🌷 زندگینامه شهید عباس قربانی: او در راهپیمائی و تظاهرات شرکت می کرد با پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه و بسیج در پایگاه بسیج ثبت نام و با فعالیت تمام مشغول پاسداری و نگهبانی بود و حتی کلاس درس را تعطیل کرد و در پایگاه مشغول انجام وظیفه می شد و با اینکه سن کمی داشت با توجه به علاقه ای که به ائمه اطهار داشت بسیار علاقه مند بود در جبهه های جنگ شرکت نماید تا بالاخره با تلاش خود موفق شد چند مرتبه در جبهه ها حضور یابد تا اینکه جنگ تحمیلی به حمدالله به نفع اسلام خاتمه یافت و او با توجه به لیاقت و کاردانی درجه سرهنگی را دریافت نمود . پس از دفاع مقدس مردم دسته دسته و گروه گروه برای بازدید از جبهه ها راهی شدند، ایشان در طی بازدید از مناطق دفاع مقدس در در تاریخ ۸۹/۱۱/۰۲ به شدت تصادف و به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار عباس قربانی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار عباس قربانی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
397.mp3
1.86M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار عباس قربانی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
33.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 اینبار گول نخورید 🤔 🥰
نشر حداکثری لطفا🌹
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
بیامرز آن گناهانی كه #پرده دوری از #گناه را #پاره می كنند.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🔻 #مسخره_کردن_خود
🍃 قَالَ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ سَبْعَةُ أَشْيَاءَ مِنَ اَلاِسْتِهْزَاءِ مَنِ اِسْتَغْفَرَ بِلِسَانِهِ وَ لَمْ يَنْدَمْ بِقَلْبِهِ فَقَدِ اِسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ وَ مَنْ سَأَلَ اَللَّهَ اَلتَّوْفِيقَ وَ لَمْ يَجْتَهِدْ فَقَدِ اِسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ وَ مَنْ سَأَلَ اَللَّهَ اَلْجَنَّةَ وَ لَمْ يَصْبِرْ عَلَى اَلشَّدَائِدِ فَقَدِ اِسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ وَ مَنْ تَعَوَّذَ بِاللَّهِ مِنَ اَلنَّارِ وَ لَمْ يَتْرُكِ اَلشَّهَوَاتِ فَقَدِ اِسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ وَ مَنْ ذَكَرَ اَلْمَوْتَ وَ لَمْ يَسْتَعِدَّ لَهُ فَقَدِ اِسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ وَ مَنْ ذَكَرَ اَللَّهَ تَعَالَى خَالِياً وَ لَمْ يَشْتَقْ إِلَى لِقَائِهِ فَقَدِ اِسْتَهَزَأَ بِنَفْسِهِ.
🍃 امام رضا (عليه السّلام) فرمود: هفت چيز بدون هفت چيز استهزاء و سخريه كردن نفس است آنکه با زبانش آمرزش بطلبد،اما[از گناهش] پشيمان نباشد،خود را مسخره كرده است.آنکه از خدا موفقیت بخواهد،اما تلاش نكند،خود را مسخره كرده است.آنکه جوياى دورانديشى باشد،اما احتياط نورزد،خود را مسخره كرده است.آنکه از خدا بهشت بخواهد،اما سختىها را تحمّل نكند،خود را مسخره كرده است.آنکه از آتش به خدا پناه ببرد،اما شهوات را فرو نگذارد،خود را مسخره كرده است وآنکه كه ياد خدا كند،اما به سوى لقاى او نشتابد،خود را مسخره كرده است.
📚 معدن الجواهر و ریاضة الخواطر , صفحه۵۹
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید حسینعلی آقاسی:ای کسانی که ایمان آورده اید چون به شما امر شود برای جهاد در راه خدا بی درنگ خارج شوید به خاک زمین دل بسته اید آیا راضی به زندگی دنیا به عوض آخرت شدهاید؟ متاع دنیا در پیش عالم آخرت ناچیز است.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار حسینعلی آقاسی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسینعلی آقاسی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
398.mp3
1.77M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسینعلی آقاسی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
👮♂ #سرباز
با پایش روی موزاییک طوسی اتاق، شکل لوزی کشید. مربع کشید و بعد ستاره کشید. سقف و دیوارهای سفید اتاق را برای چندمین بار نگاه کرد. به دیوار تکیه داد. کلاهش را روی موهای تازه جوانه زده اش جابه جا کرد. صدای قدم هایی را از راه پله ها شنید. با یک قدم خودش را روبروی در رساند. مثل میله پرچم صاف ایستاد.
مرد قد بلند و چهارشانه ای مقابلش ایستاد، گفت:" برو کنار." مهران خیره به چشمان ریز و گود رفته مرد گفت:" کارتتون لطفا."
مردمک سیاه مرد لحظه ای ثابت شد. آرام دستش را در جیب بغل کت سرمه ایش برد. دستش را خالی بیرون آورد. جیب های کتش را گشت. کیف سامسونتش را باز کرد، صدای خش خش برگه هایی که جابه جا کرد، سکوت اتاق را شکست. در کیف را کوبید. چشم در چشم مهران شد و گفت: "احمدیم برو کنار کار دارم."
مهران گلویش را صاف کرد و گفت:" تا کارتتون رو نبینم اجازه ورود نمی تونم بهتون بدم." صورت احمدی سرخ شد. از میان دندان های کلید شده اش گفت:" میدونی من کیم، رئیس این مجموعه."
مردمک چشمان سبز مهران لرزید. آب دهانش را قورت داد. کمی از در فاصله گرفت؛ اما دوباره به جای خودش برگشت با صدای محکمی گفت:" هر کی که باشی تا کارتتونو نبینم نمی تونم اجازه ورود بدم."
احمدی میان موهای سیاه و سفیدش دست کشید. دستش را روی لب های باریکش گذاشت. چشمانش را ریز کرد مثل شکارچی که شکارش را قبل از به دام اندختن زیر نظر می گیرد. آرام و کشیده گفت:" باشه سرباز مهران جمالی میرم از خونه میارم ولی بعدش من می دونم و تو."
پاکوبان راه آمده را برگشت از پله های دادسرا پایین رفت. مهران روی صندلی کنار پنجره نشست. مرد را دید که در ماشین را کوبید و با سرعت از پارکینگ خارج شد. صدای قاسم را شنید:" رئیس چرا برگشت؟" سیب گلوی مهران مثل یویو بالا و پایین رفت. زیر لب گفت:" پس واقعا رئیس بود."
قاسم روی میز آهنی مقابل مهران کوبید:" چی میگی واسه خودت؟" مهران به لباس سبز کمرنگ شده قاسم نگاهی انداخت و گفت:" کارتشو نیاورده بود، راهش ندادم، کارتشو رفت بیاره."
قاسم با دست روی نقاب کلاه مهران زد:" بدبخت شدی. چند ماه اضافه خدمت که رو شاخشه، بقیش بماند." ضربان قلب مهران بالا رفت، تصویر خودش پشت میله های زندان را قبل از اینکه جان بگیرد، پس زد و گفت:" من وظیفمو انجام دادم."
قاسم روی میز نشست و با پاهای درازش به میز کوبید:" من که فردا پس فردا دارم میرم ولی اگه اینجا موندی، سخت نگیر تا دوسالت با اضافه خدمت در راهت تموم بشه و بره."
صدای ترمز ماشین چشم هایشان را به سمت پنجره کشاند. قاسم گفت:" چه زودم برگشت، پس خونش همین نزدیکیاست." هر دو روبروی در صاف ایستادند. به محض اینکه احمدی وارد اتاق شد،قاسم گفت:"سلام آقای احمدی، بفرمایید."
احمدی به لب های گشاد شده از خنده قاسم نگاه کرد و کارتش را به سمت مهران گرفت. مهران کارت را گرفت. قاسم با آرنج به پهلویش کوبید. مهران بدون توجه به آن عکس احمدی را با چهره اش مقایسه کرد و رویش را خواند:" سجاد احمدی، رئیس دادسرای خانواده." کارت را به سمت احمدی گرفت و گفت:" بفرمایید."
احمدی تمام حرکات مهران را زیر نظر گرفته بود. مهران با تحویل کارت منتظر تعبیر من می دونم و تو احمدی بود. احمدی گفت:" سرباز وظیفه مهران جمالی کارت اینجا دیگه تموم شد، همراه من بیا تا تکلیفتو روشن کنم."
قاسم قبل قدم از قدم برداشتن احمدی گفت:"شما ببخشید، تازه اومده شما رو نمیشناخته." مهران اخم کرد. احمدی به چهره اخم آلودش نگاه کرد و گفت:" راست میگه؟" مهران بدون معطلی گفت: "اگه می شناختمتون هم بدون دیدن کارتتون نمیذاشتم که رد شین."
قاسم دلش می خواست دو دستی بر سر مهران بکوبد. احمدی روبروی قاسم ایستاد و گفت: "سربازیت تموم شده ولی این حرف منو آویزه گوشت کن. وظیفه ات رو درست انجام بده هرچی که باشه. الانم جمالی ارتقاء پست گرفت و از این به بعد مسئول دفتر خودمه."
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
بیامرز آن گناهانی که #عذاب را فرود می آورند.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
👅 #بدزبان
🔹 امام سجّاد علیه السلام عده ای افراد بددهن را به سگ تشبیه کرده و فرمودند:سگ، آن كـسانى هسـتند كـه با زبان خود بر مردم پارس مى كنند و مردم از شرّ زبانشان به آنان احترام مى گذارند.
📚 خصال صدوق، جلد2، صفحه378
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید علی بینا:اين درخت نورس انقلاب به نگهبان و آبياري احتياج دارد و خون شهدا حافظ و نگهبان آن است پس ما در اين بين هم بايد نقش داشته باشيم.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار علی بینا قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار علی بینا قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
399.mp3
1.73M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار علی بینا قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
بیامرز آن گناهانی را كه #نعمت ها را #دگرگون می كنند.
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
🔺 #گرگها
🔻 امام سجّاد علیه السلام عده ای از تاجران را به گرگ تشبیه کرده و فرمودند: گرگ، همان تجار و کسبهای از شما هستند كه هرگاه می خواهند چیزی را بخرند از آن بدگویی می کنند، و هرگاه می خواهند چیزی بفروشند آن را می ستایند.
📚 خصال صدوق، جلد2، صفحه378
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید حسین تاجیک:پدرجان امیدوارم که برای من احساس دل تنگی نکنی چون که جائی که من رفتم قسمت همه کس نخواهد شد کسانی می توانند آنجا را ببینند که با ایمان محکم و با ایمان قوی در راه حق نبرد کنند کسی می توانند آنجا بروند که دروغ ، غیبت و گناه های دیگری نکند .
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار حسین تاجیک قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسین تاجیک قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
400.mp3
1.65M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسین تاجیک قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
💞 #خواستگاری
صدای تق برخورد نعلبکی با میز، سحر را از فکر پراند. لیلا خندید:" چرا اینقد توفکری؟"
سحر لب های بی حالتش را به زور پذیرای لبخند کرد. لیلا حالت هایش را به خوبی می شناخت، لبخند زنان گفت:" دوباره مخالفت کرد؟"
سحر خیره به چشمان لیلا گفت:" نه، خودم دو دلم."
لیلا از مبل روبروی سحر مثل خرگوش جستی زد و کنار سحر نشست. دستان سحر را میان دستان خود گرفت و فشرد:" تعریف کن چی کارست، اسمش چیه و چطوریه؟"
سحر از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. خیره به آسمان ابری گفت:" اسمش محمد هستش و پزشکه. خانواده ی با اصل و نسبی داره، از نظر اخلاقی تأییدش کردن. "
لیلا به فکر فرو رفت:" دکتر... " سحر وقتی صدایی از او نشنید، برگشت و نگاهش کرد:" چیزی شده؟ " لیلا دست و پایش را جمع کرد و گفت:" نه. چه خوش شانس، جدی دکتره؟" سحر گفت:" آره، یِ بار اومدن، راستش ازش خوشم اومده، ولی..."
لیلا سؤالی به سحر چشم دوخت. سحر ابروهای نازک و کوچکش را درهم گره کرد و گفت:" نمی دونم بهش بگم دو سال نامزد بودم یا نه؛ می ترسم مثل اون یکی خواستگارم بذاره بره. حالا که همه راضیند و ازش خوششون اومده نمی خوام از دستش بدم."
بدن منقبض لیلا شُل شد، گفت:" ول کن،نمی خواد بگی، کی دوباره میان؟" سحر گفت:" پنج شنبه."
لیلا کنار سحر رفت و گفت:" دلم می خواد این داماد خوشبختو ببینم. فردا منم میام خونتون تا خرابکاری نکنی."
سحر ابروهاش آویزان شد و گفت:" آخه..."
لیلا میان حرف سحر پابرهنه دوید:" تو نگران عمو نباش، ساعت چند میان تا یِ کم قبلش بیام." سحر افکار مختلف به ذهنش هجوم آورد و با تأخیر گفت:" ساعته پنج."
روز بعد یک ربع به پنج، لیلا زنگ خانه عمویش را زد. سحر می دانست چه کسی پشت در است ولی برادرش که از ماجرا خبر نداشت، به خیال آمدن مهمان ها بدون سؤال در را باز کرد و تمام اهل خانه را صدا زد تا آماده باشند.
پدر، مادر و برادر سحر با دیدن لیلا سر جایشان مثل مجسمه خشک شدند. لیلا سکوت جمع را با سلام شکست. مادر اخم کنان احوالپرسی کرد. هنوز ننشسته بودند که دوباره زنگ خانه به صدا در آمد. این بار مادر به سمت در رفت و بعد از دیدن مهمان ها پشت آیفون، در را باز کرد.
لیلا کنار سحر ایستاد و با ورود مهمان ها هم مبل کناری سحر را برای نشستن انتخاب کرد. مادر دندان بر هم فشرد و چشم غره به پدر رفت. مادر داماد صورت گرد و نمکی لیلا را با صورت کشیده سحر مقایسه کرد و گفت:" نگفته بودین دختر دیگه ای هم دارین."
مادر از گوشه چشم به لیلا نگاه کرد و گفت:" دختر عموی سحر جانند. سرزده تشریف آوردن." و برای اینکه مادر داماد سؤال دیگری درباره لیلا نپرسد میوه و شیرینی تعارف کرد. پدر بحث سرد شدن هوا را پیش کشید.
مادر داماد گفت:" اگه اجازه بدید، حمید و سحر جان برند بقیه حرفاشون رو بزنند تا ان شاءالله شناختشون از هم بیشتر بشه. "
لیلا که تا آن موقع جز سلام و احوالپرسی حرفی نزده بود یکدفعه گفت:" بله سحر جون دیگه بعد نامزدی قبلیش چشمش ترسیده، باید با حرف زدن بیشتر همدیگرو بشناسند." تمام سرها به سمت لیلا برگشت. مادر داماد از جایش بلند شد با صدای بلند گفت:" نامزد داشته و نگفتین،دستتون درد نکنه؛دیگه چیا مخفی کردین؟" به سمت در رفت. داماد سر جایش ایستاد. به سحر نگاه کرد. به پشت دو قدم به سمت در رفت. برگشت و به دنبال مادرش رفت.
🖊 #به_قلم_صبح_طلوع
📝 @sahel_aramesh