eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 زندگینامه شهید شهید اسماعیل خوشکام: ایشان عاشق امام بود و برای اجزای اوامر امام آماده و در خدمت بود . برای اینکه بیشتر بتواند به جنگ و جبهه خدمت نماید عضو رسمی و ثابت سپاه شد و از سال ۱۳۵۸ که در درگیریهای کردستان حضور داشت به طور مرتب در جبهه ها به سرمی برد و در ایام مرخصی در سپاه شهرضا به امور مختلف مشغول می شد. خستگی ناپذیر بود و کارها را به نحو احسن به انجام می رسانید. در تظاهرات در صف مقدم بود از خداوند متعال می خواست که در دوازده عملیات شرکت کند و همین طور شد. در دوازدهمین عملیات در تاریخ ۲۲/۱۲/۶۶ به فیض شهادت نائل آمد. 🍀 *با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار اسماعیل خوشکام قرائت خواهیم کرد. * 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 *به نیت شهید بزرگوار اسماعیل خوشکام قرائت بفرمایید.* ❤ 📝 @sahel_aramesh
395.mp3
1.81M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 *به نیت شهید بزرگوار اسماعیل خوشکام قرائت بفرمایید.* ❤ 📝 @sahel_aramesh
🔻 🔹 مَرَّ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ بِرَجُلٍ يَتَكَلَّمُ بِفُضُولِ اَلْكَلاَمِ فَوَقَفَ عَلَيْهِ ثُمَّ قَالَ «يَا هَذَا إِنَّكَ تُمْلِي عَلَى حَافِظَيْكَ كِتَاباً إِلَى رَبِّكَ فَتَكَلَّمْ بِمَا يَعْنِيكَ وَ دَعْ مَا لاَ يَعْنِيكَ» 🔸 امام على عليه السلام ـ وقتى بر مردى گذشت كه زياده گويى مى كرد ـ فرمود : بدان كه تو بر دو فرشته نگهبان اعمالت نوشته اى املا مى كنى و به سوى پروردگارت مى فرستى. پس، سخنانى بگو كه برايت سودمند باشد و از سخنان بيهوده دم فرو بند. 📚 ميزان الحكمه ,جلد10,صفحه 189؛ من لا يحضره الفقيه , جلد۴ , صفحه۳۹۶ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیتنامه شهید محمد حسن کاظمینی:خداوند حق این عزیزان سپاه و بسیج را بر ما حلال کند و به ندای هل من نصر ینصرنی امام حسین علیه السلام که امروز با صدای رساتر از گلوی امام امت خمینی کبیر می رسد لبیک گفته و با عنایت خداوندی و عشق به امام حسین و بقیه اله الاعظم در خون خود بغلطیم و مسئولیت سنگین را عزل مقصود رسانم شما عزیزان هم ادامه دهندگان راه خونبار شهیدان باشید و اسلحه این عزیزان شهید را نگذارید بر زمین بماند راهی جبهه شوید و باخصم کافر بجنگید که چشم همه مستضعفین به پیروزی شما ایثارگران توحید دوخته شده است. خداوند به همه شما توفیق بندگی و عبادت و ترک معصیت عنایت فرماید. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمد حسن کاظمینی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد حسن کاظمینی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
396.mp3
1.83M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار محمد حسن کاظمینی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 👴 چراغ سقف ماشین را روشن کرد. پول های تا خورده را روی هم صاف گذاشت و آنها را شمرد. « مصبتو شکر، این همه دنده جا زدم، همش سی تومن!» گاز داد، صدای اگزوز سه لول ماشین، لبخند روی لبهایش آورد و سکوت محله را شکست. ماشین را طبق معمول جلوی خانه ی دو طبقه همسایه پارک کرد. از شیشه ماشین به پنجره خانه مظفری نگاه کرد: « دوباره میاد غُر می زنه، چرا ماشینتو اینجا پارک کردی؟ » چرخش کلید قفل ماشین با صدای مظفری یکی شد:« چند دفعه بگم جلوی خونه ما ماشینتو پارک نکن.» صورت نیمه تاریک همسایه را با سبیل های آویزانش دید:« منم صد دفعه گفتم ، جا پارک تو محله نیست غیر اینجا.» مظفری_ به من ربطی نداره، ببر یِ جا دیگه پارک کن.» فرید صدایش را بلند کرد:«دلم نمیخواد جای دیگه پارکش کنم. » مظفری_ بیخود می کنی. با اینکه از نظر هیکل و قد کوچکتر از فرید بود؛ اما بی مهابا مشتش را به چانه فرید کوبید. فرید یک لحظه سرش گیج رفت؛ دستش را روی چانه اش گذاشت و با فریاد گفت:« مرتیکه ریق ماسی منو می زنی ، حالیت می کنم.» با مشت ولگد به جان صورت و بدن مظفری افتاد. مظفری هم مشت و لگدش را بی جواب نمی گذاشت هرچند قدرت ضرباتش کمتر بود. از سر و صدای آنها یکی، یکی همسایه ها بیرون آمدند. دو سه نفر از مرد های محل به سمت آنها دویدند. دو نفر فرید را به عقب کشیدند و به سمت خانه اش در سمت دیگر کوچه بردند. فرید از میان دست و بازوی آنها عربده کشان گفت:« حالیت می کنم، حالا می بینی.» درخانه اش باز بود و مریم میان در با چشمان لرزان و صورت رنگ پریده ایستاده بود. فرید دست هایش را آزاد کرد و گفت:« ولم کنین، کاریش ندارم.» با چشم وابرو به مریم اشاره کرد که به درون خانه برود. فرید در را پشت سرش بست و به سمت حوض رفت:« واسه چی، بیرون اومدی؟» مریم چادر را از سرش برداشت و گفت:« داد نزن، بچه خوابه. از بحث کردن آخرش رسوندید به زد وخورد.» فرید سرش را از زیر آب بیرون کشید:« تو کاری به این کارها نداشته باش.» مریم_ باشه، خودت میدونی. صدای جیک جیک صبحگاهی گنجشک ها در میان صدای گریه ماهک گم شد. فرید دست هایش را روی گوشش گذاشت و سرش را زیر بالش برد. صدای گریه ماهک در گوشش سوت کشید. پتویش را کنار زد. لباس بیرون پوشید. ماهک را بغل کرد. از پنجره به حیاط کوچک خانه نگاه کرد. مریم در حال پهن کردن لباس های بچه روی بند بود. فرید بچه را در بغل مریم گذاشت:« خودشو هلاک کرد. صبحونه نمی خورم، خداحافظ» مریم قبل از اینکه فرید، پایش را بیرون از خانه بگذارد، گفت:« یِ جا دیگه برای پارک کردن ماشینت پیدا کن، دنبال شر نباش.» فرید در را پشت سرش بست و نگاهی به نمای آجری خانه مظفری کرد. پنجره شان باز بود. سوار ماشین شد و گاز داد. صدای اگزوز ماشینش بلند شد. ماشین را عقب و جلو می کرد تا از پارک خارج شود که مظفری را جلوی ماشینش دید:« لعنت بر شیطون، باز پیداش شد.» آرام از ماشین پیاده شد:« چی میگی تو؟» مظفری_ حالیت نمیشه میگم ، ماشینتو اینجا نذار. فرید_ نه در حیاط خانه مظفری صدا داد. پسر لاغر و درازش بیرون آمد و کنار مظفری ایستاد. فرید با خودش گفت:« آخه تو که می ترسی، چرا قُلدری می کنی؟نگاه رفته جوجه فکلی برام آورده.» ادامه حرفش را بلند گفت:« همه شهرم جمع کنی،من بازم ماشینو همین جا پارک می کنم. حالا هم برید کنار، بذارین باد بیاد.» صدای خراشیده و ضعیفی گفت_ چی شده؟ فرید و مظفری به صاحب صدا نگاه کردند. شانه هایش افتاده بود ولی شق و رق ایستاده بود. فرید به او توجهی نکرد. درحین سلام و توضیح مظفری، سوار ماشینش شد. تقه ای به شیشه ماشینش خورد. کت سورمه ای پیرمرد را شناخت. ولی هیچ حرکتی نکرد. پیرمرد کمی دولا شد و با چشم های گرد و فرورفته در گودی به او نگاه کرد. فرید، شیشه را پایین کشید. پیرمرد گفت: « من ماشین ندارم.» فرید دستش را بر فرمان کوبید:« به من... » پیرمرد با لبخند گفت:« شب ها ماشینت را تو حیاط ما بذار، خونه ام دو تا خونه پایین تر از شماست.» فرید به ابروهای سفید و بلندش نگاه کرد:« جدی میگی یا گذاشتی سرکار؟» پیرمرد_ شوخی نکردم. نگران نباش تا دیروقت بیدارم. یادت نره امشب منتظرم. فرید از شیشه جلوی ماشین، رفتن پیرمرد را نگاه کرد. استارت زد. پسر مظفری جلوی ماشین ایستاد. فرید سرش را بیرون برد و گفت:« برو کنار، امشب ماشینو اینجا نمیذارم.» پسر نگاهی به او کرد. گویی دنبال اثار شوخی در صورت فرید می گشت. آرام از جلو ماشین عبور کرد و فرید رفت. 🖊 📝 @sahel_aramesh
🍵 🔸 امیرالمؤمنین عليه السلام فرمود:زبان از دل نيرو مى گيرد، و دل به غذا برپاست. پس بنگر كه دل و جسمت را با چه تغذيه مى كنى، كه اگر غذا حلال نباشد، خداوند، نه تسبيح گويى تو را مى پذيرد و نه سپاس گزارى ات را 📚 تحف العقول، صفحه 175 ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 زندگینامه شهید عباس قربانی: او در راهپیمائی و تظاهرات شرکت می کرد با پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه و بسیج در پایگاه بسیج ثبت نام و با فعالیت تمام مشغول پاسداری و نگهبانی بود و حتی کلاس درس را تعطیل کرد و در پایگاه مشغول انجام وظیفه می شد و با اینکه سن کمی داشت با توجه به علاقه ای که به ائمه اطهار داشت بسیار علاقه مند بود در جبهه های جنگ شرکت نماید تا بالاخره با تلاش خود موفق شد چند مرتبه در جبهه ها حضور یابد تا اینکه جنگ تحمیلی به حمدالله به نفع اسلام خاتمه یافت و او با توجه به لیاقت و کاردانی درجه سرهنگی را دریافت نمود . پس از دفاع مقدس مردم دسته دسته و گروه گروه برای بازدید از جبهه ها راهی شدند، ایشان در طی بازدید از مناطق دفاع مقدس در در تاریخ ۸۹/۱۱/۰۲ به شدت تصادف و به درجه رفیع شهادت نائل گردید. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار عباس قربانی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار عباس قربانی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
397.mp3
1.86M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار عباس قربانی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 اینبار گول نخورید 🤔 🥰 نشر حداکثری لطفا🌹
🔻 🍃 قَالَ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ سَبْعَةُ أَشْيَاءَ مِنَ اَلاِسْتِهْزَاءِ مَنِ اِسْتَغْفَرَ بِلِسَانِهِ وَ لَمْ يَنْدَمْ بِقَلْبِهِ فَقَدِ اِسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ وَ مَنْ سَأَلَ اَللَّهَ اَلتَّوْفِيقَ وَ لَمْ يَجْتَهِدْ فَقَدِ اِسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ وَ مَنْ سَأَلَ اَللَّهَ اَلْجَنَّةَ وَ لَمْ يَصْبِرْ عَلَى اَلشَّدَائِدِ فَقَدِ اِسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ وَ مَنْ تَعَوَّذَ بِاللَّهِ مِنَ اَلنَّارِ وَ لَمْ يَتْرُكِ اَلشَّهَوَاتِ فَقَدِ اِسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ وَ مَنْ ذَكَرَ اَلْمَوْتَ وَ لَمْ يَسْتَعِدَّ لَهُ فَقَدِ اِسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ وَ مَنْ ذَكَرَ اَللَّهَ تَعَالَى خَالِياً وَ لَمْ يَشْتَقْ إِلَى لِقَائِهِ فَقَدِ اِسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ. 🍃 امام رضا (عليه السّلام) فرمود: هفت چيز بدون هفت چيز استهزاء و سخريه كردن نفس است آنکه با زبانش آمرزش بطلبد،اما[از گناهش‏] پشيمان نباشد،خود را مسخره كرده است.آنکه از خدا موفقیت بخواهد،اما تلاش نكند،خود را مسخره كرده است.آنکه جوياى دورانديشى باشد،اما احتياط نورزد،خود را مسخره كرده است.آنکه از خدا بهشت بخواهد،اما سختى‏ها را تحمّل نكند،خود را مسخره كرده است.آنکه از آتش به خدا پناه ببرد،اما شهوات را فرو نگذارد،خود را مسخره كرده است وآنکه كه ياد خدا كند،اما به سوى لقاى او نشتابد،خود را مسخره كرده است. 📚 معدن الجواهر و ریاضة الخواطر , صفحه۵۹ ❤ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید حسینعلی آقاسی:ای کسانی که ایمان آورده اید چون به شما امر شود برای جهاد در راه خدا بی درنگ خارج شوید به خاک زمین دل بسته اید آیا راضی به زندگی دنیا به عوض آخرت شده‏اید؟ متاع دنیا در پیش عالم آخرت ناچیز است. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار حسینعلی آقاسی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسینعلی آقاسی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
398.mp3
1.77M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار حسینعلی آقاسی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 👮‍♂ با پایش روی موزاییک طوسی اتاق، شکل لوزی کشید. مربع کشید و بعد ستاره کشید. سقف و دیوارهای سفید اتاق را برای چندمین بار نگاه کرد. به دیوار تکیه داد. کلاهش را روی موهای تازه جوانه زده اش جابه جا کرد. صدای قدم هایی را از راه پله ها شنید. با یک قدم خودش را روبروی در رساند. مثل میله پرچم صاف ایستاد. مرد قد بلند و چهارشانه ای مقابلش ایستاد، گفت:" برو کنار." مهران خیره به چشمان ریز و گود رفته مرد گفت:" کارتتون لطفا." مردمک سیاه مرد لحظه ای ثابت شد. آرام دستش را در جیب بغل کت سرمه ایش برد. دستش را خالی بیرون آورد. جیب های کتش را گشت. کیف سامسونتش را باز کرد، صدای خش خش برگه هایی که جابه جا کرد، سکوت اتاق را شکست. در کیف را کوبید. چشم در چشم مهران شد و گفت: "احمدیم برو کنار کار دارم." مهران گلویش را صاف کرد و گفت:" تا کارتتون رو نبینم اجازه ورود نمی تونم بهتون بدم." صورت احمدی سرخ شد. از میان دندان های کلید شده اش گفت:" میدونی من کیم، رئیس این مجموعه." مردمک چشمان سبز مهران لرزید. آب دهانش را قورت داد. کمی از در فاصله گرفت؛ اما دوباره به جای خودش برگشت با صدای محکمی گفت:" هر کی که باشی تا کارتتونو نبینم نمی تونم اجازه ورود بدم." احمدی میان موهای سیاه و سفیدش دست کشید. دستش را روی لب های باریکش گذاشت. چشمانش را ریز کرد مثل شکارچی که شکارش را قبل از به دام اندختن زیر نظر می گیرد. آرام و کشیده گفت:" باشه سرباز مهران جمالی میرم از خونه میارم ولی بعدش من می دونم و تو." پاکوبان راه آمده را برگشت از پله های دادسرا پایین رفت. مهران روی صندلی کنار پنجره نشست. مرد را دید که در ماشین را کوبید و با سرعت از پارکینگ خارج شد. صدای قاسم را شنید:" رئیس چرا برگشت؟" سیب گلوی مهران مثل یویو بالا و پایین رفت. زیر لب گفت:" پس واقعا رئیس بود." قاسم روی میز آهنی مقابل مهران کوبید:" چی میگی واسه خودت؟" مهران به لباس سبز کمرنگ شده قاسم نگاهی انداخت و گفت:" کارتشو نیاورده بود، راهش ندادم، کارتشو رفت بیاره." قاسم با دست روی نقاب کلاه مهران زد:" بدبخت شدی. چند ماه اضافه خدمت که رو شاخشه، بقیش بماند." ضربان قلب مهران بالا رفت، تصویر خودش پشت میله های زندان را قبل از اینکه جان بگیرد، پس زد و گفت:" من وظیفمو انجام دادم." قاسم روی میز نشست و با پاهای درازش به میز کوبید:" من که فردا پس فردا دارم میرم ولی اگه اینجا موندی، سخت نگیر تا دوسالت با اضافه خدمت در راهت تموم بشه و بره." صدای ترمز ماشین چشم هایشان را به سمت پنجره کشاند. قاسم گفت:" چه زودم برگشت، پس خونش همین نزدیکیاست." هر دو روبروی در صاف ایستادند. به محض اینکه احمدی وارد اتاق شد،قاسم گفت:"سلام آقای احمدی، بفرمایید." احمدی به لب های گشاد شده از خنده قاسم نگاه کرد و کارتش را به سمت مهران گرفت. مهران کارت را گرفت. قاسم با آرنج به پهلویش کوبید. مهران بدون توجه به آن عکس احمدی را با چهره اش مقایسه کرد و رویش را خواند:" سجاد احمدی، رئیس دادسرای خانواده." کارت را به سمت احمدی گرفت و گفت:" بفرمایید." احمدی تمام حرکات مهران را زیر نظر گرفته بود. مهران با تحویل کارت منتظر تعبیر من می دونم و تو احمدی بود. احمدی گفت:" سرباز وظیفه مهران جمالی کارت اینجا دیگه تموم شد، همراه من بیا تا تکلیفتو روشن کنم." قاسم قبل قدم از قدم برداشتن احمدی گفت:"شما ببخشید، تازه اومده شما رو نمیشناخته." مهران اخم کرد. احمدی به چهره اخم آلودش نگاه کرد و گفت:" راست میگه؟" مهران بدون معطلی گفت: "اگه می شناختمتون هم بدون دیدن کارتتون نمیذاشتم که رد شین." قاسم دلش می خواست دو دستی بر سر مهران بکوبد. احمدی روبروی قاسم ایستاد و گفت: "سربازیت تموم شده ولی این حرف منو آویزه گوشت کن. وظیفه ات رو درست انجام بده هرچی که باشه. الانم جمالی ارتقاء پست گرفت و از این به بعد مسئول دفتر خودمه." 🖊 📝 @sahel_aramesh