی مدیون زحمات سرکار خانم سپهری است که این خاطرات را امانت دارانه و شیوا و روان، پرداخت داده اند. @SAGHEBIN| ثاقبین🤍
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
💠زن ها🧕 در هنگام اوقات فراغت در خانه چه کارهایی انجام بدهند؟ ۱.مطالعه📖: تربیت فرزندان🤱🏻 اصولی دارد
💠بار منفی عنوان خانه داری برای از بین بردن دیدگاه منفی که نسبت به خانه داری در جامعه ایجاد شده است باید تلاش کرد، رسانه📱 و مردم در کنارهم.✅ ⚠️ما علاوه بر خانه داری، حق مادری راهم نتوانستیم خوب ادا کنیم😔 خانمی که شغل خود را مادر معرفی می کند را باید ستود.🥰 ✨امام خمینی رحمته الله علیه می فرماید: مادری که بچه در دامن او بزرگ می شود، بزرگترین مسئولیت را دارد. شغل بچه داری شریف ترین شغل است، شریف ترین شغل در عالم که یک بچه را بزرگ کنی و یک انسان به جامعه تحویل دهی. بیاییم از امروز در هرجا که شغل خود را باید بنویسیم با افتخار بنویسیم مادر.💟🧕 ✍محسن عباسی ولدی 📚آسمانی نشان آسمانی بمان @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️درد دل یک خانم لبنانی با رهبر انقلاب در کربلای معلی @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سید اُمید خامنه ای - قسمت اول.mp3
33.35M
🌟مجموعه سخنرانی های آشنایی با بزرگان عنوان : سید اُمید خامنه ای - قسمت اول 🎙میلاد نورپور @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
سید اُمید خامنه ای - قسمت دوم.mp3
48.01M
🌟مجموعه سخنرانی های آشنایی با بزرگان عنوان : سید اُمید خامنه ای - قسمت دوم 🎙میلاد نورپور @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
اعمال شب وروز ۲۸صفر @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 ارزش پول ملی (۲) ⁉️ چرا ارزش پول ایران با خاک کوچه یکی شده...؟! ⁉️ دولت رئیسی برای حفظ ارزش پول چیکار کرده؟ ⁉️ آیا امکان داره دوباره ارزش پول ملی ما برگرده؟ ⁉️ ریشه این مشکل دقیقا کجاست؟ 💠 تولید شده در رویداد رسانه‌ای جهت برگرفته از پژوهش اندیشکده راهبردی سعداء @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🟢ارزش پول ملی ۱ ⁉️ چرا پول ایران بی ارزش شده...؟! ⁉️ دولت سیزدهم برای حفظ ارزش پول تو این یک سال چی
میگن زمان قاجار، ارزش پول ایران، ده برابر انگلیس بوده؛ پس چی شد که اینجوری شد؟؟!!🧐
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
حجاب 6⃣ 2- وضعیت حجاب در زمان داریوش به این صورت بود : « اگر زنی از طبقات بالا جامعه بود جرئت ند
حجاب 7⃣ 3- یکی از باستان شناسان درباره پوشش زنان «سومری» می گوید : « زنان آنان در ابتدا از روپوشی که از سمت شانه چپ آن می پوشیدند برای پوشاندن خود استفاده می کردند و هم چنین مردان برای پوشاندن خود از پارچه ای که شرمگاهشان را می پوشاند استفاده می کردند و نیم تنه بالایشان برهنه بود ولی بعد از متمدن شدن هم حجاب و پوشش زنانشان کامل شد و هم چنین پوشش مردانشان کامل شد ادامه دارد @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 نقش مردم در اقتصاد ⁉️ مردم چه نقشی در اقتصاد دارند؟ ⁉️ تعادل عرضه و تقاضا چه جوری بهم میریزه؟ 💠 تولید شده در رویداد رسانه‌ای جهت برگرفته از پژوهش اندیشکده راهبردی سعداء @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
از دین، فراری🏃‍♂ بود. خوراکش موسیقی🎻🎺 بود و رقص👠. نمی‌توانست محدودیت‌هایی را که دین در برقراری ارتبا
مشکلات پیش روی تربیت قسمت2⃣: اعتقاد به آموزه های غربی در عرصه تربیت بسیاری از مفاهیم و اهداف تربیت دینی، در روان‌شناسی غربی تعریف نشده است❗️ مگر کسی که روان‌شناسی غربی را تولید کرده، می‌فهمد که چرا باید دختر و پسر را به گونه‌ای تربیت کرد که هنگام رو به رو شدن با یکدیگر، حیای نگاه و حیای پوشش و حیای ارتباط را مراعات کنند❓ حتّی گاه در این روان‌شناسی، کنار گذاشتن حیای دینی، راهی برای به دست آوردن آرامش، معرّفی می‌شود😱 در روان‌شناسی مادّی‌‌گرا، بُعد معنوی انسان و جهان، نادیده گرفته شده است❗️ به همین دلیل، نمی‌تواند راه‌کار درستی برای حلّ مشکلات روانی ارائه دهد... @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتهای مسیر کجاست؟ ✖️به وقت تلنگر بیایید خیال کنیم که سالها گذشت... مرزهای پوشیدگی کم‌کم شکست... 📡این محتوای دقیق و شناختی را لازم است همه ایرانیان ببینند؛ @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ قسمت اول 🔥 در تدارک آتش 🔻هیچ چیز اتفاقی نیست! ♻️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟡 تورم ⁉️چگونگی ایجاد توسط دولت ها...! ⁉️ برنامه دولت سیزدهم برای چیست؟! ♨️ اگه دوست دارید درباره صفر تا صد ماجراهای تورم بدونید، بیننده این موشن گرافیک باشید...! 🇮🇷 ________________ 💠 تولید شده در رویداد رسانه‌ای جهت برگرفته از پژوهش اندیشکده راهبردی سعداء @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ قسمت دوم 🎙 صوت عجیب 🔻هیچ چیز اتفاقی نیست! ♻️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تورم، مالیات پنهان ⁉️ چیه و چطوری ایجاد میشه؟ ⁉️ دولت تو این مدت چه کاری برای ایجادشده کرده؟ 💠 تولید شده در رویداد رسانه‌ای جهت برگرفته از پژوهش اندیشکده راهبردی سعداء @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت بیست و پنجم اما هر چی زدن، جوابی نشنیدن. ترف
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت بیست و ششم من نارنجهای پای درخت را جمع کردم و زهرا و سارا داشتند از شاخه های دم دست میچیدند که چند خمپاره، سوت نازکی کشیدند و در فاصله ای نه چندان نزدیک ما، فرود آمدند. دخترها گفتند: نمردیم و بالاخره جبهه رو هم دیدیم. گفتم: جبهه جاییه که پدرتون میجنگه اینجا پشت جبهه س. خندیدیم و بی خیال خمپاره، به کارمون ادامه دادیم. وقت چیدن نارنج، به روزگار کودکی ام برگشتم و به یاد درخت توت بزرگی که وسط حیاط خانه قدیمی مان بود، افتادم. به زهرا و سارا که نگاه میکردم، کودکی، نوجوانی و سر نترسی که داشتم برایم تداعی میشد. تا انفجار خمپاره ای در فاصله نزدیک، رشته پیوند با گذشته را از خاطرم پاره کرد و به دخترها گفتم: دیگه کافیه بریم داخل اتاق. آن شب تا ساعت ۲ چشمم به در بود که حسین خسته و کوفته با چشمان سرخی که انگار کاسه خون بودند، وارد خانه شد. شام نخورده بود، شامش را که آوردم، گفتم: کجا بودی؟ نگرانت شدیم. گفت: تا حالا با حاج قاسم بودیم و به خطوط سرکشی میکردیم. سفره شام را باز کردم. چشمش به نارنجهای قاچ شده افتاد و گفت: میل ندارم. از بس که صحنه های دردآور دیدم اشتهام کور شده! مردم بی خانمان از ترس هجوم مسلحين، خونه زندگیشونو رها کردن و سر به بیابون‌ها گذاشتن. چقدر پرتغال و نارنج زیر درختا ریخته و خراب شده. حتی حیوون‌های خونگی هم آب و غذا ندارن. دست و پاشون قطع شده یا از گرسنگی مردن. گفتم: ضعیف شدی، اگه از غذا بیفتی نمیتونی ادامه بدی! گفت: یه کم سوپ درست کن فردا ببرم سرکار. من خوش خیال فکر کردم حسین دلش سوپ خواسته است که از این غذا نمی خورد، برای همین گفتم: حالا این غذا رو بخور، فردا هم برات سوپ درست میکنم! جواب داد: سوپ رو فردا درست کن، محافظم سرماخورده، تب و لرز شدیدی داره. با هم میخوریم. این را گفت و روی کاناپه دراز کشید، تا من سری به آشپزخانه زدم و برگشتم، همان جا خوابش برد. از ساعت دوی نیمه شب. برق رفت و فن کوییل خاموش شد و هوا سرد. دلم نیامد بیدارش کنم. رویش دو تا پتوی ضخیم انداختم و کنار کاناپه نشستم و برای سلامتی اش دعای توسل خواندم. نزدیک صبح پلکم سنگین شد و خوابم برد. برای نماز صبح با صدای شلیک توپ و تانک بیدار شدم و حسین که همیشه بعد از نماز سر کار میرفت، گرفت خوابید. حتماً علتی داشت که عادت نخوابیدن بعد از نماز را شکست. صبح که از لای پرده کرکره به بیرون نظر انداختم، برف سفید، همه جا را پوشانده بود. اولین بار بود که در سوریه برف می دیدم. یاد حرف حسین افتادم که مردم آواره توی سرما، مثل بید می لرزن و بچه هاشون از سرما میمیرن. دیدن برف همیشه برایم لذت بخش بود اما این بار حس خوبی نداشتم. سارا و زهرا زودتر از پدرشان حسین بیدار شدند و تعجب کردند که چرا برخلاف همیشه تا حالا خوابیده است. داشت خواب می‌دید. ناله می‌کرد. دخترها نگران، نگاهش می‌کردند. سروصدای شلیک و انفجار هم بیدارش نکرد. چه خوابی بود که خطوط موازی صورتش را خیس کرده بود و توی خواب انگار داشت گریه می‌کرد. سارا طاقت نیاورد. تکانش داد: بابا، باباجان. حسین یکه خورد و روی کاناپه نشست و دوروبر را ورانداز کرد. از میان ما، چشم توی چشم سارا دوخت. سارا پرسید: بابا، خواب دیدی؟ گفت: آره چه خواب شیرینی! _پس چرا ناله میکردی ؟! _خواب زینب رو می‌دیدم، بیست ساله شده بود، با قیافه یه کم بزرگتر از تو. الان دخترها سردرگم شدند. آنها نمی‌دانستند که فرزند اول ما دختر بوده. دختری که من اسمش را الهه گذاشته بودم و حسین، زینب صدایش می‌کرد. زینب ۲۰ روز بیشتر توی این دنیا نبود. وقتی که از دنیا رفت، حسین تنهایی به گورستان شهر همدان - باغ بهشت - رفت و او را دفن کرد. وقتی که برگشت، به قدری گریه کرده بود که چشمانش، سرخ و خونین شده بود. سارا و زهرا فکر کردند که حسین، از بیست سالگی خانم زینب حرف می زند و او را به خواب دیده است. نخواستم بیش از این در حیرت بمانند، حسین هم چشم به سارا دوخته بود و حظ می‌کرد. شاید تصویر زینب بیست روزه را در سیمای سارای ۱۷ ساله اش می‌دید. گفتم: دخترا صبحانه حاضره، بعداً براتون از خواهر بزرگتون زینب میگم. تلفن حسین زنگ خورد. نمیدانم کی بود و چی گفت اما کلاً حسین را از آن حال وهوا بيرون آورد. گوشی را که گذاشت، به سجده افتاد. سر از سجده که برداشت نگاهش کردم، چشمانش پرده ای از اشک داشت، پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ گفت: قراره ۴۸ اسیر ایرانی معاوضه بشن، باید برم. و لباس‌های خاکی را که شب به تن داشت با کت و شلوار عوض کرد. من سوپ سفارشی را داخل ظرف، بسته کردم، خندید و گفت: فرصت این کارها نیست مجتبی هم خوب میشه. مثل برق و باد، جنبید. و زود به محلی رفت که قرار بود اسرای ایرانی را پس از معاوضه بیاورند. منتظرش بودیم تا هرچه زودتر بیاید و ما را هم در شادی خود شریک کند. دقایق به کندی گذشت. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت بیست و ششم من نارنجهای پای درخت را جمع کردم
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت بیست و هفتم بالاخره، انتظار به سررسید و همانگونه که پیش بینی میکردیم سرشار از نشاط و سرخوش از آزادی اسرا آمد و ماجرا را برایمان تعریف کرد: اسرا رو که آوردن، همه شان نحیف و لاغر شده بودند. قیافه اسرای ایرانی رو داشتن که بعد از ۸ سال اسارت از زندان‌های صدام آزاد شدن. اما اینا فقط چند ماه تو اسارت تکفیری‌ها بودن و به این قیافه دراومده بودن. قرار بود برای اونا لباس نو بیارن. نشستن و یکی شون ذکر گرفت و روضه خواند و بقیه گریه کردن. از عکاسها و خبرنگارا خواستم که تا اتاق مجاور بمونند. بعد از رفتن اونا تعدادی از اسرا از اون چه که تو این چند ماه به اونا گذشته بود، گفتن. از اینکه هر روز شکنجه می‌شدن و از غذایی که فقط به اندازه زنده نگه داشتنشون به اونا می‌دادن. یکی تعریف کرد: وقتی اسیر شدیم توی لباس‌هام کارت عضویت سپاه رو پیدا کردن. چند بار لب حوض درازم کردن و تبر روی گردنم گذاشتن و گفتن، بگو که غیر از تو چه کسی نظامیه. به حضرت زینب متوسل شدم و شهادتین رو گفتم. بقیه اسرا از پشت پنجره این صحنه رو می‌دیدن. برای تکفیری ها گردن زدن، یه کار عادی بود. اما میخواستن که من بقیه رو لو بدم. یکیشون که سرکرده بود و فحش می‌داد و توهین می‌کرد، برای آخرین بار از من خواست که اقرار کنم. حرف نزدم. منتظر بودم که با تبر گردنم رو بزنه که خمپاره ای از سمت نیروهای طرفدار دولت شلیک و نزدیک این فرمانده منفجر شد. ترکش به سرش خورد و افتاد. تکفیری‌ها عصبی شدن و جنازه فرمانده شون رو از جلوی ما دور کردن و از اون به بعد، روزانه فقط سهمیه کتک خوردن داشتیم تا یه شب تو عالم خواب امام رضا رو جایی دیدم که برف سنگینی می اومد. حضرت اومد و گذرنامه ما رو یکی یکی گرفت و امضا کرد و فرمود: شما آزاد خواهید شد. فردا که از خواب بیدار شدم، خبر آزادی رو شنیدم. در حالی که همون برفی رو که تو خواب دیدم، می اومد و... حسین از زبان اسرا تعریف میکرد و من اشک شوق می‌ریختم. دیگر ادامه نداد و گفت: خانم بقیه اشکاتو بذار برای وقتی که میری زیارت حضرت رقیه. سارا با مهربانی خیسی صورتم را پاک کرد و حسین برای بدرقه اسرا رفت. سر ظهر با ابوحاتم و امین، راهی مرقد حضرت رقیه شدیم. مسیر امن تر از دفعه قبل به نظر می‌رسید. تکفیریها را از اطراف حرم عقب زده بودند. بقیه مسیر تا حرم را پیاده رفتیم و دلمان آتش گرفت، خانه های منتهی به حرم خالی بود. تک تیراندازها نبودند. اما همه چیز را زیر و رو کرده بودند. بوی تعفن جنازه ها مشام را می آزرد. لاشه گاو و گوسفندها، گوشه وکنار باد کرده بودند و پشه ها و زنبورها دور و برشان وز وز مي‌کردند. درب خانه ها همه باز بودند. زن‌ها فرصت نکرده بودند حتی لباس‌هایشان را از روی بند رخت، بردارند. چند ماشین توی پارکینگ زیر آوار سنگ و آهن مچاله شده بودند و موج انفجار، عروسکی موطلایی را پرتاب کرده بود روی سـقف به زمین چسبیده یک ماشین. به حرم رسیدیم. داخل حرم به قدری سرد بود که دندانهایمان به هم می‌خورد. چند نفر زیارت می‌کردند و یکی روضه می‌خواند. از سرما نمی توانستم، بنشینم. انگشت پاهایم مثل یک قالب یخ شده بود و سرما از انگشتانم بالا می‌آمد، تا آنجا که حس می‌کردم خون تو رگ‌هایم یخ زده، حتی حس می‌کردم که دانه های اشک روی گونه هایم دارد یخ می‌زند. همۀ این سختیها و سردیها با گرمی و دیدن ضریح ایستاده حضرت زینب و حضرت رقیه قابل تحمل شده بود. پس از زیارت، ذكر «قل هو الله احد» گرفتم. تا صدای اذان آمد. مصلّی از حرم حضرت رقیه فاصله داشت. برای نماز بیرون آمدیم که سارا گفت: مامان، یه لنگه کفشم نیست. لرز و سرما دوباره به تنمان برگشت. چرخیدم تا لنگه کفش را که زیر برف ويخ مانده بود پیدا کردم، سارا داشت از سرما گریه می‌کرد. خودمان را به محل نماز رساندیم و به نماز جماعت رسیدیم و ناگهان حسین را کنارمان دیدیم و جان به تنمان برگشت و گرم شدیم. پس از نماز چند ماشین، مثل کاروان پشت سر هم قطار کشیدند. حسین، ابوحاتم و محافظش را به ماشین دیگری فرستاده بود. پشت فرمان نشست. سارا گردن حسین را که درد میکرد ماساژ داد و پرسید: این همه ماشین قراره کجا برن؟ حسین گفت: فرودگاه، قراره ۴۸ نفر آزاد شده رو بدرقه کنیم. از زینبیه دور شدیم و ماشین‌ها از هم فاصله گرفتند که البته بی دلیل نبود. در مسیر فرودگاه، حسین مثل اولین بار که سوارمان کرد پایش را روی گاز گذاشت. دیگر بلد شده بودیم که اینجا ناامن است و تک تیراندازها در مسیر فرودگاه در کمین اند. رگبار تیربار سنگین که به طرفمان گرفته شد، من کمی ترسیدم و طبق معمول دخترها خندیدند و حسین تخته گاز کرد تا به فرودگاه رسیدیم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️