💪 #نهایت_توان
💥 عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ:
مَنْ بَلَغَ جُهْدَ طَاقَتِهِ بَلَغَ كُنْهَ إِرَادَتِهِ
💥 امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود:
هر كه نهايت توان خود را به كار گيرد،
به نهايت خواست خود دست يابد
📚 غرر الحکم و درر الکلم , جلد 1 , صفحه 638, حدیث 8785
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر
چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم
سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام
سر خود با لبه سنگ لحد می شکنم😭
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار مدافع حرم حسین معز غلامی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسین معز غلامی قرائت بفرمایید.🌷
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
048.mp3
2.08M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسین معز غلامی قرائت بفرمایید.🌷
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
#انتخاب_سخت
#قسمت_پنجم
#داستان
🔸 در کابینت بالا را از دو طرف باز کرد، نگاهی به داخلش انداخت و درش را بست. سراغ یخچال رفت. دستش را روی دستگیره سفیدرنگ یخچال گذاشت. در یخچال را باز کرد. دستی در یخچال نیمه باز را بست. راضیه دستش را از دستگیره یخچال جدا کرد و گفت:«از صبح تا حالا در آشپزخانه می چرخی! فقط درها را باز می کنی و می بندی. یک کلام بپرس چه شد؟ سرسام گرفتم اینقدر این طرف و آن طرف رفتی.»
🔸 سارا سرش را خاراند و گفت:« بابا چه گفت؟»
🔸 راضیه سینی سیب زمینی ها را روی اپن آشپزخانه گذاشت و گفت:« قرار گذاشتند پدرت برود او را ببیند.»
🔸 سارا ابروهایش را بالا انداخت و گفت :« قبل از اینکه خواستگاری بیایند، بابا برای چه می خواهد او را ببیند؟»
🔸 راضیه سیب زمینی متوسطی از روی سینی برداشت. چاقوی تیزی را روی پوست آن سر داد. نگاهی به سر تا پای سارا انداخت. با ناراحتی گفت:« ناسلامتی ما پدر و مادرت هستیم. داماد آینده مان را اول ما باید بپسندیم. قیافه اش باید به دل پدرت بنشیند. طرز حرف زدنش را ببیند. از روی حرف هایی که میزند سبک مغزی یا عقل مدار بودنش را تشخیص دهد. به این سادگی ها نیست. نمی شود هر کسی از در آمد تو دخترمان را روی دستش بگذاریم. ما دخترمان را از سر جوی نگرفته ایم که به این راحتی بخواهیم قیدش را بزنیم.»
🔸 رنگ از صورت سارا پرید. توان روی پا ایستادن نداشت. کمی صندلی دور میز نهار خوری وسط آشپزخانه را عقب کشید. کجکی روی آن نشست. دست هایش از دو طرف بدن آویزان شد. با لحنی غم زده پرسید:«یعنی هیراد تمام این مراحل را طی کرده که شما به ازدواجم با او راضی هستید؟»
🔸 راضیه خنده ای عصبی کرد و گفت:«عجب، ما دختر بودیم و دختر ما هم دختر است. زمان ما هیچ دختری روی حرف پدر و مادرش حرف نمیزد. آنها انتخاب می کردند و فقط دختر سر سفره عقد بله می گفت.»
سارا آرنج دستهایش را روی میز گذاشت. سرش را بین دو دست گرفت. انگشتانش را بین موهای سیاهش فرو کرد. گفت:«مامان طفره نرو. حرف را عوض نکن. جواب من را بده.»
🔸 چاقو از دست راضیه رد شد. انگشت اشاره اش را برید. راضیه از جا پرید. گفت:«مگر حواس برای آدم میگذارد این دختر؟!» به طرف جعبه کمک های اولیه گوشه آشپزخانه رفت. چسب زخمی برداشت. با پنبه و الکل روی زخم را پاک کرد. نتوانست چسب زخم را باز کند. با صورتی گرفته رو به سارا شد و گفت:«اصلا انگار نه انگار دستم را بریدم. مثل بوف نشستی نگاهم می کنی؟ بیا چسب را باز کن و روی زخم ببند.»
🔸 سارا پریشان و غمگین چسب را گرفت. کاغذش را پاره کرد. روی زخم دست مادرش چسباند. نمی دانست دلش برای مادرش می سوزد یا از بریده شدن دست او دلش خنک شده است. کمی فکر کرد. به نتیجه رسید؛ دلش اصلا به حال مادرش نسوخته بلکه از این اتفاق شاد هم شده است. با خود گفت:«دل من را می سوزانند خدا تقاصش را ازشان در می کند. می بینی سارا به ثانیه هم نکشید خدا جوابشان را داد.» خنده بر لبانش نشست.
🔸 راضیه با عصبانیت پرسید:«به چه می خندی؟»
🔸 سارا از روی صندلی بلند شد. گفت:«به هیچی. اصلا به خودم. شما که نمیخواهید جوابم را بدهید دیگر چه کارم دارید؟»
🔸 راضیه خنده ای از روی بی خیالی کرد. گفت:«حالا چه به خانم بر می خورد. بیا کمکم کن. سیب زمینی ها را رنده کن. الان پدرت از راه می رسد و نهار آماده نیست. من هم با این دست زخمی نمی توانم آن ها را رنده کنم.»
🔸 سارا به طرف اتاقش رفت. در حال رفتن با حالت بی تفاوتی گفت:«شما که میدانی دستم جان ندارد و نمی توانم خوب رنده کنم. از آن دستگاه همه کاره ای کمک بگیر که چند وقت پیش خریدی.»
🔸 راضیه آهی کشید و جمله:«دختر هم دخترهای قدیم» را با عصبانیت بین دندان هایش جوید. سارا وارد اتاق شد. به طرف میز تحریرش رفت. کشوی آن را جلو کشید. جعبه ارغوانی رنگی از داخل آن بیرون آورد. آن را به سینه اش چسباند. روی تخت نشست. آرام درش را باز کرد.
ادامه دارد...
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها
از تو درخواست می کنم به حق #حقیقت ت و بزرگترین #صفات و #اسماء مبارکت #اوقات مرا در #شب و #روز با یاد خود #آباد گردانی
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✅ #اوج_خردمندی
❎ #اوج_حماقت
🍀 عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ:
اَلتَّثَبُّتُ رَأْسُ اَلْعَقْلِ وَ اَلْحِدَّةُ رَأْسُ اَلْحُمْقِ.
🍀 امام على عليه السلام فرمود : درنگ در كارها ، اوج خردمندى است و تندى، اوج حماقت است .
📚 کنز الفوائد , جلد 1 , صفحه 199؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد 1 , صفحه 160
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 سرباز بیش از یک ماه تحمل دوری فرمانده اش را نداشت. دقیقا یک ماه، نه یک روز کمتر نه بیشتر.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار مدافع حرم اصغر پاشاپور قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷 به نیت شهید بزرگوار اصغر پاشاپور قرائت بفرمایید.🌷
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
049.mp3
2.03M
🌿 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزگار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار اصغر پاشاپور قرائت بفرمایید.🌷
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh