eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📄 🦈مادر ماهی از زیارت برگشتند. هوای مطبوع بهاری جان را جلا می داد. محمد دست زهرا را در دستش گرفت. به حوض وسط زیارتگاه اشاره کرد و گفت: می خوای بریم ماهیا رو ببینیم؟ زهرا با دیدن اشتیاق محمد، تنها برآوردن خواسته او برایش مهم بود. با ناز جواب داد: عزیزم هر چی شما بگی. منم دوست دارم ببینم اون ماهی قرمزا میان بالا زیر نور ماه چه شکلی میشن. اصلا پیدان؟ با همدیگر کنار حوض بزرگ و عمیق زیارتگاه رفتند. محمد کمی خرده نان ساندویچش را برایشان ریخت. گفت: عزیزم بیا ببینشون. زهرا به ماهی ها که یکی یکی بالا می آمدند خیره شد؛ ماهی های قرمز، سفید، ابلق، کوچک و بزرگ. محمد با انگشت به بزرگترین ماهی اشاره کرد: عزیزم ببینش داره میاد طرفت. زهرا با دیدن حرکت ماهی و فکر کردن به عمق حوض سرش گیج رفت. تمام ساختمان زیارتگاه دور سرش چرخید. تعادلش را از دست داد. خاطره کودکی برایش زنده شد. روزی که درون حوض افتاد. قُلُپ قُلُپ آب حوض را فرو می داد و صدا می زد: نجاتم بده. دارم غرق میشم. غ...ر...ق...شدم. الان مادرماهیه میاد من رو می خوره. صدای قاه قاه خنده مادرش را شنید: دختر دیوونه. بلند شو بایست. چند قطره آب از راه بینی اش فرو رفت. مغزش سوت کشید. با ضرب سرش را تکاند. خواست حرف بزند. اما مادر مهلتش نداد. گفت: بایست ببین آب حوض تا کجاته؟ زهرا پاهای شناورش را منقبض کرد. ایستاد. آب تا بالای کمرش بود. نگاهی به خودش و نگاهی به مادر انداخت. دستش را دراز کرد و با زاری گفت: بکشم بیرون. الان مادر ماهیه میاد من رو می خوره. مادر باز هم خندید: کدوم مادر ماهی؟ - همون که همش می گفتی اگه بیفتی تو حوض می خوردت. - اینجوری می گفتم که دور حوض نیای. حالا که اومدی و افتادی تو حوض، خودتم بیا بیرون. صدای گریه و التماس زهرا بلند شد. مادر گفت: مامان جون، مادر ماهی در کار نیس. این رو گفته بودم که دور حوض نیای. زهرا ناگهان فشار دستان قدرتمندی را دور بازوهایش حس کرد. محمد او را از کنار حوض، عقب کشید. او را به طرف صندلی کنار باغچه برد. زهرا پا کشان و به زحمت دنبال او رفت. روی صندلی نشست. محمد گفت: یهو چت شد؟ زنگ بزنم اورژانس بیاد؟ زهرا با حرکت دست جواب رد داد. نفس عمیقی کشید. سرش را پایین انداخت. قدری حالش جا آمد. به گل های باغچه خیره شد. گفت: قربون خدا برم، چقدر خوشگل نقاشی کرده. محمد نگران پرسید: حالت بهتر شد؟ زهرا شاداب جواب داد: بله، این یه ترس مزخرف از زمان بچگیمه. محمد کنجکاو و با تعجب زیر نور ماه به برق افتاده روی گونه های برآمده زهرا خیره شد. پرسید: بچگی؟ مگه چی شده؟ زهرا ساندویچ محمد را از دستش قاپید. گاز بزرگی به آن زد. گفت: هی بهت گفتم بخور نخوردی، نمی دونستی بخورش اینجاس؟ محمد خندید: نوش جونت. من اشتها نداشتم. حالا می گی قضیه چیه یا می خوای جون به سرم کنی؟ زهرا با دهان پر، جواب داد: آقا می خوای لقمه بپره تو گلوم و زود از دستم خلاص شی؟ محمد از روی صندلی بلند شد. گفت: باشه تا شما ساندویچ من رو میل می کنی منم برم به ماهیا سلامی بدم. زهرا به قد و بالای رشید محمد نگاهی انداخت. بقیه ساندویچ را داخل پاکتش برگرداند. گفت: حالا چه زودم بهت برمی خوره. بیا بشین برات تعریف کنم. محمد کنار زهرا روی صندلی نشست. زهرا چادرش را تکاند. دست محمد را گرفت. کف دست او را سمت صورتش چرخاند. با انگشت کف دست او نقاشی کشید: اون روزا که من هنوز مدرسه نمی رفتم ما تو خونه مون یه حوض کوچولو داشتیم. من همیشه روی لبه اون حوض راه می رفتم و بازی می کردم. ... 🖊 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 تمام آن وسایل و به دست توست و گریزگاه و فقط به سوی توست، پس بر محمّد و آلش درود فرست، گریزم را پناه ده و را روا کن. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌎 🌹 قال امام سجاد علیه السلام: «عَجَباً کُلّ الْعَجَبِ لِمَنْ عَمِلَ لِدارِ الْفَناءِ وَتَرَکَ دارَ الْبقاء» 🌷امام سجاد علیه السلام فرمود:«بسیار عجیب است از کسانى که براى این دنیاى زودگذر و فانى کار مى کنند و خون دل مى خورند ولى آخرت را که باقى و ابدى است رها و فراموش کرده اند.» 📚 بحارالأنوار: ج ۷۳، ص ۱۲۷ ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🌷فرازی از وصیت شهید حجت مقدم: «ای جوانان از سرمایه جوانی، به خوبی استفاده کنید و قدر خود و دوستانتان را بدانید؛ چرا که از لحظات بعد خود خبر ندارید.جوانان نکند در رختخواب ذلّت بمیرید که حسین {علیه السلام} در میدان نبرد شهید شد.وظیفه ما انجام تکلیف است.به یاد خدا باشید و همیشه او را یاد کنید.» 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار حجت مقدم قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار حجت مقدم قرائت بفرمایید. ❤️ 📝 @sahel_aramesh
449.mp3
1.72M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار حجت مقدم قرائت بفرمایید. ❤️ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌹 از تو درخواست می‌کنم بار که حمل آن، مرا گران بار ساخته، از برداری؛ و از تو نسبت به آنچه سنگینی‌اش مرا به درآورده، می‌طلبم. 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
❤️ 🌹 قال امام رضا علیه السلام: «رَأسُ العَقلِ بَعدَ الإيمانِ بِاللَّهِ التَّوَدُّدُ إلَى‏ النّاسِ ، وَاصطِناعُ الخَيرِ إلى‏ كُلِّ بَرٍّ وفاجِرٍ.» 🌷امام رضا علیه السلام فرمود:«سرآمدِ خِرد، پس از ايمان به خدا، مهرورزى با مردم و نيكى كردن به هر شخص خوب و بدى است.» 📚 عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج‏٢ ص ٣٥ ح ٧٧ ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🌷 مادرشهید رضا ابوطالب زاده سرابی : «با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل شتافت. می گفت: «چون دشمن به کشور، دین و ناموس ما حمله کرده است، باید از کشور دفاع کنیم و راه امام حسین (ع) را ادامه دهیم. جنگ برای خداست.» به دستور امام به جبهه رفت و هدفش رضای خدا بود. می گفت: «خدا را فراموش نکنید. ما مسئولیت سنگینی را به عهده داریم.» 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار رضا ابوطالب زاده سرابی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار رضا ابوطالب زاده سرابی بفرمایید. ❤️ 📝 @sahel_aramesh
450.mp3
1.48M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار رضا ابوطالب زاده سرابی قرائت بفرمایید. ❤️ 📝 @sahel_aramesh
📄 مرضیه برای آخرین بار به سفره هفت سین گوشه اتاق نگاهی انداخت. در ساختمان را بست. نفس عمیقی کشید. بوی شب بوهای دور حوض در مشامش پیچید؛ مثل پروانه به سمتشان پر کشید. پاشیدن چیزی به سمتش باعث شد چشمهایش را ببندد و جیغ بزند. صدای قهقهه حمید در گوشش پیچید. مرضیه فکش را بر هم فشرد و شب بو را از یاد برد. دستانش را زیر آب زد و به حمید آب پاشید. مرضیه با خنده فرار کرد و حمید دنبالش دوید. جیغ و خنده آنها تمام فضای حیاط را پر کرد. مادر با صدای بلند گفت: «بچه ها! آماده اید؟» مادر و پدر لباس پوشیده و آماده به سمت ماشین رفتند. بعد از چند سال همه چیز مهیا شده بود تا به سفر بروند. حمید و مرضیه با صورت های گل انداخته و نفس زنان به سمت ماشین رفتند. صدای زنگ در خانه، همه را متوقف کرد. حمید به سمت در دوید. صورت خندان و پرچین پدربزرگ از پشت در نمایان شد. مادر بزرگ با عصا و دست لرزان پشت سر پدربزرگ وارد حیاط شد. مادر گفت:« چه بی خبر از روستا اومدند؟ » مرضیه با اخم گفت:« بهشون بگید ما می خواهیم سفر بریم.» پدر قبل از اینکه به سمت پدر ومادرش حرکت کند، گفت:« بعد از چند وقت اومدن پیشمون به جا خوشحالیته.» مرضیه فقط سلام و احوال پرسی کرد و به اتاقش رفت. صفحات کتابش را ورق زد. صفحه ای می خواند و چند صفحه را رها می کرد. مادر وارد اتاقش شد و گفت:« دختر پاشو الان ناراحت میشند.» مرضیه با صدای بغض دار گفت:« منم ناراحت شدم.» مادر کنار مرضیه نشست و موهای سیاهش را نوازش کرد :« اونا که نمی دونستند ما می خواهیم سفر بریم. بلند شو دختر خوب. بازم وقت داریم سفر بریم. » مرضیه همراه مادر پیش بقیه رفت. مادربزرگ با دیدن مرضیه گفت:« مرضیه جون چرا اینقدر پکری، خوشحال نیستی ما اومدیم؟» مادر به مرضیه نگاه کرد. مرضیه با انگشتانش بازی کرد و گفت: «چرا خوشحالم؛ ولی... » پدر با صدای محکمی گفت: «مرضیه!» پدر بزرگ ابروهای سفید و بلندش را بالا انداخت و گفت: «بابا جان بذار حرفش را بزنه.» مرضیه نگاهی به چهره اخمو پدر ومادرش انداخت. اشک در چشمانش جمع شد، گفت: «هیچی.» مادربزرگ دست کوچک مرضیه را میان دستان لرزانش گرفت:« بگو قربونت برم.» حمید بدون مقدمه گفت:« می خواستیم سفر بریم.» همه سرها به سمت حمید برگشت. مرضیه بلند شد تا به اتاقش برود. پدربزرگ با لبخند گفت:« خوب اگه جاتون تنگ نمیشه ما هم میاییم. مگه نه خانم؟» مرضیه برگشت و به مادربزرگ نگاه کرد. مادربزرگ گفت:« اگه بقیه موافق باشند، چرا که نه.» مرضیه به پدر و مادرش خیره شد. با دیدن لبخند روی لب های آنها، حمید و مرضیه هورا کشیدند. 🖊 📝 @sahel_aramesh
🌸 🌹 قال پيامبر اکرم صلى‏ الله‏ عليه ‏و ‏آله :«أحسِن مُصاحَبَةَ مَن صاحَبَكَ تَكُن مُسلِمًا» 🌷پيامبر اکرم صلى‏ الله‏ عليه ‏و ‏آله فرمود :«با آن كس كه همنشين تو است، نيكو همنشينى كن تا مسلمان باشى.» 📚 امالی مفید : ج۱ ، ص۳۵۰. ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🌷 پدر شهید حسین غلام کبیری : «او علاقه زیادی به فیلم های دفاع مقدس داشت و هرگاه این فیلم ها پخش می شد او می نشت و آنها را تماشا می کرد حسین می گفت که من در اولین جنگ شهید می شوم…. حسین همیشه یک روز قبل از شهادت هر یک از امامان پیراهن مشکی می پوشید و گاهی از اوقات در خیابان راه می رفت و “حسین حسین” می گفت و بر سینه می زد و وقتی ما به او هشدار می دادیم که زشت است و مردم فکر می کنند دیوانه ای او در پاسخ می گفت:من حسینم و عشقم نیز حسین است.» 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار حسین غلام کبیری قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار حسین غلام کبیری بفرمایید. ❤️ 📝 @sahel_aramesh
451.mp3
1.56M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار حسین غلام کبیری قرائت بفرمایید. ❤️ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀 🌹 قال امام علی علیه السلام: «طَلاقَةُ الوَجهِ بِالبِشرِ وَالعَطِيَّةُ، وفِعلُ البِرِّ وبَذلُ التَّحِيَّةِ، داعٍ إلى‏ مَحَبَّةِ البَرِيَّةِ .» 🌷امام علی علیه السلام فرمود:«گشاده‏رويى، بخشيدن، نيكوكارى و سلام كردن، برانگيزاننده دوستىِ مردم است.» 📚 غرر الحكم : ج ٤ ص ٢٥٩ ❤️ 📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت شهید یوسف دشتی: «خدایا تو را سپاس میگویم که بهترین راه را برای رسیدن به خودت به این بنده حقیر و گنهکار ارزانی نمودی .پروردگارا مرگم را شهادت در راهت و زیر پرچم پر افتخار اسلام همراه اولیاء و اوصیاء درگاهت مقرر فرما .خداوندا اگر خونم ریخته شود بواسطه آن پرده های ظلمانی را از قلبم بردار .» 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار یوسف دشتی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار یوسف دشتی بفرمایید. ❤️ 📝 @sahel_aramesh
452.mp3
1.62M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار یوسف دشتی قرائت بفرمایید. ❤️ 📝 @sahel_aramesh