eitaa logo
تنها ساحل آرامش
67 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 اما نشد. رهبر کشور جوانیش را به پای مسئولین اجرایی گذاشت. راه را به آن ها نشان داد. اما هیچ کدام به درستی حرف او را نفهمیدند. چندین سال شعار سال را اقتصاد مقاومتی قرار داد. کارهایی در این زمینه صورت گرفت؛ اما نه آنطور که رهبر انتظار داشت. سرمایه گذاران شرکت ها با وام های کم بهره پشتیبانی شدند؛ ولی این کار به حال قشر ضعیف جامعه سود چندانی نداشت. مشاغل خانگی آنقدر که باید و شاید حمایت نشد. کارگران به لقمه نانی که از دست صاحب کارهایشان می گرفتند، دل بستند. ولی سرمایه دار تا نانش در روغن بود سر به جان کارگرش نمی گذاشت و زمانی که اندک فشاری به او وارد می شد، دست به تعدیل نیرو می زد. حمید وقتی حرف از خرید ماشین می زد، خبر نداشت به زودی قانون تعدیل نیروی صاحب شرکت شامل حالش خواهد شد. 🔹 حمید و تعداد زیادی از دوستانش همان سال از شرکت اخراج شدند. حمید در به در دنبال کار می گشت و تنها در حد روزی همان روز و گاهی بسیار کمتر درآمد داشت. سمیه از اوضاع جامعه با خبر بود. به همین علت به حمید فشار نمی آورد. او می دانست نابسامانی اقتصادی کشور زیر سر لیبرال هاست. آن ها که شعارشان در ظاهر پیشرفت کشور، به هر قیمتی حتی له کردن و تحت فشار قرار دادن قشر ضعیف جامعه است. اما در واقع به فکر عیاشی و خوشگذرانی خودشان هستند. نه به پیشرفت کشور می اندیشند و نه به خدمت برای مردم. 🔸 ناگهان موتوری از کنار سمیه با صدای نخراشیده ای گذشت و رشته افکار او را پاره کرد. سمیه زیر لب گفت:«ماشین نخواستیم. بخورد توی سرشان. اوضاع مملکت را چنان درهم و برهم کردند که دزد روز تاسوعا موتور فکسنی مان را دزدید.» 🔹 اشک درون چشمان سمیه حلقه زد. رو به گنبد گفت:«آقا، خودت جواب این ظالم ها را بده. ما صاحب داریم. مملکتمان صاحب دارد. این ها چه فکر کرده اند؟ از الان دارند برای رسیدن به لقمه چرب و لذیذ قدرت و ریاست با هم می جنگند. خدایا دیگر وقت آن نرسیده است که صاحب الامرمان تشریف بیاورند؟ اللهم عجل لولیک الفرج» 🔸 پدر حمید و دایی اش به موکبی رسیدند. روی چادر صدری آن با خطی درشت و رنگی نوشته بود؛ موکب امام علی بن موسی الرضا علیه السلام. چند نفر زن و مرد با کمک همدیگر غذاهای نذریشان را داخل سینی های بزرگ روحی گذاشته و پخش می کردند، یک پیاله گوشت لوبیا و نان لواش. آن ها غذا گرفتند و روی زیرانداز پلاستیکی پشت موکب نشستند. حمید هم غذا گرفت. پیرمردی جلو آمد. غذایی را به سمیه تعارف کرد. سمیه تشکر کرد. از او فاصله گرفت. حمید گفت:«بیا اینجا قدری استراحت کن. بلکه جان بگیری.» 🔹 پیرمرد ظرف غذا را به حمید داد و گفت:«مگر می شود غذا نخورید. غذای امام رضا علیه السلام است. به نیت شفا بخور خانم.» 🔸 سمیه حرفی نزد. روی زیرانداز نشست. به غذا خوردن دایی حسین، پدر شوهر و حمید نگاه می کرد. با خودش گفت:«این مردها به گمانم بیش از من انرژی سوزانده اند. اگر برنج عدسی که در روستای فمی خوردند را خورده بودم الان تا بیخ حلقم پر بود. چطور می توانند با اشتها غذا بخورند؟» 🔹 خدمتگزاران موکب از خودشان در حال پخش غذا عکس و سلفی می گرفتند. آقایی با فاصله پشت به سمیه نشست. خستگی از تن بیرون رانده و گذر زائران را تماشا می کرد. مگسی روی ظرف غذای سمیه پاهایش را به همدیگر می مالید. سمیه آرام با چادرش او را پراند. ناگهان نگاهش به طرف خانمی چرخیدکه غذا پخش می کرد. دوربین موبایل را به طرف آن ها گرفته بود. سمیه وسط کادر بود. ناراحت شد که بدون اجازه می خواست از آن ها عکس بگیرد. چادرش را روی صورتش کشید. وانمود کرد از گرمی آفتاب است. 🔸 حمید غذایش را تمام کرد. ظرف غذای سمیه را به همان پیرمرد بازگرداند و گفت:«حیف است. دست نزده ایم. اسراف می شود. بدهید یک بنده خدای دیگری بخورد.» 🔹 پیرمرد نوش جانی گفت و تشکر کرد. حمید بند کیف سمیه را گرفت. آن را از زمین بلند کرد. سمیه به زحمت از روی زیرانداز بلند شد. کفش هایش را پوشید و دوباره وارد جاده خاکی شدند. چند متر جلوتر موکب دیگری سرک کشید. @sahel_aramesh
و مطلق ما را با و مطلق بودنت پوشش بده یا یا @sahel_aramesh
وارد شد. بالای سر قبر پدرش نشست. فاتحه ای خواند. به خیره شد. فکر و خیال او را با خود برد. کنار نشست. صورت او را بوسید. از خوشحالی نمی توانست یک جا ثابت بنشیند. پدر خانه نبود. برایش تبلت خریده بود. مادر دستی روی سرش کشید. گفت:« دخترم، یادت باشد خداوند از دنیا هر چه نصیبت کند برای گرفتن است و هر چه را از تو بگیرد برای است.» اشک از چشمانش جاری شد. روی سنگ قبر ریخت. با خود گفت:«چه امتحان سختی.» قَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : مَا أُعْطِيَ عَبْدٌ مِنَ اَلدُّنْيَا إِلاَّ اِعْتِبَاراً وَ مَا زُوِيَ عَنْهُ إِلاَّ اِخْتِبَاراً الکافي , جلد 2 , صفحه 261 امام صادق(عليه السّلام)فرمود: به هيچ بنده‌اى چيزى از دنيا داده نشده جز براى عبرت گرفتن،و از بنده‌اى چيزى دريغ نشده جز براى آزمودن. @sahel_aramesh
🔸 مردی جوان وسط جاده ایستاده بود. برش های قرمز هندوانه، داخل سینی بزرگ روی دستش از دور، زوار را جذب می کرد. هر کس یک یا دو برش هندوانه بر می داشت و تا چند قدم آن طرف تر سرخی اش نیست می شد و پوسته را روی زمین یا داخل نیسان کنار جاده می انداخت. 🔹 دو جوان با فاصله از موکب، سطل بزرگ آبی رنگی را کنار جاده قرار دادند تا زائران پوسته ها را روی زمین نریزند. سمیه نگاهی به داخل موکب انداخت. چند خانم مشغول برش هندوانه ها و چیدن آن ها داخل سینی بودند. یکی از آن ها در حین برش زدن هندوانه، چشم در چشم سمیه شد. چاقو دستش را برید. سمیه به طرف حمید رفت. از کیفش چسب زخمی بیرون آورد. چسب را به آن خانم داد. سمیه برای لحظه ای خودش را داخل موکب کربلا روبروی دالیه دید. 🔸 آن روز دالیه با جارو دستی مشغول جارو کردن موکب بود. بیشتر زائران برای زیارت امام عشق به طرف زیارت رهسپار شده و چند نفر گوشه و کنار موکب نشسته یا لم داده و مشغول صحبت بودند. سمیه نزدیک در، کنار کوله هایشان نشسته بود. به گرد و خاک بلند شده در چادر نگاه می کرد. دالیه در حد امکان روی موکت آنجا را جارو کشید. مشغول جمع کردن خاکروبه ها بود که دستش برید. خون از دستش جاری شد. دالیه بر خلاف تصور سمیه از دخترها و زن های چاق و هیکلی عرب، دختری لاغر و بلند بالا بود. توان جسمی کمی داشت. دستانش شروع به لرزیدن کرد. سمیه فورا کوله اش را گشت. چسب زخمی بیرون آورد. جلو رفت. زخم دالیه را با آن بست. دالیه با لهجه عراقی تشکر کرد. مثل همان روزی که سمیه و سمیرا برای اولین بار به آنجا آمدند و دالیه با لهجه دلنوازش جوابشان کرد و گفت:«جا نیست. شَلوغ است.» 🔹 آن ها رفتند. ولی بعد از مدت کوتاهی با خواهش و التماس پدرشان برگشتند. دالیه راست می گفت. جا نبود. زائران امام حسین علیه السلام دورادور چادر با کوله هایشان جا گرفته بودند. دو خانم شمالی نزدیک در نشسته و آن دو را زیر نظر داشتند. وقتی سمیه و سمیرا را حیران و سرگردان دیدند، برایشان جا باز کردند. سمیه تشکر کرد و گفت:«خدا خیرتان بدهد. کربلا این چند روز خیلی شلوغ است. دیشب داخل درمانگاه آن طرف خیابان خوابیدیم. هوا خیلی سرد بود. پتو پیدا نمی شد؛ یعنی پیدا می شد، ولی خودخواهی امان نمی داد. یکی زیر سرشان گذاشته و دو تا رویشان کشیده بودند و خواهش هایمان فایده نداشت. تا صبح یخ زدیم.» 🔸 خانم شمالی خنده ای کرد و گفت:«در عوض اینجا شب پتو می دهند. فقط جای خوابیدن تنگ است و باید دوستانه بخوابیم.» 🔹 سمیه سرش را پایین انداخت و گفت:«شرمنده. حلال کنید جایتان را تنگ کرده ایم.» 🔸 خانم دستش را زیر چانه سمیه گرفت و گفت:«سرت را بالا بگیر. اشکال ندارد. حضرت زینب سلام الله علیها در اینجا بیش از این حرف ها سختی کشیده اند. این سختی ها که به پای آن هم نمی رسد.» 🔹 صبح فردا بعد از جمع کردن پتوها یکی از دختران خدمتگذار چادر به طرف سمیه رفت. قدش کوتاهتر از دالیه، تپل تر و رنگ صورتش روشن تر از او بود. جلو او ایستاد. به عربی چیزی می گفت. اما سمیه متوجه نمی شد. تا اینکه با حرکت دست او متوجه شد دوباره چسب زخم می خواهد. سمیه با لبخند چسب را از کیفش بیرون آورد و به او داد. او تشکر کرد و رفت. زائران خوزستانی می گفتند:«اینها خواهر هستند و مادرشان معلم است.» 🔸 هر شب خانم جوانی به موکب می آمد. به زبان فارسی سخنرانی می کرد و در آخر روضه می خواند. عده کمی از جوان ها دورش را می گرفتند. اکثر خانم ها خسته راه بودند و شاید به استراحت، بیشتر نیاز داشتند . شب چادرش را بر سر کشید. حمید، سمیه را صدا کرد تا آماده حرکت به طرف سامرا شوند. سمیه و سمیرا کوله شان را برداشتند با دالیه و بقیه خداحافظی کردند و از چادر بیرون زدند. سمیه با صدای دالیه به طرف چادر برگشت. سمیرا گفت:«یعنی چه کارت دارد که با لهجه نازش دوباره صدایت کرد: سمیه خانِم؟» @sahel_aramesh
و ما را هر لحظه به نسبت به خودت افزون بفرما @sahel_aramesh
چروکیده و پوست به استخوان چسبیده شده بود. کنارش نشستم. خواستم حالی از او بپرسم:«مادر، حالت چطور است؟ چه می کنی؟» آهی از عمق قلبش کشید و گفت:«الحمد لله الرب العالمین. نفسی در امر خدا می آید و می رود. چه باید بکنم؟» خندیدم. به شوخی گفتم:« مادر، با دنیایت شاد باش و شادی کن.» لبخند تلخی بر لبانش نشست. گفت:«دنیا به چه کسی وفا کرد که به من وفا کند؟» با خنده جواب دادم:«خاصیت دنیا همین است مادر، ولی با این حرف ها نباید شادی چند روزه دنیا را از دست داد. بعد افسوسش را می خوری.» پیرزن روسری رنگ و رو رفته اش را جلوتر کشید. نگاهی به ماشین های در حال عبور کرد و گفت:« چه چیزی را بخورم. تو جوانی و خام، نمی دانی و نمی بینی آنچه من دیده ام و می دانم. تنها پسرم زیر ماشین رفت. جوانکم له شد. به خدا اعتراض نکردم. بعد از او شوهرم سرطان گرفت. مدتی حالش وخیم بود. داشت. صبوری می کرد تا کفر نگوید. تمام مال و دارایی مان را خرجش کردیم تا شاید درد، دست از سرش بردارد. داشتیم. حتی خانه مان را فروختیم. اما فایده نداشت. بالاخره درد و بیماری او را نیز به کام مرگ کشید. به هیچ کدام افسوس نخوردم و خدا را در همه حال شاکر بودم.» پیرزن آهی کشید و ادامه داد:« و و و توانم را از دست دادم ولی باز افسوس نخوردم. چون خوشحالم دین و ایمانم را کسی نتوانسته از من بگیرد. گوشه خیابان زیر چادرم کز می کنم. همین جا شب را به صبح می رسانم. دستم را جلو احدی دراز نمی کنم. تا خدا دارم، چه غم دارم. او روزیم را می رساند. جوان، از روزی بترس که دینت را از تو بگیرند. دنیا چه بخواهی چه نخواهی از دستت می رود و این ایمانت است که در ادامه راه بعد از مرگ به یاریت می آید. جوان وقتی دینت را از تو گرفتند بخور. آن زمان جای دارد از غصه دق کنی.» حرف های پیرزن لبانم را بر هم چسباند. به جای اینکه او را بخورم، به درون اتاق افکارم فرو افتادم. بلند شدم. دستی بر چانه گرفتم و گفتم:«او کجا و من کجا؟» عَنِ اَلْوَشَّاءِ قَالَ سَمِعْتُ اَلرِّضَا عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يَقُولُ: قَالَ عِيسَى اِبْنُ مَرْيَمَ صَلَوَاتُ اَللَّهِ عَلَيْهِ لِلْحَوَارِيِّينَ يَا بَنِي إِسْرَائِيلَ لاَ تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ مِنَ اَلدُّنْيَا كَمَا لاَ يَأْسَى أَهْلُ اَلدُّنْيَا عَلَى مَا فَاتَهُمْ مِنْ دِينِهِمْ إِذَا أَصَابُوا دُنْيَاهُمْ الکافي , جلد 2 , صفحه 137 وشاء گويد: شنيدم امام رضا عليه السّلام ميفرمود: عيسى بن مريم صلوات اللّٰه عليه بحواريين گفت: اى بنى اسرائيل! بر آنچه از دنيا از دست شما رفت افسوس مخوريد، چنان كه اهل دنيا چون بدنياى خود رسند، بر دين از دست داده خود افسوس نخورند. @sahel_aramesh
🔸 سمیه به داخل چادر برگشت. دالیه منتظرش بود. سمیه را گرم در آغوش گرفت. مثل کسی که می خواهد از عزیزش جدا شود و احتمال می دهد دیگر او را نبیند. چند بار دیده بوسی و خداحافظی کرد. دلش نمی آمد از سمیه جدا شود. اما چاره ای نبود. سمیه برای آخرین دفعه خداحافظی کرد. آهسته به امید دیدار گفت و از چادر بیرون رفت. 🔹 حمید لبخند معناداری زد و پرسید:«چه کارت داشت؟» 🔸 «چه میدانم. شاید دلش برایم تنگ شده بود یا می خواست بابت کاری که برایش کرده بودم تشکر کند.» 🔹 «چه کاری برایش انجام داده ای؟» 🔸 سمیه تمام داستان چسب زخم را تعریف کرد. بعد با تعجب گفت:«آخر دو تا چسب زخم چقدر ارزش دارد؟ دلیل دیگری برای این مدل خداحافظی گرم پیدا نمی کنم. نظر شما چیست؟» 🔹 سمیرا خندید و گفت:«خانم، مهره مار دنبالشان دارند. هر کس می بیندشان عاشق و دل شیفته شان می شود. چرا با من مثل تو خداحافظی نکرد؟» 🔸 سمیه نیشگونی از بازوی سمیه گرفت. به حمید اشاره کرد و آرام کنار گوش خواهرش گفت:«این ها چه مزخرفاتی است به زبان می آوری. حواست به دور و برت باشد.» 🔹 پدر ساکت بود. زیر چشمی همه را زیر نظر داشت. لب باز کرد و گفت:«دخترم، هشت سال دفاع مقدس را که فراموش نکرده ای؟» 🔸 سمیه سر بالا انداخت. پدر ادامه داد:«در این هشت سال بین ما و عراقی ها جنگ بود. هر چند ما جنگ را زیر سر صدام پلید، آمریکای مکّار و هم پیمانانش می دانیم. اما خواسته یا ناخواسته مردم دو کشور را به جان هم انداخته بودند. ممکن است اقوام او هم در این جنگ شرکت داشته اند و از ما شهید گرفته اند یا حتی اگر اینطور هم نباشد او انتظار نداشته از مردمی که زمانی روبرویشان می جنگیده اند فداکاری ببیند و این کار تو برایش خیلی ارزش داشته و به احتمال زیاد خداحافظی گرمش به خاطر رفتار انسان دوستانه ات بوده است. حالا تندتر بیایید تا از ماشین جا نمانیم.» 🔹 خانم چسب زخم را روی دستش چسباند. از سمیه تشکر کرد. حمید برش هندوانه ای را جلو سمیه گرفت. به او تعارف کرد. سمیه رو ترش کرد و گفت:«نمی خورم. چرا امسال من را همراهت به پیاده روی اربعین نبردی؟» 🔸 حمید غمگین هندوانه را پس کشید و گفت:«برای شما برداشته بودم. خودت چرایش را بهتر از من می دانی. خدا باعث و بانی بیکاری و گرانی را از صحنه روزگار محو کند.» 🔹 سمیه آمین گفت و حمید ادامه داد:«کشور ما غنی است. در چنین کشور ثروتمندی جوانان نباید مشکل کار داشته باشند. مدام مردم را از تحریم می ترسانند. مثل اینکه وقتی رهبر صحبت می کند همه دستانشان را روی گوششان می گیرند تا نشنوند. مگر رهبر نگفت تحریم به نفع کشور است؟ پس چرا مسئولین راه حل تمام مشکلات کشور را در رفع تحریم ها می دانند؟» 🔸 سمیه ناراحت تر از قبل در جواب حمید گفت:«آنان که باید، سخنان رهبر را نمی شنوند. رفع تحریم ها بهانه است. می خواهند سر مردم را به مسائل بیهوده گرم کنند تا کشور را دو دستی تقدیم غرب نمایند. جیبشان را از بیت المال پر کنند و به همان غربی ها پناهنده شوند. نمونه اش را می شود در پیگیری مداومشان برای تصویب fatf و اختلاس ها و فرارهای این چند وقت دید. یعنی رهبر موافق تصویب fatf است؟» @sahel_aramesh
مان ده از هر چه غیر از توست @sahel_aramesh