eitaa logo
ثاقبین
1.7هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5.3هزار ویدیو
161 فایل
ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﭼﻴﺴت؟ النَّجْمُ الثَّاقِبُ🌠 ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺧﺸﺎنیﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﻠمت را می شکافد ناشناس بگو https://eitaayar.ir/anonymous/aC13.WB6bV @Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 لذت حلال @saghebin
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت هشتاد و هشتم کوچه پر از عطر یاد عمه بود. برای لحظه ای غم نبودن عمه جای غصه های حسین را گرفت. اما خیلی زود به خود آمدم انگار عمه هم در گوشم نجوا می‌کرد که:« پروانه نذار هیچ وقت حسین تنها بمونه.» یک تاکسی گرفتیم و خودمان را به محل اجتماع مردم رساندیم. حسین بلندگو به دست گرفته بود و می‌گفت:« می‌بینید که فرار نکردم. پس ورشکستگی قرض الحسنه هم مثل ماجرای فرار کردن من، یه دروغ بزرگ بوده با این هدف که شما باورکنید و صف بکشید و بخواهید، حسابتون رو مطالبه کنید.» خانمی از میان جمعیت صدایش را خطاب به حسین بلند کرد و گفت:« آقا من همین الآن تمام و کمال، پولم رو می‌خوام. فردا رو بذار برای اونا که دروغ های تو رو باور میکنن.» حسین سرش را پایین انداخت و اشک من جاری شد.» غروب آن روز، دلگیرتر از همیشه بود. پیش خواهرم ایران نشسته بودیم که حسین با یک قیافه‌ی خسته وارد شد. به دلداری گفتم:« چرا به خاطر این مردم قدرنشناس این قدر حرف و فحش می‌شنوی؟! کجای قرآن گفته که خودت رو تا این حد سپر بلا کنی؟!» ایران معصومانه نگاهمان کرد. حسین از آن جواب‌های از دل برآمده که خاص خودش بود داد:« تا دیروز توی جبهه، ترکش و تیر می خوردیم، امروز به خاطر این مردم ترکش آبرو می‌خوریم. من که از شهید بهشتی بالاتر نیستم که اون همه ناسزا شنید و دم نزد.» گفتم:« امام پشت سرشهید بهشتی بود اما هوای تو رو کی داره؟» گفت:« خدا» چند روز بعد، انبوهی از خیرین و معتمدین، پول و سند شخصی شان را آوردند و در اختیار شعبه ها گذاشتند. مردم هم کم کم اعتمادشان جلب شد و به سپرده هایشان رسیدند. مقروضین به قرض الحسنه هم به تدریج اقساطشان را دادند تا کتابِ تلخ قرض الحسنه عدل اسلامی در همدان بسته شود. در این فاصله حسین به اندازۀ ۱۰ سال پیر شد. به وهب و مهدی گفته بود:« فشاری که تو این چند روز به من رسید از عملیات کربلای ۵ سنگین تر بود.» شرایط که آرام شد گفتم:« فکر نمی‌کنم دیگه به سرت بزنه که قرض الحسنه درست کنی.» خندید و گفت:« اتفاقاً می‌خوام همین کار رو در سطح قوم و خویش شروع کنم، مگه میشه، حکم خدا و قرآن رو که فرموده قرض الحسنه بدید، ترک کرد. میشه؟» عید نوروز دل و دماغ دید و بازدید نداشتم. هنوز زیر آوار فشار روحی اتفاقات سال گذشته مانده بودم. اما حسین برخلاف من، خیلی زود به جریان زندگی برگشت. جذبه معنوی کار برای شهدا، تلاش و تحرک او را حتی بیش از گذشته کرد. مسیر همدان، تهران را بدون راننده می‌رفت و می‌آمد. گاهی نیمه شب می‌رسید. نماز شب می‌خواند و تا صبح بیدار بود. و صبح قبراق و سرحال سرکار می رفت. دلم خوش بود که پس از دو سال زهرا به خانه بخت میرود و داشتیم خودمان را برای تدارک عروسی آماده میکردیم که ایران، حالش خراب شد پنج سال از برداشت تومور مغزی او میگذشت و داشت زندگی عادی اش را می‌کرد. که یک باره افتاد و به حالت كما رفت. اول توی بیمارستان بود. پزشکان که قطع امید کردند، به خانه آوردنش. مثل یک تکه گوشت بی‌حال، یک گوشه افتاد. چشمانش باز بود اما هیچکس را نمی‌شناخت. روزها کنارش می‌نشستم با این دلخوشی که صدای مرا می شنود، از گذشته های شیرین کودکیمان برایش تعریف می‌کردم؛ از پشت بام های رؤیایی و زمستان های سخت و رفتن با مامان سرچشمه برای شستن لباس‌ها و از مدرسه ادب و از سیرک هندی و تفریحاتی که بابا می‌برد و از پسر عمه سربه زیر و نجیبی که مهرش به دلم نشست و از روزهای تلخ زندگی که جای شادی ها را گرفت. از مرگ دایی حسین، از مریضی مامان و دوا دکترهای بی نتیجه، از مجروحیت های پی در پی حسین تا مرگ عمه که توی دو سه روز اتفاق افتاد. همه را با گریه تعریف میکردم و نگاه به چشمان سفید ایران می‌انداختم تا با این قصه ها شاید احساسی از درونش بجوشد و مثل من ببارد اما فقط زل زده بود به یک نقطه. نه حرف می‌زد و نه تکان می‌خورد. غذا را هم از طریق یک لوله به شکل مایعات از راه بینی، داخل معده اش می‌فرستادند. این نگاه ثابت رو به آسمان، هر چشمی را می‌گریاند و هر دلی را می‌سوزاند، حتی دل پدرم را که کمتر احساساتی می‌شد. مغرور بود و تودار. هنوز نمی‌دانست که ده سال است که خودش سرطان خون دارد و اگر هم می‌دانست، برایش مردن یا ماندن فرقی نمی‌کرد. اما به ایران که نگاه می‌کرد، فرو می‌ریخت. هنوز ما توی همدان بودیم که ظرف چند روز صورت پدرم زرد و پژمرده شد. خودش وقتی عید همان سال، طبق رسم هر ساله عیدی درشتی به تک تک فامیل داد. گفت:« این آخرین عیدیه که از دستم عیدی می‌گیرین.» اگر مرگ عمه غیر منتظره و غافلگیرکننده بود اما رنگ رخسار پدرم، گواهی می‌داد که سرطان به تاروپود تنش پنجه انداخته و رفتنی است. حسین فقط پسر خواهر یا دامادش نبود. تکیه گاهش بود که وقت افتادگی ازش می‌خواست که دستش را بگیرد. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت هشتاد و نهم حسین بردش بیمارستان و دکتر دستور بستری داد و آب نخاعش را کشید. یک ساعت بعد پدرم، پرستارها و دکتر را صدا زد. فکر کردند که می‌خواهد دردش را بگوید. همه آمدند. به دکتر گفت:« بخواب.» به پرستارها گفت:« یالله چرا معطلید، آب نخاع شو بکشین تا بفهمه، چی کشیدم.» دکتر و پرستارها خندیدند. دکتر روحیه بالای پدرم را دید گفت:« باید شیمی درمانی بشی پدرم به لهجه همدانی گفت:« مردن مردنه خِرِ خِرّش شیه ؟!!.» ( مردن مردنه، ناله کردنش چیه؟!) سوزن سرم را از دستش جدا کرد. کف اتاق از خون پر شد به حسین گفت:« بریم» و به ماندن در بیمارستان و شیمی درمانی تن نداد. حسین بارضایت پزشک، او را به خانه برد. بعد از دو سه روز رفت توی حالت کما و سرِیک هفته فوت کرد. وقتی از سر خاک برگشتم، کنار تخت ایران نشستم و برایش درد دل کردم. می‌گفتم و گریه می‌کردم، صورتم را می چسباندم به صورت مات و بی حرکتش و با اشک هام صورتش را خیس می‌کردم. حسین که بی‌قراری ام را می‌دید، به دلداری می‌گفت:« شک نکن که دایی جان، با اون همه کارای خیری که برای غریبه و آشنا کرد، یه راست رفت وسط بهشت.» حرف‌های حسین مثل سکوتش، مرهمی بر قلب سوخته ام بود اما تنها که می شدم، تمام گذشته‌های تلخ و شیرینی که در کنار عمه و آقام بودم، از جلوی چشم‌هایم می‌گذشت. از وقتی که سالار خطابم می‌کرد و ماجراجویی‌هایم گل می‌کرد، تا وقتی که حسین را با خودش به سرویس می‌برد و وقت آمدن، برایم سوغات می‌آورد، تا روزی که مادرم جوان مرگ شد و اشک پدر را دیدم و تا ... راستی این مصیبت ها، مثل طوفان شده بودند و یکی پس از دیگری عزیزی را از من می‌ستاند. ایران هم که بعد از مادر و عمه، سنگ صبورم بود، حالا دیگر شده بود فقط یک جفت چشم باز که هیچ عکس العملی در مقابل دیده هایش نداشت، حتی دیگر آن گوش شنوایی را که همیشه پذیرای درد دل‌هایم بود نداشت. فقط حسین برایم مانده بود که وقتی می آمد آرامش را همراهش می‌آورد و وقتی می‌رفت، بی اختیار آن آرامش را با خودش می‌برد. حسین این قبض و بسط روحی ام را که با رفتن و آمدن او بر من مستولی شده بود، فهمید. دوست داشت همیشه بانشاط و سرزنده باشم حتی در نبودنش و حتی برای آن روزی که من اصلاً دوست نداشتم به آن روز فکر کنم. هر دو ذهن هم را می‌خواندیم. گاهی حسین از دری وارد می‌شد که لال می‌شدم؛ از در خدا و اهل بیت و چون خدا را در تمام زندگی اش می‌دیدم، دلم نرم می‌شد و گاهی مثل یک قصه گو از بچگی هایش که برای من محو و کم رنگ شده بود، این گونه تعریف می‌کرد:« شاید شنیده باشی که من توی سه سالگی یتیم شدم و همه مسئولیت های خونه توی پنج سالگی روی دوش من افتاد. برای کسی از یتیمی ام نمی‌گفتم. اما گاهی خیلی دلم می‌شکست. یه روز از کنار یه مجلس روضه خوانی رد می‌شدم که آقا سر منبر، آیه ای رو خوند با این مضمون که خدا و رسول خدا و کسانی که نماز را به پا میدارند، صاحب شما هستند. این آیه روح و روانم رو تسخیر کرد. با خودم گفتم:« خدایا من که بابا ندارم، تو صاحب من باش.» از همون روزها قرآن وارد زندگی ام شد و غم یتیمی خیلی زود از دلم بیرون رفت. تو هم هر وقت دلت گرفت، به این فکر کن که پیامبر اکرم هم از کودکی یتیم شد اما شما حاج خانم عروس و داماد داری و ان شاء الله مادر بزرگ هم میشی.» نکته آخر حسین لبخند بر لبم نشاند. مدتی بعد دم صبح تلفن زنگ زد. وهب بود، با اضطراب گفت:« مامان باید خانمم رو ببرم بیمارستان، دخترم داره به دنیا می آد.» هر چند از پیش می‌دانستیم اما باورمان نمی‌شد. داشتیم نوه دار می‌شدیم. خدا یک دختر نازنین و معصوم به وهب داد و کانون زندگیمان دوباره گرم شد. صحبت از اسم بچه شد حسین گفت:« هرچی که پدر و مادرش بگن، همون خوبه.» و دخالت نکرد. اسمش را فاطمه گذاشتند. به دنیا آمدن فاطمه، دنیا را پیش چشم من قشنگ تر کرد. شب هفتم تولدش همه جمع شدیم. حسین برایش اذان و اقامه گفت. باز هوای خواهرم ایران را کردم. اگر می فهمید، خیلی خوشحال می‌شد که من نوه دار شدم. زهرا هم پس از دو سال عقد تصمیم گرفتند به خانه خودشان بروند. حسین وسایل جهیزیه را بار زد و با دامادم امین و سارا و زهرا به خانه ای که در شهرک باقری بود، رفتیم. همین که وسایل را داخل اتاق گذاشتیم، حسین گفت:« دیر شده باید برم.» با تعجب پرسیدم:« کجا؟ هنوز وسایل رو نچیدیم. خوب نیست پیش امین آقا!» گفت:« باید برم خونه یه مادر شهید.» عصبانی شدم اما پیش دامادم خشمم را پنهان کردم. یه گوشه گیرش انداختم و آهسته گفتم:« می‌خوای دخترت رو بذاری و بری خونه یه شهید.» نمی‌خواست جرو بحث کند. اما نه من، که زهرا و حتی سارا هم از دستش عصبانی بودند. کسی حرفی نزد. وسایل را در سکوت معنی داری چیدیم. زهرا بغض کرد و وقتی برگشتم، دور از چشم امین گفت. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
اینو بزنید تو دهن خودتحقیر ها و طرفداران زن زندگی آزادی زهرا ۱۵ ساله هم دیشب مثل ناهید تاریخ سازی کرد!😍 🥈اولین مدال نقره پارالمپیک بانوان 😉 اولین صعود به فینال پارالمپیک دخترای ایرانی ✌️🏻 اولین مدال تاریخ پاراتکواندوی زنان 🤩 جوان‌ترین مدال آور تاریخ ایران 👈🏻 حق زهرا نیست که به افتخارش باستیم و بلند تشویقش کنیم؟😍👏🏻 @SAGHEBIN
🌷امام جواد علیه السلام: بدان که تو لحظه ای از نگاه خدا خارج نیستی پس ببین چگونه عمل می کنی؟ و چگونه هستی؟ 📗تحف العقول ص۴۵۵ @saghebin
4_5949686691840133898.mp3
3.4M
✅ شناخت 👈 قسمت یازدهم @saghebin
💠 | قهرمانان دهه هشتادی 💫 دانش‌آموزان تیم المپیاد نجوم و اخترفیزیک کشور عزیزمان در رویداد جهانی درخشیدند...🇮🇷
قلب گنجشک مگر طاقت موشک دارد؟!💔 @SAGHEBIN
27.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دخترانی که با تعزیه حضرت رقیه سلام الله علیها ، "زن، زندگی، شهادت" در اطراف مترو تئاتر شهر تهران اشک ریختند و با حجاب شدند..‌ ✅این نور حسین است که به دلها می تابد، اگر قلب خود را مهیا کنی... @saghebin
🌷امام باقر علیه السلام: 🌱 سخن ما دل ها را زنده مى كند. 📗بحار الأنوار ، ج۲ ص۱۴۴ @saghebin
هدایت شده از گزیده دینی روشنگری
4_5958371472194931214.mp3
3.02M
✅ شناخت 👈 قسمت دوازدهم
4_5958371472194931214.mp3
3.02M
✅ شناخت 👈 قسمت دوازدهم @saghebin
◼️ مصیبت بزرگ شهادت پیامبر اکرم صلي الله عليه وآله بر همه مسلمین تسلیت باد ان شاء الله بهره مندی از شفاعت پیامبر اسلام(ص) و خشنودی و رضایت آن حضرت از ما، ۷ صلوات بفرستیم و ثوابش را به ایشان هدیه کنیم. @saghebin
اثبات شهادت پیامبر- 11تیر94- تهران.pdf
1.4M
☑️ اثبات شهادت پیامبر گرامی اسلام 📝 خلاصه سخنرانی استاد رائفی‌پور (۱۱ تیر ۹۴ - تهران) @saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️🔹♦️کلیپ جذاب ساخته شده با به مناسبت دهه آخر صفر و شهادت امام رضا (ع) @saghebin
◾️حضرت محمد صلی الله علیه و آله: به واجبات خدا عمل کن تا با تقواترین مردم باشی. به قسمت الهی راضی باش تا بی‌نیاز ترین مردم شوی. از حرام های خدا پرهیز کن تا پرهیزکارترین مردم باشی و با کسی که همسایه توست خوش رفتاری کن تا مومن باشی. 📓الامالی صدوق ج۱ ص۲۰۱ @saghebin
4_5962855503951300747.mp3
3.14M
✅ شناخت 👈 قسمت سیزدهم @saghebin
جان دیون پورت؛ نویسنده، محقق و پژوهشگر انگلستانی که در دفاع از پیامبر اسلام (ص)، کتاب عذر تقصیر به پیشگاه محمد(ص) و قرآن را نوشته است، میگوید: همه می دانند که بیشتر از ششصد سال صنایع و علوم در میان مسلمانان رونق داشت. در صورتی که در میان ما اروپاییان وحشیگری خشن و زننده حکومت می کرد و شعله ادبیات به کلی خاموش و منتفی بود. باید قبول کرد که کلیه علوم از فیزیک، نجوم، فلسفه و ریاضیات که از قرن دهم به بعد در اروپا رونق گرفت، از مسلمانان اخذ شده بود. @saghebin
☑️ طبق نظر مراجع تقلید شرکت در انواع مسابقات و قرعه کشی‌ها که جایزه را از پول شرکت کنندگان پرداخت میکنند، جائز نمی‌باشد(یعنی حرام و گناه است). چنین کارهایی مصداق قمار است، در نتیجه درآمد و جایزه ای که از این طریق بدست آید، حرام است. 🔹قمار فقط موارد شانسی نیست بلکه همین که عده ای پول روی هم بگذارند یا یک نهاد یا شخصی واسطه شود و مسابقات و چالش‌هایی را برگزار کنند که مبلغی را از شرکت کنندگان بگیرند و از همان مبالغ جایزه تهیه کنند، اینکار مصداق قمار حساب می‌شود و هم پولی که دادیم و هم پولی که میگیریم، پول حرام حساب می‌شود. @saghebin
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت نود :« گاهی که بابا پیش به فرزند شهید ما رو می‌دید، یه جور برخورد می‌کرد که انگار ما رو نمیشناسه یا اصلاً با ما قهره که مبادا اون فرزند شهید دلش بگیره و هوای باباش رو نکنه. ما تا این حدش رو تحمل می‌کردیم اما برای چیدن جهیزیه...» و بغضش ترکید. چاره ای نداشتم جز اینکه از حسین دفاع کنم. گفتم:« شهدا و خانواده هایشان خط قرمز بابا هستن. توی این همه سال ندیدم که هیچ چیز رو به مصالح اونا ترجیح بده. برای خودش که نمی‌خواد. ما هم باید موقعیتش رو درک کنیم.» سارا خواست با زهرا هم داستانی کند به حمایت از او گفت:« اگه من و زهرا به بابا می‌گفتیم، توی فلان مغازه یه جفت روسری دیدیم، مثل به راننده تا دم مغازه ما رو می رسوند خریدمون را می‌کردیم و می‌پرسید راضی شدید؟ حالا چی شده که برای امر خیر دخترش می‌ذاره و میره، خب یه ساعت بعد بره اونجا، خونواده شهید که چشم به راهش نیستن.!» گفتم:« نه دخترم، چشم به راهن، یه روز شاهد بودم که پسر یه شهید هرچی دهنش اومد به بابات ناسزا گفت، من بریدم و بابات سرش رو پایین انداخت و این پسر شهید خجالت زده شد. و کم کم اون قدر با بابات رفیق شد که هیچ کاری رو بدون اجازه بابات انجام نمیده، بابات از این بچه ها زیاد داره که چشم به راهشن.» سعه صدر و تحمل بالای حسین، برای زهرا، ناآشنا نبود. عاشق پدرش بود. از این جهت انتظارش در شرایط رفتن به خانه جدید از او بیشتر بود. چند شب بعد حسین، با یک دسته گل و جعبه شیرینی و هدیه برای زهرا، میهمانش شد. زهرا بوسیدش و گفت:« بابا، می‌دونی چرا وقتی مدرسه ازم می‌‌خواستن، نقاشی کنم، از شما می‌خواستم برام عکس فرشته بکشی؟!» حسین گفت:« نه دخترم.» زهرا جواب داد:« واسه اینکه شما خودِ خودِ فرشته اید.» حسین که شادی بچه ها را می‌دید. بیشتر هوای بچه های شهدا را می‌کرد و می‌گفت:« پروانه، چون ما با شهدا بودیم و زندگی کردیم، حساب و کتابمون اون دنیا، نسبت به اونی که شهدا رو ندیده، سخت تره.» سال بعد با یک تیم از دست اندرکاران ساخت باغ موزه دفاع مقدس استان همدان برای دیدن موزه های جنگ کشورهای دیگر و کسب تجربه، به روسیه، چین و کره شمالی رفت. وقتی آمد، از تجربه کشورهای دیگر در ساخت موزه تحلیل جالبی کرد:« اونا در ابزار و تکنیک استفاده از هنر، خیلی خوب کار کردن. ولی از جهت محتوا و ارزش‌های انسانی، ما حرف برای گفتن بسیار داریم. دیدن ابزارها و روش های کشورهای دیگه، دیدمون رو بازتر می‌کنه. ما رفتیم که این ابزارها و روش‌ها رو شناسایی کنیم.» بچه ها گفتند:«موزه که سوغاتی نمی‌شه، برای ما چی آوردی؟» گفت:« یه ساک پر از سوغات خوشگل و دیدنی.» با اشتیاق پرسیدند:« پس کو؟» گفت:« توی فرودگاه مسکو جا موند.» دید که همه پکر شدیم و اخم کردیم، با ادبیات خاص خودش گفت:« هدیه شما یه سفره به یاد موندنیه.» و چون عروسی دختر ایران در پیش بود. گفت: بعد از عروسی ساک هاتون رو ببندید. این نگفتن ها و در هول و ولا گذاشتن ها، شگرد حسین بود که آدم را تشنه می کرد. زهرا گفت:« بابا می‌بردمون چین.» و سارا کودکانه جواب داد:« شایدم مالزی یا به یه کشور اسلامی که بشه خرید کنیم.» و من که می‌دانستم هیچ کدام از این گزینه ها، به مخیله حسین خطور نکرده سکوت می‌کردم تا بچه ها با حدس‌های خود، سرگرم شوند. موعد عقد دختر ایران رسید. همه برای مراسم به دفترخانه رفتیم. ایران که همچنان چشم به آسمان دوخته بود توی خانه ماند و دل من پیش او. توی دفترخانه چند بار به جای ایران اشک شادی ریختم وقتی به خانه برگشتم، دستان سردش را میان دستانم کره زدم و برایش گفتم که دختر او عروس شده و گفتم که جای او چقدر خالی بود و گفتم و داشتم میگفتم که دیدم اشک میان چشمانش حلقه زد و از گوشه چشم روی گونه، غلتید. خواب می‌دیدیم یا بیدار بودم. درست می‌دیدم ایران پس از شش سال سکوت، برای اولین بار پاسخ درد دل‌های مرا با اشکش داد. فریاد شادی، اتاق را پر کرد. همه گریه کنان در آغوش هم افتادیم. اشک دیرهنگام ایران، نشانه جوششی درونی بود که امید به خوب شدنش را در ما زنده کرد. با حسین شتابان رفتیم پیش پزشک معالج ایران و خبر اشک ناگهانی اش را دادیم. دکتر برخلاف ما چندان متعجب و شگفت زده نشد و آب سردی بر امید ما ریخت و گفت:« این پاسخ مادرانه یه مورد استثناء بوده، بعیده که دوباره تکرار بشه.» تشخیص دکتر درست از آب درآمد. بعد از آن هرچه با ایران صحبت کردیم. عکس العملی نداشت. ایران همان شد که قبلاً بود. حسین که اوضاع روحی بهم ریخته خانواده را می‌خواست دوباره بازسازی کند، گفت:« ساک هاتون رو بستید برا سفر؟» نگاه پرسان بچه ها را که دید گفت:« نه چین نه مالزی. یه جایی میریم که سالار میدونه کجاس.» زورکی لبخند زدم سارا جنبشی گرفت و کف دستانش را به هم مالید. با خوشحالی گفت:« آخ جون می‌ریم کربلا». ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت نود و یکم چشم حسین به دهن من بود از فحوای کلامش فهمیده بودم که سفر پیش رو بازدید از مناطق عملیاتی سالهای دفاع مقدس است. گفتم:« ساراجان همون روز که بابا گفت، ساک هاتون رو ببندید فهمیدم که میخواد همه رو ببره سفر راهیان نور.» و نگفتم که حسین وقتی مرا سالار خطاب می‌کنه این را فهمیدم. قرار شد یک گروه از فامیل‌ها به سرپرستی برادرانم آقارضا و علی آقا از همدان راه بیفتند و گروه ما از تهران عازم مناطق عملیاتی شویم و شب عید نوروز، همدیگر را در پادگان دوکوهه دزفول ببینیم. حسین گفت:« سفر راهیان نور آدابی داره. ما وقتی به زیارت به امامزاده میریم، اول نیت می‌کنیم، بعد اذن دخول می‌گیریم و زیارت نامه و نماز می‌خونیم. حالا می‌خوایم به زیارت چند هزار امامزاده بریم.» با نیت قصد قربت، سفر را از غرب آغاز کردیم تا سر قرار دوکوهه در شب عید برسیم. برای حسین، سرپل ذهاب، و جبهه قراویز، اوج معنویت و غربت جنگ در سالهای نخست بود. به قصد آنجا از تهران حرکت کردیم و از کرمانشاه رد شدیم و در مسیر جاده به سمت اسلام آباد، کنار تنگه چارزبر ایستادیم. حسین مختصری از اتفاقات آخرین روزهای جنگ در سال ۱۳۶۷ را بازگو کردو گفت:» بعد از پذیرش قطعنامه سازمان ملل از سوی ایران، اعضای سازمان منافقین که تا اون موقع تو عراق بودن. هوس رسیدن سه روزه به تهران زد به سرشون. یه مشت دختر و پسر با تانک و توپ و پشتیبانی هواپیماهای صدام از عراق حرکت کردن، اما توی این تنگه افتادن تو کمین رزمندگان. نصفشون اینجا کشته شدن بقیه هم فرار کردن، رفتن عراق.» حسین هیچ حرفی از نقش خودش در هدایت نیروها برای مقابله با منافقین نزد. اما من از این و آن شنیده بودم که او و شهید صیاد شیرازی، اولین فرماندهانی بودند که در این معرکه حاضر شدند. او طوری خاطره می‌گفت که اگر کسی در دوران دفاع مقدس، او را ندیده بود و بازندگی اش آشنا نبود، گمان می‌کرد که در تمام سال‌های جنگ، توی خانه نشسته بوده و اصلاً هیچ نقشی در دفاع از این مرزوبوم نداشته است. یاد حرف‌های صبحش در مورد آداب زیارت افتادم. یقین داشتم که این تعریف از خود نکردن از نظر او، جزء آداب زیارت است، زیارتی که باید خود را ندید اما گویی که او نه اینجا، که همه جا و پیوسته در حال زیارت بوده. چرا که از روزی که او را می‌شناختیم هیچ جا خودش را ندیده بود. بعد از ظهر به سرپل ذهاب رسیدیم. زمین برخلاف همدان، سرسبز و با طراوت بود و بوی بهار می آمد. مردم سرپل ذهاب به خانه و کاشانه شان بازگشته بودند. یاد روزی افتادم که در سال ۱۳۶۳، وارد این شهر شدم. شهر سوت وکور و خالی از سکنه ای که انفجار توپ و خمپاره، جای جای شهر را زخمی کرده بود. فکر کردم که اول به پادگان ابوذر می‌رویم اما به قبۀ «احمد بن اسحاق» رفتیم. حسین گفت:« باوجود اینکه شهر زیر آتیش بعثی ها بود، با محمود شهبازی خودمونو می‌رسوندیم زیر این سقف. محمود با صوت زیبایی قرآن می‌خوند. احساس می‌کردم که این حرم رو بال ملائکه خداس و توپ و خمپاره زخمیش نمی‌کنه.» حرکت کردیم و به تنگه قراویز، زیر ارتفاع قراویز در جاده قصرشیرین رسیدیم. در تمام سال‌هایی که با حسین زندگی کردم، به هیچ جبهه ای به اندازه قراویز اشاره نکرده بود. می‌گفت:« قراویز اولین جبهه در اولین روزهای جنگ بود که با دوستام روی اون جنگیدیم. بیشتر بچه های سپاه همدان تو سال اول جنگ، روی این ارتفاع شهید شدن اما نذاشتن پای دشمن به سرپل ذهاب برسه.» بیشتر از همه با بغض و حسرت از محمود شهبازی یاد کرد و گفت:« باشهبازی از جبهه قراویز به جبهۀ تنگه کورک رفتیم. تنگه کورک دقیقاً پشت اون کوهه» و سلسله ارتفاعات بلندی به نام بازی دراز را نشانمان داد و تعریف کرد:« ۵۰۰۰ نفر رزمنده ایرانی در عملیات مطلع الفجر در محاصره عراقیا بودن. باشهبازی، تمام نیروهای داوطلب سپاه همدان را روی ارتفاع تنگ کورک بردیم تا بعثيا رو به خودمون مشغول کنیم. سه شبانه روز، گرسنه و تشنه روی ارتفاعات کورک جنگیدیم. خیلی شهید و مجروح دادیم، اما موفق شدیم فشار رو از اون جبهه محاصره شده برداریم و حلقه محاصره رو بشکنیم. بعد از این عملیات با محمود شهبازی، حاج احمد متوسلیان و ابراهیم همت به دو کوهه رفتیم و تیپ ۲۷ محمد رسول الله رو تشکیل دادیم. حالا هم از همین جا، یک راست میریم الله دوکوهه.» شب عید به دوکوهه رسیدیم. گروه فامیل از همدان به ما ملحق شدند و در ساختمان‌های بتونی که از همان سال‌های جنگ باقی مانده بود، مستقر شدیم. روی در اتاق‌ها اسم شهدا نوشته شده بود و ما که اینجا را تجربه نکرده بودیم، عطر و بوی حضور شهدا را که داخل این اتاق‌ها، نماز شب می‌خواندند، احساس می کردیم. ساعت تحویل سال یک نیمه شب بود. وقت تحویل سال، همه کنار هم بودیم. سال که نو شد، چند توپ به علامت حلول سال نو، شلیک شد. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
◾️حضرت محمد صلی الله علیه و آله: هرکس که بدون علم و آگاهی کار کند، بیش از آنکه اصلاح کند، خراب کند. (بحارالانوار ج۷۴ ص۱۵۰) @saghebin
🍀 هنرمندانه زندگی کن ✅ قناعت، کلید رضایت از زندگی است. شخص قانع برای کسب روزی تلاش می کند ولی به آنچه خدا روزی اش کرده، اکتفا می کند. چنین کسی نه معترض است و نه احساس ناکامی می کند؛ در نتیجه از زندگی خود احساس رضایت خواهد کرد. ☑️ تفاوت فرد قانع با فرد حریص، تنها یک چیز است: آرامش؛ چیزی که فرد قانع از آن بهره مند و فرد حریص از آن محروم است. امام صادق میفرمایند: «به آنچه خدا قسمت تو کرده قانع باش، تا زندگی ات با صفا شود.» 📗 قصص الانبیا، ص١٩۵ @saghebin
‌🔻 ارتش دو دقیقه‌ای رضاخان! 🔹 ارتش بزرگ رضاخان به اندازه‌ای اُبهت داشته که "مسعود بهنود" مجری و کارشناس شبکه BBC در کتابش نوشته: آخرین روز مرداد ۱۳۲۰ در مانور ارتش در همدان، رضاشاه در حضور ولیعهد و دولتمردان دست به سینه خود، از (ژنرال ژندار) مستشار فرانسوی دانشکده افسری پرسید: این ارتش در برابر هجوم قوای بیگانه، چقدر مقاومت می‌کند؟ 🔸ژنرال فرانسوی فورا جواب داد: دو ساعت، قربان! 🔹شاه اخم‌هایش را در هم کشید، متملقان، دور و بر ژنرال ریختند که چرا به اعلیحضرت چنین جوابی داده است. 🔸 او در پاسخ گفت: این را گفتم اعلیحضرت خوشحال شوند وگرنه دو دقیقه هم نمی‌تواند. 🔹و دقیقا پیش‌بینی ژنرال فرانسوی بعد از حمله متفقین به ایران به حقیقت پیوست و ارتش رضاخان نتوانست حتی لحظه‌ای در برابر آنها مقاومت کند. 📕 منبع: کتاب از سید ضیاء تا بختیار نوشته مسعود بهنود ص۱۶۹ /پهلوی بدون سانسور @saghebin
این‌جواب‌کسانیه‌که‌تا‌بحث‌‌ میشه‌یاد‌مشکلات‌دیگه‌میفتن‌، درصورتی‌که‌هر‌مسئله‌ای‌باید‌در‌جای‌خودش رسیدگی بشه @saghebin