eitaa logo
تنها ساحل آرامش
71 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : إِنَّمَا أَخَافُ عَلَيْكُمُ اِثْنَتَيْنِ اِتِّبَاعَ اَلْهَوَى وَ طُولَ اَلْأَمَلِ أَمَّا اِتِّبَاعُ اَلْهَوَى فَإِنَّهُ يَصُدُّ عَنِ اَلْحَقِّ وَ أَمَّا طُولُ اَلْأَمَلِ فَيُنْسِي اَلْآخِرَةَ . الکافي , جلد 2 , صفحه 335 امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: همانا من از دو چيز بر شما مى‌ترسم:پيروى از هواهاى نفسانى و آرزوهاى دراز. اما نتيجه پيروى از هوا،اين است كه انسان را از حق،باز مى‌دارد و اما آرزوى دراز سبب فراموشى آخرت مى‌شود. @sahel_aramesh
به صورت پر مهر مادر خیره شده بود. مادر بافتنی می بافت. صدایی از بیرون خانه سکوت بینشان را شکست. -نان خشکیه. نان خشک. از مادر پرسید:«نان خشک نداریم، ببرم به نان خشکی بدهم؟» ترسی در وجود مادر نشست. کاموا را کنار گذاشت. دستان کوچکش را گرفت و گفت:«دخترم، شما هیچ وقت نباید دم در بروی. بچه دزدها شما را می دزدند.» دختر با تعجب پرسید:«این آقا که بچه دزد نیست. نان خشک می خرد.» مادر می خواست هر طور شده او را متقاعد کند. جواب داد:«بعضی ها الکی می گویند نان خشکی تا بچه ها فریب بخورند و از خانه بیرون بروند و آن ها را بدزدند.» دختر سری تکان داد. باشدی گفت و دیگر حرفی نزد. مادر نکته ای را بیاد آورد و گفت:«دخترم یادت باشد، اگر آقایی داخل کوچه بستنی یا شکلات تعارفت کرد و تو تنها بودی از او نگیر.» دختر چشمهایش گشادتر از قبل شد و گفت:«آخر چرا؟ شاید دوستم دارد و می خواهد شکلاتم بدهد.» مادر لبخندی زد و گفت:«شاید هم می خواهد فریبت بدهد و تو را بدزدد. بعد خدا عالم است چه بلایی سرت می آورد. حتی اگر تنها بودی سوار ماشین یا موتور هیچ مرد غریبه ای نشو.» ترس وجود دختر را گرفت. به مادر گفت:«چه مردم بدی هستند. چرا نمی توانند ببینند ما مثل بچه آدم زندگیمان را بکنیم؟ همیشه می خواهند ما را بدزدند.» مادر لبخندی زد و گفت:«اگر حواسمان جمع باشد و به کسی که نمی شناسیم اعتماد نکنیم و حتی بدون مادر و پدر با آنهایی که می شناسیم جایی نرویم. هیچ اتفاقی نمی افتد.» دختر خندید. دستان مادر را بوسید. دوباره محو صورت مهربانش شد. @sahel_aramesh
👬 گاهی وقت ها بعضی افراد ادعای می کنند؛ 👬 اما بعد از گذشت مدتی متوجه می شوی فریبت داده اند. 👬 واقعی برایت نبوده است. 👬 دوست داری بدانی دوست واقعی چه شرایطی دارد؟ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: لاَ تَكُونُ اَلصَّدَاقَةُ إِلاَّ بِحُدُودِهَا فَمَنْ كَانَتْ فِيهِ هَذِهِ اَلْحُدُودُ أَوْ شَيْءٌ مِنْهَا فَانْسُبْهُ إِلَى اَلصَّدَاقَةِ وَ مَنْ لَمْ يَكُنْ فِيهِ شَيْءٌ مِنْهَا فَلاَ تَنْسُبْهُ إِلَى شَيْءٍ مِنَ اَلصَّدَاقَةِ فَأَوَّلُهَا أَنْ تَكُونَ سَرِيرَتُهُ وَ عَلاَنِيَتُهُ لَكَ وَاحِدَةً وَ اَلثَّانِي أَنْ يَرَى زَيْنَكَ زَيْنَهُ وَ شَيْنَكَ شَيْنَهُ وَ اَلثَّالِثَةُ أَنْ لاَ تُغَيِّرَهُ عَلَيْكَ وِلاَيَةٌ وَ لاَ مَالٌ وَ اَلرَّابِعَةُ أَنْ لاَ يَمْنَعَكَ شَيْئاً تَنَالُهُ مَقْدُرَتُهُ وَ اَلْخَامِسَةُ وَ هِيَ تَجْمَعُ هَذِهِ اَلْخِصَالَ أَنْ لاَ يُسْلِمَكَ عِنْدَ اَلنَّكَبَاتِ . الکافي , جلد 2 , صفحه 639 امام صادق عليه السّلام فرمود: دوستى از روى راستى و درستى نباشد جز با شرائط‍‌ آن پس هر كه در او آن شرائط‍‌ يا پاره‌اى از آنها باشد او را اهل چنين دوستى بدان و كسى كه چيزى از آن شرائط‍‌ در او نباشد او را باين گونه دوستى نسبت مده. اولش اينكه نهان و عيانش براى تو يكسان باشد. دوم اينكه زيب و زينت تو را زينت خود داند، و زشتى تو را زشتى خود شمرد. سوم اينكه رياست و دارائى حالش را نسبت بتو تغيير ندهد. چهارم اينكه از آنچه توانائى دارد نسبت بتو دريغ نكند. پنجم - كه همۀ اين خصلت‌ها را در بردارد - اينكه هنگام بيچارگى و پيش آمدهاى ناگوار تو را رها نكند. @sahel_aramesh
🍀 حسین را کنار مسجد دیدم. با عجله به سمت یکی از مسئولین بسیج رفت. بلند صدایش کردم:«حسین. آقا حسین» 🍀 رویش را به طرفم چرخاند. تا من را دید. ذوق کرد. با دست اشاره کرد، به طرفش بروم. با او دست دادم. سلام و احوالپرسی کردیم. گفت:«حمید جان میایی با هم برویم؟» 🍀 چشمانم داشت از کاسه بیرون می پرید. گفتم:«کجا حسین جان؟» 🍀 حسین آب دهانش را فرو داد و با شوق خاصی برایم گفت:«یک اردوی رایگان هست. یعنی هزینه رفت و برگشت و خورد و خوراک رایگان است.» 🍀 لبخندی زدم و گفتم:«چه خوب. حالا کجا می رویم؟» 🍀 حسین قیافه جدی ای به خودش گرفت و گفت:«البته دو شرط دارد.» 🍀 دستی روی صورت بی مویم کشیدم و پرسیدم:«چه شرطی؟» 🍀 حسین مثل زمان هایی که می خواست بگوید بزرگ شده ام سبیل های نازکش را تاب داد و گفت:«اول باید از پدرت رضایت نامه داشته باشی و دوم آنجا که رفتی باید کار کنی. بخور و بخوابی در کار نیست.» 🍀 کشتی هایم غرق شدند. غم بر چهره ام نشست. گفتم:«مگر کجا می رویم؟» 🍀 حسین خیلی جدی جواب داد:«مناطق محروم. میرویم تا برایشان رایگان کار کنیم. احتمالا کرمانشاه مقصدمان باشد. باید با هر سختی که پیش آمد بسازیم. باید کمکشان کنیم تا بتوانند روی پای خودشان بایستند و زندگیشان را از سر بسازند. اگر هیچ کس نبیند مطمئن باش خدا می بیند. اجرت محفوظ است. حالا هستی؟» 🍀 سرم را خاراندم. اندکی فکر کردم. دلم نیامد نه بگویم. آن ها هم مسلمانند و همه هم وطن هستیم. اگر ما جوان ها به دادشان نرسیم چه کسی به داد آن ها خواهد رسید. دستم را پایین آوردم. محکم دست حسین را فشردم و گفتم:«هستم. برای رضایت پدرم بهترین واسطه مادرم است. او راضی اش خواهد کرد.» 🍀 حسین چشمکی زد. گفت:«پس من اسمت را می نویسم. تو برو رضایت نامه ات را جور کن که فردا حرکت است.» @sahel_aramesh
بالای سر قبر ایستاد. نگاهی با خشم به سنگ قبر انداخت. سری تکان داد. آهی از عمق جان کشید. با بغض گفت:واقعا دنیا ارزش این همه ظلم و ستم را داشت؟ آدمی که آنقدر زورگو بود درون خاک خوابیده و نمی تواند از خود هیچ عکس العملی نشان دهد. کاش قبل از رسیدن مرگش توبه کرده و دست از جنایاتش بر می داشت و کمتر هوای نفسش را پروار می کرد. دنیای ما را نابود کرد و به فکر نابودی آخرتش نبود. قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : تَرْكُ اَلْخَطِيئَةِ أَيْسَرُ مِنْ طَلَبِ اَلتَّوْبَةِ وَ كَمْ مِنْ شَهْوَةِ سَاعَةٍ أَوْرَثَتْ حُزْناً طَوِيلاً وَ اَلْمَوْتُ فَضَحَ اَلدُّنْيَا فَلَمْ يَتْرُكْ لِذِي لُبٍّ فَرَحاً الکافي , جلد 2 , صفحه 451 امير المؤمنين عليه السلام فرمود: دست برداشتن از گناه آسانتر از طلب توبه است، و بسا شهوترانى يك ساعت كه اندوه درازى بجاى گذارد. و مرگ دنيا را رسوا كرده و براى هيچ صاحب خردى شادى نگذاشته است. @sahel_aramesh
؟ یا ؟ 🌻 دستش را اهرم چانه کرده، کنار حمید نشسته و با محبت به او نگاه می کند. ناگهان حرفی در خاطرش بازیابی می شود. بی مقدمه می گوید:«از روزی که حضرت آدم علیه السلام به زمین هبوط کرد تا امروز انسان های زیادی به دنیا آمده و رفته اند. پس دنیا جای ماندن نیست. درست است.» 🌻 حمید همانطور که مشغول کار است با حرکت سرش حرف او را تأیید می کند. سمیه می پرسد:«پس چرا اکثر مردم دنبال جمع کردن مال دنیا هستند با اینکه بعضیشان یقین دارند حتی لذت استفاده از همه آن را نخواهند چشید؟» 🌻 حمید سری تکان می دهد و می گوید:«چه میدانم. حتما حرص و طمع عقلشان را ربوده است. یعنی اصلا اجازه تصمیم گیری به عقلشان نمی دهند. فکر می کنند بهترین کار را دارند انجام می دهند. شاید هم فکر می کنند وقتی مردند بازماندگانشان برایشان خیرات خواهند داد. اما بسی خیال باطل.» 🌻 سمیه قدری فکر می کند و دوباره می پرسد:«چرا با دین مخالفند؟» حمید لبخندی میزند و می گوید:«با دین مخالف نیستند. از دین بهره کشی می کنند. می دانی یعنی چه؟» 🌻 سمیه ابروهایش را جمع می کند. چیزهایی به ذهنش میرسد. اما دوست دارد از زبان حمید جواب را بشنود. می گوید:«یعنی چه؟» 🌻 حمید نیشخندی میزند و می گوید:«یعنی هر جا دین به داد دنیایشان برسد می گویند خدا پدر هر چه آخوند است بیامرزد و هر جا دین به داد دنیایشان نرسد می گویند خدا ریشه هر چه آخوند است بکند. آنجا که نظر دین به نفع دنیایشان است می پذیرند و آنجا که به ضرر دنیایشان است رد می کنند.» 🌻 سمیه دستانش را از زیر چانه برمی دارد. صاف می نشیند و می پرسد:«حالا چرا به همه آخوندها بد می گویند؟» 🌻 حمید در حالی که رگ های گردنش در حال متورم شدن است می گوید:«چه می دانم. یکی نیست بگوید بدبخت راه سعادتت را همین آخوندها به تو نشان می دهند. هر چند بعضی آخوندها هم جلوه آخوندی را زیر سؤال برده اند. اما این دلیل نمی شود به خودمان اجازه بدهیم به طور کلی به همه افراد یک قشر توهین کنیم.» 🌻 سمیه دستی روی سر حمید می کشد و می گوید:«حالا شما به اعصابت مسلط باش. إن شاءالله خدا آنها را هم به راه راست هدایت کند.» @sahel_aramesh
🌹 دوستت داریم و برای اثبات دوستی مان از تو بابت همه چیز ممنون هستیم. ما را بر از هایت و از ها و به و از و از و خوار کردن و بزرگ داشتن و به و یاوری و دادرسی موفق بدار. تا بتوانیم مان را به اثبات برسانیم. 🌹 @sahel_aramesh
خانه یکی از دوستانش رفت. درباره موضوع های گوناگون کردند. بعضی رازها سر باز کرد. به خانه خودشان برگشت. تلفنی با یکی دیگر از اقوام درباره اتفاق ها و های خانه دوستش صحبت کرد. چند روز بعد به مهمانی رفت. صاحب خانه از تمام های او و دوستش خبر داشت. از حرف های تلفنی اش سوء استفاده شده بود. به خودش نهیبی زد و گفت:«یادت باشد، هم است.» أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: اَلْمَجَالِسُ بِالْأَمَانَةِ وَ لَيْسَ لِأَحَدٍ أَنْ يُحَدِّثَ بِحَدِيثٍ يَكْتُمُهُ صَاحِبُهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ إِلاَّ أَنْ يَكُونَ ثِقَةً أَوْ ذِكْراً لَهُ بِخَيْرٍ . الکافي , جلد 2 , صفحه 660 حضرت صادق عليه السلام فرمود: مجلسها امانت است، و كسى حق ندارد كلام محرمانه رفيق خود را بدون اجازۀ او بازگو كند، مگر در موردى كه شنونده مورد وثوق و اطمينان باشد يا ذكر خيرى از آن رفيق باشد. @sahel_aramesh
🍁 سوار پراید سفیدشان شدند. به طرف خانه پدر بزرگ حرکت کردند. بچه ها از داخل ماشین، کوچه ها، خیابان ها و مردم را تماشا می کردند. زمین همه جا آسفالت بود؛ حتی کوچه ها. به خانه پدر بزرگ رسیدند. پدر بزرگ در را برایشان باز کرد. با روی خوش با یکی یکی آن ها از بزرگ به کوچک دست داد. با تعارف او وارد اتاق پذیرایی شدند. دور تا دور نشستند. پدر بزرگ کنار سماور همیشه روشن، روی بالش مخصوصش نشست. مادر گفت:«آقا جان، بچه ها مشتاق شنیدن داستان هایتان هستند. می شود برایشان یکی از داستان هایتان را تعریف کنید.» 🍁 پدر بزرگ همانطور که قوری، داخل یک دستش بود و چایی را داخل استکان کمر باریک می ریخت، گفت:«چه بگویم؟» 🍁 یکی از بچه ها با ذوق گفت:«آقا جان از زمان خودتان برایمان تعریف کن. آن زمان خیابان ها چه شکلی بود؟ ماشین داشتید؟» 🍁 لبخند تلخی بر لبان پدر بزرگ نشست. گفت:«نه پسرم، ماشین کجا بود؟ آن زمان پولدارترین مردم شهر قاطر یا اسب داشتند. بعضی که دستشان به دهانشان می رسید الاغ داشتند. تمام جاده های اصلی خاکی بود؛ چه برسد به خیابان ها و کوچه پس کوچه ها. نمی دانم شاه اصلا به مردم فکر می کرد؟» 🍁 پدر بزرگ آهی کشید. بچه ها میان چروک های صورتش گم شدند. با حرف های پدر بزرگ به پنجاه یا شصت سال پیش سفر کردند. مادر پرسید:«مسافرت بین شهری هم می رفتید؟ مسافرت زیارتی یا کاری؟» 🍁 پدر بزرگ دستی روی سر بی مویش کشید و جواب داد:«در شهر فقط یک کامیون بود که مردم با آن به شهرهای مجاور می رفتند. گاهی الاغ، گاو و گوسفندشان را هم سوار می کردند. همه مجبور بودیم کنار هم بنشینیم. البته من که جوانتر بودم گاهی وقتی جا نبود مجبور بودم به بدنه ماشین آویزان بمانم تا برسیم. خیلی سخت بود. هیچ رسیدگی به مردم نمی شد. هیچ کس به داد دل مردم نمی رسید. الان تا پشت در خانه را آسفالت کرده اند.» 🍁 مادر بزرگ با ظرف میوه وارد اتاق شد. آن را جلو عروسش گذاشت. کنار پدر بزرگ نشست. مادر رو به او پرسید:«عزیز، زمانی که جوان بودید. لباس هایتان را کجا می شستید؟ اصلا داخل خانه ها آب بود؟» 🍁 مادر بزرگ لبخندی زد و گفت:«نه، ننه. آب کجا بود. آب خوردنمان را از آب انبار می آوردیم. برای شستن لباس هم باید به رختشوی خانه می رفتیم. همه ردیف جوی آب می نشستند و لباس هایشان را می شستند.» 🍁 بچه ها با دهان باز و چشمهای گشاد شده به مادربزگ خیره شده بودند. مادر بزرگ گفت:«آره ننه، پدر و مادرتان به این راحتی بزرگ نشدند. الان شما خیلی راحت هستید. خدا را شکر کنید. من دو تا بچه اولم چون ذغال نداشتیم تا زیر کرسی بگذارم و گرم شوند سده کردند و مردند.» 🍁 اشک از گوشه چشمان مادر بزرگ جاری شد. آن را با گوشه روسری گل گلش پاک کرد. گفت:«بفرمایید. نیاورده ام نگاهش کنید. بفرمایید. خدا را شکر سختی های زمان شاه تمام شد. هر چند دنیا هیچ وقت رنگ آسایش و راحتی را به ما انسان ها نشان نخواهد داد.» @sahel_aramesh
-در دنیا خیلی سختی می کشی؟ -مریض می شوی؟ -بچه هایت مریض می شوند؟ -هزار مشکل برایت پیش می آید؟ -فقط بگو: الحمدلله رب العالمین *چرا؟ -یعنی فقط نعمت هایی که با چشم می بینیم را باید شاکر باشیم؟ -این هم خودش یک نعمت است؟ *چطور؟ -یاد موقعی بیافتید که بچه شما کار اشتباهی می کند. چرا تنبیه ش می کنید؟ -آفرین. درست است، تا تکرار نکند تا برایش درس عبرت بشود. -خدا خیلی دوستمان دارد. حتی از ما هم مهربان تر است. -گاهی بیماری و مشکلات، تنبیه های خدا هستند تا هم متنبه شویم، هم عذاب گناهی را که انجام داده ایم در دنیا بکشیم و إن شاءالله در روز رستاخیز خیالمان بابت کارهای اشتباهی که کرده ایم راحت باشد. -حالا موقع بیماری و مشکلات آه و ناله کنیم یا بگویم: الحمدلله رب العالمین؟ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : قَالَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ وَ عِزَّتِي وَ جَلاَلِي لاَ أُخْرِجُ عَبْداً مِنَ اَلدُّنْيَا وَ أَنَا أُرِيدُ أَنْ أَرْحَمَهُ حَتَّى أَسْتَوْفِيَ مِنْهُ كُلَّ خَطِيئَةٍ عَمِلَهَا إِمَّا بِسُقْمٍ فِي جَسَدِهِ وَ إِمَّا بِضِيقٍ فِي رِزْقِهِ وَ إِمَّا بِخَوْفٍ فِي دُنْيَاهُ فَإِنْ بَقِيَتْ عَلَيْهِ بَقِيَّةٌ شَدَّدْتُ عَلَيْهِ عِنْدَ اَلْمَوْتِ وَ عِزَّتِي وَ جَلاَلِي لاَ أُخْرِجُ عَبْداً مِنَ اَلدُّنْيَا وَ أَنَا أُرِيدُ أَنْ أُعَذِّبَهُ حَتَّى أُوَفِّيَهُ كُلَّ حَسَنَةٍ عَمِلَهَا إِمَّا بِسَعَةٍ فِي رِزْقِهِ وَ إِمَّا بِصِحَّةٍ فِي جِسْمِهِ وَ إِمَّا بِأَمْنٍ فِي دُنْيَاهُ فَإِنْ بَقِيَتْ عَلَيْهِ بَقِيَّةٌ هَوَّنْتُ عَلَيْهِ بِهَا اَلْمَوْتَ . الکافي , جلد 2 , صفحه 444 امام صادق عليه السّلام فرمود: رسول خدا (صلّى الله عليه و آله) فرمود: خداى عز و جل فرمايد به عزت و جلالم سوگند من بنده‌اى را كه بخواهم رحمتش كنم از دنيا بيرون نبرم تا اينكه هر گناهى كرده است (عوضش را) يا بوسيلۀ بيمارى در تنش، يا بتنگى در روزيش، يا با ترس و هراس در دنيايش، و اگر باز هم چيزى بماند مرگ را بر او سخت كنم، و به عزت و جلالم سوگند بنده‌اى را كه بخواهم عذاب كنم از دنيا بيرون نبرم تا هر كار نيكى انجام داده (عوض كاملش) را باو بدهم: يا بفراخى در روزيش، و يا بسلامت در تنش، و يا بآسودگى خاطر در دنيايش، و اگر باز هم چيزى باقى ماند مرگ را بر او آسان كنم. @sahel_aramesh
؟ 🍁 مادر سیبی را پوست کند.چند برش داد. برشی را به پدر بزرگ تعارف کرد. پدر بزرگ دست مادر را پس زد. گفت:«عروس من که دندان ندارم.» 🍁 مادر جواب داد:«آقا جان، دندان ندارید. دندان مصنوعی که دارید. تازه سیب از دست عروس خوردن طعم دیگری دارد. بفرمایید.» این جملات را چنان با ناز و غمزه ادا کرد که پدر بزرگ نرم شد و سیب را گرفت. برشی را هم به مادر بزرگ تعارف کرد. مادر بزرگ زرنگی کرد و گفت:«ممنون عروس گلم، نیاورده ام که به خودمان بخورانی. قبل از اینکه میوه ها را بچینم و برایتان بیاورم خودم خورده ام بده پسرم بخورد.» 🍁 مادر خنده ای کرد. برش سیب را رو به پدر گرفت و گفت:«می گویند مادر پسر دوست است. آقا داشته باش.» 🍁 پدر تشکر کرد و برش سیب هنوز از سر چاقو جدا نشده، نیمی از راه قوای هاضمه را پیمود. مادر بقیه سیب را به بچه ها داد و سیب دیگری برداشت تا پوست بگیرد. بچه ها درون خیالشان سعی می کردند شهر زمان پدر بزرگ را تصور کنند؛ شهری خاکی، بدون ماشین، بدون آب لوله کشی. اما برای تصور کامل هنوز باید اطلاعات بیشتری از پدر بزرگ می گرفتند. برش های سیب را خورده و نخورده نگاه هایشان به طرف پدر بزرگ و مادر بزرگ چرخید. یکی از بچه ها دستش را به طرف لامپ وسط سقف نشانه رفت و پرسید:«زمان شما آب لوله کشی نداشته اید و از آنجا که گفتید بچه هایتان به خاطر نبود ذغال مردند، پس گاز هم نداشتید. یعنی برق هم نبود؟ بخاری برقی نداشتید؟» 🍁 مادر بزرگ چنان آهی کشید که غم بر محیط اتاق سایه افکند. گفت:«برق کجا بود. آنجا بالای سرت آن طاقچه را می بینی یک چراغ موشی رویش می گذاشتیم. الان نبین رنگش سفید است. آن موقع دیوارها کاه گلی بود و از بس چراغ بر سینه دیوار دوده بسته بود، از دیدن اتاق چشم سیاهی می رفت. این برای روشنایی اتاق بود. برای گرم شدن اوایل که فقط کرسی بود. چند سال بعد چراغ های نفتی آمد که هم رویش غذا می پختیم و هم اتاق را گرم می کرد. اوایل از بوی نفت تا صبح سرمان درد می گرفت و سرگیجه امانمان را می برید. اما جز تحمل چاره دیگری نداشتیم. بعد از مدتی به بویش عادت کردیم و آن هم جزئی از زندگیمان شد.» 🍁 کوچک ترین نوه وسط حرف های مادر بزرگ پرید و گفت:«شهر به بزرگی الان بود؟» 🍁 مادر با خشم چشم و ابرویی برایش رفت و گفت:«مادر بزرگ ناراحت شدند. چرا وسط حرفش پریدی؟» 🍁 مادر بزرگ لبخندی بر لبانش نشست و گفت:«اشکال ندارد. بچه است. بزرگ شود یاد می گیرد، چه کاری درست و نادرست است.» 🍁 پدر بزرگ مزاح پرانی اش گل کرد و گفت:«هنوز هِر را از نِر تشخیص نداده است.» ادامه دارد... @sahel_aramesh
🌹 به تو پناه می برم از اینکه را یاری نماییم و یا را خوار شماریم یا آنچه حق ما نیست بطلبیم یا در علم (دین) ندانسته چیزی بگوییم. 🌹 @sahel_aramesh
با دوستش تماس گرفت. سلام و احوالپرسی کرد. از تاریخ امتحان پرسید. از رفتار استاد زمان تعیین تاریخ ناراحت شده بود. برای همین تاریخ در ذهنش نبود. می خواست از اخلاق بد استاد حرف بزند که دوستش گفت:«شرمنده کاری برایم پیش آمد. باید بروم.» خداحافظی کرد. گوشی را زمین گذاشت. به رفتار دوستش اندیشید. فهمید نمی خواسته در او شریک شود. لبخندی زد و گفت:«ای زرنگ.» أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: لاَ يَنْبَغِي لِلْمُؤْمِنِ أَنْ يَجْلِسَ مَجْلِساً يُعْصَى اَللَّهُ فِيهِ وَ لاَ يَقْدِرُ عَلَى تَغْيِيرِهِ . الکافي , جلد 2 , صفحه 374 امام صادق(عليه السّلام) فرمود: سزاوار نيست براى مؤمن در مجلسى نشيند كه خدا در آن نافرمانى مى‌شود و او هم نمى‌تواند آن را تغيير دهد. @sahel_aramesh
🍁 فرزند کوچک خانواده لبانش آویزان شد. به گمان اینکه پدر بزرگ به او توهین کرده است غم بر چهره اش نشست. پدر بزرگ لبخند بر لب گفت:«حالا چرا ناراحت شدی؟ حرف بدی نزدم. می دانی یعنی چه؟» 🍁 نوه بدون اینکه حرفی بزند با چشمانی سؤالی خیره به پدر بزرگ نگاه می کرد. پدر بزرگ گفت:«یعنی هنوز مدرسه نرفته ای تا هِرّ و نِرّ در بسم الله الرحمن الرحیم را یاد گرفته باشی.» 🍁 مادر به نیت تغییر فضای حاکم پرسید:«آن زمان ها دکتر بود؟» 🍁 مادر بزرگ جواب داد:«آره ننه، دکتر بود؛ اما ایرانی نبود. خوب تشخیص می دادند و درمان می کردند. ولی خوب بعضی درد و مرض ها را یا نمی توانستند تشخیص دهند یا دیر می فهمیدند. گاهی پیش می آمد که درست تشخیص نمی دادند مثل عمه بزرگ شما که مننژیت گرفت. پیش چند نفر بردمش آخر یکی از دکترها فهمید مشکلش چیست. آمپولی تجویز کرد. نمی دانم دیر فهمیده بود یا دارو اشتباه بود. آمپول را که به بچه ام زدیم؛ تشنج کرد تا او را به دکتر برسانیم، از دستم رفت.» 🍁 پدر بزرگ آهی کشید و گفت:«آن زمان که مثل الان علم پزشکی پیشرفت نکرده بود. با کوچکترین بیماری بچه ها می مردند. البته اکثر مردم بچه زیاد داشتند. بچه برایشان حکم سرمایه داشت. اگر یکی یا دو تایشان می مرد، خیلی ناراحت نمی شدند. زنان داخل خانه قالی می بافتند. بچه داری می کردند. یکی می مرد، پشت بندش بعدی را به دنیا می آوردند. اما الان بچه برای پدر و مادرها بیشتر حکم سربار را پیدا کرده است. آنقدر سرمایه زندگیشان را به پای یک بچه می ریزند که دیگر جرأت آوردن بعدی را ندارند. یعنی می گویند از پس هزینه اش بر نمی آییم. سربار پروری می کنند.» 🍁 عروس نگاهی به او انداخت و گفت:«آقاجان، همه را با یک چوب راندید. ما را هم با آن ها جمع بستید.» 🍁 پدر بزرگ دستی روی پشت گردنش کشید و گفت:«دروغ گفتم عروس؟ حالا پدر و مادر به کنار، آیا مملکت برای پیش رفت به نیروی جوان نیاز ندارد؟ وقتی همه پیر و مریض باشند چه کسی باید از آنها مراقبت کند؟ وقتی همه مردم یک یا حداکثر دو فرزند دارند آیا خاله و عمه و عمو و دایی معنا پیدا می کند؟ بچه ها هم لوس و پر توقع خواهند شد این جوانان چطور می خواهند مملکت را بسازند؟» 🍁 پدر نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و گفت:«خوب، به اندازه کافی مادر و پدرم را با سؤال هایتان خسته کردید. بلند شویم برویم تا عزیز و آقاجان نفس راحتی بکشند و استراحت کنند.» @sahel_aramesh