eitaa logo
تنها ساحل آرامش
72 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محمد پورطاعتی:برادران و خواهران من سعی کنید که پوینده راه اولیاء و خداوند ، و پیرو اسلام و ولایت باشید. نکند در برابر مشکلات خسته و ملول شوید که در راه خدا خستگی معنا ندارد. ما باید شکر گزار خداوند تبارک و تعالی باشیم که ما را از زیر دست استبداد و ظلم و فساد و تباهی رهانید و هم اکنون زیر پرچم اسلام زندگی می کنیم. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد پورطاعتی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد پورطاعتی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
359.mp3
1.55M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد پورطاعتی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 🤒 دستش سوخت. دلش آتش گرفت. دوباره دستش را پیش برد و بر پیشانی میلاد گذاشت. ذره ای تبش پایین نیامده بود. صندلی را عقب کشید. با گام هایی بلند خودش را به میز پرستار رساند:" خانم پرستار تب بچم پایین نیومده، تو رو خدا یِ کاری بکنین." پرستار گوشی تلفن را برداشت:" الان به دکترش زنگ میزنم." آرامش پرستار و کلامش براش قابل هضم نبود. پلک چپش پرید. دو سه بار روی میز ضربه زد:" زنگ واسه چی می زنی؟ زود صداش کنین." پرستار به چشم های لرزان و سرخ شیما نگاه کرد،گفت:" نیستش." شیما لرزید و یک دفعه داغ شد، صدایش را بالا برد:" رفته؟! بچم حالش خوب نیس، دکتر گذاشته، رفته." پرستار گوشی را بر تن سیاه تلفن کوبید:" خانم صداتو بیار پایین. هر کاری لازم بود، انجام دادن و گفتن که ما انجام بدیم. الانم اگر بذاری، میخوام ازشون کسب تکلیف کنم ." شیما به ابروهای نازک و در هم گره خورده پرستار خیره شد، لبان گوشتی اش را بر هم فشرد. پرستار با سکوت شیما دوباره گوشی را برداشت. سلام و احوالپرسی اش با دکتر باعث شد؛ شیما دندان قروچه کند. لبانش را بیشتر برهم فشرد تا چیزی نگوید. روی برگرداند. به سمت اتاق میلاد راه افتاد. نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. صدای پرستار را شنید:" مواظب بچه هاشون نیستن، طلبکارم هستن." خواست چیزی بگوید؛ ولی پشیمان شد. به صورت گرد میلاد خیره شد. سرخ بود. شیما از تب و سرخی بچه اش گر گرفت:" برا بچه خودشم اینقد بیخیالِ. حرف زدن فایده نداره ." به سمت در رفت که پرستار با ابروهای درهم داخل شد. سوزنی از جیبش در آورد و درون سرم خالی کرد. بدون اینکه به شیما نگاه کند، گفت:" احتمالا با این تبش زودتر پایین میاد. دوباره بهش سر می زنم." تب سنج در دهان میلاد گذاشت و بعد از در آوردن آن، بدون کلامی از اتاق خارج شد. قطرات سرم در لوله می سریدند و آهسته آهسته وارد بدن میلاد می شدند. شیما به مژه نازک و فردار میلاد خیره شد. صبح چشمان عسلی اش را به زور از هم باز کرده بود. کشدار گفته بود:" مامان، خوابم میاد، خستم." شیما کلافه سرش را تکان داد. گوشی اش زنگ خورد، نام احسان روی گوشی افتاد. لبانش را جوید. صدای زنگ گوشی تمام نشده، دوباره صدایش بلند شد. احسان را خوب می شناخت اگر جواب نمی داد، به همه زنگ می زد و سراغش را می گرفت. قبل از اینکه قطع شود،جواب داد. احسان: سلام، کجایین؟ شیما از اتاق میلاد بیرون رفت. نمی دانست چه بگوید و چگونه. به دیوار سفید و سرد بیمارستان تکیه داد،خیره به مهتابی گفت:" چیزه، من، نه یعنی ما بیمارستانیم. چیزی نیستا. میلاد تب کرده بود، آوردمش بیمارستان." احسان خشک و محکم گفت:" کدوم بیمارستانید؟ " قلب شیما با شدت می کوبید:" بیمارستان امین." دیگر هیچ کدام چیزی نگفتند . شیما کنار میلاد برگشت. پشت دست کبودش را نوازش کرد و قربان صدقه میلادرفت:" قربون پسر خوشگلم بشم. مامانیو ببخش." بعد از نیم ساعت حس کرد که تبش پایین تر آمده است. صدای کلفت و بلند احسان را از پشت سرش شنید:" فقط تب کرده ؟" شیما بلند شد و به شانه پهن احسان خیره شد. احسان به او نزدیک شد و چانه شیما را بالا آورد،خیره به چشمان او گفت: " به من نگاه کن، پرستار میگه بچه تشنج کرده، آره؟" شیما راهی جز نگاه کردن به چشم های عسلی احسان نداشت. عقب رفت تا چانه اش آزاد شود. خیره به چشم های احسان گفت:" خفیف بوده، الانم خوبه ... تبش پایین اومده." احسان هر دودستش را میان موهای کم پشتش فرو برد:" می دونی تشنج یعنی چی؟ صد دفه گفتم بذار بچه از آبو گل دربیاد بعد راه بیف هر جا دوس داری برو سر کار. پاتو تو یِ کفش کردی که باید برم سرکار. عوض اینکه بذاری صبحها راحت بخوابه ، به زور بچه سه ساله رو بیدار کردی و تو سوز و سرما بردیش مهد، حالا بچمون رو تخت بیمارستانه ." شیما همیشه مخالف حرف های احسان بود؛ولی با این اتفاق چشمش ترسید. دهان باز کرد؛ اما احسان زودتر گفت:" می خوای باز بری سر کار ، باشه برو. ولی اجازه نمی دم بچه را ببری مهد. به .... " شیما میان حرفش پرید:" حق با تو ، دیگه نمیرم." احسان انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت. صدای ناله آرام میلاد، آنها را به سمت او کشاند. 🖊 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 ای که بر ما پوشاندی در برابر روز از روی ما برندار ، روزی که خبرهای بندگانت را می کنی. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
💥 🕙 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : لاَ يَشْغَلَنَّكَ عَنِ اَلْعَمَلِ لِلْآخِرَةِ شُغْلٌ فَإِنَّ اَلْمُدَّةَ قَصِيرَةٌ 🕑 امام على عليه السلام فرمود:مبادا هيچ كارى تو را از كار براى آخرت باز دارد؛ زيرا كه فرصت، كم است 📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۷۵۰,حدیث 10286 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید اسماعیل پادگان:به برادرانم توصیه میکنم که نماز و احکام دینی اسلام را فراموش ننمایند و راه شهدأو انقلاب خونبار مان را تداوم بخشند و توای خواهر هرگز سنگر حجاب را ترک مکن و در تمام امور زندگی فاطمه (ع) را الگوی راه خود قرارده . 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار اسماعیل پادگان قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار اسماعیل پادگان قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
360.mp3
1.74M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار اسماعیل پادگان قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌹 تنها تویی که نسبت به کسی که می خواندت و نسبت به کسی که صدایت می زند دهنده ای. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🔻 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : مَنِ أَطْرَحَ اَلْحِقْدَ اِسْتَرَاحَ قَلْبُهُ وَ لُبُّهُ. 🔻 امام على عليه السلام فرمود : آن كه كينه را كنار بگذارد ، قلب و ذهنش آرامش مى يابد. 📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد۱ , صفحه۶۲۴ ,حدیث 8584 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید ایوب پورخوش سعادت:ای برادران و ای خواهران ؛ شما را به اخلاص در عمل و صبر و استقامت در طاعت و شکر نعمت سفارش می کنم. خدا را دوست بدارید. با عشق به لقاء او زندگی کنید. به رحمتش امیدوار باشید . از رشته پیوند با درگاه الهی یعنی ائمه معصومین علیهم السلام یک لحظه غافل نباشید، که هر چه داریم بواسطه فیض وجود آنان است. خود را وقف انقلاب اسلامی کنید و آماده سربازی در هر یک از سنگرهای خالی این انقلاب باشید. جنگ را در سرلوحه برنامه های زندگیتان قرار دهید. کینة دشمنان اسلام را در کنار حب الهی در دل خود بپرورانید. یک لحظه از امام عزیزمان که عزت بخش مسلمین است ، غافل نباشید. او را چون گوهری در میان صدف های میلیونی خود بگیرید و در اجرای اوامرش یک لحظه درنگ ننمائید. وجود او در بین شما امتحان بزرگی است که خداوند از شما بعمل آورده است،سعی کنید از این امتحان سربلند بیرون آئید. عزیزان دانش آموز را به بلند همتی و تلاش بی وقفه در جهت خودسازی علمی، اخلاقی و اجتماعی سفارش می کنم. شما باید پیام رسان آرمان شهیدان برای تمامی تشنگان روی زمین باشید. باید بار غم همه مستضعفان را بر دوش خود احساس کنید. بازوی اسلام و انقلاب اسلامی و رهبر عزیزمان باشید. از مسئولین عزیز نظام جمهوری اسلامی عاجزانه خواستارم که در کنار همه مشکلات به مسائل نسل جوان اهمیت بیشتری بدهند، اینها سرمایه های آینده کشور و نهضت جهانی اسلام هستند. سعی کنید امانتدار خوبی برای سربازان امام زمان(عج) باشید. ای امت حزب ا… با وحدت خود مشت محکمی بر دهان توطئه گران چپ و راست بزنید و در مقابله با دسیسه های دنیا گرانه شیاطین، به سیرة «هیهات منّاالذلّه » امامانمان عمل نمائید. (که می نمائید.) در صحنه حضور داشته و همواره یا ور صدیق اماممان باشید. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار ایوب پورخوش سعادت قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار ایوب پورخوش سعادت قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
361.mp3
1.71M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار ایوب پورخوش سعادت قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 🕌 کنار ماشین شاسی بلند حاج فیروزیان ایستاد. نیمرخ چاق و پف کرده او را مثل تابلویی هنری کاوید تا تصمیمش را کشف کند. صورتش خبر از هیچ چیز نمی داد. حاجی به سبیل هایش دست کشید و از گوشه چشم بادامیش به احمد نگاه  کرد:" دویست میلیونش رو من بدم، بقیشو از کجا جور می کنی؟ پونصد میلیونه! چه کاریه که می خوای جا و مکان درست کنی برای اینکه  خانما تبلیغ دین یاد بگیرن. همون آقایون برن منبر و تبلیغ بسه." ابروهای صاف احمد آویزان شد:" حاجی تا کی روحانی مرد بفرستم دبیرستان دخترونه. این کار، کار خانماست." حاجی دست روی دنده ماشینش گذاشت:" باشه بقیشو جور کن. من دویست میلیون میدم. بیشتر از اینم نمی تونم کمک کنم. یا علی." عبایش از شانه اش افتاد. به رد تایرهای ماشین حاجی خیره شد:" بقیشو از کجا جور کنم به صد نفر رو انداختم که رسیدم به تو." صدای جوانی را شنید:" حاج آقا! خدا بد نده."احمد به لب های تابناگوش بازش نگاه کرد و هیچ نگفت. عبایش را صاف کرد و راه افتاد. چشم هایش سوخت. قطره اشکی بدون اجازه اش غلتید و میان ریش هایش گم شد. تند تند بینی اش را بالا کشید و به گوشه چشم هایش دست کشید. مناره های آبی امامزاده پیش چشمش به او چشمک  زدند. مسیرش را به سمت امامزاده کج کرد. کاشی های پر نقش و نگار امامزاده و آینه کاری های سقفش لحظه ای همه چیز را از یادش برد. وارد حرم شد و به پنجره مشبکی ضریح چنگ انداخت. چشمانش را بست:" خار شدن ناراحتم نمی کنه خدا؛ نذار کسایی که چشم امیدشون به منه ناامید بشن." زنگ گوشی احمد را از تصوراتش بیرون کشید. صدای خانم فرهادی در گوشش پیچید:" حاج آقا مستخدم مدرسه میگه  هماهنگ نشده باهاش. در رو رومون بست. هر چی در زدیم، محل نذاشت. بعضی خانما رفتن، چند نفری که موندن رو آوردم خونه خودم ولی جلسه بعد با این جمعیت کجا بریم؟ خونه هم مکان آموزش نیس. "  احمد انگشتانش را میان پنجره نقره ای محکم تر کرد:"خودتون فعلا مدیریت کنین. چند دسته بشین و برید خونه خانم هایی که خونوادشون مشکلی با حضور خانم ها ندارن تا ببینم چی کار می تونم بکنم. به خانما بگو اگه خیّر میشناسن، معرفی کنن." گوشی راقطع کرد. سرش را به ضریح چسباند:" میدونی که خسته نمیشم. ایرادی نداره به خاطر دخترای مملکتم بازم میرم و خواهش و تمنای پول می کنم." به کاشی های زرد و آبی پر نقش و نگار امامزاده تکیه داد. به چراغ سبز داخل ضریح خیره شد. آقایی صدایش کرد:" حاج آقا سلام. خداقوت." حوصله هیچ بنی بشری را نداشت؛ اما سلامش را بی پاسخ نگذاشت. بلند شد تا برود. مرد دوباره صدایش کرد:" کجا حاجی، کارت دارم." احمد سرش را پایین انداخت و کمی خمیده ایستاد. گفت:" بفرمایید." منتظر ماند تا مرد سؤالش را بپرسد. صدایی از مرد نشنید. سرش را بلند کرد. مرد پاکتی به دستش داد و گفت:" هر جا خواستی خرجش کن، نذر سلامتی پسرمه. خداحافظ." مرد لنگ لنگان از احمد دور شد. احمد پاکت را در جیبش گذاشت. به سمت خانه راه افتاد. دست در جیبش کرد تا کلید را در بیاورد، دستش به پاکت خورد. تصمیم گرفت پاکت را خالی کند و از شر بزرگی اش راحت شود. تنها برگه ای درون پاکت بود. روی برگه را نگاه کرد. اشک هایش جاری شد. صفرها را شمرد، باورش نمی شد. دو، سه بار شمرد. سیصد میلیون بود، درست همان مقداری که لازم داشت. اشک و لبخندش با هم همراه شدند. 🖊 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 آلودگی و دو دلی در تقدیرت را از ما کن و ما را به مخلصان برسان. این ، جایگاه آورنده به تو و این ، محل اعتراف کننده به در توست؛ پس باید احسانت از من نکند که شامل حالم نشود و از من نیاید که مرا فرا نگیرد و ترین بندگانت و ترین آرزومندانی که به درگاهت آمده اند نباشم ، مرا بیامرز همانا تو آمرزندگانی. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🔹 قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ : جَودَةُ الكَلامِ فِي الاِختِصارِ. 🔹 امیرالمؤمنین عليه السلام فرمود:زيبايى گفتار، در كوتاه بودن آن است. 📚 المواعظ العدديّه صفحه 55؛ نثر اللآلي , جلد۱ , صفحه۶۰ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید علی آثاری:۱ـ از تمامی مسلمین می خواهم تحت لوای پرچم اسلام و قرآن با هم ید واحد بوده تا در سایه آن مقدمات ظهور حضرت مهدی (عج) فراهم آید . ۲ـ بر مردم مسلمان به خصوص مردم ایران واجب است تا آخرین نفس از امام امت پشتیبانی و پیروی نمایند. ۳ ـ همه مردم بدانند اگر می خواهند در دنیا و آخرت پیش خدا و خلق خدا سرفراز باشند راه پیروی از ولایت فقیه و جمهوری اسلامی را در پیش گیرند که این تنها فقط تنها راه سعادت و نجات است. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار علی آثاری قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار علی آثاری قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
362.mp3
2.05M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار علی آثاری قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا