195.mp3
2.14M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار رضا صفار هرندی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
⁉ #حواسمان_هست؟
❌ ترویج عمل حرام توسّط فرقه های صوفیه
فرقه های صوفیه با بدعت های آشکار و استفاده ابزاری از مفاهیم و مضامین ناب شریعت اسلامی، توانسته اند برای مسلک فرقه ای خود ، آداب و رسوم انحرافی مختلفی ایجاد کنند.
یکی از آداب و رسومی که امروز #فرقه های صوفیه برای جلب افکار عموم مردم به شدت آن را رواج می دهند رقص #سماع است.
رقصی که همراه با نواختن موسیقی وحرکات موزون ، انسان را از حالت عادّی خارج می نماید که این امر مبنای حرمت رقص سماع است و فتوای مراجع عظام را در این خصوص بیان شده.
بانگاهی به مکتوبات به جا مانده از روسای فرقه های صوفیه، به انحرافات متعدّدی مواجه شدیم که پارا فراتر از این گذاشته اند.
در دوره های مختلف، در اجرای برنامه سماع علاوه بر رقص و موسیقی، مفاسد دیگری هم صورت می گرفته است. من جمله اختلاط زن و مرد و شاهد بازی را نام برد.
همچنین در آثار مشایخ صوفیه آمده است که سماع را بالاتر از نماز مطرح کرده و آن را مانند فریضه ای از فرائض برای مریدان واجب می دانند.
در حال حاضر سران فرق تصوف در ممالک اسلامی، با توجیهات بی مایه و سخیف می خواهند این بدعت آشکار را به عنوان یک امر عرفانی و معنوی در میان مسلمانان جلوه دهند تا بتوانند آزادانه در مراسم هایش خانقاهی خود، آن را اجرا کنند.
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
💞 #گذشت_بهاره
✅ #قسمت_هشتم
🔸 لبخند سنگینی روی لبان فائزه نشست. گفت: شاید پسر داییم این کار را نکند. ولی زن داییم را من بهتر از شما می شناسم. حتما او را راضی خواهد کرد تا تن به این وصلت نامیمون بدهد.
🔹 لبخند محوی روی لبان بهاره نقش بست. آهسته گفت: من شوهرم را خوب می شناسم، این کار را نخواهد کرد.
🔸 فائزه دستش را روی زمین اهرم کرد. هیکل سنگینش را با هن و هنی از جا کند. بلند شد. چشمکی زد و به بهاره گفت: این چادر را زود برایم آماده کن برای عروسی پسر دایی میخواهم سر کنم.
🔹 دل بهاره ریخت. به زحمت خندید. در حالی که فائزه را بدرقه می کرد گفت: سعی می کنم هر چه زودتر آماده اش کنم.
🔸 بهاره پشت سر فائزه رفت. پشت بند در را بست. در ورودی پذیرایی را قفل کرد، نواری داخل ضبط گذاشت، کلید روشن آن را زد، پیچ صدا را تا آخر پیچاند. گوشه اتاق نشست، زانوانش را بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت و بلند بلند گریه کرد. فائزه، حمید و مادرشوهرش جلو چشمانش رژه می رفتند. هر کدام حرفی می زدند. مادر شوهرش می گفت: عروس دکتر نمی روی؟ بچه ام پشت می خواهد، بچه می خواهد، نمی بینی چطور با بچه های خواهر، برادرهایش بازی می کند؟بچه ام گناه دارد.
🔹 حمید می گفت: حرف های مادرم را جدی نگیر. مادرم دوستت دارد. این حرف ها را هم از روی سوز دل می گوید. ما باید زندگی خودمان را بکنیم. زندگی را به خاطر این حرف ها به کام خودت و من تلخ نکن.
🔸 فائزه قاه قاه می خندید و می گفت: بدبخت شدی رفت. حواست پرت بود، شوهرت را ازت گرفتند.
🔹 چیزی درون دلش چنگ انداخت. سرش درد گرفت. بدنش از کنترل او خارج شد، بهاره این حالت ها را خوش داشت. کمی آرام شد. با خود فکر کرد: بود و نبودم چه ضرری به دیگران می رساند؟ بودنم که همه اش ضرر است، حمید بچه میخواهد، مادر شوهرم میخواهد پسرش مقطوع النسل نباشد، حالا هم که قرار است هوو را تحمل کنم. شاید بعد آن قرار است سِمَت کلفتی او را هم به من بدهند. این بودن چه سودی دارد. اما وقتی نباشم. حمید از بند تعهد به من و پایبندی به زندگیمان آزاد می شود. با خیال راحت ازدواج می کند. بچه دار می شود. مادرش خوشحال خواهد بود و من هم به درک.
🔸 بلند شد. اشک هایش را با پشت دست پاک کرد. کلید خاموش ضبط را فشار داد. به طرف آشپزخانه رفت. جعبه کمک های اولیه را برداشت. آن را روی اپن گذاشت. تمام قرص های داخلش را خالی کرد. همه را از درون جلد بیرون آورد. روی سنگ اپن تپه کوچکی از قرص درست شد. آنها را کف دست ریخت. همه را با هم بلعید. حنجره اش از تلخی قرص ها و زیادیشان درد گرفت و سوخت. این درد و سوزش برای بهاره لذت بخش بود.
🔹 بهاره ، جعبه را سر جایش گذاشت. بسته خالی قرص ها را درون سطل ریخت. سرش سنگین شد. آشپزخانه دور سرش چرخید. سرش را محکم گرفت. از آشپزخانه بیرون رفت. تمام دل و روده اش می خواست از حلقش بالا بیاید. نگاهی به دور تا دور پذیرایی انداخت. همه جا تاریک و محو شد. پشیمانی راه نفسش را گرفت. سعی کرد از روی زمین برخیزد. قدری از زمین فاصله گرفت. به دیوار چنگ انداخت. ایستاد. خواست قدم از قدم بردارد که نقش بر زمین شد. چشمانش را به آرامی باز کرد. نور اتاق چشمانش را زد. چشمانش را بست. دستی آهسته روی شانه اش قرار گرفت. صدا زد: مامان بهاره، نمی خواهی بیدار شوی؟ حتما کوچولو گرسنه است.
🔸 بهاره با احتیاط چشمانش را گشود و سرش را به طرف صدا چرخاند. خانم پرستار به او لبخند زد و گفت: چه عجب خانم، بیدار شدید؟ الحمدلله حال هر دوتان خوب است.
🔹 بهاره چشمانش را دراند و گفت: هر دو؟
🔸 پرستار مکثی کرد. پرونده بهاره را پایین تخت سر جایش گذاشت و گفت: خدا رحمت کرده که شوهرت زود به فریادت رسیده است. معده ات را کامل شستشو دادیم. برای اینکه از حال عمومیت آگاه شویم آزمایش خون کلی از شما گرفتیم و معلوم شد باردار هستی.
🔹 - باردار؟ ولی من که ...
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها
هر چه #بدی در #افکار ، #گفتار ، #رفتار و #اعمال مان داریم از ما بگیر
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✅ #نیکی
🌳 قَالَ الإمامُ عليٌّ عليه السلام: غَارِسُ شَجَرَةِ اَلْخَيْرِ تَجْتَنِيهَا أَحْلَى ثَمَرَةٍ .
🎁 امام علی علیه السلام فرمود:آن که درخت نیکی می کارد، شیرین ترین میوه را از آن می چیند.
📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۴۷۵
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 شهید رضا فصیحی: برادران لبنانی به ما اجازه نمیدادند با اسرائیلیها بجنگیم و لبنانیها میگفتند شما فقط برای تبلیغ دین به اینجا آمدهاید. اما یک شب زمانی که سربازان اسرائیلی درخواب سنگین فرو رفته بودند بچههای ایرانی از فرصت استفاده کردند و عکس حضرت امام خمینی (ره) را بردند و به تانکها و کلاههای سربازان اسرائیلی چسباندند و برگشتند. فردا صبح سربازان اسرائیلی با دیدن عکس امام وحشت و از ترسشان حدود ۲۰ کیلومتری عقبنشینی میکنند. این اتفاق خوش و این پیروزی باعث خوشحالی نیروهای حزبالله لبنان میشود چراکه آن زمان تازه حزبالله لبنان شکل گرفته بود.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار رضا فصیحی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار رضا فصیحی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
196.mp3
1.94M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار رضا فصیحی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
💞 #گذشت_بهاره
✅ #قسمت_نهم
🔸 - امیدوارم با این کاری که کرده ای مشکلی برای بچه ات پیش نیاید.
🔹 هشت ضلعی گرمای نفس های تند زن را بلعید. زن از او فاصله گرفت. دست از او برداشت. آرام، مثل دانه برفی روی زمین آب شد. زن کوتاه قد کنارش نزدیک او رفت. گفت: مادر چرا روی زمین ولو شدی؟ بلند شو ، سرما می خوری. هزار مدل مرض می گیری. اینطوری از آقا شفای بچه ات را بخواهی فایده ندارد.
🔸 بهاره آرام گفت: مامان ولم کن. بگذار تو حال خودم باشم. اگر آقا بچه ام را شفا ندهد دیگر زندگی برایم معنا ندارد. تا الان هم خیلی زجر کشیده ام. شما خبر ندارید.
🔹 زن خم شد. روی صورت بهاره دست کشید. اشک هایش را پاک کرد. با مهربانی گفت: خوب عزیز دلم برای این است که مادرت را محرم رازت نمی دانی. به من می گفتی. حداقل اگر دردی نمی توانستم از دلت بردارم، غمت سبک تر می شد و راحت تر می توانستی تحمل کنی. شاید آنوقت دست به کاری نمی زدی که نتیجه اش این بشود.
🔸بهاره عصبانیتش را فرو خورد. به طرف ضریح برگشت با خود گفت: خدایا من چه کنم؟ تا کی قرار است عذاب ببینم؟ همین مانده بود که مادرم سرزنشم کند. خدایا من اشتباه کردم. اما خیلی وقت است از کرده ام پشیمانم. خدایا اینجا آمده ام تا این آقای مهربان را واسطه قرار دهم و او شفاعت من را نزد تو بنماید تا از سر تقصیرم بگذری و طفلم را شفا دهی.
🔹چند دقیقه مکث کرد. زبان گشود: آقا جان دستم به دامنت . . . از این عذاب نجاتم بده.
🔸ناگهان صدای گوشی همراه بهاره رشته کلامش را گسست. دستش را داخل کیف فرو برد. کیف پول، دفترچه بیمه، دسته کلید را لمس کرد تا دستش به گوشی همراهش رسید. آن را بیرون آورد. فائزه بود. جواب داد: بله، بفرمایید.
🔹- سلام بهاره جان، فائزه ام. دارم برای زایمان می روم. شنیدم رفتی مشهد. گفتم زنگت بزنم هم حلالیت بطلبم هم بگویم دعایم کنی تا این سومی جان سالم به در ببرد.
🔸- چه چیزی را باید حلال کنم؟ تا اینجا به خیر گذشته إن شاءالله این مرحله آخر هم به خیر خواهد گذشت.
🔹- راستش آن روز که برای بریدن چادر آمدم دروغ گفتم. فکر نمی کردم آنقدر بهم بریزی که دست به خودکشی بزنی. مادر شوهرت از من خواسته بود تا طوری با شما صحبت کنم که نسبت به زندگی ات سرد شوی و دست از زندگی و شوهرت برداری. وقتی خودت با دست خودت تقاضای طلاق می کردی هم به نفع جیب شوهرت می شد هم اینکه او دیگر گوش به حرف مادرش می داد و با هر که او می پسندید ازدواج می کرد. الان من از کرده خودم پشیمانم. مادر شوهرت هم با سکته ای که کرد و نصف صورتش فلج شد به ثمره کارش رسید. بهاره جان حلالم کن. به آن امام رضایی که کنارش هستی قسمت می دهم از سر تقصیرم بگذر. نمی خواهم به خاطر گناهی که در حق تو کرده ام بعد از نه ماه سر دل کشیدن این بچه، خدا او را از من بگیرد.
🔸بهاره شوکه شده بود. نتوانست هیچ حرفی بزند. فائزه گفت: عزیزم حلالم می کنی؟
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها
از تو می خواهیم که ما را #یاری کنی تا در راه تو #گام برداریم و جزء #هدایت یافتگان شویم و نصرتمان ده که با #دشمنان #دین تو ستیز کنیم.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✅ #حق_زن
🌺 قَالَ عَلِيِّ بْنِ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِمَا السَّلاَمُ:وَ أَمَّا حَقُّ اَلزَّوْجَةِ فَأَنْ تَعْلَمَ أَنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ جَعَلَهَا لَكَ سَكَناً وَ أُنْساً فَتَعْلَمَ أَنَّ ذَلِكَ نِعْمَةٌ مِنَ اَللَّهِ عَلَيْكَ فَتُكْرِمَهَا وَ تَرْفُقَ بِهَا وَ إِنْ كَانَ حَقُّكَ عَلَيْهَا أَوْجَبَ فَإِنَّ لَهَا عَلَيْكَ أَنْ تَرْحَمَهَا
🌸 امام زين العابدين عليه السلام فرمود : حقّ زن اين است كه بدانى خداوند عزّ و جلّ او را مايه آرامش و انس تو قرار داده است و بدانى كه اين نعمتى استكه خداوند به تو داده ؛ پس او را گرامى دارى و با وى نرمخو باشى ، هر چند حقّ تو بر او واجب تر است، اما حقّ وى بر تو اين است كه با او مهربان باشى .
📚 مکارم الأخلاق , جلد۱ , صفحه301؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۷۱ , صفحه۲
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد
دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا
ز پشت پرده غیبت به ما نظر دارد
🍀 اللهم عجل لولیک الفرج🍀
📝 @sahel_aramesh