eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : كَيْفَ يُصْلِحُ غَيْرَهُ مَنْ لاَ يُصْلِحُ نَفْسَهُ؟ 🔸 امام على عليه السلام فرمود : كسى كه خودش را اصلاح نمى كند، چگونه ديگرى را اصلاح مى كند؟! 📚 ميزان الحكمه جلد دوازدهم،محمّد محمّدی ری شهری،صفحه 338؛ عیون الحکم و المواعظ , جلد۱ , صفحه۳۸۳ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 شهید« سید محمدحسین میردوستی» آخرین فرزند خانواده,متولد سیزدهم تیرماه سال 70 از پاسداران یگان صابرین نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که بصورت داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم, حضرت زینب کبری(س) به سوریه رفت و در روز تاسوعای سال 1394 با لبانی تشنه و مانند حضرت ابوالفضل(ع) به دست تروریست‌های تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام، یک فرزند به نام «محمدیاسا» به یادگار مانده است. 🌷 مادر شهید سید محمدحسین میردوستی می گوید: از همان کودکی می‌گفت «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید می‌شود»ولی نمی دانستم این موضوع را از کجا می‌دانست. از بچگی آرزو داشت شهید شود و از بچگی کلمه شهادت در ذهنش بود. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار سید محمدحسین میردوستی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار سید محمدحسین میردوستی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
155.mp3
2.16M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار سید محمدحسین میردوستی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
📄 💞 💟 💑 عشق های افسانه ای درون داستان ها و شعرهای شاعران دلباخته برایش رنگ باخت، وقتی ... ☀️طراوت و شادابی هوای صبحگاهی خواب از چشمانشان ربود. زهرا روبروی علی نشست و گفت: عزیزم، هوای به این خوبی حیف نیس؟ امروزم که جمعه اس، تا کوهم 🏞 راهی نیس، صبحونه رو آماده کنم بریم کوه؟ حیفه بخوابیم؟ 🏡 علی بلند شد. پنجره را باز کرد. خنکی و تازگی هوا را با نفسی عمیق فرو داد. پنجره را بست. رو به زهرا با لبخند گفت: خانومم بساط صبحونه رو آماده کن که میخوام خواسته تو برآورده کنم. ☺️ - آخ جون، پس میبریم انجیر کوهیم بچینم؟ 😊 - چرا که نه؟! مخلص خانوممم هستم. هر جا بخواد میبرمش. 🥪 زهرا خیلی سریع بساط صبحانه را جمع کرد. زهرا و علی با لباس های کهنه مخصوص کوهنوردیشان راه افتادند. فقط کفش هایشان مناسب کوهنوردی نبود. 👞👡 🌳 در مسیر، کنار چند درخت انجیر کوهی ایستادند. انجیر چیدند و دوباره سوار بر موتور، 🏍 مسیر کوه را در پیش گرفتند. از وسط روستا گذشتند. در دامنه کوه، موتور را گوشه ای گذاشتند و بقیه راه را پیاده طی کردند.🚶‍♂دنبال جای دنجی می گشتند تا صبحانه را آنجا بخورند. از مسیر اصلی، بالا رفتند؛ اما جای مناسبی برای صبحانه خوردن پیدا نکردند. راه رفته را برگشتند. 💧 باریکه آب جاری در گوشه ای نظرشان را جلب کرد. جوانی روی صخره کنار آن نشسته بود. زهرا صورتش را در پناه چادر گرفت و به علی چسبید. علی از جوان درباره ادامه آبراه پرسید. جوان سر تا پای آنها را برانداز کرد 👀 و گفت: ادامه اینجا به چشمه می رسه ولی کفشای شما مناسب نیس، خانومم نمیتونه از اونجا بره بالا . 😒 زهرا نگاهی به چادر و کفش هایش انداخت و با خود گفت: اینکه میگه خانوم نمیتونه بره برا چادرمه یا برا کفشامه یا برا جنسیتم؟ اگه برا کفشامه 👡 بهش حق میدم ولی خب مام دل ❤️ داریم با یکم احتیاط میتونیم بی خطر بریم و برگردیم. اگه برا جنسیتمه که حرف بیخودی زده و اگه برا چادرمه، 🧕باید بگم: این پسر سوسولا چی خیال کردن؟ فک می کنن ما چادریا بی عرضه ایم یا با چادر نمیشه از کوه بالا رف؟ اگه لازم باشه به خودمم ثابت کنم با همین وضع ازین راه بالا میرم. 🤔 علی نگاهی سؤالی به زهرا انداخت و گفت: خانوم چی میگی؟ میخوای بریم یا بریم یه جای دیگه پیدا کنیم؟ 😌 زهرا مصمم جواب داد: نه شما جلو برو، منم دنبالت میام. ادامه دارد ... 🖊 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 ! واسعه ات را بعد از ماه مبارک، بر همه مان جاری بگردان و درک و و ماه مبارک رمضان سال آینده را با تحویل قلوبی که به تو نزدیک تر شده اند، به همه مان عنایت بفرما 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💰 🔷 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : اَلْكَرِيمُ مَنْ صَانَ عِرْضَهُ بِمَالِهِ وَ اَللَّئِيمُ مَنْ صَانَ مَالَهُ بِعِرْضِهِ 🔹 امام على عليه السلام فرمود : بزرگوار كسى است كه آبروى خويش را با دارايىِ خود حفظ مى كند و فرومايه كسى است كه دارايىِ خويش را با آبرويش حفظ مى نمايد. 📚 ميزان الحكمه جلد دهم،محمّد محمّدی ری شهری،صفحه 92؛ عیون الحکم و المواعظ , جلد۱ , صفحه۶۸ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 شهیدعلیرضا صفرپور جاجرمی جانباز 30 درصد جنگ تحمیلی به صورت داوطلبانه در دفاع از حرم آل البیت عازم کشور سوریه می‌شود که پس از 2 ماه حضور و نبرد با جریان تکفیری به دست گروهک تکفیری داعش در بامداد روز جمعه 27 فروردین ماه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار علیرضا صفر پور جاجرمی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار علیرضا صفر پور جا جرمی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
156.mp3
2.08M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار علیرضا صفر پور جاجرمی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
📄 💞 💟 ⛰ علی از صخره بالا رفت و زهرا دنبالش. صخره های لیز با کمترین جا پا و آب باریکه ای وسطشان که گاه پهن و پر گیاه می شد، منظره زیبایی بوجود آورده بود. 😨 زهرا گاهی لیز می خورد، اما سریع خودش را جمع و جور می کرد. 👋 گاهی هم علی دستش را می گرفت و او را بالا می کشید. لبه پایین چادرش، خیس و گل آلود شد؛ اما حتی برای لحظه ای فکر صعود از سرش نیفتاد. انتهای مسیر تک درختی قرار داشت.🌳 زهرا به آب جاری از میان صخره ها در ارتفاع سه متری زمین، خیره شد. کنار چشمه، دسته ای گیاه پرسیاووشان به او چشمک زد. 🌿 بالای سینه روبرویی کوه، تورفتگی کوچکی بود. علی مثل بز کوهی 🐐 از آن بالا رفت و به زهرا گفت: بیا اینجا. جای دبشیه برا صبحونه خوردن. منظرش عالیه. 😎 زهرا چادر به کمر زد و از دیواره صخره بالا رفت، به زحمت خودش را کنار علی جا داد. دسته های پرسیاووشان از گوشه و کنار صخره او را جذب خودشان می کردند. 🌿 زهرا تا توانست از آنها چید و درون پلاستیکی ریخت. زهرا و علی صبحانه شان را خوردند و از سینه کش کوه پایین رفتند. زهرا به پر سیاووشان کنار چشمه خیره ماند. 🤔 علی گفت: میخوای برات بچینمش؟ ببین چه برگای سبز و درشتی داره. رو دس همه اوناییه که تو چیدی. 🙄 زهرا نگاهی به سُری صخره انداخت و نگاهی به کفش های علی. گفت: نه، نمیخوام. خطرناکه. 🏃 علی هنوز حرف زهرا تمام نشده بود که از صخره ها به طرف چشمه بالا رفت. زهرا با صدایی لرزان گفت: ارزششو نداره. بیخیالش شو.😱 🤓 اما علی فقط دسته رقصان پرسیاووشان را می دید. 🌿 التماس های زهرا را نمی شنید. 😰 زهرا با چشمانی لرزان به علی خیره شد. پاکت پرسیاووشان را درون دستش فشرد. علی به پرسیاووشان 🌿 نزدیک شد، 👋 دستش را جلو برد، زهرا کفش های سُر علی را دید که روی صخره خیس و لیز آنجا تاب نیاورد. در کسری از ثانیه مثل بچه کوچکی روی سرسره طبیعت سر خورد. 😧 زهرا زمان زیادی برای تصمیم گیری نداشت. پشت سرش تک درخت قرار داشت. 🌳 در همان زمان که علی داد میزد: برو کنار، 😵 🤔 با خودش محاسبه کرد: اگه کنار برم ممکنه سرش محکم به زمین یا درخت پشت سر بخوره و بیهوش بشه اونوقت من تنها اینجا چه خاکی بر سر کنم. حداقل میتونم از ضربه ای که قراره تو برخورد با زمین داره اینجوری کم کنم. کاش علی بچه بود، بغلمو باز می کردمو می گرفتمش. 😏 😦 زاویه ایستادنش را تنظیم کرد. درست زیر پای علی ایستاد. زهرا لحظه برخورد را حس نکرد. علی بعد از برخورد با زهرا به طرف چپ مایل شد و سرش روی سنگی با زمین برخورد کرد. 🤕 زهرا، وضع جسمی اش برایش مهم نبود، فقط علی را می دید. تمام دنیایش علی بود. 🌏 وقتی سر علی با سنگ برخورد کرد، تمام دنیا جلو چشمانش تار شد. 🌑 قلبش داشت از حرکت می ایستاد. فورا بلند شد. بالای سر علی رفت. تمام پشت شلوار علی گلی بود.👖 علی هم ترسیده بود، 😰 نمی دانست زهرا در چه حال است. دلش تاب نداشت. 💓 مثل فنر از جا پرید. به خودش نگاهی انداخت. خیس شده بود. 😳 نگاهی به سر تا پای زهرا انداخت. نفس راحتی کشید. 😊 با مهربانی گفت: نگفتم برو کنار. همش با خودم می گفتم الان با این هیکلم میفتم روی این جثه استخونیتو لهت میکنم. 🙃 - اگه لهم میشدم مهم نبود. شما طوریت نشده که؟ 🚶 علی ایستاد. زانوی پای چپش به اندازه پرتقالی 🍊 ورم کرده بود. به زهرا گفت: الان داغم. هیچ حسی ندارم. تا از درد، خبری نشده باید بریم. اگه پام در رفته باشه و دردش شروع بشه دیگه نخوایم تونس از اینجا بریم بیرون. تو که چیزیت نشده؟ 😄 زهرا خنده ای کرد. با دست نمدارش گل های لباس علی را گرفت و گفت: نه له نشدم. 🧕 زهرا چادر خیسش را محکم به کمر بست. علی مراقب بود زیاد به پای مصدومش فشار نیاورد. در عین حال هر دو با آخرین سرعت ممکن لیز خوردند. پریدند. جست و خیز کردند و با لباسهای خیس به طرف موتورشان رفتند. 💓 قلب هایشان مثل قلب جوجه گنجشکی تند تند می زد. به خانه رسیدند. 🚿 علی دوش گرفت. زهرا روی ورم زانوی او را با دستمالی بست. علی گفت: خیلی کار اشتبایی کردیم با اون کفشا از اون صخره های سر بالا رفتیم. ایندفه تا کفش مناسب نداشته باشیم، کوه نمیریم. 👟 💑 آن روز علی، عشق حقیقی را پای چشمه با چشمان خودش دید، عشقی فراتر از عشق های افسانه ای. 🖊 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚫 🔷 قَالَ الإمامُ عليٌّ عليه السلام : اَلسَّامِعُ لِلْغِيبَةِ كَالْمُغْتَابِ . 🔹 امام على عليه السلام فرمود : شنونده غيبت، مانند غيبت كننده است. 📚 ميزان الحكمه جلد هشتم،محمّد محمّدی ری شهری،صفحه 605؛ غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۶۲ ،حدیث1171 ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 همسر شهید اسماعیل زاهدپور: هر کسی در زندگی هدفی دارد و هدف همسر من این بود که مدافع اسلام باشد و بر این اساس مدافع حرم آل البیت شد. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار اسماعیل زاهدپور قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار اسماعیل زاهدپور قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
157.mp3
2.02M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار اسماعیل زاهدپور قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh