🌷 به نیت شهید بزرگوار سید احمد حسینی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
343.mp3
2.12M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار سید احمد حسینی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🔒 #گره
🚘 احمد دزدگیر ماشینش را زد و دوید. خواست برگردد تا مطمئن شود شیشه های ماشین را بالا کشیده؛ ولی تا پایان وقت اداری زمانی نمانده بود. از پله های 🏢 شهرداری مثل قرقی بالا رفت. با ورود به سالن دایره ای شهرداری ایستاد. نمی دانست به کدام سمت برود. سمت چپش پشت شیشه پیشخوان 👮♂️ نگهبانی آبی پوش را دید. با عجله پرسید :" سلام دفتر رئیس کجاست؟ " نگهبان با چشمان ریز سیاهش به صورت کشیده و سبزه ی احمد نگاه کرد :" طبقه چهار."
🧐 احمد دوباره به سالن نگاه کرد تا راه رسیدن به طبقه چهار را پیدا کند. آسانسور را دید. درهایش داشت بسته می شد. 🏃♂️ دوید. در کشویی نقره ای آسانسور بسته شد. 😡 مشتی به آن زد:" چرا امروز اینجوریه؟ همش به در بسته می خورم." مرد بلند قدی از کنارش عبور کرد و زیر لب گفت:" دیوانس." دو دقیقه ای منتظر ایستاد؛ آسانسور از طبقه ای به طبقه ی دیگر می رفت؛ اما خیال برگشتن به طبقه همکف را نداشت.
پله ها کنار آسانسور قرار داشتند. دیگر منتظر نماند. پله ها را دوتا یکی کرد تا زودتر برسد. در آخرین پله دستش را روی زانویش گذاشت. چند نفس عمیق کشید. نای راه رفتن نداشت. به در آسانسور نگاه کرد. چشم غره ای به آن رفت. نفس عمیقی کشید. به سمت اتاق شهردار رفت. زن جوان لاغری پشت میز نشسته بود. احمد گفت: " ببخشین می خواسم شهردارو ببینم."
🧕 خانم منشی به پیراهن قهوه ای احمد نگاه کرد :" وقت قبلی نداشته باشی نمی تونی رئیسو ..."
🙎♂️ احمد نگذاشت حرف زن تمام شود:" فقط یِ امضاء میخوام، دو ثانیه ام طول نمیکشه، بذار ببینمش."
🧕 خانم زونکن را بست :"به هر حال باید وقت بگیری. الانم نیستن. دیگه میره برا بعد تعطیلات".
😤 احمد را کارد می زدند، خونش در نمی آمد. دوباره به فکر فرو رفت:" چرا امروز تمام کارام گره می خوره." این فکر همینطور در ذهنش می چرخید. ولی جوابی برایش پیدا نمی کرد. 🏡 دست از پا درازتر به خانه برگشت.
با ورود به خانه مادرش را صدا زد. جوابی نشنید. 🥗 بوی قورمه سبزی و صدای تق و توق او را به سمت آشپزخانه کشاند. 👩🍳 مادرش کنار اجاق روی نوک پا ایستاده بود تا قورمه سبزی روی شعله عقب را هم بزند. احمد نفس عمیقی کشید :" به به ." 😋 مادر دست از کار نکشید .🙄 احمد انتظار چنین رفتاری را از او نداشت. چون همیشه بعد از به به گفتن هایش او می گفت:" مخصوص تو دُرس کردم." کنار مادرش رفت و سرش را جلو برد تا چشم های سیاهش را ببیند. اما او روی برگرداند:" برو اونور." احمد از بالا به موهای سیاه و سفید مادرش نگاه کرد:" چی شده؟"
😠 مادر ملاقه را رها کرد. به سمت در آشپز خانه رفت. سری تکان داد:" فراموشکارم شدی؟!"
🤔 احمد به گل های موکت زیر پای مادر خیره شد:" چیو یادم رفته؟"
😢 مادرش با چشم های لرزان گفت:" حرفای دیروز و داد وفریادت یادت رف. همه محل فهمیدن سر مامانت داد کشیدی."
🤦♂ تمام اتفاقات دیروز جلوی چشمش مثل فیلم گذشت. مجوز ساختمانش باطل شده بود. از عالم و آدم دلگیر بود. حرف مادرش:" دوباره از اول شروع کن. " کبریت بر باروت وجودش زد. تمام ترکش هایش به مادرش اصابت کرده بود.
😔 کنار اجاق روی موکت نشست. به جای خالی مادرش نگاه کرد:" دلشو شکوندم که امروز..." از جا پرید. برای دلجویی به سمت مادر رفت.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
ما را به آنچه به بندگانت #عطا کردی #امتحان مکن و آنان را به آنچه از من بازداشته ای میازمای. تا به بندگانت #حسد ورزم و #حکم و فرمانت را #سبک انگارم. شکرم را برای حضرتت نسبت به آنچه از من #دور داشتی و عطایش را #دریغ کردی، از شکرم بر آنچه به من #عنایت فرمودی #افزون تر قرار ده.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🔺 #اوج_نادانی
▪ قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : غَايَةُ اَلْجَهْلِ تَبَجُّحُ اَلْمَرْءِ بِجَهْلِهِ
◾ امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود: اوج نادانى این است که آدمى به نادانى خود ببالد.
📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۴۶۹ ,حدیث۶۳۷۱
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه حامد کوچک زاده:هان ای دوستان!
بر حذر باشید که بعد از گذشت سه دهه از انقلاب، هنوز جنگ به پایان نرسیده، باور کنید، باور کنید که جنگ هست و جنگ امروز بسی سخت و دشوارتر از دفاع هشت ساله است، دشمن با تمام قوا از زمین و آسمان در حال حمله به مرزهای اعتقادی و ایمانی ماست. حرکتی کنید.
امروز دشمن در خصوصیترین لحظات ما و به خصوصیترین مکانهای ما نفوذ کرده و بنیان خانواده که یکی از ارکان مهم جامعه است، را از هم پاشیده، و چگونه است که ما نسبت به این مسایل بیتفاوتیم، والله قسم که اگر هر کدام از ما به اینجا «بیتفاوتی» برسد، یعنی اینکه دشمن تیر خلاص به ما زده است.
بیتفاوتی یعنی هر کس به فکر خورد و خواب و خشم و شهوت باشد و لاغیر، بیتفاوتی یعنی اینکه نایب به حق آقام صاحبالزمان (عج) امام خامنهای عزیز هر بار نسبت به این مسائل تذکر میدهد و ما فقط و فقط میشنویم اما هیچ اقدامی نمیکنیم.
بی تفاوتی یعنی سکوت در مقابل قتلعام و غارت مسلمانان، یعنی سکوت در مقابل از بین بردن اسلام.
دوستان اجازه ندهید این مسایل در جامعه عادی شود، یقین بدارید دشمنان قسم خورده ما در صدد عادیسازی و از بین بردن آرمانهای شیعه هستند، همانا که آرمان ما، تحقق بخشیدن به عدالت در کره زمین و ستاندن حق مظلومان و ستمدیدگان عالم است.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار حامد کوچک زاده قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار حامد کوچک زاده قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
344.mp3
2.07M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار حامد کوچک زاده قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
هر یک از بندگانت که از سوی من #صدمه ای به او متوجه شده یا از سوی من #آزاری به او رسیده به #توانگری خود از من #راضی کن و حقش را به طور #کامل از نزد خود بپرداز.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✅ #زمان_شناس
✨ قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : حَسْبُ اَلْمَرْءِ مِنْ ... عِرْفَانِهِ عِلْمُهُ بِزَمَانِهِ
✨ امام على عليه السلام فرمود: در معرفت آدمى، همين بس كه... آگاه به زمان خويش باشد.
📚 ميزان الحكمه ,جلد1 ,صفحه133؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۷۵ , صفحه۸۰
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید ابراهیم الماسی:درود و سلام گرم به رهبرم، یاریدهندۀ مستضعفین که مرا اینچنین شاد و خرم بهسوی شهادت راهنمایی کرد تا بتوانم بعد از گذشت چندین سال در نبرد حق علیه باطل در رکاب امام زمان و نایب بر حقش و برای اسلام و قرآن قدمی بر داشته باشم و این بار گرانبها را از گردن خود بردارم تا شاید جسم و روحم را بشوید و گناهانم را بخشیده و همراه شهدای راهش جایگاهی قرار دهد و مرگ هر لحظه امکان دارد سراغ ما بیایید پس چه بهتر که ان مرگ در راه خدا باشد.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار ابراهیم الماسی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار ابراهیم الماسی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
345.mp3
1.99M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار ابراهیم الماسی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
👨👩👧 #نوازش
ساعدش را جلوی صورتش گرفت تا از برخورد ضربات مشت جلوگیری کند. صورت سبزه اش گلگون شد. مشت های گره کرده پدر مثل پتک بالا می رفتند و بر سر و بدن او می خوردند. سلامش را با هل دادن به درون اتاق جواب داده بود. قبل از اینکه بپرسد:« چی شده؟» در قفل شد و سیلی صورتش را به سمت پنجره چرخاند.
اشک هایش مثل جوی از میان چشم های کشیده اش بر صورتش جاری شدند. می دانست اگر هق هق گریه اش بلند شود، ضربات شدیدتر خواهند شد. صدایش را در گلو خفه کرد. چشمهایش بی اجازه می باریدند. ضربات پشت سرهم بر پیکر لاغر و استخوان های نحیفش ردی از کبودی و سیاهی به جا می گذاشت. صدای خس خس سینه پدر، تند و شدید شد. دست هایش دیرتر پایین آمدند. منا چشمهای بسته اش را باز کرد. نور سرک کشیده به اتاق چشم هایش را زد.
با چشم های تارش به در لرزان اتاق نگاه کرد. تکان می خورد؛ مثل منا راه فراری از دست مشت و لگدها نداشت. مادرش جیغ می زد:« تو رو خدا نزنش، حمید! تو رو خدا نزنش.» یوسف عربده می کشید:« باز کن، بازکن این در لعنتیو.»
به یاد حرف یوسف افتاد:« نکن دختر خوب، بالاخره میفهمه. این کارها فایده ای نداره.» اما او به حرفش گوش نداد. حالا پدرش فهمیده بود.
جز درد چیزی را حس نمی کرد. پدر از زدنش دست برداشت. صدای خس خس سینه اش را در نزدیکترین فاصله از خودش شنید. هیچ وقت از پدرش کتک نخورده بود، تا 8 سالگی همیشه روی زانوی پدر جا داشت. اما بعد از ورشکستگی دیگر لبخند را روی لب های پدر ندید. کم در خانه می ماند. اخم میان ابروهای کوتاهش جا گرفته بود. کنار پدر نشستن به حسرتی چند ساله برای منا بدل شده بود. دوست داشت کنارش بنشیند. پدر روی موهای نرم و صافش دست بکشد و مثل بچگی هایش بر سر او بوسه بزند. اما دیگر صحبت کردن با پدر هم به آرزوهایش اضافه شده بود.
حالا پدر کنارش بود؛ در یک قدمی اش. اما نه برای نوازش و صحبت. صدای خس خس در صدای خراشیده اش گم شد:" هرجا گم وگورش کردی، تاشب ورش میداری میاری وگرنه دوباره کتکت میزنم." چشمانش بارید.
صدای خس خس دور شد. قامت لاغر پدر را نزدیک در دید. دست های متورمش را بر روی زمین اهرم کرد . استخوان هایش فریاد کشیدند؛ به سختی بلند شد. یوسف پشت در بود؛ بلند قد، چهارشانه و عصبی. پدر قفل در را باز کرد. مادر با موهای پریشان و یوسف با صورت سرخ داخل اتاق پریدند. راه خروج از اتاق بسته شد. منا لنگان و دست به کمر دو سه قدم به سمت آنها برداشت. صورت کبود منا، رگ گردن یوسف را متورم کرد. با صورت سیاه شده اش مثل عقاب به پدرش خیره شد. منا دستش را روی بازوی یوسف گذاشت. آرام صدایش کرد:" یوسف!"
یوسف سینه جلو داد. یک قدم به سمت پدر برداشت. دست منا کشیده شد. صدای آخش بلند شد. یوسف از میان دندان های به هم فشرده اش گفت:" برو کنار، ی چیزیت میشه، مامان! ببرش دوا درمونش کن. من اینجا کار دارم."
منا لب های کوچکش لرزید:" داداش تورو خدا ول کن. من چیزیم نیس."
یوسف به منا و چشم های لرزان و آماده اشک ریختنش نگاه کرد. ابروهای کلفت و کشیده اش را درهم برد:" چیزیت نیس!؟ صورتت هیچی نشده کبود شده."
رویش را به سمت پدر برگرداند:" زورت به دخترت میرسه. ولی به رفقاتو مواد نمیرسه؟ "
منا و مادرش هم زمان با هم گفتند:" یوسف!"
یوسف به چشم های فرورفته در سیاهی پدرش نگاه کرد. صورت منا را نشان داد:" همون دخترته که بهم میگفتی از برگ گل بهش نازکتر نگم. یادته می گفتی هواشو داشته باشم تا کسی اذیتش نکنه. حالا اذیتش کردن، زدنش. کی، برای چی؟ "
منا تمام بدنش به لرزه افتاد؛ ولی نمی خواست یوسف ادامه بدهد:" داداش بس کن."
پدر به منا خیره شد. یوسف دست منا را گرفت:" باشه ، باشه ولی بگذار یِ بار بهش بگم که با ما و خودش چی کار کرده. چی بوده و چی شده. مواد همه چیزش شده. فهمید موادشو برداشتی، نگفت دخترم می خواد ترک کنم. اون همه چیزش الان مواده، نه دخترش که می گفت جاش رو چشامه."
پدر دستی بر موهای سفیدش کشید. بدون اینکه به آنها نگاه کند، از کنارشان گذشت. صدای بسته شدن در ورودی به گوش شان رسید.
منا پاهایش جان نداشت. روی زمین افتاد. اشک از چشمانش جاری شد:" میره ترک کنه؟"
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
#بنده ات را نسبت به ستمی که به من روا داشته بیامرز و در #رابطه با حقی که از من #پایمال کرده #عفو فرما و درباره آنچه با من کرده #مؤاخذه مکن و بدی هایش را پیش چشمش نیاور که #آزرده خاطر شود و این #عفو و گذشتم را از آنان و چشم پوشی و کار #نیکی که بدون #چشم داشت نسبت به آنان انجام دادم، از پرفایده ترین #صدقات صدقه دهندگان و بالاترین عطاهای #مقربین پیشگاهت قرار ده.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh