سهیلا:
بسم الله الرحمن الرحیم
اوایل اردی بهشت 99 بود. قرار شد گاهی کلاس ها را با نرم افزاری که مدرسه تدارک دیده برگزار کنیم. رفتم. کلاس برگزار شد و تمام. هوای صبحگاهی اردی بهشت دلم را مجبور کرد که بخواهد مسیر مدرسه تا خانه را پیاده برگردم. خیابان خلوت تر از آنی بود که باید. چقدر پیاده و تنها رفتن در این هوا می چسبید. احساس تازگی عجیبی داشتم. نوبرانه! مثل شبنم بر برگ های نورسته ی بهاری. فهمیدم مدت هاست این حال و هوا را نداشته ام. روزهایی زیادی است که برای رفتن و آمدن فقط عجله کرده ام! باید زود می رفتم که دیر نشود. زود برمی گشتم که بچه ها بیش از این تنها نباشند. خیال است دیگر. لعنتی به همه جا سفر می کند. خیال و خاطره و ... سریع کارهایم را در آزمایشگاه جمع و جور می کردم. می دانستم مرضیه منتظرم می ماند. حوالی هشتاد و هشت بود. آن روزها مرضیه در دانشگاه پیام نور خوانسار، ادبیات درس میداد و من آزمایشگاه فیزیک. تمام مسیر دانشگاه تا میدان امام را برایم شعر می خواند. یادم آمد چقدر پیاده روی دوست دارم. یادم آمد چقدر جای یک رفیق شعر بلد در زندگیم خالی شده. یادم آمد چقدر سریع و تند زندگی می کنم. چقدر نگرانم! نگران بچه ها! احساس کردم انگار یک جاهایی خودم را جا گذاشته ام. دست خودم را باید می گرفتم و ازعمق به سطح زندگی می رساندم. باید برمی گشتم و سراغ دوستان زیاد ندیده ام را می گرفتم. همان آدم های حال خوب کن. من همیشه معتقد بوده ام بیرون از وجود آدمی، چیزی برای جستجو وجود ندارد. حال خوب و بد تویی. اما آدم ها همیشه مهم بوده اند و شاید مهم بودنشان در ردپایی است که بر درون ما می گذارند. با مرضیه تماس گرفتم. برایم از فرصت شیرازی خواند: «گفتمش باید بری نامم زِ یاد، گفت آری می برم نامت زیاد». معتقد بود کمی آن طرف تر این روزها، که بچه هایمان بزرگ تر شوند ما باز هم به هم برخواهیم گشت. به دنیای معناها و مفهوم های مشترکمان که تاریخ و دنیای دوستانه مان را ساخته بودند. من فکر می کنم همین که آدمی گاهی نداشته هایش را، جاهای خالی را، نبودن آدم ها را، فقدان برخی لحظات و حال و هواها را درک کند، حتماً خوشبخت است. این یعنی حواست به خودت، به دلت، به روحت هست. این طوری شاید غصه ی روزهای پیریمان کمتر شود.
✍ سهیلا ملک محمدی
🆔 @s_malekmohamadi
May 11
________
بسم الله الرحمن الرحیم
در یادداشت سی و پنج سالگیاش از دیگری نقل قول کردهاست که «آنکس که رد پایی ندارد، پایی ندارد». آقای آزمایش ۳۵ ساله شده و من فکر می کنم این اتفاق مهمی است. برای بعضی تولدها، یک جامعه باید جشن بگیرد. که آنها به گردن فهم و عقل جامعه حق دارند و آقای آزمایش یکی از مردانیست که زندگیاش را صرف ترویج علم در وطن کرده. آقای علیزاده در پست تولدش، خودش را معرفی کرده پس نیاز نیست مطلب اضافه تری بگویم. اما آنچه که او نگفته این است که «العلم السلطان»؛ من تعبیر شخصی خودم را میگویم. کشوری که مهندسیاش، پزشکیاش، فلسفه و حکمت و ادبیاتش، پیشرو باشد حتماً بر دنیا سروری میکند. برای این پیشروی به آدمهایی نیاز است که منطق بر زندگیشان حکم نکند. دو دوتای این آدمها چهارتا نمیشود. آخر پیشبرد هدفشان به جان کندن است. به جنگ تن به تن با منطقیها. آنها میدانند خوشبختی دسته جمعی در گروه دلال نبودن است. امثال علیزاده معتقدند خدا بندگانش را طبقه بندی کرده. و آنها که بیشتر میفهمند، مهربانترند، برای وطنشان پدرترند، مادرترند، و البته سنگ زیرین آسیاب هم همینها هستند. همین آدمهایی که ماندهاند، میدَوَند، غر نمیزنند، روز و شبشان را به هم میدوزند تا شاید یک نفر بیشتر؛ روز تولد محمد علیزاده برای همهی آنهایی که برای ترویج علم در وطن تلاش میکنند حتماً مبارک است. برای همهی آنهایی که اهل زنده کردن شوق دانستن در وجود آدمهای دیگرند. یادم نیست کجا خواندم که «من از خداوند ممنونم که از بین همهی دوست داشتنیهای دنیا مرا عاشق دانستن کرد» و این عشق بها دارد، و بهایش سنگینتر خواهد بود وقتی بخواهی مزهی این عشق را به بقیه هم بچشانی. چون رئیس آموزش و پرورش، شهرداری، فرمانداری و بقیه معتقدند، این عشقها توجیه مالی ندارد. چون آنهایی هم که اهل کار خیر کردن هستند یا خبر به گوششان نمیرسد یا معتقدند این کارها خیلی هم خیر نیست!
خلاصه اینکه زنان و مردان مروج علم را سر دست بگیریم، به آنها احترام بگذاریم. آنها باعث میشوند بچه های ما که قرار است ایران را اداره کنند به علم علاقمند شوند، وقتی کسی اهل دانستن شد آنوقت عقلش کار میکنند، سواد انجام کار و توان تحلیل پیدا میکند، بعد آنها میفهمند باید جوری کشور را اداره کنند که مردم یک جامعه افزایش قیمت سه برابری را در کمتر از یک سال تجربه نکنند.
میبینید چقدر همه چیز بهم گره خورده؟
____________
پ.ن: خدایا این لذت مطالعه و نوشتن شبانه را از ما نگیر!
✍ سهیلا ملک محمدی
🆔 @s_malekmohamadi
بسم الله الرحمن الرحیم
خوبی اتراق کردن در منزل پدری مرور خاطرات است. مثل امروز که به سالهای کنکور فکر میکردم. روزهایی که سخت درس می خواندیم. با سختکوشی و به سختی؛ گاهی معلم هایی پیدا میشوند که وقتی به گذشته ها بر می گردی فقط دلت میخواهد بد و بیراه نثارشان کنی. معلم هایی که در فکر و مدل تدریسشان انگار عقدههایی تلنبار شده، از جنس به رخ کشیدن نادانی هایت. ببین من بلدم و تو نه!!! سال های پیش دانشگاهی! سالهایی که با نفرت از درس حساب دیفرانسیل و انتگرال گذشت. سالهایی که حتی نمی توانستم یک انتگرال ساده بگیرم. چون معلممان انتگرال گرفتن بلد بود اما معلمی نه. هرچند همه موهایش سفید بود و همیشه این منّت را سر ما میگذاشتند که ایشان لطف کردند که سال آخر خدمتشان را قبول کردند به شما درس بدهند؛ اما از نظر من او معلم نبود. او بیشتر از آنکه معلم باشد یک بِرَند پوشالی بود. از بس که معلم قَدَر دیگری نبود، او بزرگ شده بود. مگر میشود فراموش کرد، انبوه تست های بسیار سختی را که جلوی ما میگذاشت که حلشان کنیم و ما بلد نبودیم و هیچگاه یادمان نداد که چطور حلشان کنیم. به فاصله چند سال بعد به لطف دانشجوی رشته فیزیک شدن می توانستم انتگرال های دوگانه و سه گانه را در دستگاه های مختصات مختلف، به طرفةالعینی محاسبه کنم. من دانش آموز ناتوان و تنبلی نبودم. معلم ها یک فرهنگاند. یک جریان؛ مثلاً در شهر خوانسار که معلمی به اسم آقای بدیعی را به خودش دیده بود، شیمی نقطه قوت بود. شیمیمان عالی بود چون یا معلممان آقای بدیعی بود یا معلممان شاگرد آقای بدیعی بوده. سالهای سال تستهای آقای بدیعی بین دانش آموزان خوانساری دست به دست میشد. تست هایی که پر از عقده نبود، پر از نکته و آموزش بود. سخاوتمندانه و دست و دلبازانه! بدون نیاز به کلاس کنکور یا تست اضافه، درس شیمی را عالی میزدیم. یا مثلاً درس زبان انگلیسی. مگر میشود پای درس آقایان رادمنش، محرابی، دهاقین و ... بنشینی و در کنکور درس زبان را پایین بزنی؟ اما امان از درس ریاضی و فیزیک که همیشه کُمیتمان لَنگ بود. بلد نبودیم. معلم هایمان هم نبودند. بلدی درس دادن که فقط نوشتن تعدادی فرمول و اثبات کردنشان که نیست. ما یاد نگرفته بودیم مسئله ها را تحلیل کنیم و مجهول مسئله ها را شناسایی کنیم. بلد نبودیم ریاضیات را در فیزیک بکار بگیریم. معلمهای ریاضی و فیزیکمان هم بلد نبودند. اگر هم بلد بودند خیلی نگران بلد نبودن ما نبودند. من امروز از شرایط درسی دانش آموزان خوانساری چیز زیادی نمیدانم، نمیدانم هنوز هم دانشآموزان، به دو گروه محله پایین و بالا تقسیم میشوند و معلم های مثلاً برند! نصیب دانش آموزان محله بالاست و پایینی ها دستشان خالیست یا نه؟ اما خوب یادم میآید که آن روزها بیعدالتی آموزشی درشهر نیموجبی من بیداد میکرد! هر چند آن روزها را دوست ندارم اما خوب یاد گرفتم که معلمی کنم؛
✍ سهیلا ملک محمدی
🆔 @s_malekmohamadi
صاحب قلم| ملکمحمدی
بسم الله الرحمن الرحیم
💠فضای مجازی، آسیبهای حقیقی؛
انگار دلمان میخواهد همدیگر را له کنیم. معلم، دانش آموز، خانواده؛ معلمی که آرزو می کند کاش تکنولوژی آنقدر پیشرفت کند که حسابی خدمت بچه ها برسد. دانشآموزانی که شاید آرزوی قلبی شان را در قالب یک ویدیو طنز منتشر می کنند و مادرهایی که تازگیها میگویند کاش معلم ها و دانش آموزان قرنطینه می شدند و ما بچه های مان را آنلاین میدیدیم. من عمیقاً این فیلمها را باور می کنم. زمانی که پسرهای خودم دل به درس نمی دهند و علیرغم همه تلاشی که معلم هایشان میکنند لذتی از آموختن نمیبرند، نه خواندن دوست دارند و نه نوشتن. زمانی که خودم از کار با موبایل یا لپ تاپ کلافه می شوم. هر بار که کلاس را شروع میکنم از ذهنم می گذرد که چطور میشود این فضا را جذابتر کرد. با خودم فکر میکنم چطور میتوان نسبت به ساعت های طولانی که بچهها از این مانیتورها استفاده میکنند بیتفاوت بود؟ چطور میتوان بیخیال آسیب های بینایی و استخوانی شد که در آیندهای نه چندان دور، درصد زیادی از این جامعه را درگیر خواهد کرد؟ معتقدم این حرفها اغراق نیست، فقط مثل خیلی وقتها دستگاه سیاست گذار و اجرایی، آینده را نمی بیند و به فکر رفتارهای پیشگیرانه نیست.
این وسط هر از گاهی وقتی گروههای کاری معلمان را نگاه میکنم، پر است از انواع اقسام آیین نامه ها و شیوه نامه هایی که ابلاغ می شود. پر قدرت مثل سالهای قبل!!! بیخیال فشاری که روی خانوادههاست؛ بیخیال فشاری که روی دانشآموز است؛ بیخیال فشاری که روی معلمان است؛
مهم این است که پایان سال وزارت آموزش و پرورش درفش پیروزی را در هوا بچرخاند و اعلام کند: یا اهل العالم! دیدید که نظام آموزشی ما با کرونا چه کرد؟ دیدید با همهی مشکلات، ما همه مسابقات، جلسات و... را بدون کوچکترین مشکلی برگزار کردیم؟ دیدید ما چقدر توانمند بودیم؟ بدون آنکه بدانند یا برایشان مهم باشد، زیر پوست این آموزش مجازی لامصب!!! (بخوانید لامذهب!) چه میگذرد، بدون آنکه بدانند چه چیزهایی و چه افرادی هزینه میشوند. با خودم فکر میکنم چکار باید کرد؟ اما من همچنان که نظم و انضباط برایم مهم است، امسال نسبت به سال گذشته فشار درسی روی بچهها را کمتر کردهام، کمی آرامتر تا اگر خدا بخواهد تمام شود. سلامتی باید برای همهی ما اولویت باشد، اما یادتان باشد اینها زیاد در بخشنامهها منعکس نمی شود؛
استفادهی ابزاری از این شرایط ممنوع!
#سهیلا_ملک_محمدی #فیزیک_بانو
#مدرسه #کلاس #دانش_آموز #تدریس_مجازی #درس #سلامتی #بهداشت_روان #فضای_مجازی
#عجب_تیتری_زدم_خودم_کفم_برید!!!
@s_malekmohamadi
بسم الله الرحمن الرحیم
کسی که ورزش کرده و بدنش گرم شده، از گرمای هوا شاکیه در حالیکه توی همون هوا عدهای سردشونه.
اگه یه دستتون رو بذارین توی آب گرم و اون یکی دست رو توی آب سرد، بعد هر دو دست رو همزمان توی یه ظرف آب بذارین، متوجه میشین، دستی که توی آب گرم بوده، احساس سرما و دستی که توی آب سرد بوده احساس گرما میکنه، تاکید میکنم، دوتا احساس متفاوت اونم در یک فضای مشترک؛
این دو تا مثالی که زدم مربوط میشه به نسبی بودن درک ما، از محیط طبیعی؛
میخوام بگم درک ما از محیط، اینقدر بستگی به شرایط خودمون داره. حس ما از اون چیزی که در اطراف ما میگذره به نیاز ما، و اون چیزی که در درون ما جاریه بستگی داره.
ببینیم داریم با خودمون چه میکنیم.
🆔 @s_malekmohamadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلی را برای طاقچه ی زندگی تون انتخاب کنید که گلدانش را دوست داشته باشد. بماند در طاقچه ی زندگی ؛ عشق کند... عشق بدهد...
دیدن گلی پشیمان از عشق، روی طاقچه ی زندگی تان، خانه ی دل را غمزده می کند
پشیمانی از عشق؛ واگیر دارد
شکستن گلدان؛ رسم قشنگی نیست
مواظب گل و گلدان های زندگیمون باشیم❤️
صبحتان پر از عشق
#علیرضا_اسفندیاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدرسهی زمستانی کاوشکده علوم و فنون
بسم الله الرحمن الرحیم
من میگویم عجب دنیای لقی! یعنی دنیایی که به هیچ جایی بند نیست. البته منصوره _دوست کاشانی_ معتقد است دچار بحران سی سالگی شدم، اما من فکر میکنم این حس و حال بیشتر به بحران چهل میماند تا سی؛ بحرانِ انتخاب ادامهی مسیر، کلنجار شبانه روزی یک زندگی درون پیلهای، (گفتم درون پیله، گاهی واقعاً دلم میخواست مثل لاک پشتها یا حلزونها لاکی داشتم که هر وقت اراده میکردم در لاکم فرو میرفتم و بیرون نمیآمدم! تا هروقت که دلم می خواست)؛ بحران انتخاب نوع غُصهها، انتخاب کتابهای نخوانده، و کارهای باقیمانده. سیوپنج سالگی نصف متوسط عمر یک انسانست. یعنی نصفش رفت و شاید نیمهی دیگری باقی. صدای غُصههای سریالهای تلویزیونی را که میشنوم، جیغ و داد بازیگرها که به گوشم میخورد، با خودم فکر میکنم چقدر پای غصههایی که واقعی نبود، اصالت نداشت، رنج، به این دل تحمیل کردم، چقدر گوشم دروازه ی ورود غصههایی بود که متعلق به من و جنس من نبود و قلبِ بیچاره بهایش را داد. گاهی فکر میکنم ما پای کدام غصه پیر می شویم؟ غصهها مثل طلا هستند، عیار دارند، تقلبی و اصل دارند، مثل غصههای همین موسیقی هایی که نوش جان می کنیم، همینهایی که، آدم پای بعضیشان میخواهد قالب تهی کند از بس که ترانه سرای روان پریشی داشته و ذهن و قلب مخاطب باید بهای آن را بپردازد. مثل اندوه شخصیتهای کتابهای قِصه؛ اما میدانید راستش من میگویم بحران چهل که احتمالاً من به آن دچار شدهام، بحران شیرینی است، بحران انتخاب و عجله!!! بحران تاجر شدن، بحران انتخاب با وسواس، که ترازو دست بگیری و دقیق بشوی و هی به منافعت فکر کنی، _البته منافع برای هر کسی تعریف خودش را دارد_؛ که آدم بیشتر به بهای خستگیها و فرسودگیهایش فکر میکند، بحران چهل تو را از روئای قله به واقعیت دامنه میکشاند. اما، این روزها که خیلی درگیر دستاوردهای زندگیام هستم، جملهای خواندم که خیلی به دلم نشست، شاید هم توجیهی برای تنبلیهایم باشد، اما هر چه که بود برایم دلپذیر و دلنشین بود:
🍎دنیا را باید کمی بهتر از آنچه تحویل گرفتهای تحویل دهی، خواه با فرزندی خوب، خواه با باغچهای سرسبز، خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی، و اینکه بدانی اگر حتی فقط یک نفر با بودن تو ساده تر نفس کشیده است، یعنی تو موفق بودهای./«گابریل گارسیا مارکز»/
💚پ.ن: از لذتهای مادری این است که قصهها و ترانههای روزگار کودکیتان را برای بچههایتان بخوانید و با آب و تاب از مریم نشیبا و شب بخیر کوچولوی رادیو ایران، و محمدرضا سرشار و قصههای ظهر جمعه بگویید.
✍سهیلاملکمحمدی
🆔 @s_malekmohamadi